𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 days, 19 hours ago
همه چیز به خودش برمیگردد
به خودش
مادر!
بگذار
سرم را به روی زانویت بگذارم!
من هم باز گشته ام
از کجا باز گشته ام
کجا بودم مادر؟!
من چرا رفته بودم؟
چرا برگشتم؟
شاید هم خواب بودم
تو را بیدار کردم
شاید هم به بیدار کردنت نمی ارزید، مادر!
- شاید هم به خوابیدنش نمی ارزید، پسرم!
- شاید هم به بازگشتش نمی ارزید مادر؟! - شاید هم به رفتنش نمی ارزید پسرم؟! در انتهای همه این راهها چیست مادر؟!
اگر می دانستی
تمام این راهها
پیچید و پیچید و در آخر دوباره
پیش تو می آمد مادر
چرا من را از خودت جدا کردی؟!
#رامیز_روشن
ترجمه : #حمید_رستمی
کانال: #اتاقی_در_حومه_خاطره🔻
از تو بزرگتر بودم در عمر و تو بزرگتر بودی
در عشق
چرا که زنان وقتی که عاشق میشوند مادر میشوند...
و ما مردان کوچک.
کوچک که فرزندانِ آنان شویم
کانال: #اتاقی_در_حومه_خاطره🔻
.
روی نقش زیبای چهره اش
چشم هاش دو روزنه اند.
نه، بگذارید دوباره شروع کنم.
چشم هايش، دو مگس افتاده در شیر
چشم هايش، دو خون آشامِ کوچک اند.
چشم هايش به جهنم.
بگذارید از دهانش برایتان بگویم.
دهانش کلبه ی سرخی است
همانجا بود که گرگ مادر بزرگ را خورد.
آه، دهانش را فراموش کنید
بگذارید از پستان هايش بگویم.
آن ها را گاهی زیر چشمی دیده ام
و حتی همین هم کافی است
که سرم را به باد بدهم
پس بهتر است از پاهایش بگویم.
روی کاناپه که پاهایش را روی هم می اندازد
گویی زندانبان، بسته ای را باز می کند
و در آن بسته، کیک کریسمسی است.
و میان کیک، سوهان کوچک مرغوبی است
که زنجیرم را می ساید و نام او را بریده بریده می کند.
#چارلز_سیمیک
برگردان: #سینا_کمالآبادی
کانال: #اتاقی_در_حومه_خاطره🔻
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ ۲۹ شهریور ماه سال ۱۴۰۳
بازیهای نوستالژیک کودکی
بخش دوم
۳- اما نوستالژیک ترین بازی "چیلینگ آغاج" یا همان الک دولک مناطق بی بضاعت بود که دو چوب یکی به اندازه نیم متر و دیگری به اندازه یک وجب برپا می شد و باید چوب کوچکتر به وسیله چوب بزرگتر به دورترین جای ممکن زده می شد و اگر رقیب از گرفتنش عاجز شد بُعد مسافت نشان دهنده نفر برنده بود اما بزرگتر که شدیم از لطافت بازیها کاسته شد و بازیهای خشن تری چون "قئیش گوتوردی" (برداشتن کمربند) باب میل شد و دو گروه چهار پنج نفره در حالی که ۴ تا کمربند در داخل دایره ای درازانده شده بودند و یکی از گروهها مشغول محافظت از کمربندها می شدند که گروه مقابل هر کدام از آنها را بیرون می کشید با کمربند به جانشان می افتاد و تا می خوردند می زدند مگر اینکه بتوانند پای طرف کمربنددار را له کنند و دستش را گرفته و او را داخل دایره بکشانند. یک بازی "بکش تا زنده بمانی" به تمام معنا که الان فکر میکنم چگونه با آن تن و بدن کبود شبانه به خانه میرفتیم و از ساعتها به اصطلاح "بازی" کیفور می شدیم!
۴- کمی که بزرگتر شدیم بازیهای فکری تری همچون اسم و شهرت بازی و یک سری بازی هایی که در کتاب ریاضی راهنمایش را می نوشتند مد شد و البته در مهمانی های خانوادگی که همه بچه ها را به یک اتاق تبعید می کردند تا مزاحم صحبت بزرگترها نشوند. بازی "بیک و وزیر" که در تهران ترنا بازی می گفتند گل سرسبد بود که با پسرخاله ها بازی می کردیم و یک قوطی کبریت را به عنوان تاس استفاده کرده و هر کدام از چهار وجهش را به اسم بیگ، وزیر، گزیر و دزد علامت گذاری کرده و هر کس به نوبت قوطی کبریت را مثل تاس بالا می انداخت تا توجه به شانس و اقبالش یکی بیگ می شد و دیگری وزیر و اگر کسی قرعه دزد به نامش می خورد وزیر با خوشحالی به بیگ اعلام می کرد که دزدی گرفته ام و آن موقع مانده بود به انصاف بیگ که چگونه تنبیهش کند گاهی کارهای خارق العاده از او درخواست می کرد و گاهی با چند ضربه شلاق سر و ته قضیه را هم می آورد. البته چون هر فرازی فرودی داشت در اعلام جرائم اندکی رواداری می کردند چرا که احتمال داشت چند دقیقه بعد جای دو طرف عوض شود.
۵ - محمد حسین شهریار در شعر جاودانه "حیدر بابا" از آن روزها به عنوان روزگار لوس کردن خودش یاد می کند و از سوار شدن بر چوبی بلند و همچون اسب رهوار تاختنش می گوید که خاطره جمعی همه کودکان نسلهای پیشین است که از هر فرصتی برای خلق یک بازی جدید استفاده می کردند و حتی پرش از ارتفاع هم قابلیت تبدیل شدن به یک بازی جذاب را داشت حالا تو بگو هفت سنگ و لی لی و خرس وسط و قایم باشک و تیله بازی و....همه اینها در مذاقمان آنقدر شیرین ماندند تا به قول شهریار آرزو کنیم که ای کاش دوباره کودکی می شدیم ولو برای یک روز و چون گلی یک روزه شکوفا شده و دوباره به سرعت می پژمردیم. روزهای بی دغدغه و ذهنی زیبا و فراتر از باز تا بعدها نگوییم تابستان فصل قایم باشک بازی بود، من چشم بستم و تو قایم شدی و حالا بعد از هزار سال هنوز نتوانسته ام پیدایت کنم! کجا مانده ای!؟
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ ۲۹ شهریور ماه سال ۱۴۰۳
برنگردد شوق روزگار کودکی!
بخش اول
۱- عروسی در محله یک جشن مضاعف بود هم برای صاحبان عروسی هم برای ما طفلکان ندید بدید که وقتی عروس را با روبند قرمز که هر کسی اسکناسی بر پیشانی اش چسبانده و گوشه روبندش سنجاق می کرد ما ذوق مرگ می شدیم و در ادامه آرام آرام با کمک "ینگه" از اسب پیاده می شد و روبروی جمعیت می ایستاد که کف زنان و رقص کنان دنیا روی سرشان گذاشته اند و آقا داماد ۱۰۰ متر آن طرفتر بر روی یک بلندی همراه با ساقدوش و سولدوش ایستاده و از جیب کتش سه تا سیب سرخ درآورده و یکی یکی به سمت عروس پرتاب می کرد تا مهرش را در قالب این میوه های بهشتی ممنوعه اعلام کند و بعد از آن مادر و خواهر داماد بر سر عروس شکلات و سکه های یکی دو تومانی بریزند و ما بچه ها در زیر دست و پای جماعت غلغله گر به دنبال شیرینی و پول سیاه، جنگی تمام عیار با هم داشته باشیم و وقتی حاضرین برای ادامه مراسم به داخل خانه رفتند در به در دنبال جعبه های کارتونی شکلات ها باشیم تا با تصاحب چند تا از آنها و بریدنشان به قسمتهای کوچکتر ۵۲ عدد کارت دست ساز روی دایره داشته باشیم و با نقاشی رویشان شکلها و اعداد دلخواه را بنویسیم و بعد در هزار سوراخ قایمشان کنیم تا روزی که والدین خانه نباشند و بساط جمع و جوری برای عیش برادران قد و نیم قد راه انداخته و ساعتها با هم کارت بازی کنیم تا چند روز بعد که پدر به خانه مراجعت کرد دهن لقی یکی از برادران همیشه بازنده پدر را وا دارد تا آن آلات گناه را پیدا کرده و به چاه مستراب بیندازد و خانه را از شر بی برکتی نجات دهد تا شاید شاه و ملکه ای که در عالم واقعیت هیچ وقت به هم نمی رسیدند در عمق ۱۰ متری زمین و در جایی خوش آب و هواتر به هم برسند و به سادگی و سفاهت مان هزار سال بخندند!
۲- ما نسل بی آرزو و کم هزینه ای بودیم که به جرات می توان گفت ریالی برای بازیهایمان خرج نشد و نوع بازی هایمان بسته به موقعیت جغرافیایی و تعدادمان تغییر می کرد و اگر شش هفت نفر بودیم با یک عدد نخود یا عدس گل یا پوچ راه می انداختیم و آنجا هم آنقدر اعتماد به نفس پایین داشتیم که اگر گاه گداری از سر تصادف و لطف گل در مشت مان می گذاشتم چنان چشمانمان برق می زد و سرخ و سفید می شدیم که طرف مقابل از پنج فرسخی در جا حدس می زد و گل را می خواست یا در بازیهای دو سه نفره در یک آشغالدانی قوطی خالی روغن نباتی ۵ کیلویی پیدا کرده و از دور نشانه گیری می کردیم و به طرفش سنگ پرتاب می کردیم. یک بار که سنگم به هدف خورد و خواستم بروم قوطی را سر جایش بگذارم داداش بزرگتر نامردی نکرد و در همان حال سنگ تیزی را سمت من و قوطی همزمان پرتاب کرد تا بخورد پس سرم و خون زمین و زمان را بردارد و تا به امروز هر آرایشگری قیچی به سرم می زند از آن مکان دیدن کرده و حال ماوقع را بپرسد. این البته دومین سر شکستگی دوران کودکی ام بود و قبل از آن یک بار هم که "پاسگاه بازی" می کردیم و هر کدام در نقش یکی از ارکان پاسگاهی که پدر شاغلش بود ظاهر می شدیم من در نقش مسئول خرید پاسگاه با دستانم ادای موتور سواری درآورده و برای خرید گوشت به بازار رفتم و در حالی که صدای موتور خیالی ام دنیا را برداشته بود از تپه یی سرازیر شدم و پاهایم بهم پیچید و خودم را نتوانستم کنترل کنم و با کله رفتم به آغوش تخته سنگ تا بدانم و یقین کنم بازی اشکنک داره و سر شکستنک داره!
بقیه در بخش دوم
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
همه ی رودها
رو به گلوی من باز خواهند گشت
رو به من میگریند.
این شب
شب دیگریست
این روز بیپایان
رو به من میگرید
این روز
روز دیگریست.
و من از این جمله به بعد
رودخانهی همه کلمات را
رو به گلوی خود خواهم خواند
من از این رؤیا به بعد
آبشار همهی رنگها را
رو به دیدهی خود خواهم خواند.
این تن برای تحمل روح من تنگ است
کوچک است
کم آورده است
من از پی این همه درد
آن را از هم خواهم درید...
#شیرکو_بیکس
■برگردان: محمدرئوف مرادی
کانال #اتاقی_در_حومه_خاطره
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ ۱۴ تیر ماه سال ۱۴۰۳
روزی که قطار از ریل خارج شد!
بخش دوم
۴- واقعیتش این است که آن روزها افکار عمومی خود را برای پرزیدنت شدن هاشمی کاملاً آماده کرده بود در حالی که خوشایند قلبی کمتر کسی بود. چرا که او آن روزها آماج سهمگینترین تیرها از کمانها و جهت های مختلف بود. از سویی ما تازه به دوران رسیده های اصلاح طلب، او را نماد تجمل و نگاه از بالا به پایین و فرزندانش را نماد آقازادگی و فساد مالی می دانستیم و از طرف دیگر راستهای جوان خیلی بیشتر از آنکه روی تجربه و مهارتش حساب کنند خواستار جدا کردن حساب خود از آن پیر سیاست بودند و به همین دلیل قالیباف را تکنوکرات تر، #احمدی_نژاد را انقلابی تر و لاریجانی را راست تر از او می دانستند ولی در هر صورت رای سنتی بخشهای زیادی از جامعه به نفع او به صندوق ریخته شد تا صدرنشین مرحله اول شود و با چیزی بیش از ۶ میلیون رای در بالای جدول آرا بایستد و برتری شکننده ای نسبت به رقبا داشته باشد. رقبایی چون کروبی که ۵ میلیون رای ناباورانه به دست آورده بود و قالیباف و معین هر کدام با چیزی بیش از ۴ میلیون رای در رده های پایین تری بودند و حتی #مهرعلیزاده هم بیش از یک میلیون رای به کف آورده بود تا قعرنشین جدول علی لاریجانی باشد که حالا در دو دوره متوالی فاقد صلاحیت برای کاندیداتوری شناخته می شود و آن روزها حمایت جبهه پیروان خط امام و رهبری را پشت سر خود داشت. همه اینها باعث شد که آرا چون گوشت قربانی بین نامزدها پخش شود و چهره نوظهوری به اسم احمدی نژاد با شعار ساده زیستی ۵ میلیون و ۷۰۰ هزار رای به خود اختصاص دهد و راهی دور بعد شود.
۵ -حالا بعد از دو دهه به این نتیجه می رسیم که شاید انتخاب هاشمی معقول ترین اتفاق ممکن بود که مملکت از آن ریل توسعه گرای خود خارج نشود و بدون کمترین فراز و فرودی در بخشهای مختلف به راه خود ادامه دهد اما نگاه منفی جامعه به شخص ایشان باعث شد که دو قطبی به وجود آمده در پایان به ضرر طرفین تمام شده و شرایط دگرگون شود. تقریباً اکثر قریب به اتفاق افرادی که خبرهای انتخابات آن سال را پیگیر بودند از همان روز شنبه نتیجه قطعی دور دوم انتخابات را می توانستند حدس بزنند چرا که در مرحله دوم انتخابات معمولاً کاندیدایی پیروز می شود که چهره ناشناخته تر و رای منفی کمتری داشته باشد و این برای احمدی نژاد کمتر شناخته شده یک مزیت بزرگ محسوب می شد و شد آنچه نباید می شد!
در حالی که مجموعه آرای هاشمی، معین، مهرعلیزاده و کروبی نزدیک به ۱۷ میلیون برآورد می شد یاس و ناامیدی چنان به جامعه پمپاژ گردید که علی رغم حمایت اکثر چهره های سیاسی آن روزگار حتی افرادی چون #ابراهیم_یزدی و #عزت_الله_سحابی از هاشمی رشد آرایش به شدت کند شود و هوادارانش خیلی زودتر از زمان مقرر دستها را به علامت تسلیم بالا ببرند و از سوی دیگر احمدی نژاد که نخستین حکم مهم زندگی سیاسی خود یعنی استانداری را از دولت دوم هاشمی گرفته بود از فرصت به دست آمده و اقبال منفی جامعه به هاشمی استفاده کرد و چنان در نقش مخالف هاشمی فرو رفت و تمام مشکلات ریز و درشت و پنهان و پیدای جامعه را به پای او نوشت که یکباره رای اش از زیر ۶ میلیون به بالای ۱۷ میلیون رسید تا با اختلاف ۷ میلیونی راهی پاستور شود و در مقابل دیدگان حسرت بار طرفداران خاتمی ریل گذاری مملکت را تغییر داده و جامعه را به فضای جدیدی رهنمون شود که بعد از دو دهه هم نتوان آن را جبران کرد.
کانال: #مقالات_حمید_رستمی?
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ ۱۴ تیر ماه سال ۱۴۰۳
روزی که قطار از ریل خارج شد!
بخش اول:
۱ - مهمترین پیچ تاریخی نسل ما در مورد انتخاب مسیری درست یا غلط، در سال ۸۴ اتفاق افتاد که حالا ۱۹ سال تمام از آن روز میگذرد و لحظهای نیست که آه و افسوس از دل پاره پاره مان به آسمان نرود و به مسیری بیفتیم که بی بازگشت است و گذشت زمان فقط جگر را خونینتر میکند و ما در قامت جوانان تازه به دوران رسیده ای که آرمانگرایی محض ذهن و روحمان را درگیر کرده بود تا به هیچ کمی قانع نباشیم و برای به دست آوردن بیشینه ترین ها خودمان را به آب و آتش بزنیم و آخر کار مصداق بارز ضرب المثل ترکی "پرخوری آدم را از کم خوری هم می اندازد!" باشیم و هر چند روز یک بار به آن شب اواخر بهاری بیندیشیم که چگونه خود را از این کافی نت به آن یکی می رساندیم تا صندوقهای شمارش شده را چک کنیم و هر لحظه شاهد پیروزی را در یک قدمی آغوش حس کرده و در خلسه کامیابی مدهوش شویم!
۲- اوایل دهه ۸۰ که به عنوان کارمندی ساده در وزارت نیرو مشغول شدیم پیر فرزانه یی ما را کنار کشید و گفت : "شما هنوز جوان هستید و قدر پول و درآمد را نمی دانید باید از همین حالا به فکر آینده باشید، نمی گویم خرج نکنید ، نمی گویم عشق و حال نکنید ، جوانی نکنید، ولی با بخشی از حقوقتان سعی کنید هر ماه یک عدد سکه بهار آزادی خریده و پس انداز کنید و با بقیه خوش باشید مطمئن باشید که بعد از یکی دو سال همین سکه ها شما را از همه هم سن و سالانتان جلو خواهد انداخت!" او در خشت خام آنچه را که ما در آئینه هم به سختی می توانستیم بیابیم می دید و می دانست حقوق ماهیانه ای که با آن دست کم می توان دو سه تا سکه تمام بهار خرید در دست جوانکی که نهایت خواسته اش از دنیا ، خرید یک خط موبایل و گوشی درجه یک و بستن آن به کمر و پز دادن در مقابل دخترکان آفتاب مهتاب ندیده، چرک کف دستی است که زودتر از موعد به باد فنا سپرده شده و دستش برای آینده و تشکیل خانواده و خرید ماشین و مسکن در پوست گردو خواهد ماند. اما ما سرمان داغ بود و به جز شرایط اقتصادی و تورم تک رقمی و رشد اقتصادی دو رقمی به همه چیز فکر می کردیم. اصلا این قضایا چنان در تار و پود ملت نهادینه شده بود که کسی فکرش را هم نمی کرد روزی تبدیل به رویای جماعتی بشود که سه سال پیاپی تورم بالای ۴۰ درصد را تجربه کنند و کل زور ملت روی هم جمع شده بود تا حتی افزایش پلکانی قیمت حامل های انرژی که سالیانه ۲۰ درصد برآورد شده بود هم متوقف شود و مجلس هفتم قبل از شروع به کار با لغوش ، از آن به عنوان عیدی مجلس انقلابی به مستضعفان نام ببرد.ما در چنین فضای امن و آسایشی بدنبال رویاهای سیاسی بودیم که در آن نه جایی برای #هاشمی علاقمند به تکنوکراتها بود و نه #کروبی با یارانه ۵۰ تومانی اش، چون در مجلس ششم رضایت خاطر ما جوانان را جلب نکرده بود. این چنین بود که حتی #قالیباف هم لنز می گذاشت و لباس سِت با رنگ چشمانش می پوشید و خود را تکنوکراتی در خدمت طبقه متوسط می نامید و #لاریجانی از "هوای تازه" ای می گفت که ملت باید عاشقی از سر بگیرند!
۳ - خرداد ۸۴ برای ما یکی از فراموش نشدنی ترین خردادهای عمر بود که امتحانش نه تکلیف یک سال تلاش که یک عمرمان را مشخص کرد و حول محور طبیبی ماخوذ به حیا به اسم دکتر #معین گرد آمدیم تا تند و تیزترین شعارهای سیاسی را داده باشیم و از معاونت حقوق بشر #شیرین_عبادی و معاون اولی #محمدرضا_خاتمی ذوق مرگ بشویم و حتی برای نخستین بار کیفور حکم حکومتی باشیم که کاندیدای ما و مهرعلی زاده را بعد از یک هفته به کورس رقابتها بازگرداند و شانس انتخاب را به طرفدارانشان داد. آن روزها اگر کسی می گفت که رئیس جمهور آینده مملکت کسی است که در بین کاندیداها کمترین شانس پیروزی را داراست کسی در جنونش تشکیک نمی کرد. اما او با سابقه شهرداری تهران و استانداری اردبیل چنان خود را بالا کشید که حدسش برای دو آتیشه ترین طرفدارانش هم آسان نبود!
بقیه در بخش دوم
کانال: #مقالات_حمید_رستمی?
.
میخواهم به درونِ پیله ی محبت برگردم
همانجا زندگی کنم و همانجا بمیرم.
.
دیگر چشمِ دیدنِ آن همه خنجرهای کشیده بر گلو را ندارم
چشم دیدنِ آن گردابِ خشم را ندارم.
چشم دیدنِ آن قصه های دروغینی
که تمام عمر
چشم هایم را بسته بود را ندارم.
همان ها که احساس را پوچ کرده بودند و
قلب را تهی.
.
مگر چه می خواهم از وطن؟
جز لقمه ای نان و خیالی آسوده
چه می خواهم؟
جز تکه ای آفتاب و
بارانی که آهسته ببارد.
جز پنجره ای که رو به عشق و آزادی گشوده شود.
مگر چه خواستم از وطن که از من دریغش کردند؟
همین بود
که شبیخون زدم
دیوارهای پولادی اش را شکستم و
از آن به در شدم.
.
آه ای میهنِ مغموم
وطنِ افتاده از پا
بدرود
بدرود
کانال: #اتاقی_در_حومه_خاطره?
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 days, 19 hours ago