?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 2 months, 1 week ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 4 months, 3 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 3 weeks, 2 days ago
معرفی بهترین کانال های پرطرفدار تلگرام تقدیم نگاهتون♥️*🌿*👇
https://t.me/addlist/iCCnUtwcO6c2NjE8
فرصت از دست نده #پیشنهاد_ویژه☺️**
🌸
رمان ✨ سایه ها میخندند ✨****
نویسنده : پروین_ن
پارت 53
🌸
بعد از عروسی، رابطهی آراد و لیلا به طرز شگفتانگیزی عمیقتر شد. لیلا دیگر به خوبی میدانست که آراد احساسات پیچیدهای نسبت به او دارد، اما هنوز هم جرات بیان کامل این احساسات را نداشت. از سوی دیگر، آراد نیز از این که همهچیز به تدریج با لیلا پیش میرفت، خوشحال بود، اما ترسهایی در دلش داشت.
بعد از شب عروسی، هر دو به آرامی در دل شب به خانههایشان برگشتند، اما در قلبشان چیزی تغییر کرده بود. برای آراد، این شب نشانهای از ورود به دنیای جدیدی بود که در کنار لیلا به آن تعلق داشت. او که همیشه از شلوغیها و جمعیتها فراری بود، حالا به نوعی در کنار لیلا احساس امنیت و آرامش میکرد. این موضوع حتی در تفکراتش نیز تاثیر گذاشته بود.
روز بعد، آراد مثل همیشه زود از خواب بیدار شد، اما چیزی در نگاهش تغییر کرده بود. او روی بالکن آپارتمانش ایستاده بود، نسیم ملایم ساحل را احساس میکرد و فنجان قهوهای در دستش داشت. ذهنش پر از تصویرهایی از لیلا بود: لبخندش، صدای خندهاش، و حتی نگاه آرام اما گاهی پر از اندوهش. چیزی درون آراد میگفت که دیگر نمیتواند این احساسات را سرکوب کند.
تصمیم گرفت به کافه برود. میدانست که لیلا معمولاً صبحها آنجا نیست، اما باز هم ناخودآگاه او را به سمت کافه میکشاند.
وقتی وارد کافه شد، فضا کاملاً خلوت بود. تنها چند مشتری در گوشهای نشسته بودند و صدای ملایم موسیقی کلاسیک از بلندگوها شنیده میشد. آراد پشت میز همیشگیاش نشست و به دریا خیره شد. ذهنش پر از افکار پراکنده بود، اما یک سؤال در میان همه آنها پررنگتر بود: آیا باید قدم بعدی را بردارد؟ آیا لیلا هم واقعاً آماده است؟
ناگهان صدایی آشنا از پشت سرش بلند شد:
لیلا: "صبح به خیر، استاد."
آراد با تعجب برگشت و لیلا را دید که با یک سینی در دست، پشت سرش ایستاده بود. او شادابتر از همیشه به نظر میرسید، با موهای باز و یک پیراهن ساده که او را بینهایت جذاب نشان میداد.
آراد: "صبح به خیر، لیلا. فکر نمیکردم تو امروز اینجا باشی."
لیلا با لبخند گفت: "کافه همیشه بخشی از زندگی منه. حتی وقتی خستهام یا چیزی ذهنم رو مشغول کرده، اینجا رو انتخاب میکنم."
او سینی را روی میز گذاشت و خودش روی صندلی روبهروی آراد نشست. برای چند لحظه، هیچکدام چیزی نگفتند. سکوت میانشان پر از معنا بود، پر از حرفهایی که هنوز گفته نشده بود.
لیلا بالاخره سکوت را شکست:
لیلا: "عروسی دیشب خوب بود، نه؟ خیلی وقت بود اینقدر خوشحال نشده بودم."
آراد با لبخند سر تکان داد: "بله، خوب بود. البته... برای من کمی عجیب بود. اما خوشحالم که تو راحت بودی."
لیلا کمی به سمت جلو خم شد و با نگاهی مستقیم به چشمان آراد گفت: "میدونی، آراد... گاهی فکر میکنم تو خیلی بیشتر از چیزی که نشون میدی، درگیر این دنیا هستی. اینطور نیست؟"
آراد لحظهای مکث کرد. میدانست که لیلا منظورش را درک کرده است، اما هنوز آمادگی نداشت همه چیز را بگوید. فقط به آرامی پاسخ داد:
آراد: "شاید. اما همه ما گذشتهای داریم که نمیخوایم دیگران زیاد ازش بدونن."
لیلا با لحن آرام گفت: "همین گذشتهها هستن که ما رو میسازن. ولی چیزی که من میبینم، تو کسی هستی که همیشه سعی میکنی قوی باشی، حتی وقتی لازم نیست."
این حرف لیلا، مثل یک تیر به قلب آراد نشست. او احساس کرد که لیلا او را بهتر از هر کسی درک میکند.
در همان لحظه، تلفن همراه آراد زنگ خورد. او با عجله گوشیاش را از جیبش درآورد و به شماره نگاه کرد. شماره ناشناس بود.
آراد: "ببخشید، باید جواب بدم."
لیلا با سر تایید کرد و آراد از پشت میز بلند شد و به سمت بیرون رفت.
وقتی تماس را جواب داد، صدای زنی از آن طرف خط بلند شد:
زن: "سلام، آقای دماوندی؟ من از یک انتشارات تماس میگیرم. میخواستم بدونم که آیا کتاب جدیدتون آماده است؟ زمان تحویل کمی نزدیکه."
آراد برای لحظهای همه چیز را فراموش کرد. او درگیر پروژه جدیدش بود، اما حالا انگار چیزی بزرگتر از کار ادبیاش در حال شکلگیری بود.
وقتی آراد به داخل کافه برگشت، لیلا رفته بود. روی میز یک یادداشت کوچک گذاشته شده بود:
"آراد، زندگی همیشه فرصتهایی برای بازگشت داره. اما این تو هستی که باید تصمیم بگیری کِی و چطور از اونها استفاده کنی."
آراد یادداشت را در دستش گرفت و به خط ظریف و زیبای لیلا خیره شد. در همان لحظه فهمید که لیلا فقط یک زن در زندگی او نیست؛ او کلید باز شدن گرههای درونیاش است.
🌸
رمان ✨ سایه ها میخندند ✨****
نویسنده : پروین_ن
پارت 52
🌸
آراد و لیلا به تدریج در حال آشنایی بیشتر با یکدیگر بودند. روابطشان آرام اما عمیق شده بود. یکی از شبها، در کافه، لیلا به آراد پیشنهاد میکند که با هم به یک عروسی که در روز شنبه برگزار میشود، بروند. این عروسی متعلق به یکی از دوستان قدیمی لیلا بود که از زمان دانشگاه همدیگر را میشناختند.
لیلا: "آراد، یک عروسی کوچک برای شنبه داریم. یکی از دوستان قدیمی من ازدواج میکند. فکر میکنم با هم رفتن خوب باشد. هیچ چیز خیلی رسمی نیست، فقط یک شب خوب و شاد میخواهیم داشته باشیم."
آراد، برای اولین بار در این مدت، از دیدن لیلا در یک موقعیت اجتماعی و شادتر، کمی احساس اضطراب میکند. با این حال، لیلا اصرار میکند که این یک فرصت خوب است تا کمی از تنشهای روزانه فاصله بگیرند و لحظاتی آرام و شاد را کنار هم تجربه کنند.
آراد: "بله، فکر کنم خوب باشد. فقط میخواهم مطمئن شوم که همه چیز تحت کنترل باشد."
لیلا به آرامی دست آراد را میگیرد و میگوید: "نگران نباش، این فقط یک شب معمولی است. اینجا همه دوستان و آشنایان هستند و من به تو اعتماد دارم."
روز شنبه، آراد و لیلا با هم به مراسم عروسی میروند. سالن عروسی شیک و زیبا است، با دکوراسیونی که دلنشین و دوستداشتنی به نظر میرسد. مهمانها در حال خوشگذرانی هستند و زوجها به شادی رقص میکنند. ولی برای آراد که همچنان به شلوغی حساس است، فضای شلوغ کمی اضطرابآور است.
در همین حین، لیلا او را متوجه میشود و با لحنی آرام به آراد نزدیک میشود:
لیلا: "چطور میکنی؟ میخواهی کمی استراحت کنی؟"
آراد که خود را کمی در فشار میبیند، سعی میکند خودش را آرام کند:
آراد: "فکر میکنم یک کمی قدم زدن در بیرون کمک کند. فقط به خاطر شلوغی یک کم احساس بیقراری میکنم."
لیلا متوجه میشود که آراد همچنان در حال مبارزه با اضطرابش است. بنابراین، او با لبخندی مهربان به آراد نگاه میکند و میگوید:
لیلا: "بیخیال شو. بیا با من کمی دور سالن قدم بزنیم. میخواهم تو را با دوستانم آشنا کنم."
آراد بدون حرف موافقت میکند و با لیلا به گوشهای از سالن میروند. در این حین، لیلا دستش را به آراد میدهد و آراد برای اولین بار احساس میکند که حضور او، با وجود شلوغی و هرج و مرج، میتواند آرامشبخش باشد.
در آن لحظات، همه چیز به نظر آرامتر میآید. به همراه لیلا، آراد بیشتر در این فضا حضور پیدا میکند. در حالی که در کنار هم قدم میزنند، نگاههای آرام و صمیمیای به هم میاندازند. آراد به طور غیر ارادی در دلش میفهمد که در کنار لیلا، او میتواند همه چیز را تحمل کند، حتی شلوغیهایی که روزی او را از پا میانداخت.
لیلا وقتی در کنار آراد ایستاده است، کمی به شوخی میگوید:
لیلا: "نمیدونم چرا، ولی همیشه وقتی کنار تو هستم، این شلوغیها کمتر به چشمم میآید. شاید به خاطر اینه که کنار من نمیترسی."
آراد به آرامی به لیلا نگاه میکند و با لبخندی کوچک جواب میدهد:
آراد: "شاید به خاطر اینه که کنار تو همیشه احساس میکنم که هیچچیز نمیتواند من رو بشکنه."
این جمله آراد باعث میشود لیلا با چشمهای پر از محبت به او نگاه کند. هیچ چیزی بیشتر از این لحظات نمیتوانست آنها را به هم نزدیکتر کند. انگار شلوغی و اضطرابهای دنیای بیرون هیچ تاثیری روی آنها نداشت.
در این شب، در حالی که آراد و لیلا در کنار یکدیگر در سالن عروسی قدم میزنند، آنها به تدریج متوجه میشوند که در دل این شلوغی، جایی برای هم دارند. اینجا، با هم، آنها به یک دنیای جدا از همه دردسرها و دغدغهها رسیدهاند
....
زنگ موبایل زیبــــــا رسید ??
@Muzicshadjadid
آهنگ واسه سیستم ماشین ??
@Draghsahang
آهنگ قدیمی واسه عروسی ???
@Muzicshadjadid
?
رمان ✨ سایه ها میخندند ✨****
نویسنده : پروین_ن
پارت 51
?
آراد همیشه از شلوغی و جمعیت میترسید، اما این ترس به تدریج به یک اضطراب غیرقابل کنترل تبدیل شده بود. از کودکی از شلوغیهای بیش از حد گریزان بود و در بزرگسالی، ترس از تاریکی و فضای پرجمعیت به صورت واضحتری خودش را نشان داده بود. در هر مکان شلوغی که میرفت، احساس میکرد که دنیا در اطرافش فرو میریزد. صدای هزاران نفر، حرکتهای سریع و هیاهوی زیاد به قدری اضطرابآور بود که قلبش تندتر میزد و نفس کشیدن برایش سخت میشد.
این ترس به حدی رسید که آراد تصمیم گرفت از آن زندگی پر از شلوغیهای شهری که همیشه در آن بود، فرار کند. شهر ساحلی کوچک، جایی که هیچگاه جمعیت زیادی در آن نبود و همه چیز آرام بود، مقصدی شد که او انتخاب کرد. اینجا، به نظرش، میتوانست نفس بکشد و برای اولین بار در زندگیاش احساس آرامش کند.
اما چیزی که آراد نمیدانست، این بود که در این شهر ساحلی، جایی که به دنبال آرامش بود، قلبش به سمت کسی کشیده میشود که برایش یک معماست.
یک روز، وقتی آراد و لیلا در کافه با هم مینشینند، او احساس میکند که شلوغی اطرافش شروع به عذاب دادن او میکند. صدای ناهنجار صحبتهای مشتریها، برخوردهای تصادفی صندلیها و حرکتهای سریع مردم، همه او را به هم میریزند. دستهایش عرق میکند و قلبش تندتر میزند. اما چیزی در درونش، نگاه لیلا، به او این قدرت را میدهد که آرام بماند.
لیلا متوجه تغییرات در حالت آراد میشود. نگاهش کمی سردرگم و نگران میشود. او برای لحظهای به آراد نزدیک میشود و با صدای آرام و نرمی میپرسد:
لیلا: "آراد، چیزی خوب نیست؟ تو... نگران به نظر میرسی."
آراد سعی میکند خودش را جمع و جور کند، اما اضطراب او بیشتر از چیزی است که تصور میکند. برای اولین بار، به سختی میتواند جواب دهد.
آراد: "فقط... کمی خستهام، هیچ چیز خاصی نیست. فقط کمی به هوای تازه نیاز دارم."
لیلا همچنان نگاه میکند و احساس میکند که چیزی در دل آراد پنهان است. او بیخبر از راز بزرگ آراد، تلاش میکند تا او را آرام کند.
لیلا: "من اینجا هستم، تو میتوانی با من صحبت کنی. اگر چیزی هست که اذیتت میکند، نگران نباش، میتوانی به من بگویی."
اما آراد همچنان نمیتواند به او توضیح دهد. از طرفی نمیخواهد لیلا را وارد دنیای پیچیدهی ترسهای خود کند، اما از طرف دیگر نمیتواند انکار کند که او به شخصی خاص تبدیل شده که قادر است به آراد کمک کند تا از این بحرانهای درونی عبور کند.
آراد به یاد میآورد که در گذشته، تنها وقتی که در یک محیط امن و آرام قرار داشت، میتوانست کمی از این ترسها فرار کند. از وقتی که به این شهر ساحلی آمده بود، گاهی اوقات شبها در کنار دریا قدم میزد و احساس میکرد که تمام دنیا به اندازهی خودش کوچک است. اما اکنون، هنگامی که در کنار لیلا است، ترس از جمعیت و شلوغیها دوباره به سراغش میآید. او نمیداند که چطور این اضطراب را از خود دور کند و هنوز نمیتواند به طور کامل به لیلا بگوید که چه بر سرش میآید.
لیلا که کم کم متوجه برخی از تغییرات در رفتار آراد میشود، یک روز تصمیم میگیرد تا از او بیشتر بپرسد. در یک شب آرام، آنها کنار دریا مینشینند. این بار، آراد بیاختیار بیشتر از همیشه به دریا نگاه میکند و احساس میکند که آرامش خاصی در دلش پیدا میشود. لیلا در سکوت کنار او مینشیند و صبر میکند.
بعد از چند دقیقه، آراد سرش را بالا میآورد و به لیلا نگاه میکند. دستهایش لرزان است و نفسش را آرام بیرون میدهد.
آراد: "این مدت که به اینجا آمدهام... چیزی که همیشه مرا آزار میدهد... ترس از شلوغی، ترس از جمعیت... نمیخواستم بگویم، اما انگار نمیتوانم به هیچ کسی در دنیا توضیح بدهم."
لیلا به آرامی دست او را میگیرد و نگاهش پر از همدلی میشود.
لیلا: "آراد، من با تو هستم. نمیدانم چرا اینطور هستی، ولی این را میدانم که هیچچیز نمیتواند میان ما فاصله بیندازد. تو باید خودت را بیشتر دوست داشته باشی، چون من هر طور که باشی تو را خواهم پذیرفت."
این جملهها، همان لحظهای بودند که آراد احساس کرد که ممکن است در کنار لیلا، با تمام ترسهایش روبرو شود. لیلا او را پذیرفته بود، همانطور که بود.
---
زنگ موبایل زیبــــــا رسید ??
@Muzicshadjadid
آهنگ واسه سیستم ماشین ??
@Draghsahang
آهنگ قدیمی واسه عروسی ???
@Muzicshadjadid
?
رمان ✨ سایه ها میخندند ✨****
نویسنده : پروین_ن
پارت 46
?
روزهای امتحانات به آرامی از راه رسیدند. لیلا که همیشه امتحانات را با استرس خاص خود میگذراند، این بار حتی بیشتر از همیشه احساس تنهایی میکرد. هفتهها از شب پر احساس و بوسههای بیکلام آنها گذشته بود، اما هیچکدام جرات بازگشت به آن لحظه را نداشتند. در دانشگاه، روابطشان همچنان به همان سردی و فاصله ادامه داشت. در کلاسها، تنها سلام و نگاههای بیصدا رد و بدل میشدند و هیچکدام از آنها نمیتوانستند از آن شب و احساساتشان حرف بزنند.
امتحانات شروع شد و لیلا که تنها چند ساعت قبل از امتحانها سر کلاس حاضر میشد، به محض اینکه امتحانش تمام میشد، بدون هیچ حرفی از دانشگاه بیرون میرفت. او نمیخواست با کسی صحبت کند، مخصوصاً با آراد. حتی نگاههای کوتاه و تصادفی در راهروها و بین کلاسها هم برایش سنگین شده بود. تنها چیزی که میخواست، این بود که خود را از این همه کشمکش و احساسات پیچیده دور نگه دارد.
آراد هم در همین روزها به شدت درگیر امتحانات بود. اما در میان همه مشغلهها، هر روز به طور ناخودآگاه به لیلا فکر میکرد. آن شب، آن لحظهای که در آغوشش بود، برایش همچنان تازگی داشت. اما هیچکدام از آنها هیچوقت به طور کامل در این مورد حرفی نزدند.
در این چند هفته، هیچکدام جرات نزدیک شدن به دیگری را نداشتند. در کلاسها، وقتی که نگاههایشان به هم میافتاد، هر دو سریع سرشان را برمیگرداندند. در حیاط دانشگاه، در بین صحبتهای روزمره و حتی در روزهای امتحان، چیزی جز سکوت بین آنها نمیماند.
مرسده که حالا به شدت به آراد نزدیک شده بود، از طرفی نگران وضعیت بین او و لیلا بود. هر روز با نگاههایی پر از سوال به آراد نگاه میکرد، اما خودش هم نمیخواست وارد این بازی عاطفی بشود. او به آرامی تلاش میکرد تا احساساتش را در برابر آراد به نمایش بگذارد، اما به نظر میرسید که هنوز قلب آراد درگیر چیز دیگری بود.
یک روز بعد از امتحان، آراد که در یک کافه دور از دانشگاه نشسته بود، تصمیم گرفت که بالاخره به این همه سکوت پایان دهد. پس از ساعتها فکر کردن، میدانست که چیزی در درونش وجود دارد که نمیتواند آن را نادیده بگیرد. اما چگونه باید این احساسات را به زبان بیاورد؟
با وجود اینکه همیشه در برابر دیگران قوی و با اعتماد به نفس بود، این بار در برابر احساسات خود، احساس ضعف میکرد. میدانست که شاید هر حرکت اشتباهی باعث شود که این رابطه هرگز شروع نشود. ولی چیزی در دلش بود که نمیگذاشت به این سوالات پاسخ ندهد.
او هنوز یادش بود که چطور روزها از خودش فرار میکرد، چطور شبها ساعتها به سقف نگاه میکرد و از اینکه لیلا در زندگیش حضور دارد، میترسید. اما حالا چیزی تغییر کرده بود. حالا که لیلا دور شده بود، آراد احساس میکرد که دیگر نمیتواند هیچچیز را انکار کند.
در دانشگاه، لیلا که از صندلی کلاس بلند میشد تا به بیرون برود، با هر قدمی که به سمت در میبرد، بیشتر احساس میکرد که به آراد نیاز دارد. احساس میکرد که چیزی در درونش گم شده، چیزی که قبل از آن نمیتوانست بفهمد. اما او این احساس را به خود نمیگفت. نمیخواست چیزی را قبول کند که از دست رفته بود.
آراد در آن کافه تنها نشسته بود، چشمانش به لپتاپش دوخته شده بود، اما ذهنش اصلاً به جز لیلا جای دیگری نرفت. صدای قهوهساز کافه آرامش بخش بود، اما در دنیای درونیاش چیزی غیر از آرامش جاری نبود. از زمانی که لیلا از آن شب عجیب و پر از احساسات بیرون رفته بود، هیچچیزی به جز فاصلههای بیشتر بین آنها وجود نداشت.
یک روز، بعد از امتحان، آراد تصمیم میگیرد که به طور ناگهانی سراغ لیلا برود. نمیداند چرا، اما احساس میکند که این تنها راه باقی مانده است تا از این سکوت و فاصله خلاص شود.
آراد به خانه لیلا میرود، اما با هر قدمی که نزدیکتر میشود، ترس از آنچه ممکن است اتفاق بیفتد بیشتر از پیش در دلش میافتد.
...
?
رمان ✨ سایه ها میخندند ✨****
نویسنده : پروین_ن
پارت 45
?
آراد هنوز از تاثیر لحظهای که گذشت در شوک بود. نمیتوانست به راحتی از این تجربه گذر کند. نگاهی به لیلا انداخت که حالا در آستانه در ایستاده بود. قلبش تندتر میزد، به خصوص وقتی که لیلا به سمت در خروجی حرکت کرد و هیچ کلمهای به زبان نیاورد.
در لحظهای که در باز شد و لیلا قدم در شب گذاشت، آراد به خود آمد و از پنجره اتاق به بیرون نگاه کرد. همانطور که در دلش هزاران سوال بیجواب وجود داشت، صدای روشن شدن موتور قدیمی ماشین لیلا، که در پارکینگ نزدیک خانهاش ایستاده بود، به گوش رسید. صدای غرغر موتور، همچون یک صدای غمگین و دور از دسترس در فضای شب پیچید.
آراد از پنجره به بیرون نگاه کرد. ماشین قدیمی لیلا با صدای ناهنجار اما آشنا حرکت کرد. با هر لحظهای که ماشین دورتر میشد، حس ناراحتی و سردرگمی در دل آراد بیشتر میشد. او نمیتوانست بپذیرد که لیلا اینطور ناگهانی و بیخبر از آنجا رفته بود.
چشمانش با دقت به دنبال نور کمسوی ماشین بود که در تاریکی شب محو میشد. چیزی در دل آراد میگفت که این اتفاق فقط آغاز یک دنیای جدید است. اما هنوز هیچ چیز را نمیدانست. چه اتفاقی در دل لیلا میگذشت؟ چرا به این سرعت از او فاصله گرفت؟
سکوت سنگینی بر فضای اتاق نشسته بود. آراد چند لحظهای به بیرون نگاه کرد، سپس به آرامی دستهایش را در جیبش فرو برد و به سمت مبل برگشت.
لیلا رفته بود. اما آیا این یعنی پایان داستان آنها بود یا تنها یک شروع تازه بود؟ برای آراد، این سوال همچنان بیپاسخ بود.
@q_banoo
.
زنگ موبایل زیبــــــا رسید ??
@Muzicshadjadid
آهنگ واسه سیستم ماشین ??
@Draghsahang
آهنگ قدیمی واسه عروسی ???
@Muzicshadjadid
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 2 months, 1 week ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 4 months, 3 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 3 weeks, 2 days ago