یادداشت‌ها | فاطمه بهروزفخر

Description
یادداشت‌های خانم ف
.
• دلبستهٔ کلمه‌ها و کوه‌ها
• دانشجوی دکتری رشتهٔ زبان و ادبیات فارسی
• روایت‌نویس

.
.
پیغام‌گیر:
@Fatemeh_behruz_bot
.
.
.
.
Advertising
We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month, 1 week ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 3 months, 3 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 18 hours ago

3 days, 11 hours ago

اوخشاما؛ میراث عزاداری زنانه

در تعریف اوخشاما آمده است:
اوخشاما یکی از فرم‌های شعر فولکلوریک ترکی است که از سبک‌های آن می‌توان به لالایی‌های کودکان و نازناز کردن کودکان اشاره کرد.

اوخشاما را به این دو چیز می‌شناسند، اما فقط این‌ها نیست. معنای اوخشاما را وصف‌کردن دانسته‌اند و راستش را بخواهید اوخشاما، ذکرِ مصیبت است. یک‌جور روایتِ شخصی از سوگ و فقدان. توصیفِ لحظه‌ای، آنی و پرغصه برای دیگران که «ببین چه بر سرم آمد» در مراسم‌های عزاداری یا همان آغلاشما.

وقتی گریه کفاف نمی‌دهند، جایی از سینه‌ات می‌سوزد و غم، راهِ نفست را می‌بندد، کلمه‌ها سروشکل اوخشامایی به خود می‌گیرند تا مصیبتی را که بر سرت آوار شده، روایت کنند. برای همین است که سوزناک‌اند و پرگریه. هر کسی نمی‌تواند از پسِ اوخشاما بربیاد؛ اما آن کسی که توانست مصیبش را در غمگینانه‌ترین حالت به اوخشاما تبدیل کند، احتمالا مخاطبانش را به‌نوعی کاتارسیس یا روان‌پالایی می‌رساند.

اوخشاما ذکر مصیبتی است در دو حالت: استفاده از شعرهای قالبی و مرسومِ عزاداری‌ تُرک‌زبان‌ها یا بداهه‌خوانی.
مادرم و خاله‌ها بی‌اینکه بدانند، شروع کردند به بداهه‌خوانی. اوخشاما را برای اولین بار تمرین کردند و آغلاشما راه انداختند. هر بار که یکی‌شان شروع می‌کرد به روایتِ پرگریه‌ی توصیف مهربانی‌ها و شفقت‌های آقاجان و آنچه در رابطه پدرودختری‌شان تجربه کرده بودند، هر کدام نوعی اوخشامای تماماً مخصوص خود را می‌ساختند. در همان ریتم اوخشاماها اما با محتوایی تازه و کاملاً شخصی.
اوخشامایی که گرچه شخصی و جزئی بود، اما امکان هم‌ذات‌پنداری بیشتری به افراد حاضر در مجلس عزا می‌داد.

من هم از این میراث عزاداری زنانه دور نماندم. ابر و باد و مه و خورشید و فلک را به هم دوختم تا از نوکِ سرانگشتانِ مردِ باغبانی بگویم که قلبش تا همان روز آخر، برای همان مرغ و خروس‌های پیر حیاط می‌تپید و بعدِ از او، درخت‌های باغ بیش از هر کس دیگری یتیم شدند.

اوخشاما همچنین چیزی است؛ مدد گرفتن از کلمه‌هایی که اشک‌بارند و سوز و غصه زیادی به جان آدم می‌اندازد. برای ما که روستانشینی تُرک‌زبان در مسیر همدان-کرمانشاه هستیم، ترکی‌خواندن امری مرسوم است. همان‌طور که کردی رقصیدن در شادی‌ها. این بار اما هر بار که زنان خانواده اوخشامای ترکی خواندند، زنانی کُرد، از اقوام و آشنایان دور و نزدیک، لالایی کردی را با لای‌لای خاڵوو گیانم شروع کردند تا هر بار کلمه‌هایی تازه، امکان سوگواری بیشتری برای آن‌ها فراهم کند.

اوخشاما را فقط زنان می‌خوانند. این‌طور عزاداری کردن، زنانه است. جز در مجالس عزای زنان نمی‌توان از عهده آن برآمد. جز زنان، کس دیگری نمی‌تواند آن‌طور به قامت یک سوگواری عمومی، رنگ و بوی شخصی ببخشد.

اوخشاماهای امروزی را بازمانده همان مرثیه‌سرایی ترکی باستان دانسته‌اند که در سوگ امیران و پادشاهان خوانده می‌شده است.
من اما می‌خواهم آن را به عقب‌تر ببرم. به نبودنِ آن لشکر کوچک ۷۲ تن. به غروبی که زنان مانده بودند و کوه‌کوه غم روی شانه‌هایشان هوار شده بود.
می‌خواهم این میراث برجای‌مانده را ارثیه زنی بدانم که برای اولین بار، مصیبت برادرش را کلمه کرد تا نهضت آزادی‌خواهی‌شان، جز با خون، با کلمه‌ها نیز ادامه‌دار شود. از اوست که به ما اوخشاما رسیده است؛ چه اوخشاما برای روضه‌های کوچک‌مان، چه برای مراسم سوگِ عزیزان‌مان.

.

5 days, 11 hours ago
یادداشت‌ها | فاطمه بهروزفخر
1 week ago

دوستان و همراهان گرامی سلام
امید که خوب و سلامت باشید.

این فرسته نوعی درخواست و یاری از شماست.

ما در مسیر یک پروژهٔ پژوهشی-آرشیوی با محوریت موضوع جنگ ایران و عراق، به نقطه‌ای رسیدیم که نیاز به صدا (صوت) زنانی داریم که سال‌های جنگ، در شهرهای مرزی یا مرکزی (مثل تهران، قم و...) حضور داشتند و لزوماً با مناطق جنگی به‌شکل مستقیم در ارتباط نبودند.

ما سه سؤال کوتاه داریم که باید از آن‌ها بپرسیم. پاسخ به این سه سوال، بخش مهمی از این پژوهش را پیش می‌برد.

اگر خودتان جزو این زنان هستید یا این زنان عزیز از خانواده و آشنایان شما هستند و به آن‌ها دسترسی دارید، کمک بزرگی می‌کنید اگر به ما پیام بدهید تا با آن‌ها گفت‌وگوی کوتاه و مختصری داشته باشیم.

@fatemeh_behruzfakhr

1 week, 3 days ago


ریموند کارور در یکی از داستان‌هایِ مجموعهٔ وقتی از عشق حرف می‌زنیم نوشته است: «در نهایت تنها دار و ندار ما کلمات هستند. پس بهتر است درست انتخاب شوند.»

من علاوه بر انتخابِ درستِ کلمات، درست‌ْنوشتن را هم به جملهٔ آقای کارور اضافه می‌کنم.

این شیوه‌نامهٔ مختصرِ درست‌نویسی تلاشِ کوچکی‌ست برای یاری‌رساندن به آن‌ها که قدر و حرمت کلمه‌ها را می‌دانند و همیشه دغدغه‌مندِ درست‌نویسی هستند.

عمدهٔ محتوای این شیوه‌نامه را برای محل کار و گروه نویسندگان محتوا آماده کردم، اما کمی مفصل‌تر شد برای اشتراک در اینجا و تقدیم‌کردن به همهٔ آن‌هایی که کلمه‌ها برایشان مهم است و به یک شیوه‌نامهٔ مختصر کاربردی نیاز دارند.

@fatemehbehruzfakhr

.

1 week, 4 days ago

«دردم از یار است و درمان نیز هم»، مصداق درستی از رابطه من و دانشگاه است. هر بار رفتن به دانشگاه، نوعیْ خوشی و رنجِ درهم‎تنیده است. بخشی از جریان آکادمیک بودن و تلاش برای دور نیفتادن از این مسیر دانشگاهی، با خودش خوشی دارد اما رنج، زمانی سر بر می‌آورد که تو با کمیت‌ها، فرآیندهای بروکراسی، «بدو زود باش دفاع کن وگرنه بدبخت می‌شی‌»ها، چهارتا مقاله علمی_پژوهشی و... چشم توی چشم می‌شوی.

اینجاست که می‌بینی چطور از تشخص فردی و تمام علاقه‌مندی‌هایت جدا می‌شوی و دیگر نه به‌عنوان دانشجویی با سابقه پژوهشی و دغدغه‌مندی‌هایش، بلکه با چند رقم شماره دانشجویی شناخته می‌شوی که یک ترم سنوات بیشتر می‌تواند حضورش را نوعی تهدید به حساب بیاورد.

امروز، صبح را در دانشگاه گذراندم و به این فکر کردم چقدر اینجا احساس غریبی دارم و درعینِ حال، چقدر دور افتادن از اینجا، برایم گران تمام می‌شود.

نقشه‌های زیادی برای پسادکتری دارم یا حتی کنکور دوباره و تحصیل در رشته‌ دلخواه دیگری و در عینِ حال، وقت‌های زیادی با خودم فکر می‌کنم چرا این دندان لق را برای همیشه نمی‌کِشم؟ چرا فکر نمی‌کنم که می‌شود به زندگی ادامه داد و دانشجو نبود؟

ادامه تحصیل و دفاع از رساله را برایم مشروط کرده‌اند. هرچقدر که مدیر گروه و استاد راهنما و آموزش دانشکده به کمکم می‌آیند، اما باز هم چهارچوب‌های سفت‌وسخت آموزشی در کل وزارتخانه، چوب می‌شود بالای سرمان و ما را توی مخمصه می‌اندازد. هرچقدر که بین تبصره‌ها می‌گردیم، رزومه تحصیلی و پژوهشی را ضمیمه می‌کنیم و...، متر و معیار عددی را جلویمان علم می‌کنند تا نشان‌مان بدهند این «عددها» هستند که حرف اول را می‌زنند؛ نه «آدم‌ها» و «شرایط شان».

این دندان لق جداکردنی نیست، چون تا وقتی من بخشی از معنایِ زندگی را از بودن در این مسیر سخت و گاها نامهربان می‌گیرم، نمی‌توانم همهٔ آن را نادیده بگیرم؛ همان‎طور که هیچ‌وقت نتوانستم خودم را از مسیر شغلی دور نگه دارم، چون حضور در آن هم به موهبتی تبدیل شد که جداشدن از آن، حتما برایم احساس ناکامی و ناکافی‌بودن به همراه خواهد داشت.

روزی یا لحظه‌ای نیست که با خودم حساب‌کتاب نکنم که بهتر نبود یک دانشجوی تمام‌وقت باشی یا یک شاغلِ تمام‌وقت بدون مرخصی‌های بدون حقوق برای دانشگاه؛ و هر بار پاسخی ندارم که با آن آرام بگیرم.

حتم دارم اگر خواجه‌احمدِ داستان حسنک وزیرِ بیهقی زنده بود، توی چشم‌هایم نگاه می‌کرد و می‌گفت: «در همه کارها ناتمامی!»

با همه این ناتمامی و خستگی، اما طوری طفلکی‌وار نرده‌های کمکیِ کنار این مسیر را چسبیده‌ام که هیچ باد و طوفانی من را از آن جدا نکند!

#خویشتن‌_نویسی

1 week, 6 days ago

قصهٔ غصه‌آمیز که می‌نویسی، گوشهٔ جگر کدام شفیق خواهد پیچید؟

سراغ بی‌بدیل‌ترین قصه‌های عالم را باید از زنانِ این دیار گرفت؛ از همین زن که نمی‌تواند شهادت تنها فرزندش را براساس واقعیت روایت کند. برای همین، دست به دامن قصه می‌شود: ماهی او را خورد. لب به ماهی نزده‌ام.

باید زن باشی... باید مادر باشی... که غمِ ازدست‌دادن جگرگوشه‌ات را این‌طور قصه‌پردازانه بگویی. حرفی از اروند نزنی. حرفی از آب‌های سرد نزنی. از گوله و تفنگ حرفی نزنی. حتی کلمه جنگ و عملیات کربلای ۴ را هم به زبان نیاوری؛ بعد خیال کنی، محسنِ عزیزت، رزمندهٔ غواصت، همچون یونسِ پیامبر گرفتار ماهی شده است. زن اگر باشی، مادر اگر باشی، با روایت زنانه‌ات، مرگ را طوری به سخره می‌گیری که موقع روایتش، لطیف‌ترین داستان عالم را به گوشِ ما برسانی!

آنجا که زمزمه می‌کند «عزیزُم... قربون چِشات بِشُم»، این جمله نفثة‌المصدور نوشته‌ی شهاب‌الدین نسوی هزاربار در سرم تکرار می‌شود:

«قصهٔ غصه‌آمیز که می‌نویسی، گوشه‌ جگر کدام شفیق خواهد پیچید؟»

.

2 weeks, 4 days ago

رمانِ خون

پایین آمدنِ رمانِ خون، احتمالا باید چیزی باشد شبیه کم‌شدن قندِ خون، آهن، کلسیم و این‌طور چیزهایی. و به‌گمانم در چنین اصطلاحی، خودِ «خون» هم در معنای استعاری‌اش یعنی رگ و پیِ وجود آدمی. همان چیزی که تجربه‌ها و فهمیده‌شده‌ها در آن جای می‌گیرد تا تو و زندگی‌ات را بسازد.

رمانِ خون آدم که پایین بیاید، فهمش به‌اندازه پایین آمدن قندِ خون، راحت و بی‌دردسر است. آن یکی اگر سیاهی چشم و بی‌رمقی و سرگیجه دارد، این یکی در خودش نوعی تهی‌بودگی از کلمه دارد یا دور ماندن از ایده‌های تازه و ابزارهایی که به‌مدد آن‌ها می‌توان طور متفاوتی اندیشید.

یکی-دو روز است تقلا می‌کنم تا برای توصیف صحنه‌ای در دادگاه لاهه، جمله‌ای بنویسم. می‌دانم اگر چند کلمه بنویسم، بقیه کلمه‌ها از پسِ هم ردیف می‌شوند و رودی که باید به جریان بیفتد، مسیرش را پیدا می‌کند. نمی‌شود اما. سرچشمه‌ای نیست و مسیری برای جاری شدن و رودی که وجود داشته باشد اما هنوز روان نشده.

خالی و تهی‌ام. کلمه‌ها را می‌نویسم اما کوشش‌های نافرجامی هستند که رضایت خودم را هم جلب نمی‌کنند. رمان‌خواندن تلاش برای نوشتن را جوششی می‌کند؛ تقلایت را کمتر و موفقیتت را تضمین‌شده‌تر.

همان‌طور که بعد از هر رمان‌خواندنی، بنیه اندیشگانی‌ات پروارتر می‌شود و تو دیگر آدم سابق نخواهی بود، از یک جایی به بعد هم نوشتن برایت اجتناب‌ناپذیر می‌شود. نمی‌توانی که ننویسی. و اگر ننویسی، آرام و قرار از تو می‌رود.

استاد درس مهارت‌های نوشتاری‌مان در دوره کارشناسی مدام تأکید می‌کرد که اولین، مهم‌ترین و سخت‌ترین قدم برای نویسنده‌شدن، داشتن یک برنامه همیشگی برای خواندن داستان و رمان است. می‌گفت وقتی زیاد بخوانی، میل به نوشتن هم پیدا می‌کنی.

راست می‌گفت. بعد از خواندن‌های بی‌وقفه است که سرریز می‌شوی. کلمه‌ها توی سرت، دست و بالت، پرسه می‌زنند و اگر برایشان کاری نکنی، غصه به سراغت می‌آید.

آخرین رمان را دقیقا کِی خواندم؟ مدتی از آن گذشته. برای همین در ناتوانیِ نداشتنِ کلمه دست‌وپا می‌زنم و برای پیداکردن کلمه و جمله‌های مناسب به تقلا می‌افتم. زیاد کتابِ نظری خوانده‌ام و از داشتنِ همه آن امکان‌هایی که برایم رویا و تخیل را رقم می‌زنند، جدا افتاده‌ام.

باید برگردم به قفسه رمان‌های کتابخانه‌ام. به آغازها و پایان‌های سِحرانگیز و به جداافتادگی از واقعیت برای لحظه‌هایی تا دوباره با شکلِ تازه‌تری به آن برگردی. باید برگردم به شب‌بیداری‌های طولانی برای این‌که «ببینم آخرش چی می‌شه» و به خواندن‌های بی‌وقفه‌ای که دست‌آخر «نویسندگی عرق‌ریزانِ روح است» را با خودش برایم بیاورد.

#خویشتن‌_نویسی

3 weeks ago

در کوهنوردی و عموماً در هیمالیانوردی روشی وجود دارد به‌نام «سبک‌بار». وقتی داشتم کتاب «مسیر ایران بر فراز برودپیک» را که گزارشی از برنامه‌ی گشایش مسیر ایران بر فراز برودپیک (یکی از قله‌های هشت هزارمتری و دشوار هیمالیا) است، می‌خواندم با این کلمه آشنا شدم و به‌نظرم انتخاب این کلمه برای این روش، یکی از حیرت‌انگیزترین و جالب‌ترین انتخاب‌هاست؛ چراکه دال و مدلول یا همان کلمه و معنا در ظاهر نه‌تنها باهم ارتباطی ندارند، بلکه کاملاً متناقض هم به‌نظر می‌رسند.

در توضیح روش سبک‌بار در ویکی‌پدیا این‌طور آمده است: «به روشی اطلاق می‌شود که در آن کوهنورد فقط با اتکا به توانایی‌های خود به انجام صعود می‌پردازد؛ به‌طوری‌که تمام لوازم شخصی، غذا، چادر و... را با خود حمل می‌کند.»

در کوهنوردی‌های سنگین، فردی به‌نام شِرپا (باربر ارتفاع) که عموماً از اهالی بومی نزدیک به قله است، به شما در حملِ بارتان کمک می‌کند و اغلب با شما هم موفق به صعود می‌شود. در روش سبکبار، شما همه بارتان را خودتان حمل می‌کنید و قرار نیست کسی به‌کمک‌تان بیاد.

دلیل این‌که این اسم برای چنین روشی از کوهنوردی/هیمالیانوردی انتخاب شده، شاید به این خاطر هم باشد که احتمالا حجم لوازمی که کوهنوردان همراهِ خودشان می‌برند، بسیار کم و محدود است. از طرفی با این روش، خیلی سریع و راحت‌تر به قله می‌رسند.

اما من دلم می‌خواهد با شنیدن عنوان این روش دامنه معنایی آن را بگیرم و ادامه بدهم تا خود زندگی و خیال کنم ما آدم‌ها اگر هیچ زحمتی بر دوش دیگری نداشته باشیم، سبک‌بارتریم. یا حتی خیالم را ببرم کمی آن‌طرف‌تر و برسم به مفهوم فقر در عرفان و تصوف. آن مرحله عمیق و خوشایندی که اگرچه در ظاهر تو را نادار و بی‌هیچ چیزی جلوه می‌دهد، اما در نهایت تو را می‌رساند به استغنا.
حتی دوست دارم خیالم را بردارم و ببرم به صفحات کتاب صدمیدان خواجه عبدالله انصاری که سومین نوعِ غنا را غنایِ قلب (غَنی‌ُالقلب) یعنی توانگری دل می‌داند. همان غنایی که خواجه‌حافظ این‌طور تعریفش می‌کند:
ای گدای خانقه بازآ که در دیرِ مُغان
می‌دهند آبی و دل‌ها را توانگر می‌کنند

و درآخر بیت‌‌هایی که با کمی جست‌وجو درباره سبک‌باری به آن‌ها رسیدم:

دلیل منزل آزادگان سبکباری‌ست
به منزلی نرسد هر که زادِ ره دارد
(صائب تبریزی)

گُهر زِ سنگدلی بارِ خاطر دریاست
به روی آب نشین چون کف از سبک‌باری (بیدل دهلوی)

دلم ربودی و جان می‌دهم به طیبت نفس
که هست راحتِ درویش در سبک‌باری (سعدی)

#کوهنوردی
#کوه‌نویسی

We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month, 1 week ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 3 months, 3 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 18 hours ago