ترید شاهین 💸 | 🕋𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓
آموزش صفر تا 100 کریپتو 📊
❗️معرفی خفن ترین پروژه ها در بازار های مالی به صورت رایگان🐳
سیگنال فیوچرز و اسپات (هولد) رایگان🔥
با ما باشی💯 قدم جلویی رفیق🥂
𝐈𝐍𝐒𝐓𝐀𝐆𝐑𝐀𝐌 :
www.instagram.com/trade_shahin
Last updated 3 days, 1 hour ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 month, 3 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 1 month, 1 week ago
خیلی داشتم سعی میکردم نه بخندم، نه بپرم توی بغلم لهش کنم، نه لپهای گرد نرمش را زیر حملات بوسه بگیرم، آنجور جدی که یک قلپ از دهانه ماگ تک شاخ چای بابونه عصرش را مینوشید و یک پاراگراف کلمات را قاطی پاتی کنار هم میچید برایم به شرح عمیق ترین مفاهیم:
حیوونها به ما عمر زیاد میدن ما به اونها عمر کم. ببین، زنبورها اگه پوپو نکنند، ما غذا نداریم. جنگل به ما هوا میده، آدم میره جنگل رو خراب میکنه. دریا به ما زندگی میده، آدما ولی شن و فیش! رو میگیرن و آب رو خراب میکنن؟ آدم فکر نمیکنه شاید وقتی ما بزرگ بشیم دیگه دریایی نباشه؟! چرا آدمها فکر میکنند از همه چی تو دنیا بیشتر حق دارند؟ کی گفت یک آدم از یک خرگوش مهمتره؟ میدونی؟
میدانستم.
چرا آدمها اینجوری هستن؟
نمی دانستم فقط میشد حدسهایی بزنم:
شاید اینجوری یاد گرفتند و باور کردند که فقط خودشون مهم هستند؟ شاید خیلی مهربان نیستند چون طفلکی بودند و خودشون هم خیلی مهربانی ندیدند؟ شاید اصلا نمی دونند مراقبت یعنی چی و اینجور فکر میکنند که فقط عمر خودشون بگذره و بعدی ها مشکل خودشونه؟ یا همه اینها با هم؟ ولی در حال خیلی درست گفتی و من با تو خیلی موافقم
ادامه داد: دیشب که قصه گوش میدادم، مالفوی به رون گفت بالاخره پاپای تو یک پولی گیرش اومد، مامانت از خوشحالی نمرد؟؟ چقدر زشت بود این حرف. هری دعواش کرد.
گفتم افتضاح بود. چه پسر بی ادب ناراحتی هست این مالفوی. حالا تو بیرون کتاب و قصهها، مثلا توی مدرسه چنین بچه ای دیدی تا حالا؟
فکر کرد: ... آره....یکی هست. به ما فحش میده. مامانش اومد مدرسه، داد زد به مادرش گفت زشت... گفت: داااامی... ما شنیدیم... مادرش گناه داشت. چرا ادم به مادر طفلکیش بگه زشت؟
گفتم شاید خودش توی خانه حرف بد شنیده، شاید خیلی نوازش نشده یا از چیزی یا کسی خیلی اذیت بوده یا یک مشکلی که ما نمی دانیم.
گفت: یعنی بغل نمیشده شاید؟
الان بیا امتحانی، من بگم بغلم کن، تو بگو نه! «لطفا بغلم کن»
و من ناخودآگاه دستهایم را باز کردم.
غش غش خندید و چای را تمام کرد: تو اصلا حتی تو بازی بلد نیستی بد باشی؟
ولی خوش بحالم که امتحانی هم نمیتونی بغل نکنی وقتی من بخوام بغل بشم....
در خلوت شب، دیرتر نگاه میکردم به یادداشتهای چند سال پیش. چنین روزی هر سال ساعتها را میکشیدند عقب و من سالهای سال، با اینکه از قبل ممو می نوشتم یا روی دستم علامت میزدم یا حتی روی صفحه موبایل میدیدم ساعت عوض شده، باز قاطی میکردم و یک ساعت زودتر به جایی میرسیدم، یا میرفتم سر کلاس و در بسته بود یا توی خیابان هنوز زندگی شروع نشده بود و من گیج میزدم که چه اتفاقی افتاده... جایی نوشته بودم که این مواقع هر بار میخواستم خودم را به خاطر حواسپرتی ام تنبیه کنم، مادرم پیغام میداد: تغییر ساعت یادت رفت بلامیسر؟ خیلی هم حق داری و تی گیجسر بیمیرم.
مهربانی بی منت مسری است
تراپی؟ قرص؟ روانکاو؟
نه ممنون. به جایش ورزش میکنم.
میروم جنگل.
میروم رشت.
دورهمی با دوستان میگیرم.
به جایش؟ قهوه و کتاب.
گربه ام را بغل میکنم.
یوگا میکنم.
خرید میروم.
روی خودم کار میکنم...
عزیزان اگر اینها برای شما واقعا راه حل و جواب است، یعنی شما واقعا هم نیازی به روانکاو یا دارو نداشتید. یعنی شما افسردگی مزمن یا حاد ندارید. یعنی حالتان وخیم نیست که با یوگا و موزیک و دورهمی و قدم زدن در جنگل انرژی های رفته می آید سر جایش. حتما که ادامه اش بدهید ولی لطفا لطفا لطفا نسخه برای بقیه نپیچید. این خیلی اشتباه است و از عدم درک شرایط می آید که اتفاقا هم چه خوب که یکی درکی از عوالم افسردگی نداشته باشد اما این اصلا خوب نیست که خیلی با اعتماد به نفس فکر کند درکش میکند!!
افسردگی، غول ناپیدا و بسیار قوی است. پنجه در پنجه اش انداختن چیزی نیست که همه ببینند و درجا بفهمند اوه ، آنجا روی آن صندلی جلوی سینی همبرگر یا روی زمین ورزش یا پشت فرمان لکسوس، یکی با غولش در جدال است.
نیاز و درخواست کمک حرفه ای، دنیایی بسیار متفاوت دارد از آنچه شما بلدید با رشت و یوگا و دیدار برج گالاتا رفع و رجوعش کنید.
خیلی مهارت لازم دارد که آدم بداند برای که و تحت چه شرایطی میتواند از خودش مثالهای نقض بیاورد و بگوید چقدر قهرمان داستان زندگی است و تحت چه شرایطی صرفا ساکت بماند و دنبال رنج زدایی آبکی و ساده سازی های اینفلوئنسری برای بقیه نگردد.
این هنر بزرگی است ولی اکتسابی و یاد گرفتنی است.
چطور می شد اگر یک افسر جنگ، یک فرمانده یا سرپرست گروه پیشاهنگی یا اصلا چوپان گله، همواره به اعضای گروهش با خشونت تمام، اضطراب جدایی، حس عدم امنیت، گرسنگی و دستور گذر از راههای صعبالعبور میداد، وقت زخم و ترس و بیماریشان، اول بغایت تنبیه و بعد هم به حال خود رهایشان میکرد تا ذره ذره بمیرند،....
بعد ولی وقت طوفان و حمله راهزنان و شکستن پلها به وقت سیل، از آنها انتظار قدرت و مقاومت و ادامه و پیوستگی و اتحاد و آرامش و همکاری داشت؟....
از کجای تاریخ این رسم مقبول و عادی شد که افتخار جنگ مال رهبران خانهنشین باشد، ترس و کشتار و تحمل فقدانهایش مال مردم در خواب شبانه که فردا چشم باز کنند ببینند دنیا دارد میریزد؟ شاید از وقت پدید آمدن تانک و جت و بمب و مجلس سنا؟ چون از دوردستهای تاریخ تا همین اواخر، هر پادشاهی که خودش نبرد دوست داشت یا به کشورش حمله میشد، همان صف اول روی اسبش نشسته بود. زمانی که هر که فرمان حمله میداد، میدانست دارد از چه چیزی حرف میزند....
در یک موقعیتی هستم که خودم باورم نمی شود.
پروازها لغو می شوند یکی پس از دیگری و معلوم نیست کسی که سفر رفته یا امده، بتواند برگردد و چطور بتواند وقتی مثل پدر من جوان و چابک و آماده نبرد هفتاد و دو ملت نیست که مثلا چهل ساعت توی فرودگاهها بماند بعد بپرد سوار اتوبوسها بشود بیست ساعت دیگر برود برسد مرز ترکیه... آدمهای ایرانی سرگردان این فرودگاه و آن فرودگاه، هفته پیش مردی که پارکینسون پیشرفته داشت داد میزد توی دفتر فروش بلیط: من دارو برای هفته دیگر همراه ندارم. باید برگردم...به قول ترانه علیدوستی «ما هشتاد میلیون اسیریم»...
تلفن کردم ایران بگویم پروازهای اینطرف همه عادی هستند ولی برسند در آسمان ترکیه یا امارات دیگر معلوم نیست چه میشود برای همین هی کل پرواز لغو میشود
که خاله ام گفت: درست میشه، فقط این اسراییل بزنه ما رو خیالش راحت شه، بعد عادی میشه!
باورم نمیشد جدی جدی منتظر است که چنین حمله ای انجام شود تا اجازه داشته باشیم برگردیم به روال معمول غیرمعمول همیشگیمان...
ولی واقعا همین است. انگار مثلا منتظری غذای مسموم را بالا بیاوری راحت شوی، ما منتظریم که بالاخره ما را بزند و آرام بگیرد که بتوانیم مثل یک اسیری که موقتا آزاد شده برگردیم به روال قبلی تا زمان شکنجه بعدی، که ما را صدا کنند بیا اینجا دراز بکش و پوستت را بگذار در معرض برای نوبت بعدی شلاق...
حالا اینکه پدر من است و در خانه من است و ویزای مدت دار هم دارد ....
من هنوز نمی توانم از فکر آن مرد لرزان بیرون بیایم که دارویش تمام میشد و پشت مرز گیر افتاده و رنجش برای هیچکسی مهم نیست
داشتم حمامش میکردم، با کف بازی میکرد و تعریف میکرد:
«مالیا خیلی خیلی گناه داره. پاپای مالیا فکر میکنه نیکلاوس و خرگوش ایستر و سنت مارتین همه چرت و پرت هستند، برای همین مالیا هیچوقت هیچی شکلات تو جورابش پیدا نمیکنه و درخت کاج ندارن، خب اونها اجازه ندارند نزدیک مالیا بیان دیگه؟ ببین چقدر طفلکه؟ بعد پائولا و من بغلش کردیم و بهش گفتیم شاید سال دیگه شکلات پیدا کنه...»
و سکوت کرد...
بعد که رسیدیم به مرحله خشک کردن مو، باقی اش را ادامه داد: میگم که تو به من راستش رو میگی؟ تو یا پاپا برای من زیر کاج کادو گذاشتید و گفتید سانتا اومده؟ من فکر میکردم همیشه ما میخوابیم و سانتا میاد ... ولی پاپای مالیا گفته که همه پدر مادرها دروغ میگن... میدونی؟ مالیا یک هفته با پاپاش هست یک هفته با مامانش و گاهی پاپاش خیلی بداخلاقه، مامانش خوش اخلاقه، پاپاش بهش گفته آدم نباید حرف بیخودی بگه و اینها همه بیخودی هستند.... راست بگو لطفاً. بیخودی نگو...
همانجور که سشوار را میکشیدم این ور و آن ور، فکرم رفت به تصور یک عاقله مرد غمگین تنها، در جهانی خطکشی وجدی و عبوس، بی فانتزی، بدون قدرت تجسم و پردازش خیالهای رنگی، و نه حتی محدود به همین، که دخترک هفت هشت ساله اش هم اصلا اجازه ندارد خیالبافی کند که پریهای مهربانی ممکن است در دل شب از کدو، کالسکه درست کنند و پیرمرد تپل قرمز پوشی هر سال از سورتمه ای در آسمان فرود بیآید روی لوله بخاری که هدیه ای را از آن بالا برای کودکان خفته پرت کند. تمام آن صبحهای درخشان و خنک روز عید پاک که بچه های خندان سبد به دست دنبال ردپای خرگوش میگردند و از اینجا و آنجا لابلای علفها شکلات پیدا میکنند، مالیای هفت ساله فقط اجازه دارد همراه پدرش به حقایق صفر و یک بی برو برگرد جهان فکر کند.
غمگین شدم.
من فکر میکنم به قدر کافی فرصت هست که کودکان، اسرار جهان را دکده کنند و به زبانهای ربات فهم، برای هر معلولی، علتی پیدا کنند و صفر و یک و روشن و خاموش را ردیف کنند. به قدر کافی قرار هست در دنیای زبر و عیبجو و ایرادگیر بزرگسالی، غرق روزمره و حقایق گلدرشت غیرقابل اغماض بشوند. این چند سال درخشان را چرا نباید اجازه داشته باشند که فقط کودک باشند و به معجزه های کوچکی که برآورده کردنشان خیلی آسان است، دل ببندند؟ آن هم وقتی قرار است که روزی دنیا قشنگ توی چشمشان فرو کند اینها همه «چرت و پرت و بیخودی» است؟
وقتی خودش سر موعدش می رسد، چه عجله ای است که همین ابرهای رنگی معصوم را تند تند و با حرص از جلوی چشمان کنار بزنیم؟
من دلم نمیخواست که بگویم نه، باور کن نیکلاوس است که می آید و خرگوش عید پاک بود که برای تو کلی شکلات زیر سرسره قایم کرده بود
و من دلم نمیخواست به آن چشمهای نگران زل بزنم و در هفت سالگی بگویم بله بچه جان، هیچ چیز فانتزی در این دنیا وجود ندارد و ما منتظر ناسا هستیم که به ما بگوید دقیقا از کدام انفجار کدام موج اتم آغاز شده ایم.
هیچکدام از این جوابها را دوست نداشتم.
در عوض یادم رفت به حدود ده یازده سالگی خودم وقتی از مادرم جدی پرسیده بودم آیا واقعا پاپانوئل است که زیر بالش من هدیه گذاشته تمام سالهای قبل در شبهای عید؟ (من حتی نمیدانستم که در باقی جاها این رسم کریسمس است و عید نوروز نیست و اصلا پاپانوئل هدیه زیر درخت کاج میگذارد نه زیر بالش! من فقط و فقط منتظر عیدها بودم و سراپا شور و اشتیاق که همیشه هم خستگی مرا از پا می انداخت و آخر نشد بیدار بمانم و مچش را بگیرم...). آن روز مادرم جواب نداد. فردایش برایم یک متن پرینت شده آورد و خودش برایم خواند: جواب سوال دیروزت.
قانع و مسحور، یک سال دیگر هم در رویا و خیال زندگی کردم و از هدیه زیر بالش در شب عیدی که برف هم باریده بود، لذت وافری بردم و در دلم صدها پرنده خوشی کردند تا سال بعد که خودم به انتخاب خودم رفتم و تبعید دنیای عبوس بی فانتزی بزرگترها شدم.
در جواب دخترک، هر چه در ذهنم مانده بود از آن متن، گفتم. راضی و قانع رفت بخوابد.
امروز گوگل کردم و پیدایش کردم.
اینجا میگذارمش به یادگار از هوشمندی و درایت مادرم و درس پس دادن خودم
یک پاییزی ریخته بود دو طرف جاده، که مسحور میشد چشم. من صندلی پشت پیش بچه نشسته بودم و ساکت بودم.
بچه پرسید: تو کدوم فصل رو بیشتر بیشتر از همه دوست داری؟
این سوال را اگر دقیقا سه سال پیش در چنین روزی پرسیده بود میگفتم: من؟ پاییز، فقط پاییز. بخاطر اوج بلوغ باوقار طبیعت. بخاطر اینکه زندگی جنگل و دشت و تابش خورشید به اوج میرسد، و چنین رنگ به رنگ و فاخر و سر صبر، برایش مهم نیست قرار است به زودی جوری بخواب برود انگار هرگز بیدار نبوده. پاییز را بخاطر آنکه زاده پاییزم و جوری برایم عزیز بوده که از نوجوانی، هر سال این وقتها یک روز کامل رفته ام کوهپایه و جنگل. به جمع کردن برگها و سنگها. هر سال یک دفتر از پاییز داشته ام. مثل یک آیین. عشق می ورزم به این فصل ... به «هنوز» بودن ... تا که تنها کسی که فکرش را نمیکردم، رفتنش را گذاشت به وقت پاییز. و از آن به بعد پاییز همان پاییز بود، و هیچ چیزش شبیه قبل نبود...
آدم دروغ گفتن نیستم. فقط گفتم: من؟ هیچ فصلی...
بچه پرسید: پس یعنی همه فصلها را یک جور یک اندازه دوست داری؟؟
کودک کوچک خوشبین معصومم. دنیا هنوز برای تو پیشخوانی است چیده از هزاران لیوان روشن نیمه پر، نو و تازه و منتظر چشیدن... با تک لیوان نیمه خالی محزون من در سایه ها، بسیار فرق دارد. دنیایی است با قابلیت شگفت زده شدن از هر اتفاق تکراری، که هر فصل پدیده ای مهم و جدید است.
آدم غم دل گفتن به کودک نیستم.
گفتم بله. همه فصلها را. و از دروغ خودم چهره ام در هم رفت.
پرسید: ناراحتی؟؟
با گشادترین لبخند با قابلیتهای مختلف تنظیم بر صورت گفتم: من؟ نه! دارم از منظره لذت میبرم.
خیالش راحت شد. با خودش حرف میزد:
من که خیلی زیاد از پاییز خوشم میاد. خیلی. چون خیلی خوبه...
فکر میکردم، سه سال طول کشیده که تلاش کنم و چه تلاشی ....که حساب زمین را از زمان جدا کنم. و انتقام فقدان را فصلها نگیرم. و از روزهای تقویم چنان نترسم که فلجم کند، از مناسبتها نپرم یا خودم را تا اتمامشان نخوابانم... و خودم را بارها بازآموزی کنم، که تقویم به من چیزی بدهکار نیست و رسیدن روز تازه بی اعتنا به نیاز و احوال من، از سر خصومت جهان با من نیست... که زمان را، ماه نو و فصل تازه و عید و رقص طبیعت را دشمنی که قصد جانم را دارند، ندانم.
اینها را تا اینجا ذره ذره زورم رسیده و سه سال تمام دارد میشود.
به دوست داشتنش اما.... هنوز راه درازی هست و من برای هیچ چیز مربوط به خودم عجله ندارم.
طعم گیلاس ۳
نشسته بودم جلوی پزشکم که جواب آزمایشهای قبلی و فعلی ام را مقایسه کند. مثل همیشه بامزه و با آب و تاب شروع کرد به تحلیل و حلاجی:
«میبینم که همچنان روزانه فعالی. در سوپرمارکت قسمت شکر و الکل را که میبینی رویت را برمیگردانی و تند دور میشوی، توصیه قبلیم را در باب معاشرت بیشتر با خورشید گوش داده ای و با غذاهای آهن دار آشتی کردی بالاخره. هنوز استرس و اضطرابت بالاست...».
آمدم بیرون، آفتاب خنکی بود که خوشم آمد و پیاده رفتم به بهانه خریدن آب لیمو و نان تازه، که درست سر در فروشگاه جلویم سبز شد.
توی دستش یک جعبه کیک پنیر، یک بسته سالامی و یک بسته سیگار بود و ده؟ پانزده؟ شاید هم بیست کیلو چاق تر از آخرین باری که دیدمش. توی مغزم یکی فریاد میزد لعنت. لعنت. لعنت به هر چه بیماری، به این اعتیاد کثافت که تو را از درون میجود، ریشه ات را میزند، شیره ات را میمکد، همواره بدن و روانت با هم تاوانش را میدهند، در این زندگی که خودش به اندازه کافی سخت هست، مشکل روی مشکل... در آغوشش گرفتم محکم. پرسیدم خوبی؟ خودش را سر تا پا برانداز کرد و گفت: آخر ببین چقدر من چاقم؟
گفتم من دارم میبینم که به مراتب بهتری و خیلی زیبایی.
دوباره بغلم کرد.
پرسیدم دوباره: خوبی؟ گفت خوبم، ولی دلتنگم. خیلی خیلی زیاد.
فهمیدم دارد بچه را میگوید. ترسیدم الان گریه کند و نخواهد من ببینم، چون سابقه اش را میدانستم. تند تند گفتم میدانی هفته پیش خانه ما بود؟ با دخترک من رفتند تئاتر بچه ها، من بردمشان. بعد برایشان بستنی خریدم و بازی کردیم. خوشحال بود و حالش خیلی خوب بود و بهش خوش گذشت.
با چشمهایش میخندید.
فکر کن حسرت دیدن موجودی را داشته باشی که خوشحالی اش خوشبختی توست حتی اگر تو مسبب آن خوشحالی و شریک لحظاتش نبوده باشی... مادربزرگم میگفت سگ باشی مادر نباشی و من نمیفهمیدم چرا... چه حق داشت...
گفت: چقدر خوشحال میشوم که میشنوم، چه خوب که پیش تو بهش خوش میگذرد. میدانی؟ من گاهی آخر هفته ها اجازه دارم ببینمش. چند ساعت. فکر میکنی امکان دارد یک بار که بچه پیش من است، بچه تو هم بیاید خانه ما؟ پیش من با هم بازی کنند؟
مغزم مثل ساعت تند تند کار میکرد. یاد دیدارم از آسایشگاه، یاد دیدارمان که من ترسیده و او منهای بیست کیلو در بدنی بسیار لاغر و تکیده و گیج، یاد آن روز که تحت اثر مخدر بود و با دمپایی و لباس خانه، فرار کرده بود پای پیاده آمده بود دم خانه من و فکر میکرد پرنده ها باهاش حرف میزنند و تنها دوست من در این دنیاست، یاد بهت و ترسم،... یاد همه اینها بودم و زبانم را گاز گرفتم که نگویم خب تو بچه ات را بفرست بیاید خانه ما، ....چون قلبم داشت روی صداهای مغزم فریاد میزد که تو چه میدانی برای کسی که فقط چند ساعت در آخر هفته اجازه دیدار فرزندش را دارد، بهای هر دقیقه یعنی چه، قیمت هر ساعت از زمان یعنی چقدر ...
گفتم حتما. چرا که نه، چه فکر خوبی. پس خبر از تو.
ذوق کرد. دوباره در آغوشم گرفت. در گوشش گفتم: خیلی زیاد مواظبت کن از خودت.
خندید و گفت تو هم. و رفت.
من ماندم روبروی غرفه نان داخل سوپرمارکت و چند لحظه طول کشید تا یادم بیاید برای چه آنجا ایستاده ام.
ما در دپارتمانمان با یک سیستم دیجیتال مدیریت آرشیو مطالب کار میکنیم که همه ایمیلها، پروفایل محصولات و اسناد مربوط به هر پروژه در آن جمع آوری میشود. همه دسترسی مشترک داریم ولی هر کدام با حساب کاربری شخصی مان در سیستم حاضریم.
رئیسمان تاکیدش همیشه بر شفاف کار کردن و دسترسی یکسان به مطالب است. برای همین مثل عقاب هر روز بر آرشیو مطالب نظارت میکند با شعار : من اطلاعات را برای همکارانم ذخیره میکنم نه برای خودم!
ولی گاهی مسافرت میرود یا مرخصی است یا مشغول به پروژه های خارج از حیطه دپارتمان ماست، برای همین گاهی از دستش در میرود که کدام مطلب کجا رفته.
من، برخلاف رویه مخصوصا یک نفر از گروهمان؛ که سینیور است و بسیاری اطلاعات را پیش خودش بایگانی میکند تا بقیه دنبالش بگردند و او همواره آن آدم مهمه همهچیزدان مشرف به مطالبی باشد که اطلاعات را ریز ریز رو میکند و بقای ما به ابقاء او وابسته است و.... یک پرتابل درست کردم در پروفایل خودم که تمام پروژه های مشترک یا تکی ام، کارهای انجام شده یا گره خورده یا در حال اقدامم را در طبقه بندی های مشخص مجزا با جزییات و توضیحاتی که مثل فید روزانه کنارشان مینویسم، در آن ذخیره اند. یعنی کافیست یک نفر از گروه بیاید روی اسم من، و من چه خودم حاضر باشم چه نه، تمام کارهای مربوط به من یا آنها که تحویل شده یا منتظر اقدام یا پاسخ، لیست هستند با اسناد و ایمیل های لینک شده به هر کدام.
دقت کردم دیدم در جلسات، وقتی گیریم، وقتی حرف تو حرف می آید و شلوغ می شود چون هر که یک چیزی می گوید و توافق نظر ندارند، وقتی برای نیروهای خارج از گروه خودمان باید مسأله ای را توضیح بدهیم، وقت بازرسی و پاسخی که برای ممیزها باید آماده شود و.... رییس من یک راست میرود سراغ پرتابل من و از آن بعنوان منبع یا مثال یا توضیح استفاده میکند.
مدتی است بازخوردی که به من میدهد، مثبت است و در بین نکات؛ نظم و اصول درست کار کردن را نام میبرد، درحالیکه من تنها کسی نیستم که به کار خودش اشراف دارد، نه تنها؛ بلکه اشتباه هم میکنم و مطالبی فراموشم هم میشود یا مواردی را قاطی میکنم، مثل هر انسان دیگری.
از آن طرف، همکار سینیورم که التزام عملی به knowledge is Power ، دارد و می کوشد همیشه قدرتمندترین بین ما باشد، با اینکه واقعا دانشش بیشتر از ماست، اغلب چه بین بقیه چه حتی جلوی روی خودش محکوم میشود به همکاری نکردن/ اشتباه کردن/ قابل اعتماد نبودن... و هی بدتر هم میشود، بار آخر همین هفته قبل همکار دیگری به من گفت «فلانی را به عمد در جلسه بعدیمان دعوت نمیکنم، لازم نیست همه جا باشد».
خلاصه از روی تجربه میگویم
اگر در یک تیم کار میکنید و اتفاقا آدمهایی هستند در گروه، که رو و روراست بازی نمیکنند، در دامشان نیفتید. یک گزارش کار شسته رفته همهفهم، آماده داشته باشید که اتفاقا جلوی چشم بقیه هم باشد تا چشم آنها هم عادت کند به شفافیت و نظم و پیگیری شما. خودتان هم لذت میبرید ببینید از کجا به کجا آمده اید. مثل بالش و روتختی که آدم حتی اگر بی حوصله و کم انرژی باشد صبح مرتب میکند، عصر که برگردد و چشمش بیفتد به تخت و اتاقش، حالش بهتر میشود؛ حداقل بدتر نمیشود.
اینجوری حتی اگر بقیه همکاران آنقدر هوشمند نباشند بخواهند کار درست را یاد بگیرند و از شما تقلید کنند که زندگی شغلی همه گروه کمی راحت تر باشد، شما در هر حال آن نیروی دلخواهی هستید که کار با شما از همه راحت تر است و این در یک سازمان غنیمت بزرگی است.
پرستار خیلی حاذقی بود. مهربان و زیبا. از کودکیش با همه خانواده مهاجرت کرده بودند، درس خوانده بود و کار کرده بود، موقع کار با بیمار، بسیار صبور بود، عاشق حیوانات و کودکان، تر و فرز و چابک، آماده کمک و رفاقت، چه در زندگی زناشویی، چه در معاشرت با دوستان، چه در محیط کار.
یک صبح عادی از خواب بیدار شد و دید یک چشمش اصلا نمی بیند.
برایم تعریف کرد وقتی جواب آزمایشها آمده که اماس نه تنها مدتها در بدنش جا خوش کرده، که شروع به حمله تهاجمی کرده به اعصاب و عضلات چشم، پلان های دارو درمانی اش همان روز شروع شده، و بعد کارش این بوده که شب و روز رو به آسمان بپرسد چرا من؟ چرا من؟....
من در جواب فقط طولانی بغلش کرده بودم. بی حرف.
و هرگز فکرم را بهش نگفتم که عزیز من، یعنی چی چرا تو؟ مگر هر که سراسر همه خوبی است، از طوفانهای زمانه مصون است؟ مگر هر که سراسر پلیدی است، ضمانت رسمی موجود است که سرش انواع بلاها بیاید؟ مگر بیماری عقوبت کار بد و سلامت پاداش کار نیک است که بپرسی چرا تو وقتی اینهمه موجود مزخرف آزارگر سادیست در جهان وجود دارند؟
خوبی تو، تعداد بیشماری آدم که بهشان محبت کرده ای، هر جا که تیمار کرده ای و پرستار بوده ای و رنج را زدوده ای، جهان را مسلما که جای بهتری کرده ولی این فقط رسالت انسان بودن است و به تو و به بقیه حال بهتر هدیه میدهد و زنجیره مهربانی را از هر جا قطع شده، ترمیم میکند به سهم اندک خودت از جهان و فقط همین.
جایی کسی یا نیرویی چرتکه دست نگرفته که هر چه تو خوبی کنی همانقدر حساب کند و به تو بدهد که روی تخت بیمارستان ذره ذره آب نشوی و این بماند برای آنکه بد کرده یا کشته یا دزدیده یا آزار داده.
حساب و کتاب دنیا واقعبینانهاش اینجور نبود و نیست هر چند ما ته دلمان میخواهیم اصرار کنیم که هست و شعرایمان هم انسان بودند مثل ما و معتقد که تو نیکی کن و در دجله و فلان.
کدامیک از همانها و همین ما ولی به واقع، هر چه کردیم، نعل به نعل دیدیم و سزاوار بودیم و حق مان بود؟
اینها را من هرگز نگفتم
صرفا رفیق ماندم و تا وقتی لازم داشت در آغوشم نگهش داشتم. بله که پیش بینی هم نمیکردم که یک روزی با من ارتباطش را قطع کند و جواب رفاقتها را پس ندهد.
ولی خب، از یک روزی به بعد قطع کرد و پس نداد و من هم بی نیاز به شعر و شعار، هیچ شکایتی ندارم. ساز و کار دنیاست. ارزش دارد و اعتبار نه.
ترید شاهین 💸 | 🕋𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓
آموزش صفر تا 100 کریپتو 📊
❗️معرفی خفن ترین پروژه ها در بازار های مالی به صورت رایگان🐳
سیگنال فیوچرز و اسپات (هولد) رایگان🔥
با ما باشی💯 قدم جلویی رفیق🥂
𝐈𝐍𝐒𝐓𝐀𝐆𝐑𝐀𝐌 :
www.instagram.com/trade_shahin
Last updated 3 days, 1 hour ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 month, 3 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 1 month, 1 week ago