کُرّاسه

Description
قدیم صحاف‌ها کتاب را پیش از صحافی جزوه‌هایی ٨ برگی می‌کردند و بعد جزوه‌ها را به هم می‌دوختند. نام هر جزوه‌ی ٨ برگی، کُرّاسه بود.

اگر هر آدمی کتابی باشد، اینجا کراسه است؛ آن کراسه‌ی خواندنی‌تر.

من اینجا هستم:
@sararahimiii
Advertising
We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 4 months ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 4 days, 2 hours ago

1 month, 2 weeks ago

«دامادداشتن به‌نظرم بهتره، عروس بده. عروس اینطوریه که دو نفر عاشق یه نفرن. بیخود به مادرشوهر بدبینن. درست نمی‌گم؟»

/تحلیل هرمنوتیک روابط، قسمت سیزدهم، قطار تهران‌شیراز/

@korraseh | کُرّاسه

1 month, 2 weeks ago

«هر چه مادرش بیمارتر می‌شد، او انگار بیشتر سردش می‌شد. بیماری مادرش انگار حرارت تن او را می‌مکید.»

دعا برای ربوده‌شدگان، جنیفر کلمنت، نشر چشمه

@korraseh | کُرّاسه

1 month, 2 weeks ago

[سی‌وسه از صد]

هیچکس جرأتش را ندارد، حمیدرضا شاه‌آبادی، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
۱۴۶ صفحه

اولین ملاقات با هر کتابی ملاقات با نام اوست. اگر کشش داشته باشد، ورقش هم می‌زنی و اگر نه ممکن است راهت را کج کنی سمت قفسه‌ی دیگر کتاب‌فروشی. این کتاب هم الحق برای رمان نوجوان نام خوبی دارد؛ هیچ‌کس جرأتش را ندارد. عنوانی که احتمالاً به‌آسانی نوجوان را سر شوخی و لج بندارد که: «من دارم، خوبشم دارم.» بعد از مرور عنوان باید رفت سراغ محتوا و قاعده‌ی همیشگی: «۲۰ صفحه بهش فرصت بده!» این قاعده‌ی من است برای انتخاب کتاب نوجوان (چراکه فکر می‌کنم نوجوان هم بیشتر از این به کتابی فرصت نمی‌دهد). اگر در آن ۲۰  صفحه نتوانست مجابم کند ادامه‌اش بدهم، می‌گذارمش کنار تا وقتی که دلیلی قانع‌کننده پیدا کنم. با این کتاب هم همین کار را کردم و مثل باقی کتاب‌های نویسنده خیلی راحت آزمون ورودی را قبول شد.
کتاب داستان چند پسر نوجوان است که یکی‌شان (فتاح) تصمیم می‌گیرد شیئی خاطره‌انگیز برای پدربزرگش را از قلعه جنی که تمام اهل روستا از آنجا می‌ترسند، بیاورد و به پدربزرگ بیمار برساند. این چهار نوجوان در مسیرشان تعارض‌های جالبی را از سر می‌گذرانند که تعریف‌کردنش حتماً از لطف کتاب کم می‌کند.
این کتاب هم مثل مابقی کتاب‌های آقای شاه‌آبادی شخصیت‌پردازی‌های بسیار محکمی دارد و حتی شخصیت‌های فرعی (مثل پیمان) عمق و تشخص زیادی دارند. کنشگران قصه نوجوانانند و سیرتحول در شخصیت‌ها خوب طی شده است؛ اگرچه می‌شد روی باورپذیرکردن فرایند مواجهه‌ی فتاح با ترس‌ها و شجاع‌شدنش بیشتر کار کرد. فصل‌ها کوتاهند و فصل کوتاه هم مثل جمله‌ی کوتاه -که در دیالوگ‌نویسی و نثر، هیجان بالا را می‌رساند- برای خواننده ایجاد هیجان می‌کند. روند اتفاقات سرعت مناسبی دارد و مخاطب را به‌هیچ‌وجه خسته نمی‌کند. پایان‌بندی را نمی‌شود حدس زد و اتصال قصه به تاریخ ـکه انگار امضای آثار شاه‌آبادی است‌ـ در این کتاب هم اتفاق افتاده است و نویسنده داستان را از خیال ترسناک قلعه‌جنی به واقعیت جنگ گره زده است.
تا اینجای کلام جوری نوشته‌ام که انگار با رمان بی‌عیبی طرفیم. به‌قول یکی از دوستانم تنها عیبی که می‌شود به کتاب وارد دانست، فصل آخری است که لازم داشتیم به‌واسطه‌اش درست‌وحسابی با راوی وداع کنیم. راوی انگار بدون خداحافظی گذاشت و رفت و این کمی توی ذوق می‌زد.

امتیاز: ۴.۵ از ۵

#کتاب_های_1403

@korraseh | کُرّاسه

4 months, 2 weeks ago

- نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی، مرو به خشک که دریای با صَفات منم؟

  • چرا، گفتی.
4 months, 2 weeks ago
4 months, 2 weeks ago

«وَبَذَلَ مُهْجَتَهُ فِیکَ...»

گفته‌اند مهجه یعنی خون قلب؛ خون اندکی که بعد از ذبح در قلب ذبیح می‌ماند.
حسین علیه‌السلام حتی آن چند قطره را هم برای خود نگه نداشت.

ما امروز همین را شهادت دادیم. شهادت دادیم که یادمان بماند.

#اربعین

7 months ago

[پانزده از صد]

پشت شیشه‌های مات ادعا می‌کند که روایتی است داستانی از زندگی آبت‌الله بهشتی، اما به‌نظرم این ادعا درست نیست. کتاب داستان در داستان است. نویسنده‌ها در چنین موقعیت‌هایی، برای اینکه بتوانند پاره‌های روایت را به هم بدوزند، یک شیوه‌ی پرتکرار دارند. می‌آیند یک داستان خلق می‌کنند که کاراکترش بهانه پیدا می‌کند برای کنجکاوی درباره‌ی آن شخص یا موضوع مشخص و داستان را شکل می‌دهند. مثالش سریال شوق پرواز سا کتاب وقتی کوه گم شد.
نویسنده‌ی این کتاب هم همین کار را کرده. تلاش کرده آیت‌الله بهشتی از دید نوه‌ی یک دیپلمات آمریکایی روایت کند که تحقیق مدرسه‌اش درباره‌ی بهشتی است. اما متأسفانه روایت نویسنده در حد همین تحقیق مدرسه مخاطبش را به سوژه نزدیک می‌کند.
تکنیک‌ها بد پیاده شده. فضاسازی شخصیت‌ها ناشیانه است و نویسنده درباره‌ی مکان و شخصیت‌هایی نوشته که در حس می‌کنی خوب درکشان نکرده.
جدا از این، روایت انقدر ارجاع فرامتنی دارد که تا می‌آیی با قصه‌ی بهشتی همراه شوی، یک شخصیت اضافی سر می‌رسد و یا کاست را عوض می‌کند، یا نظر اضافه می‌دهد.

تجربه‌ی خواندنش برای من اصلاً مطلوب نبود و به نظرم موضوع را حیف کرده بود.

امتیاز: ١ از ۵

پشت شیشه‌های مات، عزت‌الله الوندی، ١٠۴ صفحه.

#کتاب_های_1403

7 months ago

سلام.
کسی میان ما هست که کتاب شرق‌شناسی ادوارد سعید رو برای فروش یا امانت داشته باشه؟

#موقت

7 months, 1 week ago

خوشا که قامتم رسد به میوه‌ی خیال تو

نقل است که صبح روز یکم ذی‌الحجۀ ۲ ه‍.ق، روزی که رسولِ عزیز خدا می‌خواست پارۀ تنش را به خانۀ علی (ع) بفرستد، یک پیراهن سفید برایش سلیقه کرد و خرید. به او گفت: «امشب که جشن ازدواج توست، این را بپوش.»
حتماً آن لحظه فاطمه از سلیقۀ قشنگ پدرش لبخند زده بوده و ته دلش شیرین شده. حیف که این‌ها در تذکره‌ها نیست.

اما این هست که کمی بعد، عصر آن روز، وقتی که فاطمه زیر دست مشاطه بوده و قرص ماه صورتش، ماه‌تر می‌شده، کسی در خانه را می‌زند. می‌گوید با دختر رسول خدا کار دارم، و همان وقتی که بقیه می‌خواستند ردش کنند برود، فاطمه آمده گفته نه، با من کار دارند. خودم می‌روم دم در. و دم در از دخترک شنیده: خانم، امشب عروسی شماست. همۀ شهر دلشان می‌خواهد بیایند. من هم. ولی رو ندارم با این لباس مندرس بیایم عروسی دختر رسول‌الله. گویا اینجا قرص ماه لبخند می‌زند و بی هیچ حرفی می‌رود، پیرهن سفیدی که پدر سلیقه کرده بود را می‌آورد و به دختر می‌گوید: این را بپوش و امشب بیا. قدمت بر چشم.
و خودش می‌ماند و پیراهنِ همیشگی که تن کرده بود.

از همین صحنه، همین صحنه‌ای که شاخه‌نباتِ نبی برگشته توی خانه و روی صندلی قبلی نشسته، می‌شود دوربین را آورد عقب و عقب‌تر... آنقدر عقب‌تر که برسد به اینجا و حالا. حالا که به مهمانان عروسی می‌سپرند کسی لباس سفید تن نکند که عروس بیشتر به چشم بیاید. که تعداد منجوق و پولک لباس کسی، ازلباس عروس تجاوز نکند، که زیورش بیش از عروس برق نزند.
می‌شود هم دوربین را برگرداند سر جای قبلی. می‌شود چند ساعت منتظر ماند تا عروسی آغاز شود. می‌شود نزدیک شد به همان دخترکی که حالا سفیدپوش است و پیرهنِ سفید به تنش قشنگ نشسته. می‌شود به برق چشم‌های سیاهش خیره شد. می‌شود هم دوربین را برگرداند سمت عروس قصه... که احتمالاً با یک لبخند شیرینی چشم گردانده، و شاید چشمش به مهمانِ عزیز سفیدپوشش افتاده و با خودش گفته: چقدر زیبا شده... :)
از اینجا به بعد دیگر روا نیست دوربین را جای دیگری ببریم... همین لبخند کفایت است.

We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 4 months ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 4 days, 2 hours ago