𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 4 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 days, 18 hours ago
نامههای خیالی
نامه دوم
«جهان من»
رویامولاخواه
یادم نیست از کی؟ و یا چه وقت من دو پاره شدم.
توضیح دادنش خیلی سخت است و قطعا به تو و یا به هر دیگری گفته باشم در دنیا هیچ چیز بدتر از توضیح دادن، موجه کردن یا رفع اتهام نیست. نه هرگز از توضیح خواستن کسی خوشم آمده و نه از کسی هرگز توضیح خواسته ام، انگار توضیح خواستن آدم را چیزی شبیه به آیشمن توی اشویتس می کند.اینکه کسی را بیخ یک امتناع بفشاری تا هزار و یک استدلال را برای چیزی ردیف کند و تو آن استیصال را در تکه تکه کردن رویدادها حس کنی و آن بیم و ترس آمیخته برای اقناع کردن ات را بو بکشی و جلاد نشده باشی؟!
داشتم میگفتم زمانی یاد گرفتم خودم را تکثیر کنم .
و بین غیاب و حضور اتصالی از خیال و حقیقت را بسازم. شبیه تونل زمان.و با گستردگی جهان خودساخته در آمد و شد ،شهرک فلزی ام را با ترکیبی از رنگهای امپرسیونیستی ساختم.زیرا جهان ام رویدادی خود انگارانه بود و تسلط زمان را بر امکان وقوع رویدادها کذب میکرد.
من با دستهای خالی با حضور قاطع فقدان ، اینجا را ساختم. نه در یک شب ، سالها و سالها...این شهرک فلزی با داربستهایی تنیده از فولاد که از لای صخرههای سفت و پراکنده که میان امواج سربراورده اند و صدای خیزاب ها و امواج سربی که به پایه هاشان میکوبد و قطران نم از دیوارهای اتاق شبیه آهی برامده در بامداد آویزان است و پاییزی مداوم تمام فصلهایش را بلعیده و دمادم زمانی بین صبح و شب را تکرار می کند ،شهرک زیبای فلزی ام تو شعرها توی داستانهام توی خیالم با فرفوژه هایی که قابلیت خم شدن و چکش خوری دارد ؛جایی بین فواصل خواب و توی تنهایی ام رشد می کند. آنقدر این سرزمین فلزی با هوای سربی و خلاء بی زمانی اش را دوست داشتم که میخواستم در هر زمانی خودم را از جمعیت بیرون بکشم و سیال و شتابان به آنجا که دستآموز من بود بروم و چون آنجا خدابودم و حسب الامر امکان هر شدنی به انتخاب من بستگی داشت و کن فیکون زیر زبانم مزه داده بود ؛بی صبرانه منتظر آن تنهایی موهن بودم تا در گستردگی خیال با نیمه دیگرم اینجا برگردم .آن هنگام ها دیگر در ظرف »انسان» جا نمیشدم که به گفته ی نیچه پلی بودم نه غایتی و من میل به رهایی را با پوستم با تکههای سازندهی وجودم یافته بودمش و آن وجودِ آفریننده بودن را چنان زیسته بودم که در قالب مخلوق شدن برعصیانم میکشاند و آنچه باتای بر حضور بی درنگ شر یافته بود،در من هر آینه شری از تن ندادن به انقیاد ، کلمات مهیبی را به شعر می آمیخت آن وقت پیش چشمهای قاطع تو من این شدم. شاعر شدم.
شبیه پیامبری که توی جهان ماورایی پوست رب النوعی را لمس کرده باشد و توی صرعی غایت مند، جذبه ای خاموش را از ملکوتی پر از عدم، توی دستانش ریخته و برای مردم آورده باشد، منهم دستانم را از کلمات پر کردم و با ایما و اشاره از آنجا گفتم. از سرزمینی که کاشفش بودم.نمیدانم سریال وایکینگها را دیده ای، آنجا که فلوکی سرزمینی را پیداکرد و خواست ارض موعود را به دیگران نشان دهد.می بینی عزیزم ایجاب پیامبران حالا منطقی به نظر می رسد زیرا خیال می تواند توان را دو چندان کند و من اینگونه پیامبر شدم.دلم میخواست کلماتم که از خون و تنم بودند از تکه های سرسخت آن زمین کنده بودمشان ، شعری میکردم که عطر آنجا را بپراکند که شوق را زیر پوست آدمها وربیاورد ،که مرگ را در وجنات شان برانگیزد ،که هستی شان را شبیه رایحهی لطیفی زیر پوست بلیزاند. دلم می خواست سبکبالی روحی را در اشتیاق یک رستن به دیگرانی از جنس خودم می بخشیدم. اما دیدم کورمال و چلاق کلماتم را بیچیز کردند .من از مغاک برگشتم .اینگونه بود که شبیه زرتشت خواستم به کوه بازگردم.
به تو قول داده بودم انجا ببرمت.به تو که در ناچیز کردن کلمه ها به آنها کمک کردی بروتوس...
🌑 من بهزودی، خیلی زود، خواهم مُرد. رودخانهها یخجامههاشان را از تن میکَنند و من بر جریان برفابِ واپسین میروم... به کجا؟ خدا میداند! شاید به دریا. چه میشود کرد! اگر قرار به مردن است چه بهتر که در بهار رخت بندم. اما آیا آغاز نگارش یادداشتهای روزانه دو هفته پیش از مرگ، مضحک نیست؟ اما چه اشکالی دارد؟ مگر چهارده روز از چهارده سال و چهارده سده چه کم دارد؟ میگویند پیش روی ابدیت اینها همه ناچیز است، بله؛ اما در این صورت خود ابدیت نیز ناچیز است...
#تورگنیف
#یادداشتهای_آدم_زیادی
www.philosophycity.ir
دیشب خواب دیدم
پری در سکنات آب
راه می رود
و دمی در افتادن اش
باز می غلتد
دیدم موجی بر موجب وجود اش
ویرانی آب ها را میبوسد
و کناره ای بی وقفه
صخره های بلندی را میزاید
خواب دیدم کسی با دو کله ی
گونه گون/گون های صحرا را
در کوزه های تهی /پر میکند
و لامسه ای بی مقدار
پوست عاطفهی مرا
با دستهایی به شدت بسته
می بُرد
خواب دیدم مردههایی بی تقصیر
شبیه بخار از ولوله ی اشیا پا میشوند
دور فقرات تردیدم/کوژ میکنند
و با وردهایی فلسفی
قبرهایی اندازهی یک انگشتوانهی عمیق
زیر پلکهای من حفر میکنند
خواب دیدم مردی انجیر معابد را
با ترکهی تنبیه
روی پوست خوشباوری ام/می کارد
و با چشمهای یک گیاه بی بر رو
در سادگی مردمکام خیره میشود
دیدم زنی با خطوط گندم
روی صحن یک عبارت چپگرد
کبوترها را شبیه ابابیل میکند
و با منقار شماتت و زخم
حقارت سخیفی را می پاشد
روی پوست برهنه ام
خوابهای من دوستام دارند
با خلقیات طفلی...
هر وقت بیدار میشوم
برای تسکین همه شان
از زخمهای سینه ام/
شیر میدوشم
#رویا_مولاخواه
۱۴۰۳/۸/۶
نکاتی چند در باب فرم
مراد فرهاد پور
از کتاب بادهای غربی
(مجموعه سخنرانی و مقاله)
این سخنرانی در ۱۳۸۰ به دعوت ماهنامه مجله "کتاب ماه ادبیات و فلسفه" انجام شد.
https://t.me/morad_farhadpour
"الا دختر! که موهای تو بور" بود و شش گلوله به جانت،
ابواب آن خزائن پنهان را
تو با حدیث گشودی
که مایه بگیرد از تو پرنده بودنم،
بودنم.
چیزی بگو
که از حدیث شکافد حدیث* و خون از خون
بگو که پشتِ دری
تا " آتشی که بر دلُم مثل تنوره"، سرد شود.
بگو این دو گونهی گل انداخته
از حمام خون نیامدهاند،
نیامدهاند،
نیامدهاند،
"مجنون نبودُم، مجنونُم کِردی".
چگونه علف برآمده از استخوان سرت
در روزگار تنگی آب؟
چگونه دست میافشانی
در تنگنای گور؟
و به تناول مقصودی
در خشکسال مرگ؟
تو راه دوری نرفتهای
و هرچه" کوه و کمر بوی تو داره " هنوز
و ماه
"نشان از طاق ابروی تو ... "
ببین که از حدیث شکافد ترانه و از خون، گل!
چیزی بگو
موهایت را به آن اشارت روشن ببند
و رها نکن این شهر را به حال خودش!
*"از حدیث حدیث شکافد"/ تاریخ بیهقی
آنچه در گیومه آمده از ترانهای خراسانی است.
#صفحه_ادبی_فروغ_در_زمان
#معرفی_شاعرانمعاصر
#شعر#ادبیات#شاعرانمعاصر#کلاسیک#نیمایی#سپید#شعرحجم#پستمدرن#فروغ#نیما#شاملو#سهراب_سپهری#براهنی
https://www.instagram.com/p/DBfu0gRuRB6/?igsh=MTBqeXpjajZtenlodA==
"پیامبر "
تو غمگین بودی
با پیوستهای فلسفی ات
جاذبه ای لای حلول دود میپراکندی
و نافله ای انداخته بودی گردن استکان
تو ایستادن را
از قلپ قلپ چای فومنجات درآوردی
یله ای از نجابت داشت توی دشتهای
پیشانی ات اسبانه می دوید
تو عیسایی با عکسهایی ضدبورژوا
و از ناخنهات /مرده ها برخاستند
جلجتایی پیوست مقاله هات
دارد توی من سنگسار میشود
دارد برج های سپتامبر /
با فروندهای نوشتانه ات/ یازده بار
می افتد پایین
تو سیب چاق /میکردی در دودهای بین شهری
و لاغری ات /در مترو
هفت سال مرا
برد و نیاورد دیگر
باید به صید مازوتهای ریخته در هوابرگردی
باید آن پرنده ی بی اعصاب را
بتکانی از قفس سینه ات
و دودها را ول کنی از روایت سیگار
باید با او که راضی شده
در خفگی لکه هات بچسبد به پیراهن ات
و دستش را به علامت هفت
از کتاب صدسال وبا دربیاورد بیرون
آمیختن ات را
با خلط و خون و اشباح یاد بدهی
باید عناصرت را ضمن تخلیه
توچاهک سه شنبه ها
با سنبه و فرض
از قضیه و تبصرهها پر کنی تو کلهی من
به من بگو چگونه غمگینی ات
با معده ای یک سانت
در ساختار کلود مونه
راه می رود و از اسلایدت
اشباح گوتیک با کله هایی شبیه دشت
رستاخیز می کنند
ما روی عدد تو به تناوب رسیده بودیم..
و با اعتصابهای دسته جمعی ات
نافهای سوزن را به لحاف ترجمه دوختیم
تو را به قطع یقین دور هرچیزی
سجاف کردند
و به زبان لاتین چشم هایت را
ریختند توی سینه ام
حالا یکبار مصرف ات با صنف ترهبار
میریزد توی ظرف شکیبایی ام
و توی سرم پادکست های تو
با هستی هرچیز نمناک سرو میشود
مدتهاست غمگینی تو
نشسته روی پلهها
و ضرورتی لای مقالهها به صرف دود
توی گلوی سازمان نجات بشر حبس میشود
مدتهاست خیره ام به سرایت بالکنها
و گاوی آغشته به متانول
در فضای ابری گوشی ام
ماغ میکشد
اینجام /نشسته ام لای لهجه ات
پای ناکوک دستمالهای کاغذی
تا گریه ام از سرماخوردگی ناودان
بندبيايد/بروم
#رویا_مولاخواه
@royamolakhaH
زینب:
از ما بچههای ترس میزایند!
از ما کودکان بیشادی،
در من بیا و برو،
اگر این عشق
شورشی بر استبداد است.
چرا بگویم نه،
وقتی که بر لبم آریست!
چرا برانمَش منِ رانده شده؟
بیا،
دیر آمده، بیا؛
شاید از عشق ما مشروطه زاده شود!
.
چاره نیست
نرمیِ استخوانهایِ شعری
که قلماش سایه میزاید ...
نوک بزن حادثه را !
شاید در رگزنیِ ابرها
سر از تخم در آوَرَد
آفتابِ تیسفون...
مرگ
حرف می ایستد
و صدا با کفش هایی سیاه
روی هیمن کوچه ها می دود
چگونه لغت با وجدان متبرک اش
از صیانت دندان ها چیزی نگفت
چگونه آن مکالمهی فرتوت
وقتی میزها فاصله را چوبی کردند
اتفاق افتاد
سالهاست روایت در میدان ارتفاع
از پلهی دوم گرد میشود
و حقارت استکان
واو به واو به سلامتی دانای کل
پیک میزند
حرف همچنان پیمایش صندلیها را
نشانه رفته است
امروز در همایش مرتب زادروز
مردی را حقنه میکنند
و با کفالت رگ های سخنورش
توی پلات عکس میگیرند
چگونه می توان به ناچیزی عکسها
اشاره کرد
و به زنی که پیوست پرده ها
پوششی جانبی دارد گفت:دست نگهدار
چیزی لای استنکاف
از غبار معطوف به کفش پاشده
انگار آنها که مسیر معلق را
از ویژگی نردبام دزدیدند
بلندی راه را دور زدند
آنها با زائدههای عرضی روی پنجهها
کفالت دم پایی ها را
روی فرشی قرمز/ روسفید کردند
و روی مجمعی مقیم
در آزادی بهاری بی ارزش /سکه زدند
سالهاست توی زخمهایی فرسایشی
نان کلمهای احمق را
به قاتق خون زیر ناخن ها
مالیده ام
هرجایی که بگویی میآیم
حتی داخل فرضیه ای در خنج سیلی
آن زن بارها از نسخ افتاد
با پارکی دوبل در خیابان انزوا
همیشه میخواستم پت و پهن
پاهایم را در صیغهی بعید یک فعل
پاتیناژ ببرم
چمدانی در پایش بزرگراه خفت شده ..
هیچ کس از راه برنگشت
و آنها که اختیارشان/ در معصومیت قلنج
شکست
هنوز استخوان به کارد می زنند
در معیشتی اجباری/
چگونه می توان
یکی را رو کرد و
دو حرف را زیر گرفت
و برای خاصیتی خاکستری
برای تن خیلیها
از عافیتی کثیف/لباس دوخت
آنها که غلتیدند
با افشرهی خونهایی زیر ناخن شان
به قلمدوش مصدری درشت اشاره کردند
ما که فهمیدیم در رفتیم
هیچ کس نستعلیق آن شعر را
جدی نگرفت
من گاهی به ابتذال کفشهای جفت میاندیشم
گاهی به آنها که رفتند
گاهی به مرگ
گاهی به تو...
@royamolakhaH
۱۴۰۳/۲/۲۱
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 4 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 days, 18 hours ago