?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 6 months ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 8 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 4 months, 1 week ago
جلسههای اوکیآر که هر دو هفته یکبار برگزار میشود، شبیه تصوری است که در کودکی از جهنم داشتم. سرپرست همهی تیمها جمع میشوند، از کارهای کرده و نکردهشان میگویند و از تیمشان دفاع کنند. بعضیها اهل اغراق کردناند، بعضیها با خودزنی فرصت مواخذه را از بالادستی میگیرند، بعضیها هم کوتاهی خودشان را به نواقص اساسیتری ربط میدهند. من هم اوایل یک قرص ضداضطراب زیر زبانم میگذاشتم که تا نوبتم برسد به نازکترین مویرگهایم رسیده بود. اما بعد یاد روایتهایی افتادم که درباره جهنم برایمان گفته بودند. انگار تبدیل کردن ترسها به روایتهای داستانی همیشه تحمل وضعیت را راحتتر میکند. آدم تکلیفش را با خودش میداند، حتی اگر قرار باشد مجازات شوی. ترس شناختهشدهای که به قصهای ساختارمند تبدیل شده قابلتحملتر از ترس ناشناخته و بیحد و مرزست. تا به همهی این قصهها فکر کنم، همه حرف زدهایم و جلسه تمام شده. از خودم میپرسم مغز خیالباف در همهی کورهراهها پناهی از تخیل برای خودش دستوپا میکند؟ یکی توی سرم میگوید مغز خیالباف، مرضی است که درمان ندارد.
این اواخر اغلب در قالب تنم نبودهام. اصلاً آنجایی نبودهام که خودم بودهام. مثل هارونالرشید در حکایتهای هزارویک شب که هر بار کلافه و کسل و بیحوصله میشد وزیرش، جعفر برمکی را صدا میزد تا با هم شبگردی کنند در خیال دیگران قدم زدهام. مثل راه رفتن در کوچه پسکوچههای بغداد و گشتن میان خانههایی با دیوارهای بلند و پنجرههای عریض که پشت هر کدام قصهای بود برای شنیدن. سخت هم نیست، آدمها خیلی زود تو را به قصههایشان راه میدهند. میگذارند مثل هارونالرشید شنوندهای باشی که حوصلهاش بیانتهاست. مینشینی و میشنوی و کمکم تبدیل میشوی به ردی پررنگ در روایتی. خیلی از آدمها از دور عجیبوغریب بهنظر میرسند. مثل سه خواهر در حکایت حمال و دختران که اگر هارونالرشید وارد روایتشان نمیشد، هیچوقت نمیتوانست شگفتی رفتارشان را هضم کند. ولی وقتی فاصله کم میشود، وقتی از خودت بیرون میآیی و بهجای دیگران به جهان نگاه میکنی، میفهمی که خیلی اتفاقها و انتخابها، محصول تجربههایی است که آدمها پشت سر گذاشتهاند و بعد دیگر کمتر تعجب و بیشتر سکوت میکنی.
اصلاً مهم نیست که آدمها در عشق ورزیدن و نگه داشتن رابطهها چقدر ناامیدکننده باشند؛ چون عشق، دوام و قدرت خودش را از آدمها نمیگیرد. درست مثل زندگی که همیشه در جریان است؛ شتابان و جسور. چشم باز میکنی و میبینی دوباره درختها دارند شکوفه میدهند، رنگ سبز تند برگها چشمت را میزند و هوا بوی شکفتن میدهد و این وسط چه اهمیتی دارد اگر آدمها افسرده و خسته باشند؟ زندگی کار خودش را میکند. ما مرکز همه جهانهای ممکن نیستیم. عشق هم از پیش، به نوک قلههای احساسات رسیده و تمام دشتهای عاطفه را فتح کرده و ما آدمها باید سینهخیز و کورمال کورمال به سمتش برویم. برای همین، فارغ از اینکه در چه وضعیتی باشیم، همیشه شنیدن شعری عاشقانه میتواند برای چند لحظه به یادمان بیاورد که چه هستیم؛ انسانی که میتواند دوست بدارد، آدمی که میتواند خودش را در دیگری ببیند و بفهمد. بعد دوباره لحظهای دیگر همهچیز فراموشمان میشود، اما عشق به کار خودش ادامه میدهد. من گاهی آن لحظه را توی مشت میگیرم. لحظهای که میتواند کش بیاید. شادیِ فهم چیزی که هست و نیست. کمی با آن میرقصم، کمی خودم را در آن تماشا میکنم و بعد تا بازآمدنش به زندگی فرصت عبور میدهم.
دعوت به گفتوگو مخصوص آدمهایی است که جایی در زندگیات دارند و وزنی در دنیایت پیدا کردهاند. آدمهایی که با هر کدامشان تاریخچهای مفصل از آرامش و عاطفه در حافظهات داری. آدم هر کسی را که به گفتوگو دعوت نمیکند. پاسخگو بودن در برابر همهی جهان، احساس مسئولیت در مقابل تمام کنشها و عذاب وجدان از نشان ندادن واکنش مناسب، وقتی که میدانی حضورت مثل سوزنی گمشده در انبار کاه است، چه فایده؟ پشت کردن به دنیا مگر چه اشکالی دارد؟ آدم چیزهای خوب را از جهان جدا میکند؛ منظرههایی برای تماشا، بغلهایی برای آرام شدن، دستهایی برای گم نشدن، پاهایی برای راههای صعبالعبور، چشمهایی برای خیره شدن، دهانهایی برای بوسه و سکوت، شعرهایی برای زمزمه و نجوا، اشکهایی برای شانههای بهموقع، قصههایی برای تاریکیهای ناگهان و دعوتی به گفتوگو. گزیدهی همهی اینها، یعنی عمر مفید آدمی که بهاندازه است و باقی چیزها را میشود دور انداخت. بهجز اینها، آدمیزاد به جهان بدهکار هیچ کار نکردهای نیست.
غمانگیزترین شکل دلتنگی، دلتنگی برای نسخههای قدیمیتر خودت است؛ چون میدانی که دیگر سراغت نمیآیند و حتی گاهی که از سر تصادف چیزی تو را به تصویر محوشان برمیگرداند، باز میبینی که جزییاتشان را فراموش کردهای. مثلاً نوجوانی پرحوصلهات را یادت هست که میتوانست شش ساعت بیوقفه کتاب بخواند و حتی فراموش میکرد چراغ اتاق را روشن کند تا بعدها ضعف بینایی نگیرد، ولی فراموش کردهای که چطور کلمات را در ذهنش میبلعید و میل به خیالبافیاش را جاندارتر میکرد. با اینکه هنوز به اندازه آن دخترک شانزده ساله کلهام پر از کلمه و مغزم در احاطهی ابرهای تخیل است؛ اما چیزهای بسیاری از جهان خودم را فراموش کردهام. انگار گذشت سالها، لایههای حافظهام را به تصویرهایی تقلیل داده که امنیت اکنون و ثبات این لحظه را فدای چیزهایی کنم که زمانی در من بودهاند و حالا نیستند. اما من انگار آن نسخههای کمسنوسالتر و بیتجربهتر خودم را به خویشاوندانی تبدیل کردهام که مثلاً در خلال جوانی از سر بیاحتیاطی و حماقت از دست دادهام. ولی حالا فرصت دارم آثار باقیماندهشان را مرور و در گرمای محو یادآوریها و تداعیها، دلتنگی را مزهمزه کنم. دور زدن حافظه و ساختن قصههای نیمهواقعی و نیمهخیالی، شاید از آن دست خصلتها باشد که در هر نسخه از من، بهجای پسنشستن بزرگتر شده و چه کسی میتواند برای این چیزها از خودش خجالتزده شود؟
اخبارِ تازه قبل از شروع روز، از راه میرسند؛ ولی ما باز بیدار میشویم و کار هر روزهمان را از سر میگیریم. امروز حتی رانندهی تاکسی خطی هم انگیزهای برای تحلیل اتفاقها نداشت. همهچیز خیلی عادی و معمولی به نظر میرسید. فقط چند نفر با احتمال اتفاقات آینده جوک گفتند و شوخی کردند. انگار همهمان به جایی رسیده بودیم که بدتر شدن وضع، آخر قصهمان را آنقدر عوض نمیکرد و یا حتی، آخر هر قصهای را پیش از این رها کرده بودیم. دیگر مطمئن نبودم که مرگ دارد ما را مسخره میکند یا ما مرگ را؟ تاریکی داشت به ریش ما میخندید یا ما تاریکی را به هیچکجایمان گرفته بودیم؟ فکر نمیکنم که اسمش بیتفاوتی باشد، بیشتر شبیه حفر کردن تونلی کمخطر در دل هولناکترین آشوب است؛ پیدا کردن راهی به زندگی، وقتی که همهچیز خلاف آن پیش میرود. و فکر کردم امروز ما شبیه جملهای است که کیوان طهماسبیان اول کتابش نوشته بود: «آنها زیرِ تهدیدِ هیچی زندگی کردن را مثلِ زیرِ هیچ تهدیدی زندگی کردن زندگی کردند.»
هر بار که از آدمها خسته و بیزار میشوم، فکر میکنم که باید چیزی توی خودم جابهجا شده باشد. وگرنه نمیشود که همهی ایرادها و ناهمخوانیها از دیگران باشد. بعد برمیگردم و قصههایی را مرور میکنم که توی هر کدام نقشی دارم. از خودم میپرسم بیزار شدن نتیجهی چه حسی است و آن حس، نتیجهی چه نیازی و آن نیاز، نتیجهی چه گرهی؟ و بنگ. دوباره کودکی میشوم که به تجربه اولین زخمهایش برگشته. لحظههایی که هنوز نمیدانستم قرار است بارها با این حسهای ناخوشایند و دردناک رنج بکشم و این تجربهها قرار است دنیا را جور دیگری پیشرویم بگذارند. میدانم که نجات هیچ آدمی در دوریگزینی و بیزاری از دیگران نیست؛ اما به خودم سخت نمیگیرم. تا همینجا هم فهم آن لحظهها و پیدا کردن زخمهای بنیادین، مثل حفر معدن سخت و طاقتفرسا بوده. حتی اجازه میدهم که بیشتر توی خلوتم بمانم. مگر نه اینکه دیگران در گذشته به اندازه کافی به من سخت گرفتهاند؟ برای روبهراه شدن رابطهها و آدمها وقت هست، باید به سکوت کودکی رسیدگی کرد که از بچگی تا بزرگسالی منتظرت مانده تا رنجهایش را به رسمیت بشناسی؛ کودکی که درون توست.
فاصله، آموزنده است و محل پذیرش و نقطهای لغزنده. جایی بیرون توست و همزمان نیمی از تو را میپوشاند و نیم دیگرت را به دیگری میسپارد. من توی فاصلهها چیزهای زیادی یاد گرفتم. بیشتر از همه، دربارهی خودم. یاد گرفتم که فاصله مثل اسپیس گذاشتن بین کلمهها، هستی آدمها را معنادار میکند، چیزی میسازد شبیه یک جملهی سالم و پاکیزه. یاد گرفتم که فاصله جایی است بین دوری و نزدیکی. پیدا کردنش هم میتواند دردناک باشد، چون ممکن است بیشازحد نزدیک شوی و دردت بگیرد. اما در دوری بیشازحد هم دیگر قصهای ساخته نمیشود. فاصله جای درست تو با هر چیز دیگری در جهان است. خواه یار موافق باشد و خواه رفیق نامناسب. فاصله همپوشانی درد و لذت است. تناسبی میان اشتیاق و خواستن و خویشتنداری و ملاحظه. این نسبت را با ترازهای شخصی خودت پیدا میکنی، با نقاط دردناکت و تورفتگیها و حفرههای وجودت و در حین این تراز کردنها و جستوجوها یاد میگیری که قدم برداری یا بایستی، گفتوگو کنی یا سکوت و غرق شوی یا بگریزی.
گاهی این فاصله اندازه کل کائنات است و فقط گاهی، شاید هم تنها یک بار در تمام زندگی با شاملو همنظر باشی که میگوید «فاصله تجربهای بیهوده است». شاید وقتی زیادی جوانی و یا وقتی آسمان زیادی آبی است.
به آن نوع تنهایی نیاز دارم که میتوانی در جوارش بنشینی و آسوده باشی. گرههای کورشدهاش را آهسته با سر ناخن باز کنی و بیآنکه درونش حبس شوی، در آغوشش بگیری. آن شکلی از تنهایی که با تو گفتوگو میکند، گذشته را تغییر میدهد و آینده را بیاضطراب و امن تحویلت میدهد. آن تنهایی که به تو فرصت تماشا میدهد تا خودت را نظاره کنی و دیگران را، که مثل لشکر ابرهای نازک و بیغبار از کنارت عبور میکنند، میگذرند. رازهایت را دوباره توی دامنت میگذارد تا مثل گردوهای تازه و رسیده، پوستشان بگیری و درونشان را باز بکاوی و شادیهای مختصر را به یادت میآورد که مثل گلهای سرخ و ارغوانی بر پیراهنت میروید.
و در آخر به تو یادآوری میکند که فرق دارد تنهایی با بیکسی، خلوت کردن یکی نیست با بیپناهی و انسان تنها همان انسان رهاشده نیست.
•
بعضیها دنبال رابطهای هستند که مثل رابطهی مادر و نوزادِ تازه به دنیا آمدهاش باشد؛ خودشان نقش نوزاد را ایفا کنند و طرف مقابل مادری باشد که نوزاد را تغذیه کند، تروخشک کند، از شیره وجودش در جان نوزاد بریزد. سراپا ازخودگذشته و فداکار. نوزاد هم با نیاز بیپایان به مهر و توجهی یکطرفه، بدون وظیفه و مسئولیت هر وقت که بخواهد غرولند کند، سروصدا کند، لگد بکوبد و غافلگیرانه به هر کجای این رابطه ادرار کند. و در برابر این دستهگل تازه باید چه واکنشی نشان بدهید؟ توجه عمیقتر و نوازش بیشتر. جای تعجبی هم ندارد؛ آنها نوزادهای ابدیاند که هیچ قنداقی اندازهشان نیست و مادران بسیاری دارند، از دوست و شریک عاطفی گرفته تا هر غریبه و آشنایی که تیمار کردن، تروخشک کردن، نوازش و توجه کردن یک طرفه و بینیاز از پاسخ را توی یک رابطه تاب بیاورد.
•
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 6 months ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 8 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 4 months, 1 week ago