رمان سرا و مطالب مفید

Description
درین کانال حکایات آموزنده،داستان های جالب و رمان های زیبا به نشر میرسد.
Advertising
We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 3 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

Ads : @IR_proxi_sale

Last updated 2 months, 4 weeks ago

1 year, 1 month ago

مینا همدم اون روزهام بود ، خیلی سریع رضا رو خبر کرد و فرستادپی قابله، اصرار کردم ک از خانواده خان کسی نفهمه،فعلا و روژان هم مثل دایه ای کنار بچها بود، قبل از اینکه قابله برسه پسرم بدنیا اومد قابله سریع کمک کرد و بند ناف رو جدا کرد..و بچه رو ب سمتم گرفت…

1 year, 1 month ago

مینا همدم اون روزهام بود ، خیلی سریع رضا رو خبر کرد و فرستادپی قابله، اصرار کردم ک از خانواده خان کسی نفهمه،فعلا و روژان هم مثل دایه ای کنار بچها بود، قبل از اینکه قابله برسه پسرم بدنیا اومد قابله سریع کمک کرد و بند ناف رو جدا کرد..و بچه رو ب سمتم گرفت…

1 year, 1 month ago

مینا همدم اون روزهام بود ، خیلی سریع رضا رو خبر کرد و فرستادپی قابله، اصرار کردم ک از خانواده خان کسی نفهمه،فعلا و روژان هم مثل دایه ای کنار بچها بود، قبل از اینکه قابله برسه پسرم بدنیا اومد قابله سریع کمک کرد و بند ناف رو جدا کرد..و بچه رو ب سمتم گرفت…

1 year, 1 month ago

?
#هیله
#نویسنده_بانو_کهکشان

پارت 5
شب بعد از خوردن غذایی شب و شستن ظرف ها...
وضوء گرفته و راه اتاقش را در پیش گرفت....
نمازش را اداء کرده و بعد از چند ساعت راز و نیاز با پرودگارش بالای تختش دراز کشیده به عالم خواب پناه بورد...
امروز خیالش از بابت آن مرد عصبی و پرخاشگار راحت بود...
و نه از آن کتک کاری های هر شب خبری بود....
ساعت از نیمه های شب گذشته بود که حضور شخصی را در کنارش احساس کرد...
دیری نگذشته بود که با احساس خفه گی چشمانش را باز نمود...
مرد عصبی در مقابلش بود و در حال فشردن گلویش....
حتیَ توان دست و پا زدن هم برایش باقی نمانده بود....
مرد در حال فریاد زدن بود و میگفت...
ـــ بامادرم درست رویهء کن... مگر برایت نگفتم با خانواده ام درست رویه کن....
فکر میکرد دنیا به آخر رسیده است که با باز شدن ناگهانی در مرد دستانش را کنار زده و بسوی شخصی که آنجا بود و...
از شدت ترس دستان و پاهش به لرزه افتاده بود..
قدم گذاشت....
دخترک به نفس نفس افتاده بود...
و اشک از چشمانش در حال جاری شدن بود....
مرد با دستش به صورت آن دخترکی که در عقب در ایستاده بود...
ضربه ای زده و با داد گفت...
-مگر برایت هزار باز نگفتم قبل از داخل شدن در بزن....
دخترک در حال گریستن بود...
و هیله با قدم های بی جان در مقابل دخترک  قرار گرفته گفت...
-نگران نباش عزیزم برو در اتاقت بخواب.... ما اینجا بازی داریم.. فقد یک بازی بود... برو و بخواب...
دخترک که اشک هایش بند آمده بود....
فقد سرش را تکان داده و دوباره وارد اتاقش شد...
مرد دستی به موهایش کشیده و با چشمان خمار بسوی دخترک نگاه میکرد....
این حالتش خبر از مصرف دوباره ای مواد میداد...
چشمانش را بست و مرد را بسوی اتاقش هدایت داد تا بخوابد....
بعد هم از این که مطمئن شد مرد خواب است...
وارد اتاقش شده و در را قفل نموده خواب که از چشمانش فراری بود....
گوشی اش را به دست گرفته وارد صفحه ای انستاء اش شده و شروع کرد به تایپ کلماتی در جواب آن شخص....
-مگر برای منی که مدت هاست این زندگی را وداع گفته ام... گمان نکنم لذت بخش باشد....
وارد صفحه اش شده و شروع کرد برای خوانش داستان های که آن شخص تازه آغاز کرده بود به نوشتن...
( بانو کهکشان ) دوست داشت این اسم را...
با صدایی اذان صبح گوش اش را کنار گذشته و رفت تا وضو گرفته نمازش را اداء نماید...
بسوی آشپزخانه رفته و شروع کرد برای آماده ساختن صبحانه....

پ.ن : اگر حمایت ها بیشتر بود ? بیشتر پارت میگذارم???

1 year, 2 months ago

آرام آرام چشم مه باز کردم دیدم بالای سرم طالب است... وقتی به خود آمدم دیدم ده روی سرک استم و سرم سر زانوی طالب است و ده رویم آب میزنه... من با قهر؛ چی میکنی بی عقل؟ طالب: بخیز‌ یک چیز بخور که بیخی بی‌تاب شده بودی ضعف کدی.. من: نمیخورم بخو خودت... هر…

1 year, 2 months ago

آرام آرام چشم مه باز کردم دیدم بالای سرم طالب است... وقتی به خود آمدم دیدم ده روی سرک استم و سرم سر زانوی طالب است و ده رویم آب میزنه... من با قهر؛ چی میکنی بی عقل؟ طالب: بخیز‌ یک چیز بخور که بیخی بی‌تاب شده بودی ضعف کدی.. من: نمیخورم بخو خودت... هر…

1 year, 2 months ago

مامایم آمده نتانست اما خاله مرسلم هم همراه کل قبیله آمده و خاله گوزلم هم است یک ماه میشه نرفته هنوز. آرایشگر: تمام شد عسل جان ببین خوده. من: وااااااااااو چقدر مقبول شدیم بخداااا. زیاد قند شدیم. پراهنم هم یک لباس بسیار مقبول دراز است و آستین نداره. اففف…

1 year, 2 months ago

دیدم مادرم آمد: دخترم چرا غالمغال داری توبه من: سلام آیسل بانو چرا اقدر آرامی است؟ آیسل: پدر و بیدرت خو نیستن یک مه استم همراه خاله آمنه بیا خاستگار آمده برت من: به مه؟ آیسل: ها بار پنجم است هر چی نی میگم هیچ قبول ندارن دیوانیم کدن من: تو باش حالی به حساب…

We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 3 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

Ads : @IR_proxi_sale

Last updated 2 months, 4 weeks ago