?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 9 months ago
(در سوگ خسرو آواز ایران)
غرق خونابه بود چشم «سخندان» وطن
زآسمانی شدنِ مرغ خوشالحان وطن
چشم در خون بنشیند چو جگر خون بارد
در غمِ مرگِ پُر اندوهِ غزلخوانِ وطن
بعد از او کیست که با حنجرهٔ داوودی
نغمهخوانَد زِ وطن بهرِ جوانان وطن؟
یا کدام است که در اوج "عِراق" و "ماهور"
بشود بلبل خوشقول و نواخوان وطن؟
کشور از فربهی غصه و غم تاریک است
زار باید زد از این حال پریشان وطن
رستمی بود که شد "خسروِ آوازِ" شما
بی شما میرود این رستمِ دستان وطن
حال کین کوه جوانمردی و رادی بگذشت
مُشت سِندان که کُنَد بر سرِ دزدان وطن؟
جامه را چاک کنید و رخ خود بِخراشید
تا شد ایرانِ مِهین بی "شجریان" وطن
پنجشنبه، ۱۷مهر۱۳۹۹
#دامغان #بنایامیران #سیدمحمدترابی
پینوشت: آقای دکتر ترابی می گوید شاعر نیست و ادعای شاعری ندارد، فقط تألمات روحی خود از درگذشت خسرو آواز ایران را در قالب این سخنان منظوم بیان کردهاست!.
#استاد_محمدرضا_شجریان
#شجریان
5⃣
تمام این صحنه ها، نه با این اختصار که عرض می کنم، با تفصیل، در برابر دیدگانم می نشیندو سیل اشکم پروای دامن کوتاه جامه ام را ندارد.
" کَی تواند بست راهِ سیل را برگی ضعیف،
پایداری پیش اشکم کار دامن نیست نیست"
سرود حزن انگیز زبان آتش، اگرچه در کلام و شعر داخلی و درون مرزیست در موسیقی و هنرِ نوازندگی و خوانندگی، و نیز در اِفشای وطنفروشی و روسپیگریهای سیاسی، جهانیست. شاید به همین اعتبار است که هروقت گوش می کنم، در کنار چهره های زشتِ مرتبط با تاریخ ایران که برشمردم دیکتاتورهای آنسوی مرزها هم رخ می نُمایند. کسانی همچون: ژوزف استالین، آدولف هیتلر،انورپاشا، مائوتسه تونگ، نیکلای دوم، و کیم ایل سونگ! راست انگاری در عالم خیال هم مانند دنیای واقعی
" کبوتر با کبوتر باز با باز،
کند همجنس با همجنس پرواز"
هنر ملی و مردمی اینگونه است، زبان حال و بیان دل یک ملّت است، از دلها بر می آید و بر دلها می نشیند و مغزها را تسخیر می کند. نه ایجادش به فرمان فرمانده است نه فرماندهان را توانایی مهار و ممانعت از آن. همچون پَری رویی است که تابِ مستوری ندارد، " چو در بندی زِ روزَن سر برآرد"! هنرمند ملّی هرگز خود را نمیفروشد و میهن و مردمش را پیش پای دیکتاتور قربانی نمی کند. برخلاف آن است هنر فیک و دستوری که آفرینندگانش هنربَندانَند نه هنرمندان! سفارش می پذیرند، سرود می نویسند، آهنگ می سازند و برای اجرایِ نمایشیِ آن صحنه ها می آرایند شیک و پُرهزینه، مثلاً صدها کودک و نوجوان بیگناهِ ناآگاه را در یونیفرمهای رنگارنگ به صف می کنند، با ژستی خاص، گاهی دست چپ روی سینه ی راست گاهی برعکس، تا یک پِرفورمَنس، یک نمایش، نمایش قدرت و صلابت، نشان دهند! همین کاربردِ هنر تقلّبی است که استالین در روسیه و هیتلر در آلمان و کیم ایل سونگ در کره شمالی از آن بهره می گرفتند، هرگاه جامعه ی اصطلاحاً انقلابیِ خود را خالی از شور و شعف هواداری از رهبر می یافتند به نوازندگان تحت امر خود سفارش یک سرود یا آهنگ می دادند تا با اجرایِ وقت و بی وقتِ آن، تا آنجا که ممکن است، دیگِ انقلاب کومونیستی و فاشیستیِ از جوش افتاده ی آن سرزمین ها را گرم نگاهدارند مبادا آنقدر سرد شود که از دهان بیفتد! متن و ادبیات این قبیل سرودها و آهنگهای فیکِ فرمایشی، معمولا یکنواخت و همه در ستایش قدرت و صلابت زاید الوصف فرماندهان و رهبران آن سرزمینها است. از دل تاریخ و فرهنگِ ملّت نمی جوشد، متَّصِل با دلهای مردم نیست، سرودِ " ای ایران ای مرز پُرگهر" نیست تا با به آوا درآمدنش کُرد و لُر و فارس و مازنی و گیلک و بختیاری و بلوچ، در خود احساس غرور و افتخار کنند! یک جانور دوپا مثلاً هیتلر یا استالین روبروی هنرمندان دربارش، با صدمن باد و فیس و افاده، بر پایه های چوبین و بی تمکینِ یک مبلِ زرنگار نشسته است، چوبدستش را زیر چانه گرفته، چشمها را با حیرتی خاصّ به ارکسترش بُراق کرده و خودش را به فهم و شعور "بِتهُوِن" و "موتسارت" از موسیقی می زند و می نگرد! و لابدّ در دلش از شور و شعف غوغایی برپاست: " عجب این سرود از مرزها خواهد گذشت، عالَم را غرق حیرت و تحسین خواهد ساخت، " امروز همه مُلکِ جهان زیر پرِ ماست"! فرق نمی کند که هیتلر باشد یا استالین یا موسولینی و یا هرکس دیگر، سرِ مشقِ سرود یکیست و در آفیسِ هر دیکتاتور یک کپی از آن نگهداری می شود تا بهنگام نیاز بکار آید! در این سرودهای دستوری و تقلّبی معمولاً از درجه ی بالای آمادگیِ نیروهای تحت امر دیکتاتور برای جاننثاری سخن گفته می شود و از خروارها تملّق و چاپلوسی افرادِ بی وجود نزدِ آن مجسّمه ی اربابِ وجود! درست مانند وقتی که کارگران متملقِ یک شرکتِ تولیدیِ ورشکسته ی در آستانه ی فروپاشی برای جشن زادروزِ مدیرعاملِ فَشَلِ خود، که سببِ عمده ی خوابیدن چرخهای تولید و مُسَبّبِ ورشکستگی شرکت است، سفارش یک کیکِ تولّد بدهند و در نوشته ی روی آن چاپلوسانه دَم از مهارت بی نظیر، لیاقت بی مانند، مدیریت قوی، عدالت علوی، صلابت رضاشاهی و صولت نادرشاهیِ مدیر بی لیاقت خود زنَند...!
دوستان عزیز! بامید حق این سخن در بخش دوم ادامه خواهد یافت!
سیّد محمّد ترابی، کانبرا، زمستان دوهزار و بیست و سه!
4⃣
ساز و نغمه به ترتیب در پیِ یکدیگر ادامه می یابد و جمله ها یکی یکی وارد در حلقه یی می شوند که انگار تعلق به عالم ملکوت دارد و احیاناً برای اغلب شنوندگان نامرئیست! من آن حلقه ی ملکوتی را درمی یابم، بنحوی که تک تک سازها و نوازندگان پیش چشمم در شکل و هیآت فرشتگانی ظاهر می شوند اندوه بر دل و مُهر برلب و فریادِ اعتراض بر زبان! اما از سوی دیگر واژگان شاعر و منطقِ استوارِ سخنش با مآمورِ سرکوب بی گناهان، چهره هایی زشت و کریه را بیادم می آورد که اگر چه قرنهاست مرده و معدوم گشته اند، در تصویر این سینمای متحرّک، این شهرِ فرنگِ امروزین، هریک زیر بار سنگینی از ننگ و عار و لعن و نفرین، خمیده و لرزان گام برمی دارند و می گذَرند، گامهایشان کوتاه است و بازو و آرنج خود را با زوایه یی بسته جلوی صورت خود گرفته اند تا کراهتِ منظَرشان را پنهان سازند مگر از سنگباران بازدیدکنندگانِ موزه ی تاریخ در امان بمانند، با اینهمه، از فُحشبارانِ گذریان مصون نخواهندماند. همانند کلیپی صوتی-تصویری، که همزمان با توضیح گوینده تصویر هایی از افراد یا صحنه ها را نشان دهَد و درگذرَد، حافظه ی تاریخی ام پُرتره ی حکمرانانی را پیش دیدگانم می آورد و رد می کند که ستمهای بزرگ بر مردم و میهنمان روا داشتند، پیش از آنکه بکام اژدهای مرگ فرو روند. چهره ها روشن و مشخص اند، از ضحاکِ شاهنامه ی حکیم توس آغاز می شود یعنی از دوران اساطیری، با اسکندر مقدونی وارد تاریخ می شود، سپس اعراب اند و بطور مشخّص سعدِ ابی وقّاص که چهره ی مبهمش را به کمک نقشِ صورتَکَش بر پرده ی پرده خوانان دوره گردِ ایام کودکی ام باز می شناسم و صحنه هایی از نبرد قادسیه را در نظر می آورم با رذیلت های اعراب تازه مسلمان و رشادت های دلیر نیاکان زرتشتیمان، رستم فرخزاد و همرزمانش. چهره های منفورِ دیگر که در حافظه ی تاریخی ام نقش می بندد چنگیز خونریز است و تیمور لنگ، اشرف و محمود افغان است و خونریزان سفاک روس و انگلیس، و در آخرین عکس که دسته جمعیست کارتر آمریکایی، کالاهان انگلیسی، ژیسگار دستن فرانسوی، هلموت اشمیت آلمانی، پوتین روسی، رییس کشور سوسیالیست- ماتریالیستِ چین، و صدّامِ تکریتی. یک فارسی زبان هم با لهجه ی روستایی اش، کمی شرمگین، در میان آنها نشسته است که با گوشه ی قبا چهره اش را پوشانیده تا شناخته نشود. این آخری گاهی جایش را به موجودی دیگر می دهد، امّا این دومی هیچ شرمگین بنظر نمی رسد! شخصیت ها درین تصویرِ پایانی همگی خنده ی پیروزی بر چهره دارند و خون از مشتشان می چکد، به دسته یی از گرگان می مانند که بر گله یی از گوسفندان زده باشند و حال با چنگ و دندانهای خونین گردآمده اند تا پیروزی های خودرا باهم مرور نمایند.
(ادامه در پست بعد)
3⃣
ساز و آواز ادامه می یابد و در جمله ها ی بعد موسیقی و آواز گاهی ملایمتر و گاهی با وُلومِ بالاتر، با یک سیر منطقی پیش می رود و انطباق موزیک با کلام سبک ِهنریِ فاخری را ادامه می دهد که بگمانم فقط در اجراهای "خسرو آواز ایران" می توان دید و بنام نامی او ثبت گردیده است! تنظیم آهنگ هم البته محشر است. تکرار در برخی از جمله های این سرودِ حماسی، هم تآکیدی بر معنی و مفهوم کلام است هم تکمیلی بر ریتم و آهنگ، تا مرتبه ی آن را که آسمانی است ملکوتی سازد. بطور مخصوص در عبارتِ "زبان آتش و آهن زبان خشم و خونریزیست، زبان قهر چنگیزیست" و تکرار و همخوانیِ" زبان قهر چنگیزیست" که از سه رکنِ دوتایی مفاعیلن مفاعیلن( شش تا مفاعیلن) بعلاوه ی تکرار رکن های پایانی بدست می آید در مجموع ده بار "مفاعیلن" می شود و شکوهی خاصّ به اجرا می بخشد! اما هر یک ازین تکرارها با تفاوتی محسوس در موسیقی و با لطافت و ظرافتی خاصّ همراه است که نوازش دهنده ی روح و روان است. در همان حال بنظر می رسد سازِ آغازینی که در تکرارِ جمله کلام را همراهی می کند، خودش یا شاید فقط ضربش، عوض می شود، پس همان جمله، جمله ی دیگری می شود، مانند همه ی چیزهایی که در زندگی به همین گونه، با اندکی تغییر، تکرار می شوند.
ذهنم تلاش می کند تا همزمان با درک و فهم موسیقی، تنوع سازها و ریتم متغیّر برخی از نتهای تکرار شونده را بازشناسد اما کاری کاملاً تخصصی است و برای من تقریبا محال می نُماید. به تنظیمِ بی مانند آهنگ اشاره کردم، در چشم من استاد درخشانی سنگ تمام گذاشته است، و شما این هنرمندی را مخصوصاً در تکرارهایی از عبارتهای حماسه بخوبی در می یابید، تکرارهایی که با ریتم و نظم خاصِّ بالارونده تا پایان اجرای استاد ادامه می یابد. بر روی هم کلام و آهنگ و تنظیم و اجرا از هماهنگی و کمالی بهره ورند که وقتی اجرا به پایان می رسد برای منِ شنونده گویی تازه وقتِ آغاز است، آخر نه اینکه جمله ی پایانی: تفنگت را زمین بگذار" همان جمله ی آغازین است، بعلاو، من که با کلام و موسیقی به افلاک برده شده ام هنوز آماده ی بازگشت به زمین نیستم، به وقت و حالِ خوشی دست یافته ام که نمی خواهم پایان یابد. هنوز در دو سه جمله ی آغاز همنوازی بودم که دریافتم فضای این اجرا افزون از گنجایی درک من است و پُرابهام و ایهام، گویی در پوششی از مِهِی غلیظ، مِهِ سیاه بنفش، بسته مانده است. هر جمله ی موسیقی انگار لحظه یی پنهان می شود و دوباره باز می گردد و با جمله های بعدی همراهی می کند و به پیشواز دلنگرانیها و افسردگیهایم از وضعیت موجودِ وطنم می آید. قطرات اشک در چشمانم حلقه میزند. "مُشیری" با زیرکیِ خاص " زبان خشم و خونریزیِ" دیکتاتور امروزه را با " زبان قهر چنگیزیِ" هشتصدسال پیش قافیه ساخته و این همسان پنداری زخم کهنه ی دل مردمم را تازه و ناسور می کند! دقایقی مرا به عمق تاریخ میبرد تا "چنگیزها" ، یعنی ویرانگران ایران را بخاطر آورم به صف کنم و برشمارم. دلم به درد میاید، این چه سرنوشت شومیست که برای میهن مظلومم رغم خورده است؟! باز می گردم ، ضرباهنگِ برخی از جمله ها برایم آشناست، گویی قبلاً در برخی از آثار "خسرو آواز ایران" ، دستِ کم در آنهایی که در مایه ی دشتی و شور اجرا شده اند، شنیده ام امّا، باوجود آنکه گوشه ی دشتی معمولا برای بیان حُزن و اندوه است، در آنچه قبلا شنیده بودم نه این مایه از حماسه جا گرفته بود نه این حجم از حُزن و اندوه.
(ادامه در پست بعد )
https://t.me/sydtorabi
2️⃣
اجرای هنرمندانه ی استاد و نوازندگانی که اورا همراهی می کنند پای هنرِ موسیقی را بر نوکِ قلّه ی هنر نهاده است. هربار بازشنیدنش روحم را می نوازد و با آن درمی آمیزد. اوراق تاریخ را، در متونی که خوانده بودم، پیش چشمم ورق می زند و از جلوی نظرم می گذرانَد، عبور می دهد، همانند بازی شهر فرنگِ دوران کودکی ام.
پنداری مردِ شهرفرنگباز، تصویر چهره های خونریز و ستمگر تاریخ جهان را از "نرون" و "آتیلا" تا "هیتلر"و "پل پوت"جلوی دریچه یی که بر صندوقچه ی شهر فرنگش تعبیه کرده است حرکت می دهد و روی هر پُرتره یی اندک توقفی می کند، از چرخاندن تصاویر باز می ایستد و توضیح کوتاهی از جنایات صاحب عکس، که حالا ده ها بل صدها سال است که مرده ، می دهد.
در آن نخستین شنیدنِ آهنگ، همینکه "اُوِرتور" یا "آندانته" با همنوازی گروه آغاز شد لحن حماسی آهنگ بآسمان رفت و جان مرا هم با خود برد. اُوِرتور با طنین بالا و شدت متناسبش یک دقیقه را دربر گرفت. با آغازِ کلام در پایان یک اورتورِ حماسی، متنِ تصنیف
، هم در کلام هم در آواز، هشدار دهنده، پیش رفت. صدای بم استاد تمام فضاهای خالی سالن خیالیِ کنسرت را پُر کرد و جمله ی " تفنگت را زمین بگذار" با تکرارِ از نظر آوایی و موسیقایی مساوی اش، و ضربِ استوار و تکیه دارِ دوبار و هربار دو " مَفاعیلُن"، خواب آلودگان جامعه، حتّی خود بخواب زدگان، را بیدار و هشیار کرد، آنها داشتند چشمانشان را می مالیدند تا خود را و منشاءِ این صدای آسمانی را پیدا کنند که استاد به ابتدای جمله ی دوم رسید و هرقدر از بم به زیر متمایل می شد بر شدت و طنین صوت افزوده می گشت، :" ... که من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجار"!. می توانستم در خیال مجسّم و مصوَّر سازم که این اجرا اگر بواقع در یک سالن و در برابر جمعیت تماشاچیان بود همه را از جای خود بلند می کرد و وامیداشت تا با کوبیدن پا بر زمین آوازِ استاد را همراهی کنند ، آنگونه که فریادِ حماسه به افلاک رسد و شُکوه آن تا عالم فرشتگان بالا رود و ناز بر فلک و فخر بر ستاره فُروشَد! . پس از درخواست شاعر از مآمور، که هم سرشار از مهر پدرانه است هم در حدّ مقامِ سخن گِلِه آمیز، حماسه در یک مونولوگ انتقادی قرار می گیرد و ادامه می یابد زیرا در دلِ استبداد اجازه ی دیالوگ شدن ندارد! مآمورِ سرکوب در یک نظام استبدادی در حکم رُباتی است که فقط یک برنامه به رایانه ی ذهنش داده شده: شلّیکِ گلوله های داخل خشاب. او اجازه ی گفت و گو و مصالحه با آنکس که قرار است هدف تیرش باشد، ندارد زیرا حاکم می داند که اگر گفتگو آغاز شود شبکُلاهش پسِ معرکه است، پس دیالوگ غَدغَن! جمله ی سوم آغاز می شود که توضیح شاعر است در بیان علت هشدارش! ..." تفنگ در دست تو یعنی زبان آتش و آهن"، طنین و شدت صدا که بالا رفته بود اندکی بیشتر اوج می گیرد، گویی بازهم تلاش می کند تا باب گفت وگو را بگشاید و طرف مقابل را دعوت به دیالوگ کند. میگوید برخورد تو با من با زبان آتش و آهن است در حالیکه من مایلم با زبان دل و از موضع مِهر و محبّتی برادرانه با تو وارد گفت و گو شوم! " من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کَن، ندارم جز زبانِ دل، زبانِ دل! " این تکرارِ "زبان دل" که حالا در مقامِ فرود از اوجِ صداست تا نرمی زبان دل را حکایت کند، نقطه ی عطفیست در زیبایی موسیقی و آهنگِ این اجرا، چندان مَحشَر است که انگار تا بحال شعر موسیقایی شده بود اینک موسیقی شاعرانه و متخیّل شده است. تکرار " دل" در جمله ی " دلی لبریز از مهر تو ای با دوستی دشمن" هم بر قدر و قیمت شعر می افزاید هم بر مقام موسیقی. همین آماده سازیست که بستر را فراهم می کند تا پاسِ هنریِ استاد به نوازندگان ِ گروهش با همه خوانیِ عبارتِ "با دوستی دشمن" بثمر رسد و یک گُلِ شاهکار، یک نوای جاودانه، جاودانه تا وقتی که ایران در عرصه ی جغرافیا و در اوراق تاریخِ جهان "ایران" است، آفریده شود و برجا بمانَد! با آغاز جمله ی بعد نفس در سینه ام حبس می شود و با پایان آن آزاد می گردد.
(ادامه در پست بعد )
https://t.me/sydtorabi
1️⃣
" تفنگت را زمین بگذار "
(بمناسبت روز شعر و ادبیات و هنرِ ایرانزمین)
درود بر شما دوستان عزیز! ماه مهر به چندین زیب و زیور آراسته است. از آن میان اینکه اختصاص به حضرت مولانا و حافظ دارد و اولّ و هفدهم آن مصادف با ولادت و وفات خسرو آواز ایران استاد محمد رضا شجریان است. این یاد داشت به منظور تبجیل و تجلیل از آن راد مردِ هنر موسیقی و نیک یاد از دوست فقیدم فریدون مشیری به نظر گرامیتان می رسد! امیدوارم همه ی شما دوستان عزیز سرودِ حماسی " زبان آتش" سروده ی فریدون مشیری را با اجرای زیبای استاد شجریان شنیده باشید. اگر آن بخت یا فرصت را تا کنون نداشته اید پیشنهاد میکنم هم اینک بشنوید تا این یادداشتم، و باحتمال قوی یاداشت بعدی، برایتان معنا و مفهومی عمیقتر یابد.
(بخش یک)
اجرایِ موسیقاییِ حماسه ی " زبان آتش" سروده ی فریدون مشیری، با آهنگسازی و خوانندگی استاد محمد رضا شجریان و تنظیم استادانه ی مجید درخشانی یک اثر هنری فوق العاده شد، یک شاهکار، یک هنر ناب! زیبایی کلام شاعر، انسجام واژه ها و وزنِ ریتمیکِ شعر با تکرار رکنِ "مفاعیلن" به این سرود صلابتی چشمگیر بخشید. فریدون شاعری حساس بود و طبعی لطیف داشت. هم شعرهای رمانتیک و عاشقانه سرود، هم اجتماعی و اخلاقی، و هم گاهی حماسی! او ستم حاکمان و حکمرانان را بر افراد و آحادِ جامعه و مردمِ خود برنمی تافت، اگر می دید می رنجید و از کوره در میرفت اما اهل دشنام و ستیر نبود و از خود خشونت نشان نمیداد، با رَجّاله ها هم سخنان معنی دار اما به لطافت نسیم و نرمی باران می گفت! احساسش را، در اوج خشم هم، کنترل می کرد و در قالب واژگان شعرش می ریخت و آمیخته به لطف بیان می کرد.سِلاحش کلمه بود و هنرِ شعر. تذکّر میداد و نصیحت می کرد. تصویری که درین حماسه ی کوتاه آفریده بی شک یک واقعیت تلخست که رخ داده و او شاهدش بوده است. مآمور مُسلَّحی را در حالت آماده باش بتصویر کشیده که لوله ی تفنگش بسوی سر یا سینه ی جوانی معترض نشانه رفته و منتظر دریافت فرمان آتش است. آن صحنه ی دلخراش وجدان بیدارش را به فغان آورده و این صدای وجدان اوست که فریاد شده و در حالتی،نیم آمرانه نیم خواهشمندانه، مآمور را مخاطب قرار داده است و می گوید: " تفنگت را زمین بگذار، که من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجار!" درین نخستین سطرِ حماسه شاعر دو گزاره ی کوتاه دارد با دو تصویر روشن! شما آن مآمور را می بینید که تفنگش بسوی فردی که گناهش اعتراض بر ستمهای حکومت براو و امثال اوست نشانه رفته. مآمور منتظر دریافت فرمان از فرمانده اش، یا از نَفسُِ خود است تا آتش بگشاید و سروِ نورسیده ی قامتی را که با بیش از دو دهه رنج پدر و مادر و استاد و معلّم بالنده شده است بر زمین افگَنَد. شاعر مآمور را، که بنا بر روایت حاکم "معذور" است و بنابر روایت مردم "مزدور"، به صلح و مدارا دعوت می کند تا تفنگش را زمین بگذارد و ازین بیش " با دوستی (= دوستداشتن) دشمنی نورزد". گزاره ی دوم که توصیف تفنگ است چندین تصویر را درکنار، یا منطبق بر، هم تداعی می کند، قیدِ "بیزارم" و دو صفت "خونبار و ناهنجار" هر کدام یک تصویر روشن و قوی دارد. ابتدا چهره ی درهم کشیده ی شاعرِ بیزار از ستم حاکم، سپس تصویر گلوله یی که شلیک شده و از جای نشستنش بر بدن معترضِ خیابانی باران خون جاری است. مسبّبِب آن بیزاری و آن خونی که فوران کرده در ظاهرِ امر این آلت جنایت و آدم کشیست که شکلِ ترسناک و ناهنجاری دارد، هرچند که گفته اند:" گرچه تیر ازکمان همی گذرد×× از کماندار بیند اهلِ خِرد! تصویرسازیها به همین روشنی و قوّت تا پایان حماسه ادامه یافته و شعر را با همه ی اختصار و کوتاهی اش به یک فصل از تاریخ مصوّر اجتماعی- سیاسیِ ایرانِ پس از بهمن پنجاه و هفت بَدَل کرده است. این توضیحِ کوتاه من از دو سطر نخست شعر، صرفاً از نگاه به ادبیاتِ تصنیف برخاسته است، هنرِ ساز و آواز و اجرایش در مایه یِ "شور" با چند ورودِ مختصر به گوشه ی "دشتی" راز دیگریست که "من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان"، می توانم درکَش کنم، درکش کرده ام، بارها، از نخستین بار که شنیدم درکش کردم، اما وصفَش را نمی توانم، یک موسیقیدان می تواند آنگونه که شایسته ی این اجراست آنرا توصیف کند! میتوانم بگویم این سرود حماسی که در هشت دقیقه و چند ثانیه اجرا شده است در حقیقت اوراق گویایی از تاریخ معاصر میهنمان است، تاریخ موزیکال، تاریخ سیاسی اجتماعی ایران عزیز است که دارد از زبان شعر و ساز و آواز روایت می شود.
(ادامه در پست بعد)
https://t.me/sydtorabi
یاد باد آنکه "رُخَش شمعِ ادب" می افروخت
وین دل سوخته پروانه ی ناپروا بود
( با اندکی تصرف در بیت زیبای حافظ)
سرکارفریده خانم مهدویِ عزیز و گرامی! نسیم خانم عزیز و گرامی! خاندان شریف و نبیل مهدوی دامغانی!
دو سال است که استاد ادیب و فرزانه ام شادروان احمد مهدوی دامغانی چشم برین جهان خاکی فروبسته و به ملاء اعلی پیوسته است! میدانم در غیبت آن فرزانه ی مهربانتان چه کشیده اید. می دانم چقدر دلتنگش هستید. می دانم چقدر بر رفتنش اندوه خورده و اشک باریدهاید! حق داشتید! سزاوار همین بود! اما باور بفرمایید تنها شما نیستید که حال و روزی چنین داشتید، ماهم، بنده و باقی دانشجویان و شاگردان آن استاد دلسوز و آن پدر معنوی فداکار هم همین گونه بودهایم. درین موردِ خاصّ حکیم خاقانی به درستی از عهده ی بیان مطلب و بنمایش گذاشتن سنگینی و سهمگینی اندوه برآمده است آنجا که می گوید:
"آتش و آب ار بدانندی که از گيتی که رفت،
آتش از غم خون شدی، آب از حَزَن بگريستی!"
در سوگ ِ بار بستن و رفتن او به سفر ابدی خلقی عظیم که اغلب شاگردان او در چهارگوشه ی جهان بودند اندوهگین شدند. بخاطر دارم دو سال پیش، از ایالتهای پنسیلوانیا و ماساچوست و کالیفرنیا در آمریکا گرفته تا فرانسه و اسپانیایِ اروپا و تمامی سرزمین عزیز ایران مخصوصاً مشهد و دامغان، و بخشهایی از منطقهٔ عربی و عتبات عالیات و کشورهای همسایهٔ فارسیزبانمان درسوگ سنگین و عمیق استاد نشستند و با شما عزیزان اظهار و ابراز همدردی کردند! این غمِ انبوه و انبوهِ غمگِنان نشان از بزرگی و ایمان و تقوی و دانش و معرفت آن محبوب و آن فریدِ وَحده داشت که برای شما پدر و برادر و عموی مهربان و فداکار بود و برای ما چراغ دل و نور امید، و تا دم و بازدمش برقرار بود روشناییبخش جانمان بود. در دو سال اخیر که آن چراغ فروزان خاموش گشته است، در غیبتش بتاریکی نشسته ایم و بیاد روشنایی بخشیِ وجودش افسوس می خوریم و دریغادریغ می گوییم و حق داریم که چنین باشیم زیرا مولانای بزرگ فرموده است " غیبت خورشید بیداری کُش است"
او تجسّمِ ادب و متانت و عصمت و معرفت بود!
زهی بزرگی مقام، زهی تقوای تامّ و تمام، زهی تواضع و دلیری، زهی سخاوت و سرافرازی، زهی محبت و معرفت که آن استادِ ادیبِ اریب را بود. این بنده در طی دوسال گذشته باقتضای فرصت و وقت برخی از خاطرات مشترکم با آن مرد کمنظیر را در صفحه ی تل- اینستاگرام خودم نشر کردم. امروز فقط خواستم در یادبود ازدست رفتنش با شما نیکان همراه باشم. بیاد دارم که در هفته ی پس از ارتحالش بتآسّی از مرثیه خوانان عزیز دامغانی دو بیت را در پایان یادداشت عرض تسلیتم گذاشته بودم و دیدم که بر دل برخی از دوستانم نشسته بود. اینک در حالی که بر شما خاندان معظَّم و محترم مهدوی دامغانی ادای احترام می کنم و درود می فرستم دستِ نیایش به سوی پروردگار دراز می کنم و با همان آرزو این یادداشت را بپایان می برم:
الهی قبر بر وی روضه گردان
کفن از حُلّهها بر وی بپوشان!
اگر دارد گناهی در شریعت
ببخشای و ببر روحش به جنّت!
سید_محمد_ترابی
دامغان، بیست و ششم خرداد ماه هزار و چهاردصد و سه شمسی!
2⃣
سالها بود که خواب ندیده بودم و نمیدیدم تا درین شبهای اخیر که اینجا در محله ی کی لین در کانبرّا اغلب خواب ونیز و فلورانس را می بینم و سواحلی که اگرچه تصویرش گنگ و مبهم است اما بگمانم کناره های متصل به نورماندی و برتانی در فرانسه است. گاهی هم دو نقطه ی کاملا متفاوت و مجزا در جغرافیای اروپا را برروی هم افتاده و منطبق برهم می بینم و این دیگر از طُرفه کاریهای عالم خیال و روئیاست در کنار این حقیقت که "جایی که آرزویش را داریم بس بیشتر از جایی که در آنیم در لحظه لحظه های زندگی ما جادارد"
انگیزه ام از نشستن در قطار ساعت یک و پنجاه و پنج دقیقه ی رُم - ونیز انگیزه ی دست یافتن به لذتی هنری است، ونیزی که بارها دیده بودم و بازهم آرزوی دیدارش را داشتم. ونیر من چیزی نبود جز مکتب نقاشی جورجونه، جوتّو و شهر تی سین، کاملترین موزه ی معماری و نقاشی قرون وسطا! پس بی شک خودرا کامروا حس می کردم اگر یکبار دیگر با همان حوصله و دقت ریزه کاریهای دیوارنگاره ها را که دیده بودم می دیدم و البته کامرواتر بودم اگر در بولوارها باز همان درختان شاه بلوط را، این بار به نسبت سالهایی که پشت سر گذاشتیم افراشته تر از پیش، و آن بوته های نسرین و نسترن و لاله را در فواصل بینشان، و کانال بزرگ را در حالیکه آفتاب بهاری رنگی از لاجورد سیر و زمرد فاخر در امواجش آگنده است با آن غنای رنگ که در پرده های نقاشی تی سین به نمایش در آمده، تماشا می کردم. در چشمم شهری ساخته از مرمر و زر، یشم آذین و زمرّد فرش، می آمد. رگه های سبز و زرد مرمر با تلاءلوی زرینشان در آمیخته با سیاهی آرام و نجیب یشم و سرخی زمرد، همه باهم در صحنه های پرداخته شده ی جوتو و جورجونه و تی سین، ونیز و فلورانسِ هنری و مجرد را در برابر دیدگانم بنمایش در می آورَد! شادمانی ام مهار می گسلد، در حالتی از سرخوشی و بی وزنی قرار می گیرم و زندگی یی را تجربه می کنم که با کیفیت تر از آن هرگز در تصورّم نمی گنجد!
#دکتر_سیدمحمد_ترابی
کانبرّا! جمعه بیست و یکم اردیبهشت ماه هزارو چهارصد و سه خورشیدی.
1⃣
اگر دوباره جان تازه یی می گرفتم و توش و توانی، که به کمک آن می توانستم سفر کنم و دست کم یکبار دیگر با هرآنجایی که پیشترها رفته بودم تجدید دیدار، خیلی دلم می خواست بار دیگر آن قطار ساعت یک و پنجاه و پنج دقیقه را در ایستگاه مرکزی رم سوار شوم که بارها مرا به ونیز برده بود، همان قطاری که به دَفَعات در خیال سوارش شده ام، و می توانستم پنج دقیقه مانده بساعت پنج بعد از ظهر وارد ونیز شوم. آنگاه از ایستگاه راه آهن تا نزدیک به پایان کانال بزرگ لاگون را قدم زنان و سرود قایق رانان ونیزی را زیرلب زمزمه کنان، بسوی کلیسایی پیش روم که در سوی دیگر کانال نزدیک به انتهای راهی که فقط تا آنجا می شود پیاده طی کرد واقع بود، با آن شکوه و عظمت معماری اش و سفیدی روشنایی بخش گنبدش در شبهای روءیایی ونیز، همچون نگینی درخشان بر انگشتری معماری انتهای کانال بزرگ، نظاره گر همتایش کلیسای میدان سن مارکو، واقع در این سوی کانال، آنچنان که گویی این دو بنای مجلّل بعلاوه ی برج ایستاده در کناره ی معروفترین میدان شهر، نگهبانان شهرند ایستاده برسر پست نگهبانی خود، ناظر بر رفت و آمد صدهاهزار زایری که هرروز از راههای دور، از شرق و غرب عالم، به دیدار ونیز، آن عروس معماری جهان، آن موزه ی به بزرگی یک شهر، آن شهر نشسته در مرداب، مقاوم و پابرجا در روباروییِ امواج و خیزابها، می آیند! از قطار که پیاده می شدم این مسیر زیبا و فرحبخش را قدم زنان طی می کردم، خیره بر چشم اندازهای زیبای اطراف کانال و تصویرهای جنبانش بر سطح آب، تصویرهایی که با تکان امواج ناشی از عبور بلم یا گوندولا هرلحظه رنگی تازه و تبلوری نو می یافتند، امواجی که بر گیسوان برّاق و زیبای مسافران قایق، آن عُشّاق جوان، پرتوی رنگارنگ می افگندند و از تلاءلوی امواج گیسوان زیبای آنان نقشی فزاینده می یافتند سپس همه ی آن رنگها و نقشها را در خود جمع می آوردند و به چشم زائر ونیز که قدم زنان در طول ساحل مرداب پیش می رفت می کشیدند. فلورانس و ونیز دو معشوق دیدارهای متعدد و متوالی من بوده اند، اغلب در سالهای دهه ی شصت ایرانی. دو شهری که اگر چه بردن نامشان برزبان همچون آوردن حقیقتشان فرایادم، به من لذتی سرشار می بخشند، اما بقول یک نویسنده ی فرانسوی نامها چندان گسترده نیستند و چندان گنجایی ندارند که همه ی دیدنی های شهری به زیبایی و هنرمندانگی فلورانس و ونیر را در خود بگنجانند، دیدنی هایی که بیواسته روی هم قرار گرفته اند؛ پس ناگزیر باید از آنها شهرهایی فراطبیعی ساخت در ذهن که محصول لقاح برخی عطرهای بهاری اند با آنچه من جوهره ی نبوغ بزرگانی چون جوتو، جورجونه، میکل آنژلو، تیسین و لئوناردو داوینچی می پندارم. ونیز و فلورانسِ ساخته ی ذهن من تنها به واقعیت شهرهایی بسنده نمی کند که ساکنانی را در خود جا داده است. تنها میدانها و پلهایی نبود و نیست که می شد در، یا بر، آنها رفت و آمد کرد و زیستی فیزیکی داشت، زیرا واقعی تر و جوهر دارتر از خود شهر تابلو ها و دیوارنگاره هایی بود که بارها مرا با همه ی وجودم بسوی خود خوانده بودند، مسحور نقطه نقطه ی وجود خود کرده بودند و ساعتها در مقابل خود برپا داشته بودند تا من از روزن درون قاب آنها به ونیز قرون وسطا سفر کنم، به ونیزِ جوتو( جیوتّو دی بوندونی) در هزارو سیصد میلادی؛ به ونیزِ جورجونه در هزارو پانصد میلادی؛ و ونیزِ تیسین ( تیتزیانو وِچّلّی) در هزار و پانصد و شانزده میلادی. به آن ونیز بنگرم و حیران شکوه آن زندگی و آن زندگان شوم، با آنچه درون قاب بتصویر کشیده شده است ارتباطی انسانی برقرار کنم برای آنها دست تکان دهم و آنان در پاسخ محبت آمیز خود در برابرم کلاه از سر بردارند و لبخند زنند آنگاه که دیوارنگاره یی از جوتو را تماشا می کنم که بر گوشه یی از آن پرده یی از آفتاب بامدادی، بمثابه غباری روشن، کج کج و پیش رونده، گسترده بود و من مبهوت آن میشدم، مدتی در آن خیره می ماندم سپس با تمام توانم پا از زمین میکندم و راهی اقامتگاهم می شدم چون شب فرارسیده بود و شهر داشت خلوت می شد، در حالیکه تمام راه برگشت را بیرون از حضور خودم در دنیایی که در عالم خیالم برای هنرمند نقاش فرض می کردم سیر می کردم و پیش می آمد که بجای عمارت شماره پانزده زنگ خانه ی شماره ی هفده را می زدم و کمی که انتظارم برای گشوده شدن در طولانی می شد شگفت زده به پنجره ی طبقه سوم که صاحبخانه اقامت داشت چشم می دوختم ببینم آیا کسی هست تا در را برویم بگشاید و با شرمندگی دختر یا پسر همسایه را می دیدم لبخند برلب انگشت اشاره ی خود را بسوی خانه ی کناری می گرفت یعنی بازهم به اشتباه زنگ آنان را زده ام! در دنیایی کاملاً پیچیده و شگفت انگیز می زیییم!
(ادامه در پست بعد)
https://t.me/sydtorabi
3⃣
بعد از تصویب در دو روزنامه ی اطلاعات و کیهان و در اخبار داخلی دانشگاه آگهی می شود و زمانی تعیین می گردد تا داوطلبان درخواست کتبی خود را به پیوست مدارک تحصیلی و سوابق علمی و پژوهشی شان ارسال دارند. پس از دریافت و بررسی آنها روز و ساعتی برای برگزاری آزمون کتبی اعلام می شود تا داوطلبان شرکت کنند و به پرسشهای علمی که از طرف گروه مورد نظر طرح شده است پاسخ دهند. پس از بررسی برگه های پاسخ و دادن نمره به آنها، چهار تن از دارندگانِ بالاترین نمرات دعوت به مصاحبه می شوند. فرد یا افرادی که بنابر تآیید هیآت ژوری در مصاحبه برترین شناخته شوند دعوت به همکاری با دانشگاه می شوند و با سمت عضو هیات علمی باستخدام دانشکده در می آیند. حال، اگر جنابعالی این روند را بعرض اعلیحضرت رسانده اید که خوب، اگر نه اجازه دهید بنده طی عریضه یی از سوی جنابعالی برای اطلاع ایشان بنویسم، شما امضاء بفرمایید و بفرستید تا متعاقب آن منتظر اتخاذ تصمیم و اجرای اوامر ایشان باشیم. جناب صالح لبخندی میزنند و میفرمایند بنده تا اندازه یی روش کارمان را بعرضشان رساندم اما از فحوای کلام ملوکانه دریافتم که خواست اعلیحضرت اینست که آقایان ایکس و ایگرگ خارج از روال مرسوم به جمع همکاران ما بپیوندند. استاد صفا میفرمایند پس اجازه فرمایید تا بنده به دفترم برگردم و فکری بکنم و نتیجه را بعرضتان برسانم. دکتر صفا دفتر آقای صالح را ترک می کنند و به دانشکده می روند و بی درنگ درخواست استعفای خود از ریاست دانشکده ی ادبیات را می نویسند و در پاکت محرمانه قرار می دهند و برای آقای صالح میفرستند. آقای صالح با دیدن آن به استاد زنگ می زنند، استاد میفرمایند جناب صالح شما رئیس دانشگاه هستید و اعلیحضرت هم پادشاه کشورند. برای شما و اعلیحضرت استخدام هرکس با عنوان عضو هیآت علمی در دانشگاه کار ساده و بی پیامدیست اما بنده نمیتوانم دست بچنین کاری بزنم زیرا من باید درست و منطبق با قانون عمل کنم تا بتوانم پیش همکارانم حتی کارمندان و مستخدمان دانشکده سرافراز بایستم و پاسخگوی تصمیماتم باشم. بنده خوب به جوانب این موضوع فکر کردم دیدم کمهزینه ترین کار برای من و شما این است که من از سِمَتَم استعفا کنم، شما هرکس را که مصلحت میدانید به ریاست دانشکده معین نمایید و پس از آن به اجرای اوامر اعلیحضرت قیام بفرمایید. استاد طی سخنانی طولانی آقای رئیس دانشگاه را قانع می فرمایند و بدین ترتیب مسولیت خطیر ریاست دانشکده ادبیات را از دوش خود برمی دارند. در طیّ سی و یکسال دوستی و ارادتمندی ام بارها اتفاق افتاد که در صحبت های خصوصی مان ابراز خُرسندی کردند و فرمودند چه خوب شد که راحت شدند و توانستند با فرصت و مجال بیشتر به ادامه ی پژوهشهای خود بپردازند. در نخستین روز از سال تحصیلی چهل و هفت که وارد دانشکده ی ادبیات شدم دریافتم که استاد صفا با عنوان "استاد میهمان" به دانشگاه هامبورگ در آلمان غربی رفته اند و جناب سید حسین نصر رئیس دانشکده ادبیاتند و جناب صالح هم برسر پُست سابقِ خود به ریاست بیمارستان زنان برگشته اند و اعلیحضرت آقای پروفسور فضل الله رضا را که از کانادا فراخوانده شده است بجای ایشان گماشته اند! استاد صفا بسیار رازدار بودند و در حفظ الغیب مربوط به دیگران می کوشیدند. خیلی دلم میخواست بدانم آن دو نفر که شاه می خواست بی طیّ مراحل قانونی وارد دانشگاه شوند که ها بودند، اما هرگز نپرسیدم تا دچار معذوریت نشوند. سالها بعد از طرق دیگر آنها را شناختم و دریافتم که چه بسیار حق با استاد صفا بوده است! وقتی در خلوت با خود می اندیشم می گویم ایکاش آن نظم و انضباط و آن اصول و قواعد پابرجا می ماند! اگر پابرجا می ماند لازم نبود امروز برخی از همکارانم از ارتباط خود با آنچه هنوزدانشگاه خوانده می شود شرمگین باشند و خجالت بکشند!
استاد صفا روز شانزدهم اردیبهشت ماه سال هزارو دویست و نود شمسی در شهمیرزاد چشم بر این جهان گشود و روز نهم اردیبهشت ماه سال هفتاد و هشت بدیدار آفریدگار یگانه ی خود شتافت. اینک یکربع قرن از درگذشت ایشان می گذرد اما برای من گویی زنده است، زیرا هر آن و دقیقه اورا می بینم که بر رفتار و کردارم نظارت دارد!
برای روان روشن استاد شادی و جاودانگی آرزو دارم و بر اخلاق و همّتِ آنان که چون او بودند و راه اورا رفتند یا اگر هنوز پیدا می شوند و می روند درود می فرستم!
کانبرّا- هشتم اردیبهشت ماه هزارو چهارصد و سه خورشیدی.
#دکتر_سیدمحمد_ترابی
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 9 months ago