?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 8 months, 3 weeks ago
رشک بر پیکر زنانه
در مقابل تئوری رشک قضیب (penis envy) از فروید، کارن هورنای روانپزشک و روانکاو نئوفرویدی تئوری رشک بر رحم را معرفی کرد. او به احساس حسرتی در روان مردان اشاره میکند که برخاسته از رشک بر ویژگیهای زیستی بدن زنانه است، ویژگیهایی که توان بازتولید، پرورش و تغذیهی جانهای تازه را به زن میدهد [۱]. هورنای و کسانی که بعد از او این ایده را پی گرفتند میگویند ادراکِ این قدرت انکارناپذیرِ نهفته در تن زنانه است که مردان را به انواع قدرتنمایی وا میدارد. این حسرتِ اغلب ناخودآگاه در بعضی مردان چنان ناامنی ایجاد میکند که برای تاب آوردنش نیاز به تحقیر، سرکوب و سلطهجویی بر زنان پیدا میکنند. به عبارتی مردان برای جبران توانی که از آن محرومند سعی میکنند زنان را از چیزهای دیگری محروم کنند. البته هورنای و دیگران وجود رشک بر رحم را یک ویژگی ذاتی در روان مرد نمیدانند و به ظهور رسیدنش را اثر فرایندهای اجتماعی و فرهنگی معرفی میکنند.
رشک بر رحم و میل به تسخیر تن زن، در اذهان بالغتر و پیچیدهتر میتواند در قالب برتریجویی علمی یا حرفهای ظاهر شود. رابرت مکالوین تاریخشناس معاصر در کتاب بذر حوا [۲] از شیوههای جبرانیای میگوید که ذهن مردانه در طول تاریخ برای تحملپذیرتر کردن اضطرابِ کاستی خود به کار بسته. او از زمینهایی مینویسد که زنان از آنها رانده میشوند تا آتش رشک مردانه خاموش شود: زمینهایی مثل روحانیت، سیاست، ارتش، و بخش بزرگی از دنیای تجارت. ایجاد قلمروهای فعالیتیِ مختص مردان، کم ارزش کردن دستاوردهای زنان و تلاش برای اعمال کنترل بر حیطههای زنانه از نظر او تلاشهایی برای آرام کردن ذهن ناایمن مردان است. مکالوین و نظریهپردازانِ دیگر تاکید میکنند که ریشهی این رفتارها اکثرا به سطح خودآگاه نمیرسد و رشک بر رحم اغلب به شکل آشکارا به رسمیت شناخته نمیشود، اما اثر آن در طول تاریخ در تابوسازیها، منزوی کردن زنان، تلاشهای همیشگی برای سلب کردن حقوق برابر از آنها، متهم کردن زنان به جادوگری، و همچنین تحقیر، آلوده قلمداد کردن و شرمآمیز کردن قاعدگی و زایمان به وضوح قابل مشاهده است.
مکالوین در مرور تاریخیاش در کتاب بذر حوا، از رشک رحم آغاز میکند و بسیار فراتر از آن میرود. او میگوید اختراع کشاورزی (که به احتمال زیاد توسط زنان صورت گرفت، چراکه آنها مسئول تأمین غذای گیاهی در جوامع شکارچی-گردآورنده بودند) به مرور زمان، نقشهای مردانه سنتی مثل شکار را کمارزش کرد و تبدیل به تهدیدی علیه اهمیت نقش مردان شد. مکالوین اشارهای هوشمندانه به داستان آدم و حوا در کتاب پیدایش میکند و میگوید که گناه حوا، یعنی خوردن از میوهی درخت دانش، در واقع همان اختراع کشاورزیست. اختراعی که تعادل نقشها را بر هم ریخت و مایهی هبوط مرد از بهشت برینِ توهم برتریاش به زمینِ برابری با زن شد. هبوطی که به سوگی ابدی انجامید و خشم و میل به انتقامجویی از زن را در او نهادینه کرد.
آنچه امروز رژیم حاکم ایران با زنان میکند، شاید در این آینه بهتر فهمیده شود: زنانی که هرروز توانمندتر میشوند، زیر بار سرکوب نمیروند، نقشهای سنتی را به چالش میکشند و تعادل مصنوعی پیشین را به هم میریزند، برای روان ناامن حکمران تهدیدی جدی هستند. و روان مضطرب و ناایمن، دست به دامن بدویترین و آسیبزاترین مکانیزمهای دفاعی میشود.
پانویسها:
[۱] یکی از انتقاداتی که به این نظریه شده این است که زن بودن را با مادر بودن یکی میکند و به این ترتیب مفهوم گستردهی زن را به ویژگیهای جنسیاش محدود میکند و از این نظر با نگاه مردسالارانه همخوانی دارد، یا لااقل به سادگی میتواند مورد سوءاستفاده قرار بگیرد.
[۲] Eve's Seed: Biology, the Sexes, and the Course of History by Robert S. McElvaine
زهره خضراییمنش
@exploringwithin
گویا حجم بالای فایل تصویری مشکلساز هست، فایل صوتی همون بخش گفتگوی بالای رو میگذارم.
بازگشت به آغوش معشوق آزارگر
یک دوست سوئدی که میداند من سودای بازگشت به ایران را دارم و ناظر فراز و نشیب ارتباطم با وطنم در این سالهای اخیر بوده ازم پرسید «سفرت به ایران چطور بود؟»
گفتم «پر از عشق و پر از آزار، انگار که به آغوش معشوق سادیستی بازگشته باشی که از دیدارش سرشار میشوی، از همخوابگی با او لذت میبری، اما از خلق تندش آزار میبینی.»
حالا دارم فکر میکنم یکجای این توصیف میلنگد. معشوقِ داستان من با آن سادیستِ تندخویی که آزارت میدهد، به اسارت میگیردت و به حقوقت تجاوز میکند یکی نیست.
آنکه از دیدارش سرشار میشوم مردمند، فرهنگِ مادریست، زبان فارسیست، اندیشهی ایرانیست، و خود خاکی که مال من است.
آنکه آزار میدهد، تهدید میکند، و محدود میکند، وجه دیگری از مفهوم وطن است. هرچند تمایز قائل شدن میان وجوهی که چنین درهمپیچیدهاند کار سختیست.
شاید بازگشت به خانهی پدرِ سایکوپات توصیف بهتری از بازگشت به ایران باشد. خانهای که در آن آزار دیدهای، کتک خوردهای، محرومیت کشیدهای، تحقیر شدهای، شاهد خشونت بودهای و اسارت مادرت را دیدهای. خانهای که خواستهای از آن فرار کنی، اما رهایت نکرده. خانهای که هنوز خوابگاه مادر و خواهر و برادرهایت است. خانهای که در آن عشق ورزیدن را آموختی، همدلی را آموختی، زیستن با دیگری و برای دیگری را آموختی.
خانهای که میدانی ساکنینش در آزارند. خانهای که به ظاهر از قیدش رها شدهای، اما ریسمان ناگسستنیِ عشق به آن زنجیرت کرده.
خانهای که تنها خانه است و خارج از آن بیخانمانی.
زهره خضراییمنش
@exploringwithin
ظرف من باش، بگذار محتوای تو باشم
یک جاروبرقی رباتی داریم که پسرم از پنج-شش ماهگی آن را دشمن میدانست. بدشکل و بدصدا و بدادا میداندش و شده که از نزدیک شدنش به رعشه بیفتد. لابد اولین بار با راه افتادن ناگهانی جارو غافلگیر شده و ترسیده که اسباببازیهایش و چه بسا خودش را فرو ببرد و نابود کند. خلاصه چنان که برّه از دیدار گرگ، پسر من همیشه از دیدار این ربات سیاه غُران گریزان بوده و سعی کرده با آن در یک اتاق تنها نماند و حتی وقتی من هستم هم سعی میکند زیاد نزدیکش نرود.
دیشب اسباببازیاش را در اتاق من گم کرده بود و داشت دنبالش میگشت. من آن سر خانه مشغول کاری بودم. یکدفعه دیدم با دستهای کوچک چهارسالهاش جارو-گرگِ پنج کیلیویی را زیر بغل زده و فاتحانه تا اینسر خانه آورده. شکارش را کنار من زمین گذاشت و گفت «سر راهم بود، اسباببازیم پشت اینه» و رفت دنبال کارش.
رشد ناگهانی قابل توجهی بود. خودش هم این را میدانست، اگرنه چرا باید تمام راه را تا مادرش میپیمود تا این لحظهی خاص را با او شریک شود؟ چرا جارو را دو وجب آنطرف تر زمین نگذاشتهبود؟ او به هر زحمتی بود خودش را به من رساند چون آدم برای هضم تجربههای پیچیدهاش به کسی احتیاج دارد که ظرفش باشد: در بر بگیردش، ببیندش، چیزی باشد خارج از او که محتوی تجربهی او میشود، و پیکارش را اعتبار میبخشد.
این نیاز به چشمهایی که شاهد تجربهها و احساسات پیچیدهمان باشند، نیازی همیشگیست، با بزرگ شدن از میان نمیرود. اما خیلی از ما در بزرگسالی تمایل پیدا میکنیم این نیاز را انکار کنیم، شاید چون در کودکی نیازمان به قدر کفایت تامین نشده و گشتن به دنبال ظرف قابل اعتمادی که اجازه دهد محتوایش باشیم فرسودهمان کرده.
زهره خضراییمنش
اقلیتی خاموش و نادیده
«یک هفتهس میخوام یه ایمیل بزنم، نمیدونم چرا نمیتونم مثل آدم بنویسم و بفرستمش بره! وضعیت خونه زندگیم رو نگا کن، از این همه ریخت و پاش کلافهم، ولی نمیتونم پاشم جمع و جور کنم، نمیدونم از کجا شروع کنم. هر کار میکنم نصفه ولش میکنم، صدتا کتاب نیمهخونده دارم، صدتا پروژهی کوچیک و بزرگِ رها شده. از دست خودم خیلی عصبانی میشم. نمیدونم چرا من نمیتونم مثل آدمهای معمولی زندگی کنم. گیج و حواسپرتم، یادم میره قبض آب و برق رو بدم، یه ماه در میون جریمه میشیم، همش هم خرت وپرتهام رو گم و گور میکنم. از بچگی به خاطر همین حواسپرتیهام اذیت میشدم، هم تو خونه، هم تو مدرسه. همه رو از خودم مأیوس و عصبانی میکنم. مامان و بابام و معلمها همیشه از دستم شاکی بودن. اگه بدونی چقدر تنبیه شدم! نمیتونستم توکلاس سر جام بشینم، بعد از یک ربع نشستن انگار آتیش زیرم روشن میکردن…»
زن جوان پرانرژی و فعالیست. دانشجوی دکتری مردمشناسی، مادر سه کودک زیر سن دبستان، عاشق گل و گیاه و حیوانات، و پر از نیروی زندگی. هر بار دیدمش یک پروژهی تازهی جالب کلید زده بود: یا داشت گوشهی باغچه سیبزمینی و لوبیا میکاشت، یا تیر و تخته دست گرفته بود و برای بچههایش یک دیوار صخرهنوردی درست میکرد، یا برای پرندهها لانه میساخت.
«اوا! نگا یه مرغ مگسخوار اومد!» چشمهایش برق زد و به درخت پشت پنجره اشاره کرد. انگار غم دنیا ناگهان از دلش پرکشیده بود. «مرغمگسخوار اینورا خیلی کمیابه. این یکی مادهس، ببین پشت سرش آبی براقه.» در مورد چیزهایی که بهشان علاقه دارد خیلی زیاد میداند. همهچیز را هم میبیند و میشنود و احساس میکند، حواسش همهجا پخش است. همین باعث میشود نتواند روی یک موضوع تمرکز کند و کارهای روزمرهاش را پیش ببرد.
مرغ مگسخوار که پرید و رفت، یاد کارهای عقبافتاده و خانهی در هم پاشیدهاش افتاد. از خستگیها و کلافگیهایش گفت، از اضطراب دائمیاش برای کارهایی که نصفه میمانند یا بارها و بارها به تعویق انداخته میشوند و باری میشوند روی روانش. از پایاننامهای که نوشته نمیشود و مسکون مانده. از تمرکزی که هیچوقت خوب کار نکرده، و نظم و ترتیبی که همیشه مشکلدار بوده، اما حالا دیگر با وجود سه بچهی کوچک تبدیل به رویایی دستنیافتنی شده. از اینکه این حواسپرتی چقدر در دوران کودکی به عزتنفسش لطمه زده و چه حجمی از اضطراب به او تحمیل کردهاست.
چندماه بعد از این گفتگو، خبر داد که پیش روانشناس رفته و برایش تشخیص ADHD (اختلال نقصتوجه-بیشفعالی)* دادهاند. داشت دورههای آموزشی مربوط به ADHD را طی میکرد و استراتژیهایی برای مدیریت زندگیاش یاد میگرفت. آرام و راضی به نظر میرسید و با خودش در صلح بود. داشت یاد میگرفت خصلتهایی که عمری به خاطرشان تنبیه شده و سرکوفت خورده ریشه در ژنها و ساختار مغزیاش دارند و کاری از او برای «کنار گذاشتنِ» این خصلتها بر نمیآمده. داشت میفهمید که ایرادِ کار ضعفِ شخصیتِ او نبوده، مشکل این نبوده که او تنبل، بیتفاوت و پشتگوشانداز یا غیرقابلاعتماد است، بلکه این محیطِ صلب خانواده و مدرسه بوده که نتوانسته تواناییهای متفاوت او را درک کند و شرایط را برای رشد و بالیدنش تنظیم کند.
از مواهب دیگر این دورههای آموزشی این بود که او افرادی با شرایط مشابه خودش را ملاقات کرده بود و میدید که تنها نیست. حالا او هویتی تازه گرفتهبود و به یک اقلیت تعلق داشت. اقلیتی با ساختار عصبی متفاوت، که ساکت و بینشانه در میان ما زیست میکنند و از کودکی با چالشهای بزرگ روبرو میشوند، از تفاوتهایشان با دیگران رنج میبرند و مجبور میشوند خودشان را با سبک زندگی اکثریت وفق دهند. وفق دادنی که به قیمت هدر رفتن انرژی و استعدادهایشان تمام میشود و بار اضطراب عظیمی به همراه دارد. اقلیتی نادیده، که حقوق انسانیشان از نخستین سالهای زندگی پایمال میشود.
زهره خضراییمنش
#گوناگونی_عصبی #نقصتوجه_بیشفعالی #ADHD #اقلیت
از سرزمینهای اشغالی
میدانستم تحت چه فشاریست. همسایهام را میگویم، زن جوان فلسطینی که مادر و پدر و دل و جانش هنوز ساکن فلسطینند و بعد از سالها چرخیدن دور دنیا هنوز موفق نشده موطنی جز آن خطه پیدا کند.
پیغام دادم بیاید برویم قدمی بزنیم. آمد، با حال زار. حرفها و بغضها و سکوتها و درماندگیاش را تا میتوانستم در آغوش کشیدم. استیصال را از نفسهاش میشد بو کشید. از تمام دنیا ناامید و دلزده بود. بیشتر از همه از همین سوئد مدعی آزادگی، که پریروز در عین ناباوریِ ما تماشاچیانِ مبهوت، به همراه ۴۴ کشور دیگر از جمله آلمان و دانمارک و فنلاند و انگلیس و اوکراین به پیشنهاد آتشبس رأی ممتنع داد تا برای بار هزارم به دنیا ثابت کند که ادعاهای حقوقبشریاش چیزی جز ژستهای شیک و توخالی نیست و میتواند روی سلاخی شدن کودکان و غیرنظامیان در تاریکی مطلق، بدون آب و غذا و تلفن چشم ببندد.
میان اینهمه مظلومیت و بیپناهی، دل همسایهام به مهر رژیم ایران گرم بود! فکر کردم ای تف به دنیایی که توش جمهوری اسلامی پناهگاه مظلومی باشد… وای به روزگار آن مظلوم.
گفتم میفهمم که برای ملتی که عمری مظلوم عالم بوده و از دنیا جفا کشیده و فقط از یکی دو جا چیزی شبیه وفا دیده، جمهوری اسلامی میتواند منجی به نظر برسد. اما برای مردم ایران که این رژیم را میشناسند از روز روشنتر است که این حمایت از سر انساندوستی نیست، که اگر انسان در چشم اینان کرامت داشت، در حق ملت خود اینهمه جنایت نمیکردند.
با لحن خسته و کلافهای که نشان میداد من نفر هزار و چندمم که به شیشهی اعتمادش سنگ میزنم پرسید از چه جنایتهایی حرف میزنم. چند چشمه از آنچه بر ما رفته است را برایش گفتم. در سکوت و حیرت گوش کرد. در هم فرو رفت، سوگوارتر شد.
فکر کردم حالش به حال یتیمی میماند که همه در حقش ستم کردهاند جز مرد همسایه که گاهی دست محبتی به سرش میکشیده. حالا ناگهان فهمیده همان عمو که پناهگاهش شدهبود و امیدش به خیرخواهی آدمها را زنده نگه میداشت، به بچههای خودش تجاوز میکند و لابد برای او هم برنامه دارد.
خداحافظی که میکردیم گفت «میدانی؟ به آنها که وطن دارند حسودیم میشود. فکر کن یک گوشهی دنیا متولد شوی که جنگ نیست و غصب نیست و ویرانی نیست و میشود همانجا ماند و همانجا پیر شد و همانجا مرد و اینهمه تنهایی نکشید.»
نهفته زیر این پایانبندی همدلانه، او داشت نشان میداد که فهمیده ما هم یکجورهایی حس میکنیم کشورمان اشغال شده و دستمان از وطن کوتاه است. فهمیده بود که ظلمِ بیپایان با ما کاری کرده که برای خیلیهایمان ترک کردن آسانتر از ماندن شده.
زهره خضراییمنش
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 8 months, 3 weeks ago