𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 4 days, 2 hours ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 2 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months ago
دربارهٔ نزاکت و فحاشی
✍?در باب ادب به مثابه یک فضیلتِ فردی سخنهای بسیاری میتوان گفت. هرچند ادب میتواند به راحتی با ریا یا تبختر چنان آمیخته شود که تشخیصشان از یکدیگر دشوار به نظر برسد؛ اما شاید مهمترین مزیت مؤدب و بانزاکت بودن آن باشد که این ویژگی اساساً گفتگو را ممکن میسازد و سبب میشود که طرفینِ صحبت مجال پیدا کنند تا آنگونه که میاندیشند خود را شفاف بروز دهند. آن زمان که دو طرف گلولههای فحش و ناسزا را در دهانشان ردیف کردهاند و منتظر فرصتی برای شلیکاند، افراد میل پیدا میکنند که دیواری دور خود بکشند و به جای گفتوگو، آنان هم از بالای دیوارهایشان شلیک کنند. از طرفی داشتن این خصلت موجب میشود که اگر در مورد موضوعی در اشتباه هستیم؛ این فرصت را برای دیگران فراهم کنیم که بتوانند ما را از اشتباه دربیاورند، یا اگر دچار بدفهمی در مورد عقیدهٔ ما هستند بتوانند در امنیت کامل بدفهمیشان را با ما در میان بگذارند و ما نیز فرصت رفع سوءتفاهم را مییابیم. از اینرو ادب و نزاکت از مقدمات یک گفتگوی درخور است.
از سوی دیگر افرادی هستند که از قصد خودشان را به نادانی میزنند. چه بسا برای نفهمیدنشان پول هم دریافت کنند! در مواجهه با این افراد نیز رعایت ادب از چندین جهت حائز اهمیت است. نخست اینکه فحش و ناسزا در این مواقع ابداً مؤثر واقع نمیشود و کاری بیهوده است. دوم آنکه دست طرف مقابل را برای مغلطهکردن باز میگذارید به این نحو که از فحاشی و بیادبی شما، نادرستبودن عقایدتان را نتیجه میگیرد. سوم آنکه مغز و ذهن ما بسته به عادات و اعمال روزانهمان شکل میگیرد. اگر عادت به فحاشی پیدا کنیم (حتی به عنوان شوخی)، این عمل در ذهن ما نهادینه میشود و ناخودآگاه در تمام موقعیتها به واکنش نخستمان بدل میشود. به این نحو که در مواقع معمولی نیز به سختی میتوانیم به معنای واقعی کلمه و بدون سوگیری، نزاکت را رعایت کنیم و بعضاً اگر چنین کنیم حالت کاملاً مصنوعی به خود میگیرد. چنانکه بیشتر ما میتوانیم فرد بینزاکتی را که ادای نزاکت درمیآورد تشخیص دهیم. آن زمان که فحاشی در ما نهادینه شود سختتر میتوانیم بر سوگیریهای شناختیمان غلبه کنیم: همهٔ ما در درون خود ناخودآگاه خیال میکنیم که عقاید و نظرات ما کاملاً درست است و ابتلا به انواع خطاهای شناختی نیز این تصور را در ما تقویت میکند. به چالش کشیدن عقایدمان شجاعت بسیار زیادی را طلب میکند و چنان دشوار است که اغلب ترجیح میدهیم خود را درگیرش نکنیم. ذهنمان هم ترجیح میدهد کار آسان را انتخاب کند تا آنکه تن به تغییرات سخت بدهد. با این حال همهمان میدانیم که ما بیش از آنکه بدانیم، نمیدانیم. اگر امکان گفتگو را کاهش دهیم احتمال آنکه عقایدمان صلب شود و حالت دگماتیک پیدا کند، زیاد میشود. چنانکه ذکرش رفت نزاکت مقدمهای برای بحثی ثمربخش و یادگیری متقابل است و اگر در آدمی نهادینه نشود میتواند آثار زیانباری داشته باشد.
با اینحال چنانکه در ابتدای متن گفته شد ادب همیشه میتواند با تبختر و ریا پهلو بزند. برای جلوگیری از این معضل باید نزاکت ما بر مبنای خلوص نیت و همچنین در معیّت خصلتهایی چون شفقت و مهربانی باشد. به این معنا که رفتار مؤدبانهٔ ما نباید در بهکارگیریِ چند لفظ کلیشهایِ مؤدبانه خلاصه شود. بلکه ادب ما باید از روی حرمت قائلشدن برای فرد مقابل، شوق یادگیری و مهربانی باشد. باید تلاش کرد کلام مؤدبانهمان به دور از هرگونه تحقیر یا نیش و کنایه باشد و تا جای ممکن در خاطر داشته باشیم که به چه دلایلی داریم مؤدبانه رفتار میکنیم. بهتر است تا جای ممکن از لفظهای کلیشهای اجتناب کنیم و به تناسب شخص، زمان و مکان بهترین کلام و رفتار را انتخاب کنیم.
هرچند اینها به این معنی نیست که فحاشی در هرجا و در هر مکانی اشتباه است. باید رویکرد پراگماتیستی به فحاشی داشت. برای مثال آنجا که مردمی علیه دیکتاتوری قیام میکنند که جنایاتش از روز روشنتر است؛ فحش و ناسزا میتواند از منظر رسانهای یا روانی توجه بیشتری را به خود جلب کند. اما این به کلی متفاوت از بحثهای روزمرهٔ ما در خیابان و کلاس و فضای مجازی است.
-آرمان
آرمانشهر
@globalutopia
وقت گذاشتم و کتاب اصول ریاضی فلسفه طبیعی نیوتن را خواندم. اکثر آن همان چیزی است که میدانیم و در مدرسه و دانشگاه یاد گرفتهایم اما مقدمه آن نکته دیگری دارد:
نیوتن تلویحا میگوید که با phenomenon سر و کار وارد و نه noumene.
البته این شرح را کانت نیز بر نیوتون نوشته. برای توضیح باید گفت که نومن بر آن چیزهایی دلالت دارد که بیرون از ذهن بشر هست و فنومن بر ادراک بشری از آن چیزها. نیوتن به صراحت میگوید من فرضیه نمیسازم. یعنی بر مبنای دادهها و شواهد نتیجهگیری میکنم و کاری به چیستی واقعیات بیرونی ندارم. آن چیزی را داوری میکنم که میبینم. اگر فعلا نمیدانم که جنس سیاره مشتری چیست و حرکتش را میبینم در مورد حرکتش حرف میزنم و از روی حدس عقلی نسبت به جنسش آن را در توصیف حرکت دخالت نمیدهم.
این نکته را گفتم که بگویم اگر درست بدانم کتاب اصول نیوتن تا همین اواخر ترجمه نشد. کتابی بود به زبان لاتین که فهمش سخت بود و ادراک نظریهاش از ترجمه مباحث فیزیکدانان به زبانهای دیگر راحتتر بود. بنابراین ایرانیان ادراک نیوتن از حرکت سماوی را فهمیدند اما روششناسیاش را نه.
موضوع این نیست که تنها نیوتن به این امر اصرار میکرد. فرانسیس بیکن نیز همعصر او بود و بر علم تجربی اصرار داشت اما هیچکس چون نیوتن نبود که درست کار کردن نظریهاش باعث شود این نگرش اعتبار پیدا کند.
برای این موضوع میتوان مثالهای بسیار برشمرد اما نتیجه یکی است: گفتمان تجدد در ایران هرچند به شکل ظاهری سریعا گسترش پیدا کرد اما جز بخشی از همان نسل اولیه دیگران دوباره به خانه اول بازگشتند. تلاش مهدی بازرگان برای نوشتن کتاب ترمودینامیک قرآنی مثال خوبی است. اینجا حوزه نظر و انتزاع به شکلی فیثاغورسی محملی میشود برای تبیین جهان. درست است که نتیجه از نظر ما خندهدار است اما همان زمان پرطرفدار بود و اکنون نیز گرایشهای دیگری از آن پرطرفدار است. در نهایت مساله را نمیتوان فقط به مخالفان سیاسی پهلوی فروکاست. آشکار است که انفجار ناگهانی بروکراسی جمعی از طرفداران ایده "آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد" را نیز با خود همراه کرده بود
در نتیجه بنیادهای مدرن هرچند ظاهرا افزایش مییافت اما در گفتمان محکم اولیه ترک پیدا شده بود. فنرِ بازگشت به ایدههای انتزاعی دوباره در رفته بود و ایرانیان در سودای تفسیر کوانتومی از مولانا بودند. وقتی گفتمانِ مسلط ترک خورد هر کنشی شکل بیمعنا پیدا کرد. دیوانسالاری نمیدانست در چه جهتی حرکت کند و توسعه هم مفهوم هزارشاخه متناقضی پیدا کرده بود. در نتیجه انقلابیون با این ایده که:"انرژی خورشیدی کلاهبرداری است" انقلاب کردند.
کژکارکردی دیوانسالاری دانشگاهی از همه بدتر بود. نهادی که باید میراثدار و سنگر اندیشه مدرن میشد تبدیل شد به حرفهای صدمن یک غاز توخالی. از جمله حرفهای خندهدار شریعتی درباره نبرد طبقاتی از هابیل و قابیل!
وقتی گفتمان منسجم نظری وجود نداشته باشد شریعتی استاد دانشگاه میشود و همین حرفهای بیربط را درس میدهد و هموست که موتور انقلاب را به راه میاندازد. ساختار پهلوی خود قاتلِ خویشتن بود و دشنهاش نهاد دانشگاهی که اساسا در تناقض صورت و محتوای ایدههای خود بود. باقی شرحِ جهالت جمعی است که در موردش بارها سخن گفتیم!
دربارهٔ تسلط ایدئولوژی مارکسیسم بر آکادمی و فضای روشنفکری ایران
📚دههٔ چهل خورشیدی، با ژرفتر شدن بحران جامعهٔ در حال گذار ایران، سالهای همهٔ خطرها نیز بود. به اجمال میتوان گفت که، از سویی، امتناع تدوین فلسفهٔ سیاسی مشروطیت خلأی در قلمرو نظر ایجاد کرده بود و از سوی دیگر، علوم اجتماعی دانشگاه مادر، زیر تأثیر ایدئولوژیهای سیاسی که از غرب وارد میشد، و مارکسیسم مبتذل روسی، به نوعی از مارکسیسم در صورت جامعهشناسی مسخ میشد. این راه مسخ جامعهشناسی به عنوان بِئسالبدل مارکسیسم را امیرحسین آریانپور در نخستین سالهای دههٔ چهل هموار کرد و از آن پس نیز با رسالهپراکنیهای «اجتماعی- مردمشناسی» آلاحمد، و برخی از همپیالگان او، مانند غلامحسین ساعدی و صمد بهرنگی، و برخی دیگر از مارکسیستهای شرمگین، که در «موسسهٔ تحقیقات اجتماعی» دانشگاه تهران جمع شده بودند، علوم انسانی و اجتماعی کشور به نوعی جانشین مارکسیسمی شد که به طور رسمی ایدئولوژی دشمن نظام به شمار میآمد. این استتار مارکسیسم در زندگی علوم انسانی و اجتماعی و در سنگر التقاطی از همهٔ ایدئولوژیهای سیاسی عقبماندهٔ جهانسومی، که امثال آلاحمد استادان آن به شمار میآمدند، زمینهٔ آشوب ذهنی گستردهای را فراهم آورد و نخستین کسی که توانست از همهٔ امکاناتی که این آشوب ذهنی در اختیار او میگذاشت بهرهبرداری کند علی شریعتی بود که نه جامعهشناس بود و نه مارکسیست، اما خطابههای او، که ژرفای خلأ فکری آنها با عمق فاجعهٔ عقبماندگی جهانسومی پهلو میزد، اگر بتوان گفت، تجسدی مسخ شده از آن دو بود که در وجود فعال سیاسی مخالفخوان آشوبطلب او تثلیث رقتانگیزی را میآفرید و با همین جاذبهٔ رقتانگیز از سادهدلان همهٔ گروههای اجتماعی دل میبرد.
نیازی به گفتن نیست که شریعتی، و بسیاری از روشنفکران دهههای چهل و پنجاه خورشیدی، اهل تحقیق نبودند که بتوان از آنان انتظار حرف سنجیده و دانشپژوهانه داشت؛ با این همه، اشکال از آنان نیست که سخن سنجیدهای نمیگفتند، زیرا آنان به عنوان روشنفکران، اهل پیکار سیاسی بودند و مکانی در مناسبات قدرت میجستند. اشکال از کسانی بود که جایگاه روشنفکری را با مقام اهل علم سودا کرده بودند؛ حتی میتوان گفت که اشکال از مشتریان بساط روشنفکری نیز نبود که آنان در روشنفکران چیزی را پیدا میکردند که خود آنان میدانستند که ندارند. در کشوری که نظام علمی وجود نداشته باشد، و جایگاه علم معلوم نباشد، بدیهی است که مردم آن به نقالان و رمالان روی میآورند. اینکه نقالان به مرجع مردم تبدیل شوند، در کشورهایی که نظام علمی جایگاهی داشته باشد، چندان اشکالی ندارد، اما آنجا که حدود و ثغور علم و ایدئولوژی روشن و متمایز نباشد، در چنین کشورهایی، چنین خلطهایی میتواند پیامدهای بسیار نامطلوب داشته باشد.
از کتاب «ملت، دولت و حکومت قانون»
جواد طباطبایی
ص ۲۳-۲۵
آرمانشهر
@globalutopia
خوابیدن، رویادیدن، مغز، فرهنگ، قانون و آزادی!!!
بخش ۲/۲
بنابراین تقلید و گرتهبرداری از همان نهادها و قوانین برای جوامع دیگر، بدون توجه به این تفاوتهای مغزی (چه از نظر آناتومیک و فیزیولوژیک و چه از نظر روانی)، عاقلانه نیست.
برای آنکه نهادهای برآمده از فرهنگ غربی در جوامع غیرغربی کارایی داشته باشند باید ابتدا سنتها و ارزشهای جوامع غربی به طور کامل پذیرفته و جاافتاده بشود. این امر در کوتاهمدت ممکن نیست و باید حین قانونگذاری و سیاستگذاری به فرهنگ جامعهٔ پذیرنده نیز توجه بشود تا نهادها و قوانین توسط مردم پس زده نشوند.
در دنیای امروز به دلیل گسترش تکنولوژی و ارتباطات سریع، تمام جوامع، کموبیش، در حال همگرایی به سمت فرهنگ غربی (امروز بیشتر آمریکایی) هستند.
به بیانی حتی اگر یک فرد ژاپنی آمریکا را ندیده باشد، با ارزشهای فرهنگ غربی آشناست و چه بسا فرهنگ غربی بر روی بینش و ساختار مغزی/روانیاش تاثیر هم گذاشته باشد. اگر این فرد به جوامع غربی برود نسبت به مثلاً یک فرد بیسواد که در یک کشور دیکتاتوری بسته بوده کمتر احساس غریبی میکند و با توجه به توانایی ذهنیاش برای تطبیق خودش تلاش میکند. اما فردی که تحت حکومت یک گروه تروریستی ویژگیهای مغزی و روانیاش شکل گرفته و بیسواد است و قدرت تطبیق چندانی ندارد؛ وقتی مثلاً وارد بریتانیا شود، تلاش میکند سنتها و ارزشهای خودش را به مردمان آنجا غالب کند و حتی دیگران را بابت پیروینکردن از به اصطلاح فرهنگ خودش تنبیه کند. (مثلا با حملهٔ انتحاری).
مطلب بالا از دو جهت حائز اهمیت است: یکی در سطح فردی؛ اینکه بدانیم چقدر توانایی تغییر داریم و میتوانیم با تمرین، مطالعه، ورزش، ساختن عادتهای مطلوب و... مغزم و روانمان را تغییر بدهیم و در سطح فردی رشد کنیم و اینکه چطور باید تواناییها و مهارتهایمان را حفظ و تقویت کنیم.
و دوم در سطح بزرگتر و اجتماعی اهمیت دارد. اینکه از اهمیت تأثیر تمایزات فرهنگی در زمینههای حقوق، قانونگذاری و... آگاه باشیم و بدانیم که با تقلید و گرتهبرداری صِرف، کاری پیش نمیرود. قوانین و نهادها باید با فرهنگ عمومی مردم که به نوعی فاکتوری تاثیرگذار بر شکلگیری مغز و روانشان است سازگار باشد تا توسط مردم پس زده نشود و همچنین باید به قدری منعطف باشد که بتواند تغییر کند و به مرور و بدون تنش زیاد اصلاح شود و بهترین کارکرد را نسبت به مردمانی که کاربرانش هستند داشته باشد.
و همینطور کمک میکند تا فهم بهتری از تفاوتهای عمیق بین نسلی قرن جدید نیز داشته باشیم.
پایان
منابع این نوشته:
-انسان کژگونه- ژوزف هنریچ
-چرا میخوابیم؟ - متیو واکر
- The brain- David Eagleman
-The tell-tale brain- Rama Chandran
-Live wired - David Eagleman
-The brain that changes itself - Norman Doidge
اگر به این زمینه بیشتر علاقهمند بودید:
https://t.me/globalutopia/1322
آرمانشهر
@globalutopia
خوابیدن، رویادیدن، مغز، فرهنگ، قانون و آزادی!!!
بخش ۱ از ۲
?تمامی حیوانات به خواب نیاز دارند. با این حال خواب در همهٔ ردههای مهرهداران ماهیت یکسانی ندارد. نقطهٔ اشتراک همهٔ حیوانات این است که مرحلهٔ حرکت غیرسریع چشم (NREM) را تجربه میکنند که در این مرحله حیوان رویا نمیبیند. فقط دو ردهٔ پرندگان و پستانداران هستند که مرحلهٔ حرکت سریع چشم (REM) را تجربه میکنند و رویا میبینند. مغز همهٔ پستانداران و پرندگان حین مرحله REM بدن را فلج میکند تا از حرکتکردن بدن حین رویادیدن جلوگیری کند. (دو استثنا وجود دارد: نهنگها و دلفینها با اینکه پستاندار هستند اما به دلیل آبزیبودن مرحلهٔ REM خواب را تجربه نمیکنند و رویا نمیبینند. چون باید هرچندوقت یکبار برای دریافت اکسیژن به سطح آب بیایند، بنابراین مغز بدن را فلج نمیکند.)
از این جهت ماهیت مغز پرندگان و به خصوص پستانداران (مثل انسانها) با بقیهٔ ردهها متفاوت است.
معمولا تصور میشود که هر بخش از مغز مسئول کنترل یک اندام یا بخش از بدن است و اگر آن اندام از کار بیفتد یا مثلاً قطع بشود، آن بخش مخصوص در مغز بلااستفاده باقی میماند. برای مثال مغز خزندهای مثل تمساح واقعا همینطور است.
اما مغز حیوانی مثل انسان یا شامپانزه متفاوت است. درست است که هر ناحیه در مغز مسئول کنترل اندام یا فعالیتی خاص است ولی تفاوت اساسی این است که اگر اندام بهخصوصی در بدن انسان از کار بیفتد یا قطع بشود (البته در صورت زنده ماندن!) آن بخشِ مسئول در مغز همینطور بیکار نمیماند. بلکه مشغول پردازش یا کمک به کنترل اندام یا فعالیت دیگری میشود.
برای نمونه اگر فردی نابینا بشود، بخش مسئول کنترل و پردازش بینایی، به تدریج، مشغول کمک به دیگر فعالیتها میشود. مثلاً به شنوایی یا بویایی کمک میکند و درک و پردازش این حسها را قویتر مینماید. نکتهٔ خارقالعاده این است که این تغییر میتواند به نحوی آناتومیک نیز رخ دهد و شکل ارتباط نورونها را دستخوش تغییر کند و در مواردی حتی تعداد نورونها را افزایش دهد.
هنوز کاملاً دلیل اصلی رویادیدن مشخص نیست و نظریات متفاوتی در این زمینه ارائه شده است. اما یکی از نظریهها بر این نکته تأکید میکند که علت خواب دیدن این است که بخش مسئول پردازش بینایی (و شنوایی) برای اینکه نورونهایش غیرفعال نشوند و به بخشهای مربوط به فعالیتهای دیگر نپیوندند؛ درگیر رویادیدن میشود تا آن بخش از مغز را حفظ کند و برای پردازش در زمان بیداری فعال نگه دارد!
اینها همه فوقالعاده است. اما قضیه زمانی شگفتآور میشود که اهمیت و تأثیر این ویژگی را در طول تاریخ بشر و اثرگذاریاش را بر سیر تطور فرهنگها در طی تاریخ بررسی کنیم.
گفتیم که مغز انسان بسته به فعالیتهایی که درگیرشان میشود میتواند تغییر ساختاری بدهد. حتی تغییر آناتومیک.
مغز انسانها فرد به فرد بسته به نوع زندگیشان بایکدیگر متفاوت است. مثلاً ما میدانیم که جسم پینهایِ (رابط بین دو نیمکره مغز) افرادی که باسواد هستند کمی ضخیمتر از افراد بیسواد است. این تفاوتها در سطح فردی مهماند اما تفاوتهای ذهنی و ساختاری مغز در سطح جوامع نیز به نحو معناداری قابل مشاهده هستند. جسم پینهای افراد جامعهای که ۹۵درصد جمعیتش باسواد هستند ضخیمتر از جسم پینهای مردمان جامعهای است که ۵درصد جمعیتش باسوادند. از طرف دیگر سنتها، ارزشها، نوع روابط اجتماعی و... بر ساختار مغزی افراد یک جامعه تأثیر میگذارد. بنابراین مغز و روان افراد همفرهنگ شباهت بیشتری به یکدیگر دارد.
برای نمونه با گسترش فرهنگ برآمده از مسیحیت کاتولیک، تکهمسری (به دلایل مفصلی که در اینجا نمیتوان به آن پرداخت) رواج پیدا کرد و تبدیل به ارزش و سنت در جوامع غربی شد. این اتفاق، نظام تکهمسری را در جوامع غربی غالب کرد و به تدریج تغییرات مغزی و روانی در افراد جامعه پدیدار گشت. مغزِ (و به تبع فیزیولوژی و روان) افراد جوامعی که نظام تکهمسری در آنها رواج پیدا کرده است تفاوتهایی با مغز افراد جوامعی دارد که در آنها نظام چندهمسری رواج دارد. برای مثال مغز مرد پرورشیافته در نظام تکهمسری بعد از سکس، احساس ارضا و رفع نیاز بیشتری میکند، نسبت به مرد در نظام چندهمسری. (حتی میزان فعالیت بیضهها تحت فعالیت مغز
تغییر میکند.)
ژوزف هنریچ در کتاب «انسان کژگونه» مینویسد که لیبرالیسم، کاپیتالیسم و دموکراسی غربی (به همراه تمامی نهادهایشان) حاصل فرهنگ مسیحیای هستند که در آنها سوادآموزی و تکهمسری (و چند مورد دیگر) رایج گشته و مغز مردمان آن جوامع تحت این ارزشها و سنتها تغییر کرده است.
ادامه در بخش بعدی
آرمانشهر
@globalutopia
دربارهٔ اهمیت واژگان در فرایند تفکر و فهم احساسات
?اگر دایرهٔ واژگان فعال فرد محدود باشد، در وهلهٔ نخست عمق تفکرش کاهش مییابد و در مراتب وخیمتر اساساً تفکر را برایش ناممکن میکند. دایرهٔ واژگان گستردهٔ فعال در یک یا چند زبان مختلف، ابزار تفکر را برای فرد خواهان تفکر فراهم میسازد.
از سوی دیگر، شخصاً، بر روی ریشهشناسی واژگان هم تأکید دارم. داشتن شناخت از ریشه و تاریخ واژگان بینش بهتری برای انتخاب واژهٔ درست و درخور موقعیت به فرد خواستار تفکر میدهد.
موردی که ذکرش رفت، از چالشهایی است که فرایند تفکر را، به معنای دقیق کلمهٔ آن، دشوار میسازد؛ چنانکه بسیاری از ما به همین دلیل توانایی بالایی در تفکر چندجانبه و عمیق نداریم. خصوصا اینکه تفکر معمولاً به نحوی جدی با مفاهیمی که واژگان بازنماییشان میکنند سروکار دارد.
از طرفی به همین دلیل بسیاریمان درک عمیقی از «واژه» نداریم و به مفهوم بازنمایی، چنانکه باید، توجه نمیکنیم. (نمیخواهم بگویم که کسب دانش در زمینهٔ نشانهشناسی یا فلسفهٔ ذهن و زبان لازمهٔ داشتن تفکر است. اما توجه به مفاهیم بنیادین آنها کاربر زبان را هشیار نگه میدارد.)
از اینرو بسیاری از ما وقتی متنی را مطالعه میکنیم، پرسشهایی را مطرح میکنیم که پاسخش درست مقابل چشمانمان و درون متن است.
یا اینکه زمان نوشتن یا سخنگفتن ابداً در انتخاب واژه حساسیت به خرج نمیدهیم: از سر عادت واژهها جاری میشوند بدون آنکه واقعاً قصد و نیتی در پس واژهها وجود داشته باشد.
از این جهت، کلیشههای کلامی برای غالب مردم بسیار جذاب است. مارسل پروست این کلیشهها را ترفندی برای عدم تفکر و عدم تلاش برای کاوش و درک احساسات فردی قلمداد میکند. این روزها آدمها میتوانند دهها احساس اساساً متفاوت را با گفتن «پشمام!» ابراز کنند و از اینرو در بسیاری از موارد خودشان هم نمیدانند که واقعاً دارند چه احساسی را تجربه میکنند؛ اول چون دایرهٔ واژگان فعال محدودی دارند و دوم چون عدم تلاش برای کاوش احساسات و درک مفاهیم را، در این مورد، با ترفندِ به عاریهگرفتنِ کلیشههای کلامی جبران میکنند.
پا فراتر میگذارم و میگویم اگر آدمی نتواند به نحو درخوری احساساتش را با واژگان برای خودش یا دیگران بازنمایی و تفکیک کند، توان «همدلی کردن» (empathy) را که از بنیانهای اخلاق است از دست میدهد و ناچار نمیتواند یا حداقل سخت میتواند آدمی اخلاقمدار باشد.
میشود به همین روش اهمیت دروس ادبیات و انشاءنویسی را نتیجه گرفت.
آرمانشهر
@globalutopia
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 4 days, 2 hours ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 2 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months ago