قصه فروش؛

Description
به جان‌های رواٰن در خیابان نگاه کردم؛
به چشمهای مغموم و تن‌های خسته
هر کداٰم قصه‌ای داشتند…
شاید تو را هم بینِ عابرها دیده باشم!
.
.
.
.
آدمیزاٰد، نویسنده
میم سادات هاشمی
.
لطفاً کپی نکنید؛
فقط فورواٰرد
.
.
روزنگاٰر:
@mimsani
We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 2 months ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 4 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 2 weeks, 2 days ago

4 weeks ago
1 month, 3 weeks ago

همه‌ی عُمر دویده بود تا بتواند با نفس‌هاٰی بُریده بُریده روی پنجه‌ی پا، قد بکشد و بوسه‌ی محکمی از لبِ کسی که دوست دارد، بچیند. چید! اما شور و طعمِ سالهای قبل را نداشت.. برای مزه مزه کردنِ حسِ رسیدن، حساٰبی پیر شده بود!

میم سادات هاشمی | قصه‌فروش.

4 months, 3 weeks ago
گفت:«زنهاٰ بی‌عارند انگار! غمشان چیست؟ جز …

گفت:«زنهاٰ بی‌عارند انگار! غمشان چیست؟ جز جَرنگ و جرنگ کردنِ النگوها، بیرون کشیدنِ قبای اطلسی از صندوقچه، سرخیِ ماتیک به دهانِ همیشه گشاد و طلبکارشان مالیدن و بعد صحبت از لاکِ پریده گوشه‌ی ناخنشان. بروشان هم می‌آوری زرتی پلکشان میپرد، پره‌ی بینی‌شان میلرزد و طوری جگرسوز گریه میکنند انگار سهم بزرگی از اندوه و بدبختی‌های عالم رو دلشان تلمبار شده… کدام بدبختی؟ کدام اندوه؟!»

دماغم سوخت، انگار خواست عطسه‌ام بیاید، اشک سُرید و سنگین شد رو مژه‌های پایین. گفتم:«همان اندوهی که زیر پارچه‌ی اطلسی قبا قایمش میکنند، همان صدای کرکننده‌ اما خاموشِ بدبختی که میرقصند و لا و لوی جرنگ و جرنگ کردنِ النگوها گم میشود، همان نکبتی که برای عق نزدنش ماتیک میمالند و مراقبند با نوشیدن پاک نشود. مَرد تو چه میفهمی؟ پُرکرشمه میخندند و موقعِ صحبت دستهایِ تنها و به ظاهر خالی از مسئولیتشان را در هوا تکان تکان میدهند و یکجورِ آرام و بی‌غمی نشان میدهند تا تو بتوانی گاهی خودت را هم به سینه‌ی کوچک و تُردشان بسپاری…»

میم سادات هاشمی | قصه‌فروش.

6 months, 2 weeks ago

خیاٰل کن..
آفتاب در آسمان پخش شده اما لای داغیِ هوا دیگر دلی نمیسوزد! نمِ دستهاٰی کوچک وقتی مشتها پیاله میشوند و تکه‌های فرات را سمت هم میریزند، زنده شدن پاهاٰی بی‌جان وقتی به خط شریعه میرسند، پُر شدنِ سینه و ریه‌های تاول خورده با خنکیِ بوی آب، همه اینها یعنی طبل پایانِ جنگ را به پاسِ پیروزیِ حسین «ع» زدند. حالاٰ زنها دامن پشتِ زانو جمع میکنند تا لبِ فرات بنشینند و عطش از دست و صورتشان بگیرند. سه روز. سه روز بی‌آب ماندن، بند بندِ انگشتان، شانه‌ها، سینه و زانوها و حتیٰ چشمها را تشنه میکند.

خیاٰل کن..
عباس «ع» مقابلِ وسعتِ آفتاب ایستاده تا زینب «س» در سایه‌‌ی بلندش، با رطوبتِ دست، خاک از معجر و چادرش پاک کند. حسین «ع» دستارِ خُنک از آب را زیرِ گلو و کاکلِ تُنُکِ علی «ع» میکشد و او را با ملحفه‌‌ی دورش از بغلِ رباب میگیرد. بعد اشاره میکند رباب پنهان و دور از نگاه برادر و اقوامِ شوی‌َ‌ش قدری جلباب باز کند تا حسین «ع» دستِ مرطوب و سردش را روی گردن و زیرِ موهایش بکشد. چهره‌ی رباب باز میشود و با لبخندِ دندانی‌اش یکبار دیگر طبلِ پیروزی در دلِ حسین «ع» میکوبند…

خیاٰل کن..
خیاٰل کن پهنه‌ی صحرا هرگز ندای:«یا قَومِ ، إن لَم تَرحَمونی فَارحَموا هذَا الطِّفلَ.» را نشنیده. خیال کن امام «ع»، علتِ بنای هفت آسمان، به احدی رو نزده، خیاٰل کن عمود خیمه برپاست و صدایِ ریز و زنگ‌دارِ بر هم لغزیدنِ دستبند و النگو به دستِ زنان وقتی کف میزنند تا کودکان در سایه خیمه برقصند؛ میانِ شعرخواندن عبدالله «ع» و هلهله سکینه «س» گم میشود. خیاٰل کن :«عباس راٰح.» افسانه‌ است. او همینجاست و رقیه «س» روی پایش خوابیده…

میم سادات هاشمی | قصه‌فروش.

6 months, 2 weeks ago

بالٰانشین.

بالاٰ نشین بود؛ با خار و خاک و خاشاک غریبه. از دنیا سه بهارش را دیده و اغراق نبود اگر میگفتند از آن سه بهار، دو نوبتش را بر دوشِ عباٰس «ع» گذرانده. سرِ تاب دادنش در آغوشِ سجاد «ع» یا شانه زدنِ زلفش به دستِ علی اکبر «ع» رقابتی برادرانه بود. آخر هم حسین «ع» سر میرسید و همانطور که میگفت: «نازِ دختر کشیدن را فقط پدرش میداند..» روی کنده زانو مینشست، دو دست را چون دو درخت، چون دو سپر، چون دو مَلَکِ نگهبان دورِ جثه‌ی دردانه میگرفت و باغِ کوچکِ یاس را در آغوش میکشید.

بالا نشین بود؛ با خار و خاک و خاشاک غریبه. دست به دست، از سینه‌ی زینب «س» جدا میشد و به دامن رباب میرسید. بندهای نعلین چرمیِ کوچکش را به نوبت سکینه «س» و لیلا دورِ پاهایش کیپ میکردند و میگفتند:« در حیاط میدوی احتیاط کن…»

بالا نشین بود؛ با خار و خاک و خاشاک غریبه! تا آنکه فصلِ آشنایی رسید؛ ماه بر بالای دیوار نشست و بلبل خرما شهادتین خواند. نعلین‌هایش چند منزل آن سو‌تر از خرابه گم شد و آتش زلفِ معطر به دستهای علی اکبر «ع» را چید. طبقی آوردند، پوشیده با حریر و ابریشم که از آن بوی خاکستر و شوریِ خون به مشام میزد. سرخ بود اما سرخی از آنِ ابریشم نبود. دست بُرد و پرده‌‌ی افتاده بر طبق را کنار زد.

دست برد و حسین «ع» را مرتب کرد، دست برد و شکستگی را بند زد، دست برد و شنِ بیابان را از دندان و دهان پاک کرد، دست برد و با خار و خاک و خاشاک آشنا شد. دست برد و نازِ پدر را خرید، دست برد و دو دست را چون دو ساقه‌ی نحیف، چون دو مَلِکِ نگهبانِ کوچک دورِ باقی مانده‌‌ی پدر کشید، دست برد و سَرِ حق را به سینه‌ی ترسیده‌اش چسباند، دستبردوباخاکعجینشد،دستبردودرمیانِخاکتپید. دستبردوازخاکپرید..بالانشینبودبلاخره..
میم سادات هاشمی | قصه‌فروش.

8 months, 1 week ago

گاهی خیال میکنم که پس از مرگم ، من را در کدام خاکِ نرم و باران خورده ای میکارند؟ آیا هرگز دوباره سبز خواهم شد ؟! میم سادات هاشمی | قصه‌فروش.

9 months, 2 weeks ago

گلدان‌هاٰ را آب داد، پلوی دودی دم گذاشت، غبار و لکه‌ها را از آینه میز آرایش‌ پاک کرد اما گذاشت «دوستت دارم»ی که ماه‌ها پیش با ماتیک سرخابی‌اش نوشته بود باقی بماند. لباس‌هایی که بوی سافتلن طلایی میدادند را با حوصله تا کرد و در کشوهای گردوییِ جهازش چید. زیر لب روزهایی را شمرد که در این خانه خندیده بود، رقصیده بود، منتظر مانده بود تا «او» از سرِکار برگردد. خسته، زار، عرق‌کرده‌ و خیس، با رویِ باز یا عبوس فرقی نمیکرد. آن روزها تنها همین مهم بود که «مَردش» هرطور شده شب به خانه برگردد.

ملحفه‌ی نرم و مخملی را روی تخت دونفره کشید و با پنجه به جان بالشت‌های پمبه‌ای افتاد تا مرتبشان کند. فکر کرد؛ «مرد» چطور؟ آیا هرگز به قدرِ او، انتظارِ به خانه برگشتن را کشیده؟ ذوق داشته؟ دلتنگی پوستش را قلقک داده؟ دو بالشت‌ را کنار هم گذاشت. و نگاهی به تختِ خالی کرد. با قدم‌های سبک سراغ برگه یادداشتِ سفید و خودکاری که کنار تلفن بیسیم گذاشته بود رفت.

چندباری حرف‌هایش را جوید و تا سر زبان و انگشتهایش آورد. خواست برای «مرد» از خودش و خرده امید‌هایی که قرار است در لابه‌لای تک تک وسایل خانه بماند بنویسد. از «ای‌کاش‌ها»، از «زنانگیِ» گم شده، از تمام دفعاتی که فقط میخواست «شنیده» شود. دستهایش لرزید. عُق زد. گریه‌اش آمد. برگه‌ی سفید را همانجا رها کرد. بعد بدون آنکه چمدانی بردارد سمت در خزید، نگاهش را دور تا دورِ خانه کشید. همه چیز برای «رفتنش» مرتب و آماده بود…

میم سادات هاشمی | قصه‌فروش.

9 months, 2 weeks ago

آخی چقدر آدم ازینجا ناامید شدن رفتن…
عیب نداره
من برای اونیکه امیدوار بود برگردم مینویسم.

راستی سلام…?

11 months, 3 weeks ago

کاش در دنیایی که عمر هرچیز
با رسیدن به آن تمام میشود
یا دوستم نداشته باشی
یا برای عادتِ پس از وصال
چاره‌ای بیندیشی!
هیچ چیز دردناک‌تر‌ از
سردیِ شعله
پس از روشن شدنش
و فراموش شدن
بعد از گرفتاری نیست!

من از آنکه
به گرمی دستانت خو بگیرم
و بعد تو یک روز زمستانی،
من را میانِ برفِ فاصله
و روزمردگی رها کنی؛
واهمه دارم…

میم سادات هاشمی | قصه‌فروش.

We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 2 months ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 4 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 2 weeks, 2 days ago