اتاق قرنطینه

Description
روایت‌هائی از اتاق انفرادی یک آسایشگاه روانی و بعد، یادداشت‌های پراکنده
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 6 months, 1 week ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 8 months, 3 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 4 months, 3 weeks ago

3 Monate, 4 Wochen her

وقتی او‌ را کاشتند و خاک‌ها را ریختند، ماندم. صبر کردم تا آخرین نفر هم برود. هنوز خاک مزارش تازه بود —تازه‌ست. می‌گویند میّت در ساعات اول وحشت قبر دارد؛ مستحب است بلافاصله پس از دفن مزار را ترک نکنند. نیم ساعتی قبل، در قبر شانه‌اش را تکان داده بودند و گفته بودند: «یک وقت نترسی. غمت نباشد.»* من اما برای این‌ها نمانده بودم. ماندم که برایش لالائی بخوانم؛ لالائی خرگوش‌ها را. دیروز لالوی چیزها دنبال ردّی از حضور او می‌گشتم. دیدم خیلی وقت پیش گفته بود مدت‌ها بعد از مرگ یحییٰ برایش این لالائی را می‌خوانده. می‌گفت حس می‌کردم یحیی هم دلش می‌خواهد برایش این لالائی را بخوانم. آن روز این را نمی‌دانستم. اما حس می‌کردم او هم در آن ساعت‌های اول دلش می‌خواهد این لالائی را بشنود. خاک‌های تازه و گل‌برگ‌های پرپر را پس زدم که صدایم را بهتر بشنود. خواندم. در گوش چپش خواندم و بعد به او گفتم: «یک وقت نترسی. غمت نباشد.»

*«فَلا تَخافي و لا تَحزني» بخشی از متن تلقین میّت است. در مناسک تدفین اسلامی، وقتی میّت را درون قبر می‌گذارند شانه‌هایش را تکان می‌دهند و در گوشش چیزهائی می‌خوانند. اول می‌گویند: «بشنو. بفهم.» بعد از او می‌پرسند هنوز بر عهدت هستی؟ بعد می‌گویند وقتی آن دو‌ فرشته آمدند سراغت این سؤال‌ها را می‌پرسند؛ تو بدان که جواب‌ها اینست. یک وقت نترسی. غمت نباشد.

4 Monate, 1 Woche her

پنج شاخه گل خشک و هشت ماه

یک ماه پیش و شاید بیشتر، شبی کسی پنج شاخه گل هدیه‌ام داد. همان شب شاخه‌های تازه و تر را گذاشتم توی گلدان و گلدان را تا نیمه آب کردم. در این مدت چند مرتبه آب گلدان را عوض کردم تا گل‌ها سرحال‌تر بمانند. اما از جائی به بعد، گل‌ها خشک شدن را یاد گرفتند و ساقه‌ها از بالا شروع کردند به زرد شدن و هیچ‌چیز جلودارشان نبود. تمام این روزها رفتار شاخه‌های گل در حال پژمردن را مشاهده کردم. تماشای زوال چیزها مرا شگفت‌زده می‌کند. از همه بیشتر زوال گل‌ها و سنگ قبرها و پوست و موی آدم‌ها. سیر طبیعی نابودی منجر به مرگ. ستیزه‌ی مذبوحانه‌ی آدم‌ها با این سیر طبیعی برایم خنده‌آور است: چروک‌های پوستم را صاف می‌کنم، موهای سفیدم‌ را رنگ می‌کنم، روی کیک تولدم جای شمع عدد شمع علامت سؤال می‌گذارم. به خیالشان طبیعت کار خودش را نمی‌کند و با این کارها مرگ را به تعویق می‌اندازند. روی سنگ قبرهای کهنه زیاد دیده‌ام که این آیه را حکّاکی کرده‌اند: «کلّ شیءٍ هالکٌ الّا وجهه»؛ همه‌چیز فناپذیز است جز چهره‌ی او —ذات خداوند. در این سال‌های گورستان‌گردیْ بسیار دیده‌ام که حتی همین آیه هم روی سنگ قبر به دست باد و باران و گذر زمان نابود شده و حالا جز حروف مختصر ناخوانائی از آن باقی نمانده است. فروغ در شعرش وقتی بهانه‌های ساده‌ی خوش‌بختی‌اش را می‌شمرد، از «زوال زیبای گل‌ها در گلدان» هم می‌گوید. من هرروز به این زوال زیبا نگاه کردم و از خودم پرسیدم پس چرا هرچقدر آبشان می‌دهم و آب فاسد را عوض می‌کنم، جای این که تازه‌تر شوند پژمرده‌تر می‌شوند؟ وقتی سؤالم را از علی پرسیدم گفت: «خب معلوم است چرا.» برای من معلوم نبود، معلوم نیست. دنبال چرایم می‌گشتم که یاد خودم و او افتادم. آب گلدان گریه‌های من بود و او زیر خاک هرروز مرده‌تر می‌شد؛ مثل گل‌ها که پژ-مرده‌تر می‌شدند. ما یک روز در بهار او‌‌ را در خاک کاشتیم. می‌دانم که حالا در سراسر سینه‌ی آن گورستان ریشه دوانده است. ریشه‌های او پیچیده لای ریشه‌ی کاج‌ها و‌ سروها و آنقدر در دل آن زمین دویده که بتواند تمام مرده‌های آنجا را نوازش کند. اما سر از خاک بیرون نخواهد آورد. هرچقدر هم گریه کنم و پایش اشگ بریزم، جوانه نخواهد زد. من مانده‌ام با این واقعیت. این واقعیت که نه گل‌هایم دیگر تازه خواهند شد و نه او دیگر زنده خواهد شد. من می‌خواهم او را ببینم، با او‌ حرف بزنم. با او کار دارم. اما نمی‌دانم باید با این واقعیتِ بی‌حرف پس‌وپیش که او دیگر نیست، چکار کنم. فقط نشسته‌ام و زل زده‌ام به زوال زیبای گل‌ها در گلدان. مثل وقت‌هائی که به نامش روی سنگ قبرش خیره می‌مانم. زمان می‌گذرد. گل‌ها پژمرده‌تر می‌شوند. او مرده‌تر می‌شود. ریشه‌هایش قرص‌تر می‌شوند. و من دل‌تنگ‌تر می‌شوم. کسانی با پیر شدن پوست و مویشان ستیزه می‌کنند و من با واقعیت فقدان ابدی او. ما بازندگان بی‌چاره‌ای هستیم. نه آن‌ها می‌توانند مرگ را با ریخت‌وروی جوان‌شده‌ی قلّابی گول بزنند، نه من می‌توانم با جای خالی او در زندگی‌ام کنار بیایم. هردو تلاشْ مذبوحانه است. مرگ می‌آید و سوگ زوال نمی‌پذیرد.

4 Monate, 2 Wochen her

گفتم بروم هرجا که با او رفته بودم. هرجا که قرار بود با هم برویم. دل‌تنگی لاعلاج مستأصلم کرده. نه در خانه آرامم و نه وقت‌هائی که روی حروف اسمش بر آن سنگ سپید دست می‌کشم. خواب دیدم یکشنبه است؛ همان یکشنبه. در تابوت خوابیده و پاهایش را مثل جنین جمع کرده توی شکمش. چشم‌‌هایش باز است و خیره. آن روز در بیداری هرچقدر گردن کشیدم نتوانستم صورتش را در گودی گور برای آخرین بار ببینم. حالا در خواب می‌دیدمش که به پهلو در کفن مثل جنینی در قنداقه خوابیده بود و مرا نگاه می‌کرد. بلند شدم ایستادم، جابه‌جا شدم، هنوز داشت نگاهم می‌کرد. چشم‌هایش هرجا که می‌رفتم پی من می‌چرخید. بعد خندید. بلند خندید و گفت: «من زنده‌ام.» انگار به ریش همه‌مان می‌خندید که هفت ماه است سر کارمان گذاشته. او می‌خندید و من از خواب بیدار می‌شدم. در بیداری‌هایم اما او مرده بود. شنیده بودم به خواب کس دیگری هم آمده بود و گفته بود من زنده‌ام؛ نمرده‌ام. تمام روز میان ضجّه‌ها که بند نمی‌آمد پرسیدم چرا دروغ می‌گوئی که زنده‌ای؟ پس چرا نمی‌توانم با تو حرف بزنم و تو جوابم را بدهی؟

امشب رفتم همان جاها که در آخرین دیدار با هم رفته بودیم. همان خیابان. همان پیاده‌رو. همان کتابفروشی. همان فرش‌فروشی. درخت چناری که آن روز اردیبهشت زیر شاخه‌های سبزش برای آخرین بار همدیگر را در آغوش کشیده بودیم، حالا یک برگ هم نداشت. کتابفروشی جمع شده بود. از همان پله‌ها بالا رفتم و میان همان دیوارها راه رفتم. جای قفسه‌های کتاب، آینه میخِ دیوار کرده بودند. خودم را در آینه‌ها نگاه کردم. هیچ چیز مثل قبل نبود. نه چنار دیگر برگ داشت، نه آنجا دیگر کتابفروشی بود، نه من دیگر او‌ را در این جهان داشتم.

برگشته‌ام سر خانه‌ی اول. دوباره گریه‌ام بند نمی‌آید. به علی گفتم دوباره انگار همان روزهای اول است؛ آن خرداد بی‌شفقت. به فؤاد گفتم خجالت می‌کشم که چرا او‌ را آنجا تنها گذاشتم و به شهر، شهر زنده‌ها برگشتم. به طاهره گفتم هفت ماه است دارم از این عذاب وجدان می‌میرم. چرا به خانه‌ام برگشتم به زندگی‌ام برگشتم وقتی او‌ داشت آنجا در تنهائی و تاریکی می‌مرد. آن روز که در خیابان ترسیده بودم گفت تلفن را قطع نکن تا برسی پیشم. من چه بی‌وفا بودم که او را تنها گذاشتم. چه بی‌وفا.

5 Monate, 3 Wochen her

—پنج و آخر

عاشق شدم. تمام چیزی که از جهان می‌خواستم روبه‌رویم بود و انگار شطّی از شراب نوشیده بودم. از ماشین که پیاده شدم و ایوان بقعه را که از پشت دیوارها دیدم، پایم از پیش رفتن ایستاد. دوباره اینجا بودم و خواب نبودم. تاب مواجهه‌ی یکباره را نداشتم. بیرون بقعه قدم زدم و کاج‌ها را نگاه کردم، تنه‌ی بریده‌ی درخت مرده‌ی کهنه‌سال را نگاه کردم. سنگ قبر کوچکی را که پای دیوار بقعه در خیابان بود نگاه کردم و دیگر صبور نبودم. دل نداشتم که بروم و درخت پسته را ببوسم. موقع ورود به صحن بقعه باید کفش‌ها را درمی‌آوردیم و تحویل کفش‌داری می‌دادیم. کفش‌دار پیرمردی بود با لباس محلی که یک چشم بیشتر برای دیدن نداشت. در چوبی هفتصدساله را دست کشیدم و با پای برهنه وارد صحن شدم. من این جزیره‌ی سرگردان را از انقلاب اقیانوس و انفجار کوه گذر داده بودم و حالا اینجا بودم. از پله‌های پای در تا دور قبر را کف‌پوش نازکی انداخته بودند. زمین سرد بود و انگار قدم در برف می‌گذاشتم. راهرو کف‌پوشانده‌ی وسط صحن یک‌راست می‌رسید به قبر و درخت پسته‌ای که از سینه‌ی احمد جام رُسته بود. رفتم. رفتم. رفتم. دیگر فاصله‌ای با قبر و درخت پسته نداشتم. زیر شاخه‌ها ایستاده بودم و باد سرد چنان هجوم آورد که صد برگ زرد، همزمان و رقصان از شاخه‌ها ریختند. عاشق شدم. انگار کسی این صحنه را کارگردانی کرده بود. روی قبر و دورش تا هرکجا که شاخه‌ای دستش رسیده بود، پر از برگ بود. بهارِ این درخت را هفت سال پیش دیده بودم. حالا برگ‌ریزانش بود. جز من کسی در ایوان نبود. شاخه‌ای را بوسیدم. آخرین باری که اروج را دیدم چند رشته نخ برایم آورد و گفت برای دخیل‌ها که می‌بندی. گفت مادرم زمانی قالی می‌بافت و این نخ‌ها برای او بوده. از توی کیفم نخ‌های دخیل را درآوردم، یک رشته جدا کردم و دنبال شاخه گشتم. داشتم دخیل را می‌بستم که پیرزنی آمد در ایوان، بی‌که کاری کند، بی‌هیچ حرفی و مقدمه‌ای، پائین‌ترین شاخه‌ی درخت را گرفت و محکم تکان داد. ابری از برگ زرد بود که می‌بارید. بهت‌زده تماشا می‌کردم و گریه‌ام گرفت. عاشق شدم. بعد چادرش را زد زیر بغلش، از حصار سنگی دور قبر پایش را گذاشت آن‌طرف و رفت تو. سرش را روی قبر گذاشت و گریه کرد. بوسید و گریه کرد. بعد سه‌چهار سنگ‌ریزه از روی قبر برداشت و آمد بیرون. بی‌که سلامی و علیکی کند گفت: «چندتا خانواده به هم ریخته. سه‌چهار نفرشان را کشته‌اند. خیلی مشکلم بزرگ است. یک ساعت راه از یک شهر دیگر آمده‌ام اینجا که حاجت بگیرم. خیلی ناراحتی دارم.» گفتم: «حاجت‌روا باشید حاج‌خانم.» پشت‌بندش سه‌چهار زن دیگر و یک مرد آمدند. نزدیک ظهر می‌شد و سروکله‌ی آدم‌ها پیدا می‌شد. یکی از زن‌ها که پیر بود گفت روی این برگ‌ها پا نگذارید، گناه است. بعد شروع کرد برگ‌هائی را که در ایوان ریخته بودند، با دستْ یک گوشه جمع کردن. من هم پشت‌دستش کمکش کردم و چندتا برگ را هم برداشتم گذاشتم لای دفترم. لای برگ‌ها یک پر پرنده پیدا کردم. چرا آن پرنده که روی شاخه‌های درخت پسته‌ی قبر شیخ‌احمد نشسته بود، من نبودم؟ آه.

سوز سرما تنم را خشک کرده بود. تا مغز استخوان سردم بود و پوست دست‌هایم خشک و سرخ شده بود. دوست که تمام این مدت صبوریِ مرا کرده بود گفت برویم؟ پاره‌های دلم بود که می‌گذاشتم لالوی شاخه‌ها و برمی‌گشتم. آخرین بوسه و شاید دیگر هیچ‌وقت؛ هیچ‌کس نمی‌دانست. در مسیر برگشت، دوست با خنده گفت: «پیرمرد کفش‌دار از من پرسیده این دوست شما یک تخته‌اش کم است که در این سرما آمده یک ساعت است رفته آنجا؟ گفتم از تهران بخاطر این درخت این‌همه راه را کوبیده آمده.»

سال‌ها پیش در نامه‌ای نوشته بودم کاش ما دو برگ هم‌زاد بودیم روی شاخه‌ای از درخت پسته‌ی شیخ جام. روبه‌روی خانقاه، با خودم گفتم سرّ و صنم من با تو چیست که مرا تا اینجا کشاندی تا شاخه‌ات را ببوسم؟ مردی که محلیِ آنجا بود گفت از کرامات شیخ‌احمد این بوده که درخت پسته روی قبرش درآمده. قصّه‌ی من با تو چیست؟ قصّه‌ی تو چه بوده که سینه‌ی قبرت شکافته شده و این درخت عاشق‌کش لالوی استخوان‌های سینه‌ات ریشه دوانده و سر برآورده؟ بگذار افسانه‌ها را باور کنم پیر ژنده‌پیل. بگذار باور کنم که دست کشیده‌ای روی صورت آن طفل کور و بینایش کرده‌ای، که در راه هراتْ رودخانه را نگه داشته‌ای تا یارانت از آن بگذرند. بگذار از تو مدد بجویم ای قوس ربّانی. بگذار بر شاخه‌هایت دخیل ببندم و تو حاجتم را بدهی. بگذار برگ‌هایت را ببوسم.

۱۹–۲۱ آذرماه ۱۴۰۳

5 Monate, 3 Wochen her

—چهار
چوب‌خط بیست‌وهفت پر شد و امروز اولین روزی‌ست که وارد بیست‌‌وهشت‌سالگی شده‌ام. هیچْ این عدد را دوست ندارم و قرابتی میان خودم و آن حس نمی‌کنم. دعوای محاسبه‌ی سن هم مثل ماجرای مرغ و تخم‌مرغ است. چون بیست‌وهفت پر شده حالا بیست‌وهفت‌ساله‌ام یا چون بیست‌وهشت شروع شده بیست‌وهشت‌ساله‌؟ در نهایت هیچ تفاوتی نمی‌کند. شمارش اعداد را باید رها کرد. تمام چیزی که مهم است این است که قدر یک سال به مرگم نزدیکتر شدم. یک چراغ دیگر خاموش شد. تا آخرین چراغ چندمین باشد. با این‌همه، چه این و چه آن، این کلمه‌ها را در نخستین روز سال جدید عمرم، در قطار بازگشت از خواف می‌نویسم. هرچه از پنجره نگاه می‌کنم جز شب چیزی نمی‌بینم. در کوپه که جاگیر شدم، حواصیل پرسید سفر چطور بود؟ گفتم صفر تا صدش با چیزی که فکرش را کرده بودم و برنامه‌اش را ریخته بودم متفاوت شد. قرار بود در این سفر با خودم خلوت کنم. اما ناگهان خودم را میان خانواده‌ای از مهربان‌ترین مردمان خواف یافتم. سه روز با آن‌ها زندگی کردم و در ایستگاه راه‌آهن وقتِ خداحافظی و آغوش، انگار صد سال بود که همدیگر را می‌شناختیم. من دل کندن را بلد نیستم و هیچ‌وقت هم نخواسته‌ام یاد بگیرم. حالا هم پاره‌های دلم هزارجا و دست هزار کس است. بعضی‌شان حتی خبر هم ندارند. بعضی‌شان خبر ندارند چون مرده‌اند. یک پاره از دلم مانده در تقاطع آذرشهر و ماهشهر، یک پاره زیر درخت پسته‌ی شیخ‌احمد جام، یک پاره دور میدان آزادی، یک پاره در کوچه‌ی امامی، یک پاره در پیاده‌رو نزدیک چشمه‌ی کریمخان، یک پاره در کوچه‌ی کتابچی، در ایران، در انگلیس، در آلمان. و تکه‌پاره‌های جگرم دست کسانی. حالا هم تکه‌ای از دلم را در خواف می‌گذاشتم و برمی‌گشتم.

دوستانم مرا سپردند به یک راننده‌ی امن و آشنا که هرجا می‌خواهم ببردم. روز اول گفتم مرا ببر هرچه قبرستان و بقعه که در این شهر می‌شناسی؛ تاریخی و جدید، کوچک و بزرگ. گفتم اول از همه برویم سر خاک عثمان محمدپرست. هفت سال پیش با جمع کوچکی آمده بودیم خوافْ عثمان را ببینیم؛ گفتند بیمار است و دیدار میسّر نشد. هفت سال بعد بالاسر قبر او ایستاده بودم. در گورستان اصلی شهر، قبری ساده کنار جاده، در تپه‌ی طایفه‌ی محمدپرست. «دوتارنواز یگانه‌ی دوران، استاد حاج محمدعثمان محمدپرست، برآمده‌ی خرداد ۱۳۰۷، مانایی بیست‌ونهم اردی‌بهشت ۱۴۰۱» آنجا هر طایفه برای کاشتن مرده‌ی خود تپه‌ای دارد. تپه اصطلاح محلی‌شان است و به این معنا نیست که همه‌ی مرده‌ها را روی بلندی تپه‌ها می‌کارند. به خیالم اهل تسنن مثل گورستان بقیع گورهای بی‌نوشته داشتند. با این استدلال که وجود مادی انسان پس از مرگ از ارزش ساقط می‌شود. اما در گورستان‌های سراسر خواف و خرگرد، دیدم که قریب به اتفاق گورها سنگ داشتند و متن کامل؛ اسم و شعر و تاریخ و گاهی عکس: مدرنیزاسیون مناسک مذهبی مرگ. چند قبر و گورستان را در خواف و خرگرد نشان کرده بودم. با راننده‌ی صبور همه را رفتیم. از این قبرستان به آن قبرستان و خورشید داشت غروب می‌کرد که در مدرسه‌ی غیاثیه بودیم. آه. بعد از هفت سال با هم دیدار تازه می‌کردیم. فرصت کمی داشتیم. دوست گفت حیف، اگر به اینجا می‌رسیدند به این روز نمی‌افتاد. گفتم نگاه کن که چقدر این کاشی‌های شکسته و ریخته قشنگند. همین شکستگی و ریختگی و زوالْ زیباشان کرده. دست کشیدم به کاشی‌های شکسته‌ی روی دیوار، روی کاهگل‌ها که کاشی‌هاشان افتاده بود. کاشی شکسته‌‌ای را روی دیوار بوسیدم و می‌دانستم لحظه‌ی نماز کدامین لحظه است.

5 Monate, 3 Wochen her

—سه
در ایستگاه راه‌آهن فهمیدم قطارم قطار طبس است. هزار سال بود دلم می‌خواست بروم طبس. یک بار تا گرفتن بلیط هم رفتم اما نشد. در طبس قبری هست که باید پیدایش کنم و سنگش را ببوسم. مسئول واگن پرسید کجا پیاده می‌شوید؟ یک آن وسوسه شدم که بزنم زیر میز همه‌چیز و به‌جای تربت حیدریه بگویم طبس. نشد؛ نتوانستم. دوستی داشتم که در خواف چشم‌به‌راهم بود. جز من یک پیرزن‌مرد و یک پسر جوان هگدر کوپه بودند. دوباره کس دیگری آمد و پرسید. همه در تربت پیاده می‌شدیم. پیرزن و پیرمرد زود با پسر جوان اخت گرفتند. با لهجه حرف می‌زدند و من نصف حرف‌هاشان را نمی‌فهمیدم. انگار خوش نداشتند دختر غریبه‌ای را که تیپّ‌وریختش شبیه آن‌ها نبود وارد جمع خودشان کنند. حتی از غذایم بهشان تعارف کردم. همه گفتند نه و نه چیزی بیشتر. تا این که بعد از غذا کیسه‌ی داروهایم را از توی کیفم درآوردم. به‌محض این که اولین حبه‌ی قرص را درآوردم پیرمرد شروع کرد به زاوه‌ای چیزهائی گفتن. از لالوی کلماتش فهمیدم دارد می‌گوید نگاه کن دختر به این جوانی چرا باید این‌همه قرص‌ودوا بخورد. چیزی شبیه این. خندیدم. گفتم دیگر همه دارو می‌خورند؛ پیر و جوان ندارد. پشت‌بندش پیرزن گیرم آورد. قطار سؤال‌های شخصی: شوهر داری؟ بچه داری؟ بچه‌ی تهرانی؟ کار می‌کنی؟ خانه از خودتان دارید؟ شوهرت چطور گذاشته تنها بروی سفر؟ همه را جواب دادم. بعد نشانی یک گورستان را در شهرشان پرسیدم. نه خودش می‌شناخت نه پیرمرد. حرف‌هایمان تمام شد. دمدمای غروب پسر جوان و پیرمرد زاوه‌ای رفتند تخت بالا و من و پیرزن ماندیم پائین. نیمه‌های شب می‌رسیدیم. هرچهارتایمان آرام‌آرام در مردابی از سکوت فرو رفتیم و یک ساعت بعد همه خواب بودیم. گاهی بیدار می‌شدم و می‌دیدم که دارد شب‌تر می‌شود. دوباره می‌خوابیدم. تا دوازده شب همه خوابیدیم و دوازده که بیدار شدیم، نزدیک مقصد بودیم‌. چراغ‌های کوپه را روشن کردیم و کفش‌ها را پوشیدیم. پیرمرد از رئیس واگن پرس‌وجو کرد و گفت ایستگاه بعدی تربت است. کم‌کم چمدان‌ها را از زیر صندلی و طاقچه‌ی کوپه درآوردیم. برایم ماشین گرفته بودند که یکراست از تربت حیدریه بروم خواف. قطار بی‌حتی یک دقیقه تأخیر راه افتاده بود و درست همان ساعتی که در بلیط نوشته بود رسیدیم. پیاده که شدم سیلیِ سوز سرما خورد توی صورتم. شالم را کشیدم روی صورتم و بیرون ایستگاه راننده منتظرم بود. دو ساعت راه داشتیم تا خواف. راننده گفت آواز محلی بگذارم؟ گفتم خیلی خوشحالم می‌کنید. آسمان جاده‌ی نیمه‌شب خراسان بالاسرمان بود و دستم به هرستاره که بگوئی می‌رسید. جاده در تاریکی مطلق محو می‌شد و ما انگار تنها مسافرانش بودیم: من و راننده و ستاره‌ها که با ما می‌آمدند. آسمان آنقدر پرسخاوت بود که با خودم گفتم کاش سبد داشتم و مشت‌مشت ستاره‌ها را می‌چیدم. و فکر کردم چقدر خوب می‌شود اگر همین حالا در این جاده در تاریکی پیش رویم که چراغ‌های ماشین تا چند وجبش را بیشتر روشن نمی‌کند بمیرم. بمیرم و در این تاریکی که مرزش با آسمان و آن‌همه ستاره مشخص نبود حل شوم. آن‌وقت چه مرگ باشکوهی. دل سپرده بودم به آواز مرد خراسانی که با دوتار می‌خواند. انگار می‌دانست چه خیالی در سر می‌بافم: «خدا داند ز مردن نیست باکم/ ولی از دوری‌ات اندیشه‌ناکم.»

8 Monate, 4 Wochen her

تلگرام نیلوفر deleted account شد. منتظرش بودم اما زودتر از چیزی که فکر می‌کردم اتفاق افتاد. تلگرام خیال می‌کرد بی‌خبرم و مدام گزارش می‌داد؛ از همان روهای اول تا حالا، پائین اسمش می‌نوشت: آخرین بار چند روز پیش تلگرامش را دیده. آخرین بار چند هفته پیش. آخرین بار چند ماه پیش. و دست آخر: از آخرین باری که تلگرامش را دیده مدت زیادی می‌گذرد. a long time. نمی‌دانست من برای هرکدام از این‌ها عزاداری کرده‌ام. برای وقتی که روز شد هفته و هفته شد ماه و و ماه شد مدت مدید. برای هرکدام، سواسوا.

چند ماه است چتمان را سنجاق کرده بودم بالای تلگرام که هرروز تصویر دایره‌ای کوچکش جلوی چشمم باشد. که با گذر زمان صفحه‌ی چتمان پائین و پائین‌تر نرود. که روی اسمش غبار ننشیند. دوشنبه‌شب در تلگرام مشغول صحبت بودم. یک آن، یک لحظه، رفتم و آمدم و دیدم دیگر نیست. لحظه‌ای؛ و پس از آن هیچ. دیدم دیگر نه نامش هست، نه تصویرش. جای آن عکس از نیمه‌رخش را حالا شمایل کارتونی از یک روح گرفته. و انگار تمام آن مکالمات را با یک موجود خیالی روح‌وار داشته‌ام.

یک نمود مادی دیگر از او را از دست دادم. مثل وقتی اسمش را صبح آن شنبه‌ی نحس تاریک، روی بنرهای خانه‌ی پدرومادرش دیدم. مثل وقتی اسمش را روی تابلوی فلزی بهشت زهرا، روی مانیتور ورودی تالار، روی سنگ قبرش. نمودهای حضور او را دانه‌دانه از دست می‌دهم و دستم به هیج‌جا بند نیست.

9 Monate, 1 Woche her

—ده

از تیمارستان مرخص شدم و این‌ها را در خانه می‌نویسم. در این مدت دست‌نوشته‌هایم را پاک‌نویس می‌کردم و هرروز می‌گذاشتم اینجا. قرار بود بیشتر نگه‌ام دارند؛ نگذاشتم. نمی‌توانستم. وقتی پای برگه‌ی درخواست ترخیص با رضایت شخصی را امضا می‌کردم، قیافه‌ی آن دکتر نفهم آمد جلوی چشمم؛ وقتی بهش خبر می‌دادند فلانی خودش را مرخص کرده، پیش از آن که «حالت‌های ناامیدی‌اش» از بین رفته باشد.
آن رخت صورتی بدترکیب را که درآوردم و لباس‌های خودم را پوشیدم، زن‌های هم‌وضع یکی‌یکی در راهرو پیدایشان شد: «داری می‌روی؟ دعا کن ما هم زودتر از اینجا برویم. به‌یلامتی بروی؛ الهی دیگر برنگردی.» جوری در نگاهشان رشک و حسرتِ عالم را داشتند که دلت می‌خواست قید همه‌چیز را بزنی و برگردی به آن جهنم که بوی شاش می‌داد و ساعت‌هایش کندترین عقربه‌های جهان را داشتند.
این بار همه‌چیز سخت‌تر بود و هولناک‌ترْ این که فهمیدم ممکن است بیش از یک بار در زندگی‌ پایت به آن جهنم باز شود. خیلی‌ها گمان می‌کنند می‌روی آن تو، از دنیا مرخصی می‌گیری و استراحت می‌کنی. خیلی‌ها برایم نوشتند کاش می‌شد من هم بروم مدتی را آنجا بگذارنم. نمی‌دانم؛ شاید برای هرکس یک‌جور باشد. اما برای من جهنّم بود. جهنمی که اگر نوشتن همین چهار خط نبود نمی‌توانستم تحملش کنم. هرچند، در نگاه کلان‌تر چه تفاوتی می‌کند در آن جهنم باشی یا جهنمِ این بیرون؟ افسردگی پایش را روی خرخره‌ام گذاشته و از تماشای تقلّا کردن و خِرخِر کردنم لذت می‌برد. گاهی از خودم می‌پرسم این چه جان دادنی‌ست که از پسش هیچ گشایش و مرگی نمی‌رسد؟ در طول روز از پسِ کارهایم برمی‌آیم. قرارهای کاری و دوستانه، روفت‌وروب خانه، گاهی کتاب و فیلم. اما همزمانِ همه‌ی این‌ها، هرلحظه انگار دارم در سیاهچاله‌ی افسردگی مکیده می‌شوم. مثل توموری که در بدنت مشغول رشد کردن و از کار انداختن سلول‌هاست، اما از بیرون چیزی پیدا نیست.

جائی از افسردگی هست که فاصله گرفتن آدم‌ها را از خودت می‌بینی. آن‌ها دیگر به این وضعیت رقّت‌بار تو عادت کرده‌اند: «فلانی؟ او که همیشه حالش بد است.» حق با آن‌هاست. او همیشه حالش بد بوده و دست‌کم ۱۶ سال از این ۲۶ سال را مدارک پزشکی و نسخه‌های رنگ‌رنگ داروها گواهی می‌دهند. فاصله می‌گیرند که بتوانند از سلامت روان خودشان محافظت کنند، یا شاید از این ملال ناتمام خسته شده‌اند، یا آنقدر خودشان پرمشغله‌اند که دیگر وقتی برای نکّ‌وناله‌های دیگری برایشان باقی نمی‌ماند، یا هر دلیل دیگری که نمی‌دانی و قرار هم نیست بدانی. نمی‌دانی اما تمام حق را به آن‌ها می‌دهی. انگار به مرضی مُسری مبتلا باشی، از تو گریزانند. مبادا آهی که از سینه‌ات می‌دمی آن‌ها را هم بیمار کند. پذیرش این فاصله، و احترام به این تصمیم غم‌انگیز و دردآلوده، عطف مهمی را در تمام این سال‌ها برایم رقم زد. آدم چه چاره دارد؟ می‌ایستی این فاصله گرفتن و دور شدنشان را تماشا می‌کنی و برایشان دست تکان می‌دهی. به خیالت حق با آن‌هاست.

یکشنبه، ۴ شهریور ۱۴۰۳، ۱۸:۰۸

9 Monate, 1 Woche her

—نه

دیشب آخرهای شب که خواهرم آمد، خبر آورد فردا با رضایت شخصی مرخص‌ات می‌کنیم. البته که آخر شب اینجا فرق دارد. ۲۱:۳۰ دیگر همه‌جا تاریکی می‌زنند و چاره‌ای نداری جز این که بخزی گوشه‌ی تختت و زاروزندگی‌ات را بیاوری جلوی چشم‌هایت. آخرین بار که در هوشیاری ساعت را نگاه کردم ۲۱:۴۰ بود و بیست‌وشش دقیقه بعدش دیدم پرستار صدایم می‌کند و خواهرم بالاسرم ایستاده. داشتم خواب بدی می‌دیدم و چه خوب شد که آمدند. مست‌خواب از راهروهای تاریک رفتم و دیدم خواهرم و همسرش و برادرم برایم شام آورده‌اند –مامان می‌دانسته غذای اینجا را نمی‌خورم– و خبر مرخص شدنم را. برای زندانی دلگیر با چنین مقررات سخت، لفظ آزاد شدن بهتر است تا مرخص شدن. وقتی آینه‌ای نیست تا قیافه‌ی نزار و رقت‌انگیزت را ببینی، وقتی تمام پنجره‌ها را کور کرده‌اند و دستگیره‌ای به هیچ‌کدامشان نیست تا یک نفس هوای تازه به اتاق بیاوری، وقتی درِ دستشوئی را نمی‌توانی از تو ببندی مبادا آنجا بلائی سر خودت بیاوری، چرا مرخص شدن؟ چرا رها شدن نه؟ به خیالشان تمام تمهیدات امنیتی لازم را فراهم کرده‌اند که آدم اینجا بلائی سر خودش نیاورد. نمی‌دانند بستری شدن اینجا خودش بلای بزرگیست که سر آدم آمده.

صبح ساعت ۶ برای فشار خون بیدارم کردند. مثل بیشتر وقت‌ها پائین بود. از شوق این که قرار است بیایند پی‌ام، دیگر خوابم نبرد. صبر کردم تا ساعت ۷ که صبحانه بدهند و در این فاصله رفتم در حیاط قدم زدم. حیاط محصور است و دورتادورش ساختمان‌های مختلف تیمارستان. وسط حیاط یک حوض است که انگار از آخرین باری که پرآب بوده دست‌کم هزار سال می‌گذرد. سه‌چهارتا پرِ پرنده روی لایه‌ی ضخیمی از خاک و کثافت تنها دارائی حوض بود. یکی از پرها را برداشتم به‌یادگار، و انار کوچک خشکی که روی زمین افتاده بود. نمی‌دانم آخر سر می‌خواهم با این‌همه یادگار که از همه‌جا برداشته‌ام چه‌کار کنم. سری قبل هم از حیاط تیمارستان که بسیار بزرگ‌تر و مصفّاتر از اینجا بود، دو میوه‌ی کاج برداشتم. در باغچه‌های اطراف حوض درخت انجیر بود، درخت پرتقال، دو گونه‌ی درخت سرو، درخت انار، یک نوع بوته‌ی گل بنفش و دوسه نوع درخت دیگر که من به‌اسم نمی‌شناختم‌شان. انجیر و انار و پرتقال هرکدام میوه‌های کال داشتند. انارها طوری چسبیده بودند به همدیگر، انگار تا ابد هیچ دستی قرار نیست از هم جدایشان کند. جز من یک کلاغ و یک لشکر مورچه هم در حیاط قدم می‌زدند. نمی‌دانم آن‌ها منتظر چه بودند. من منتظر این بودم که بابا و مامان بیایند و از اینجا درم‌بیاورند.

صبحانه نان و تخم‌مرغ آب‌پز و گوجه و چای بود. فقط چای را گرفتم و تلخ‌تلخ سر کشیدم. بعد هم صدایمان کردند برای وعده‌ی داروی صبح. ساعت ۷:۱۶ است. نمی‌دانم کی بیایند دنبالم برای کارهای اداری و امضاءبازی. هربار زنگ بخش را می‌زنند می‌گویم کاش بابا باشد. تا حالا که نبوده. کابوس لباس صورتی کاش زودتر تمام شود. در این مدت کوتاهی که اینجا بودم، تنهائی، استیصال، خشم و اندوه، از نو برایم معنا شدند. جوری که هرگز در این ۲۶ سال تجربه نکرده بودم.

پنج‌شنبه، ۷:۱۹

10 Monate, 3 Wochen her

در هرزگی و بادْوار بودن فضیلتی هست. مرد دور گفت آن‌ها معنی کلمات را برگردانده‌اند. برای منفعت حقیرانه‌ی خودشان برگردانده‌اند. معنی هرزگی را. معنی منفعت را.
در صحن گورستانی در یزد، با گروهی از دوستان که در سفر آشنای هم شده بودیم، مشغول کار و پژوهش بودیم که ناگهان تندباد پیدایش شد. از دور می‌آمد و هر شاخه‌ی گل زیارت و برگ خشک و سنگ‌ریزه‌ای را که در مسیرش بود، درو می‌کرد و چرخان و مهیب نزدیک می‌شد. بچه‌ها در مقبره‌ها و حیاط گورستان پخش بودند. در کسری از ثانیه چنان طوفانی به جان گورستان افتاد که مقبره‌های دورتر از دیدرس محو شدند. هرکس هرکجا بالاسر هر قبری که بود، خودش را رساند به تنها مقبره‌ای که در و پیکر درست‌وحسابی داشت. کار متوقف شده بود. محلی‌ها می‌گفتند دست‌کم تا یک ساعت دیگر غبار ماندنی است. من داشتم از درِ سراسرْ شیشه‌ی مقبره، طوفان را تماشا می‌کردم. رقص بی‌پروای خاک‌وخل را که شبیه ارواح سرگردان مرده‌های بی‌سنگ قبر بود. فکر می‌کردم باد را همیشه روی پوستم یا لالوی موهایم حس کرده‌ام؛ اما هیچ‌وقت او را ندیده‌ام. توده‌ی غبارآلوده‌ی چرخان و شتابان را نگاه می‌کردم و بی‌که حواسم باشد لبخند می‌زدم. این را از حرف نازنین فهمیدم: «یک جوری نگاه می‌کنی؛ انگار نشسته‌ای لب ساحل و مشغول تماشا کردن غروب خورشید هستی.» انگار مستی تماشا ناگهان پریده باشد، به خودم آمدم. گفتم: «بخدا از ساحل قشنگ‌تر است.» دکتر، که لابد پیش خودش فکر می‌کرد گورستان و کار کجا، لب دریا و فراغت کجا، درآمد که: «اگر ده دقیقه در طوفان شن مانده باشی، آن‌وقت باید ببینی هنوز هم می‌گویی از ساحل قشنگ‌تر است یا نه.» تابه‌حال در طوفان شن نمانده‌ بودم. اما باد را هم تابه‌حال در تجسّمی غبارآلوده ندیده بودم. یا دیده بودم و دل به تماشا نداده بودم. شاید اگر من هم یک بار در طوفان شن گیر افتاده بودم، آن روز در پناه تنها مقبره‌ی محفوظ گورستان، آن‌طور به تماشای باد ننشسته بودم. آن‌طور از تماشا به شوق نیامده بودم. آن‌طور لبخند بی‌اراده و برق چشم‌هایم رسوایم نکرده بود. اما حالا که این‌طور نبود و من در طوفان شن گیر نکرده بودم.
درخت کوچک شاعر به باد عاشق شده بود؛ به باد بی‌سامان. و شاعر نشان خانه‌ی باد را می‌پرسید. باد بی‌سامان بود. بی‌قید و بند بود. هرزه بود.

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 6 months, 1 week ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 8 months, 3 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 4 months, 3 weeks ago