𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month, 1 week ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 5 days, 19 hours ago
تلگرام نیلوفر deleted account شد. منتظرش بودم اما زودتر از چیزی که فکر میکردم اتفاق افتاد. تلگرام خیال میکرد بیخبرم و مدام گزارش میداد؛ از همان روهای اول تا حالا، پائین اسمش مینوشت: آخرین بار چند روز پیش تلگرامش را دیده. آخرین بار چند هفته پیش. آخرین بار چند ماه پیش. و دست آخر: از آخرین باری که تلگرامش را دیده مدت زیادی میگذرد. a long time. نمیدانست من برای هرکدام از اینها عزاداری کردهام. برای وقتی که روز شد هفته و هفته شد ماه و و ماه شد مدت مدید. برای هرکدام، سواسوا.
چند ماه است چتمان را سنجاق کرده بودم بالای تلگرام که هرروز تصویر دایرهای کوچکش جلوی چشمم باشد. که با گذر زمان صفحهی چتمان پائین و پائینتر نرود. که روی اسمش غبار ننشیند. دوشنبهشب در تلگرام مشغول صحبت بودم. یک آن، یک لحظه، رفتم و آمدم و دیدم دیگر نیست. لحظهای؛ و پس از آن هیچ. دیدم دیگر نه نامش هست، نه تصویرش. جای آن عکس از نیمهرخش را حالا شمایل کارتونی از یک روح گرفته. و انگار تمام آن مکالمات را با یک موجود خیالی روحوار داشتهام.
یک نمود مادی دیگر از او را از دست دادم. مثل وقتی اسمش را صبح آن شنبهی نحس تاریک، روی بنرهای خانهی پدرومادرش دیدم. مثل وقتی اسمش را روی تابلوی فلزی بهشت زهرا، روی مانیتور ورودی تالار، روی سنگ قبرش. نمودهای حضور او را دانهدانه از دست میدهم و دستم به هیججا بند نیست.
—ده
از تیمارستان مرخص شدم و اینها را در خانه مینویسم. در این مدت دستنوشتههایم را پاکنویس میکردم و هرروز میگذاشتم اینجا. قرار بود بیشتر نگهام دارند؛ نگذاشتم. نمیتوانستم. وقتی پای برگهی درخواست ترخیص با رضایت شخصی را امضا میکردم، قیافهی آن دکتر نفهم آمد جلوی چشمم؛ وقتی بهش خبر میدادند فلانی خودش را مرخص کرده، پیش از آن که «حالتهای ناامیدیاش» از بین رفته باشد.
آن رخت صورتی بدترکیب را که درآوردم و لباسهای خودم را پوشیدم، زنهای هموضع یکییکی در راهرو پیدایشان شد: «داری میروی؟ دعا کن ما هم زودتر از اینجا برویم. بهیلامتی بروی؛ الهی دیگر برنگردی.» جوری در نگاهشان رشک و حسرتِ عالم را داشتند که دلت میخواست قید همهچیز را بزنی و برگردی به آن جهنم که بوی شاش میداد و ساعتهایش کندترین عقربههای جهان را داشتند.
این بار همهچیز سختتر بود و هولناکترْ این که فهمیدم ممکن است بیش از یک بار در زندگی پایت به آن جهنم باز شود. خیلیها گمان میکنند میروی آن تو، از دنیا مرخصی میگیری و استراحت میکنی. خیلیها برایم نوشتند کاش میشد من هم بروم مدتی را آنجا بگذارنم. نمیدانم؛ شاید برای هرکس یکجور باشد. اما برای من جهنّم بود. جهنمی که اگر نوشتن همین چهار خط نبود نمیتوانستم تحملش کنم. هرچند، در نگاه کلانتر چه تفاوتی میکند در آن جهنم باشی یا جهنمِ این بیرون؟ افسردگی پایش را روی خرخرهام گذاشته و از تماشای تقلّا کردن و خِرخِر کردنم لذت میبرد. گاهی از خودم میپرسم این چه جان دادنیست که از پسش هیچ گشایش و مرگی نمیرسد؟ در طول روز از پسِ کارهایم برمیآیم. قرارهای کاری و دوستانه، روفتوروب خانه، گاهی کتاب و فیلم. اما همزمانِ همهی اینها، هرلحظه انگار دارم در سیاهچالهی افسردگی مکیده میشوم. مثل توموری که در بدنت مشغول رشد کردن و از کار انداختن سلولهاست، اما از بیرون چیزی پیدا نیست.
جائی از افسردگی هست که فاصله گرفتن آدمها را از خودت میبینی. آنها دیگر به این وضعیت رقّتبار تو عادت کردهاند: «فلانی؟ او که همیشه حالش بد است.» حق با آنهاست. او همیشه حالش بد بوده و دستکم ۱۶ سال از این ۲۶ سال را مدارک پزشکی و نسخههای رنگرنگ داروها گواهی میدهند. فاصله میگیرند که بتوانند از سلامت روان خودشان محافظت کنند، یا شاید از این ملال ناتمام خسته شدهاند، یا آنقدر خودشان پرمشغلهاند که دیگر وقتی برای نکّونالههای دیگری برایشان باقی نمیماند، یا هر دلیل دیگری که نمیدانی و قرار هم نیست بدانی. نمیدانی اما تمام حق را به آنها میدهی. انگار به مرضی مُسری مبتلا باشی، از تو گریزانند. مبادا آهی که از سینهات میدمی آنها را هم بیمار کند. پذیرش این فاصله، و احترام به این تصمیم غمانگیز و دردآلوده، عطف مهمی را در تمام این سالها برایم رقم زد. آدم چه چاره دارد؟ میایستی این فاصله گرفتن و دور شدنشان را تماشا میکنی و برایشان دست تکان میدهی. به خیالت حق با آنهاست.
یکشنبه، ۴ شهریور ۱۴۰۳، ۱۸:۰۸
—نه
دیشب آخرهای شب که خواهرم آمد، خبر آورد فردا با رضایت شخصی مرخصات میکنیم. البته که آخر شب اینجا فرق دارد. ۲۱:۳۰ دیگر همهجا تاریکی میزنند و چارهای نداری جز این که بخزی گوشهی تختت و زاروزندگیات را بیاوری جلوی چشمهایت. آخرین بار که در هوشیاری ساعت را نگاه کردم ۲۱:۴۰ بود و بیستوشش دقیقه بعدش دیدم پرستار صدایم میکند و خواهرم بالاسرم ایستاده. داشتم خواب بدی میدیدم و چه خوب شد که آمدند. مستخواب از راهروهای تاریک رفتم و دیدم خواهرم و همسرش و برادرم برایم شام آوردهاند –مامان میدانسته غذای اینجا را نمیخورم– و خبر مرخص شدنم را. برای زندانی دلگیر با چنین مقررات سخت، لفظ آزاد شدن بهتر است تا مرخص شدن. وقتی آینهای نیست تا قیافهی نزار و رقتانگیزت را ببینی، وقتی تمام پنجرهها را کور کردهاند و دستگیرهای به هیچکدامشان نیست تا یک نفس هوای تازه به اتاق بیاوری، وقتی درِ دستشوئی را نمیتوانی از تو ببندی مبادا آنجا بلائی سر خودت بیاوری، چرا مرخص شدن؟ چرا رها شدن نه؟ به خیالشان تمام تمهیدات امنیتی لازم را فراهم کردهاند که آدم اینجا بلائی سر خودش نیاورد. نمیدانند بستری شدن اینجا خودش بلای بزرگیست که سر آدم آمده.
■
صبح ساعت ۶ برای فشار خون بیدارم کردند. مثل بیشتر وقتها پائین بود. از شوق این که قرار است بیایند پیام، دیگر خوابم نبرد. صبر کردم تا ساعت ۷ که صبحانه بدهند و در این فاصله رفتم در حیاط قدم زدم. حیاط محصور است و دورتادورش ساختمانهای مختلف تیمارستان. وسط حیاط یک حوض است که انگار از آخرین باری که پرآب بوده دستکم هزار سال میگذرد. سهچهارتا پرِ پرنده روی لایهی ضخیمی از خاک و کثافت تنها دارائی حوض بود. یکی از پرها را برداشتم بهیادگار، و انار کوچک خشکی که روی زمین افتاده بود. نمیدانم آخر سر میخواهم با اینهمه یادگار که از همهجا برداشتهام چهکار کنم. سری قبل هم از حیاط تیمارستان که بسیار بزرگتر و مصفّاتر از اینجا بود، دو میوهی کاج برداشتم. در باغچههای اطراف حوض درخت انجیر بود، درخت پرتقال، دو گونهی درخت سرو، درخت انار، یک نوع بوتهی گل بنفش و دوسه نوع درخت دیگر که من بهاسم نمیشناختمشان. انجیر و انار و پرتقال هرکدام میوههای کال داشتند. انارها طوری چسبیده بودند به همدیگر، انگار تا ابد هیچ دستی قرار نیست از هم جدایشان کند. جز من یک کلاغ و یک لشکر مورچه هم در حیاط قدم میزدند. نمیدانم آنها منتظر چه بودند. من منتظر این بودم که بابا و مامان بیایند و از اینجا درمبیاورند.
صبحانه نان و تخممرغ آبپز و گوجه و چای بود. فقط چای را گرفتم و تلختلخ سر کشیدم. بعد هم صدایمان کردند برای وعدهی داروی صبح. ساعت ۷:۱۶ است. نمیدانم کی بیایند دنبالم برای کارهای اداری و امضاءبازی. هربار زنگ بخش را میزنند میگویم کاش بابا باشد. تا حالا که نبوده. کابوس لباس صورتی کاش زودتر تمام شود. در این مدت کوتاهی که اینجا بودم، تنهائی، استیصال، خشم و اندوه، از نو برایم معنا شدند. جوری که هرگز در این ۲۶ سال تجربه نکرده بودم.
پنجشنبه، ۷:۱۹
در هرزگی و بادْوار بودن فضیلتی هست. مرد دور گفت آنها معنی کلمات را برگرداندهاند. برای منفعت حقیرانهی خودشان برگرداندهاند. معنی هرزگی را. معنی منفعت را.
در صحن گورستانی در یزد، با گروهی از دوستان که در سفر آشنای هم شده بودیم، مشغول کار و پژوهش بودیم که ناگهان تندباد پیدایش شد. از دور میآمد و هر شاخهی گل زیارت و برگ خشک و سنگریزهای را که در مسیرش بود، درو میکرد و چرخان و مهیب نزدیک میشد. بچهها در مقبرهها و حیاط گورستان پخش بودند. در کسری از ثانیه چنان طوفانی به جان گورستان افتاد که مقبرههای دورتر از دیدرس محو شدند. هرکس هرکجا بالاسر هر قبری که بود، خودش را رساند به تنها مقبرهای که در و پیکر درستوحسابی داشت. کار متوقف شده بود. محلیها میگفتند دستکم تا یک ساعت دیگر غبار ماندنی است. من داشتم از درِ سراسرْ شیشهی مقبره، طوفان را تماشا میکردم. رقص بیپروای خاکوخل را که شبیه ارواح سرگردان مردههای بیسنگ قبر بود. فکر میکردم باد را همیشه روی پوستم یا لالوی موهایم حس کردهام؛ اما هیچوقت او را ندیدهام. تودهی غبارآلودهی چرخان و شتابان را نگاه میکردم و بیکه حواسم باشد لبخند میزدم. این را از حرف نازنین فهمیدم: «یک جوری نگاه میکنی؛ انگار نشستهای لب ساحل و مشغول تماشا کردن غروب خورشید هستی.» انگار مستی تماشا ناگهان پریده باشد، به خودم آمدم. گفتم: «بخدا از ساحل قشنگتر است.» دکتر، که لابد پیش خودش فکر میکرد گورستان و کار کجا، لب دریا و فراغت کجا، درآمد که: «اگر ده دقیقه در طوفان شن مانده باشی، آنوقت باید ببینی هنوز هم میگویی از ساحل قشنگتر است یا نه.» تابهحال در طوفان شن نمانده بودم. اما باد را هم تابهحال در تجسّمی غبارآلوده ندیده بودم. یا دیده بودم و دل به تماشا نداده بودم. شاید اگر من هم یک بار در طوفان شن گیر افتاده بودم، آن روز در پناه تنها مقبرهی محفوظ گورستان، آنطور به تماشای باد ننشسته بودم. آنطور از تماشا به شوق نیامده بودم. آنطور لبخند بیاراده و برق چشمهایم رسوایم نکرده بود. اما حالا که اینطور نبود و من در طوفان شن گیر نکرده بودم.
درخت کوچک شاعر به باد عاشق شده بود؛ به باد بیسامان. و شاعر نشان خانهی باد را میپرسید. باد بیسامان بود. بیقید و بند بود. هرزه بود.
چهل روز گذشت. یک روز از آرایشگاه که برمیگشتم، آمدم عکسم را در لباس شب برایش بفرستم؛ دیدم مرده است. یک بار آمدم با شوق و خنده چیزی را برایش تعریف کنم؛ یادم آمد دیگر نیست که به قصههایم بخندد. علی چند روز پیش گفت: «بعد از نیلوفر، تو تنها شدی و من دستتنها.» گفت یک بار که من ته چاه بودهام و خودم را حبسِ اتاق کرده بودم، یک لحظه آمده زنگ بزند به نیلو و بگوید فاطمه بعد از تو خیلی به هم ریخته؛ بیا با او حرف بزن بلکه راضی شود به هوای تو از خانه بیاید بیرون. یک مرتبه روی حوض یک خانهی قدیمی چند گل نیلوفر دیدم و آنقدر دلتنگ بودم که به خودم آمدم و دیدم هزار سال است ایستادهام به تماشا. یک شب خوابش را دیدم که مثل زندهبودنهایش میخندید و تمام بیداریِ روز بعد را گریه کردم. یک بار از سر دلتنگی خودم را رساندم به جائی که در آخرین دیدار برده بودمش و سینهام تنگ شد از گریه. سیدخلیل که گوش دادم، صحبت از گودر که شد، از ایرانشهر که رد شدم، سوار ماشین سروش که شدم، گریهام گرفت که تمام اینها «آخرین بار با نیلو بود.»
مامان اینبار که بدرقهام میکرد سفارش کرد که: «گریه بکن؛ اما بهاندازه.» در جاده از شب پرسیدم که اندازهی گریه چقدر است؟ سرحدّ اشگ ریختن برای این سوگ و تنهائی کجاست؟ از ماه پرسیدم چرا درست وقتی که اینقدر به حضورش محتاج بودم؟ به انتهای منحنی سوسوزن جاده گفتم نمیدانم باید با این تنهائی چکار کنم. و گریه کردم.
چهل روز تمام، در اشگ و تنهائی و جای خالی او گذشت. به قول اعلامیههای ترحیم، «چهل غروب غمانگیز». اما نه فقط غروبها؛ هر صبح و ظهر و عصر و شب این چهل روز بدون او، هر لحظه خودم را بهسختی کشاندم تا لحظهی بعد. انگار که سینهخیز روی زمین سخت و سنگلاخ. نیلوفر برای من همزبانی بود که ناغافل در شلوغی و سردرگمی یک سرزمین غریب پیدایش کرده بودم. حالا چهل روز است که بیهمزبانم.
تمام دیروز را از دلتنگی گریه کردم. مامان که زنگ زد صدایم را صاف کردم. بابا که زنگ زد به علی گفتم بگو خواب است. تا شب به خودم پیچیدم و علی که آمد، دست آخر رشتهی تسبیح گریه پاره شد. گفتم دلم برایش تنگ شده اما نمیدانم او هم دلتنگ من است یا نه. علی گفت معلوم است که او هم دلش برای تو تنگ شده. گفتم وقتی نیست، چطور دلش تنگ شود؟ گفت اگر بود، اگر بود و رفته بود سفری جائی، اگر اینهمه روز از هم بیخبر بودید، فکر میکنی دلتنگ نمیشد؟ گفتم لابد میشد. گفت پس حالا هم اگر بود دلتنگ میشد. گفتم: «حالا که نیست» و گریه دوباره امانم را برید. خسته بودم. از نسخهپیچیدنهای دیگران خسته بودم. هیچکدام از این نسخهها نیلو را زنده نمیکردند. بابا شب اول قبر میگفت جای گریه برایش دعا کن. مامان میگفت یک ساعت بخواب که جان داشته باشی دوباره گریه کنی. دعا و خواب نه به کار من میآمد نه نیلو. من میخواستم او نمرده باشد و جز این، هیچ چیز دیگری نمیخواستم؛ حتی گریه. مثل دیروز که هزار دریاچه گریه کردم. اما او زنده نشد.
یازده روز بعد از مرگ نیلوفر، ساعت پنج صبح، سوگ ناغافل آمد سروقتم. پرندهها از صدای گریهام بیدار شدند. بعد از مدتها توانسته بودم مثل آن شنبهی نحس، مثل آن یکشنبهای که او را در خاک کاشتیم، گریه سر دهم. آدمها مدام میگفتند: «اینقدر گریه نکن. از آن بالا میبیند و ناراحت میشود.» علی هم مثل پرندهها از صدای گریه بیدار شده بود. میان گریه به علی گفتم: «دوست ندارم که مدام میگویند از آن بالا نگاهت میکند. از کدام بالا؟» علی گفت: «آن بالا نیست. توی قلبت است.» نیلو توی قلبم است و میتپد. پیش چشمم است و از پس پردهی اشگ، در خیابان و کتابفروشی میبینمش. اما تمام اینها کافی نیست. میخواهم روبهرویم نشسته باشد. چای بخوریم و سربهسر هم بگذاریم. ویدیومسیج بفرستد و چیزی را تعریف کند. زنگ بزند و بگوید: «فاطمه سر خیابان گشت ایستاده. تلفن را قطع نکن تا به من برسی.» میخواهم او را ببینم و از آنچه در این بیستوشش روز بر هرکداممان گذشته برای هم بگوئیم. میدانم که هزار حرف داریم برای گفتن.
در بیستوششمین روز پس از مرگ او، از این دلتنگی بیعلاج مینویسم. چه قلب کوچکی دارم، چه سینهی تنگی که نمیتوانم به یاد او اکتفا کنم. آدمها اگر میتوانند، من بلد نیستم. حضور او را میخواهم و هیچ چیز دیگری به کارم نمیآید. یاد، یادِ بیحضور، راضیام نمیکند. من نیستم ار کسی دگر هست، از دوست به یاد دوست خرسند.
به همبازی سالهای کودکیام طاها، که حالا همسوگ و همعزای اویم.
طاها بیا به آن سالها برگردیم. در عالم بازیهای کودکیمان، مهندس ساختوساز باشیم، یا در کار خرید و فروش ماشین، یا در آزمایشگاهمان مشغول ساختن ترکیبهای شیمیائی جادوئی. تخت خواب تو کشتیمان باشد، اتاقت آخرین طبقهی آسمانخراشمان، و در دفترهای مشق تو قراردادهای کاری بزرگ را امضا کنیم. عصرها به چهارچوب در اتاقت ملافه بیاویزیم و برای مهرزاد نمایش عروسکی بازی کنیم. من درخت میشوم، تو خرگوش شو. و حرفمان شود که چرا نقش درخت را که از اول تا آخر نمایش تکان نمیخورد به من میدهی و خودت نقش بهتر را برمیداری. که چرا همیشه تو مدیر باشی و من منشیات، یا چرا سند شورلت خیالیمان به نام تو باشد. یادت هست؟ قانون ما این بود که اگر در خانهی شما باشیم، هرچه تو بگوئی همان بشود، و اگر در خانهی ما باشیم، من بگویم چه بازیای کنیم و هرکس چه نقشی داشته باشد. طاها بیا با کشتی تو به آن سالها برگردیم، مهرزاد و شهرزاد و پدرت را سوار کنیم، خانههایمان را بارِ کشتی کنیم، دوچرخههایمان را، گلوگیاههای مهرزاد را، ژیان زرد پدرت را، و از اینجا دور شویم. در کشتیمان قاعدهی بازی را خودمان دست بگیریم: من ورقهای ماه مرداد را از تمام سررسیدها و تقویمهای سال نود درمیآورم، تو داروئی درست کن که شهرزاد را از آن بیماری نجات دهد، و بعد پدرت را به این بهانه در کشتی نگه داریم که دوچرخههایمان را روغنکاری کند، و با تکههای یخ برای کشتیمان کولر بسازد. طاها، تمام امروز و پیشتر از آن، تمام این سیزده سال آنقدر گریه کردهایم که آب کل دنیا را برداشته است. بلند شو. قبول؛ من درخت میشوم، تو رئیس باش و شورلت به نام تو باشد. بلند شو، دست بجنبان، آنسر تخت خوابت را بگیر که کشتیمان را به آبها بیندازیم.
به علی گفتم از ما عکس بگیرد. دشت سه چهار دقیقهی تمام در آغوش من بود.
در مسیر بازگشت از صحرا، از تصور این که همین تجربههای عقیم، نزدیکترین تجربههای من به مادر شدن هستند، گریه کردم. به خانه که برگشتیم مامان پرسید کجا بودید؟ گفتم رفتیم صحرا بزغالههای مرا ببینیم. بعد با هیجان فیلم و عکسهایمان را نشانش دادم و قصهی دشت و دمن را برایش تعریف کردم. مامان از این که چطور جرأت کردهام و نترسیدهام حیرت کرده بود. بابا خندهاش گرفته بود و گفت: «حالا باید برای گاو و گوسالهها شعر بگوئی. ای گاوها که میآیید/ از پس شترمرغها…» و دوباره خندید. به مامان گفتم: «نمیشود ذبحش نکنند؟» مامان گفت: «نمیشود که. باید حیوان قربانی شود.» ذبح شدن سرنوشت محتوم بزغالههای من بود. عکسها را که به بابا نشان میدادم، رو کرد به مامان و گفت: «خدا به خیر کند. یک دلتنگی به دلتنگیهای فاطمه اضافه شد.»
وزن دبه یک طرف و گوساله که با تکانهای سرش دبه و دست مرا اینسو و آنسو میکرد یک طرف. ترسیده بودم اما شوق توأمانی هم داشتم که چطور گوسالهی گرسنه دارد از دست من سیراب میشود. تمام تنم منقبض بود و با این حال سعی میکردم به فضا مسلط شوم و محیط پیرامونم را حس کنم. دوست صحرادار گفت: «بیخود خودت را در آن شهر اسیر کردهای. میروی قبرها را میبینی که چه؟ مردهها چی دارند؟ گاو خوب است. گوسفند خوب است. بیا اینجا. دوای دردت اینجاست. مینویسی؟ بنویس. مقاله دربارهی گاوها بنویس.» تمام اینها را با جدیت و گلایه و نگرانی میگفت. از تصور مقالهای که قرار است دربارهی گاوها بنویسم خندهام گرفت. انگشتهایم را دور دبهی شیر محکم کردم و گفتم: «زندگی و کار من هم این است دیگر.» بعد برای این که بحث را عوض کنم پرسیدم: «این بچه اسم ندارد؟» گفت: «نه. تو برایش اسم بگذار. اصلاً صدایش کن بلو.» خندیدم که چرا بلو. لابد فکر کرده بود من با آن کلاه فرنگی اسمهای خارجی میپسندم و خارجیترین کلمهای که به ذهنش داشت این بود: بلو. شیر گوساله را تا آخر دادم و دبه را با احتیاط به دوست صحرادار سپردم. پرسیدم: «پس بزغالهها کجا هستند؟» دوست صحرادار همانطور که گوساله را راهی آغل میکرد گفت: «الان به سیفالله میگویم در را باز کند.» چند ثانیه بعد سیفالله پیدایش شد. سلام کردم و منتظر ماندم تا درِ جا را باز کند. مرد جوان رفت سمت جا و در را که باز کرد، یک گله بز و بزغاله و گوسفند ریختند بیرون. دوست صحرادار از دورتر داد زد: «بگذار توی زمین بچرند. روز اول عید است.»
حیوانهای بینوا انگار از حبس آزاد شده بودند. رنگ به رنگ و قدونیمقد. هرکدام رفتند و گوشهای از زمین برای خودشان مشغول چریدن شدند. از دوست صحرادار پرسیدم کدامشان مال من است؟ گفت: «آن سرخه و آن دورنگه. مادرشان هم آن است که سیاهوسفید است.» مادر بیولوژیکشان را میگفت. دوقلوهای من حسابی پرشروشور بودند. در زمین جستوخیر میکردند و گوشهای بزرگشان تکان میخورد. نگاه میکردم و چشمم بیاراده میرفت هرکجا که بزغالهی سرخ میرفت. به علی گفتم اسم سرخه را میگذارم دشت، آنیکی را میگذارم دمن. گفتم فکر کنم دشت را بیشتر از دمن دوست دارم. از شوق گریهام گرفته بود. دوست صحرادار گفت: «یکیش را ببر تهران توی آپارتمانت بزرگش کن. حالت زیرورو میشود.» منطقش لابد این بود که برای خودم مشغلهای بتراشم و چه مشغلهای بهتر از بزغاله؟ بعد ادامه داد: «اشتباه میکنی که ماندهای توی آن شهر. توی آن آپارتمانهای تنگ. بیا اینجا خودم برایت وام میگیرم، کارهایش را جور میکنم، یک مرغداری برایت میزنم. این کار خوب است. شغل انبیاء و امامها بوده. نوشتن به چه کارت میآید؟ قبرستان و مرده به چه درد میخورد؟» بهخنده رو کردم به علی. گفتم: «ببریم بزرگشان کنیم؟» علی گفت: «کل خانهی ما صد متر است. اینها اینجا فقط یک اتاقشان دویست متر است.» میخواستم به تن بزغالههایم دست بکشم. اما هربار یک قدم بهشان نزدیک میشدم احساس خطر میکردند و پا به فرار میگذاشتند. هرچقدر میگفتم باور کنید کاریتان ندارم، فایده نداشت. دوست صحرادار گفت اگر میخواهی بغلشان کنی باید صبر کنی تا سیفالله جایشان کند. گفتم میترسم بغل کنم. فقط میخواهم دست بزنم. کمی بعد، سیفالله با مشقت در حال جا کردن حیوانها بود. بعد خودش هم با آنها رفت تو و چند ثانیه بعد با دشت بیرون آمد. دشت من. آهسته و با احتیاط، که هم خودم نترسم و هم بچه احساس خطر نکند، نزدیکش شدم. دست کشیدم روی کمرش. گفتم: «این را میخواهید برای من بکشید؟» دوست صحرادار گفت: «اگر نذر تو کنیم، باید بکشیم که گوشتش را بدهیم به مردمْ دیگر.» گفتم اگر مال من است نکشیدش. نگهش دارید همینجا. دوست صحرادار انگار حرفم به نظرش مسخره و احمقانه آمده باشد خندهی بلندی سر داد و گفت: «نرها را باید کشت دیگر. اگر نکشیم که دنیا میافتد دست حیوانها. باید مولّدها را نگه داری که زاد ولد کنند. مادهها هم هم وقتی پنج شش شکم زائیدند، از کار میافتند.» دوست داشتم از سختترین بیماریها بمیرم اما دشت را نذر خوب شدن من نکنند. همان وقت سیفالله بیهوا دشت را گرفت توی بغلش و به من گفت بگیرش. گفتم: «میترسم! تا حالا به هیچ حیوانی دست نزدهام.» گفت: «حالا بزن.» علی از آنطرف گفت: «فکر کن کیف است.» در یک لحظه نفهمیدم چه شد و چه بر سر ترسم از حیوانها آمد که به خودم آمدم و دیدم دشت را بغل کردهام. حیرتزده بودم و قلبم داشت از شوق از جا کنده میشد. مثل مادری که نوزادش را بعد از زایمان میگذارند روی تن برهنهاش. این نزدیکترین تجربهی من به مادر شدن بود. دشت در آغوش من آرام گرفته بود و هیچ تقلائی برای فرار کردن نمیکرد. تنش گرم بود و تپنده. گریهام گرفته بود. ضربان قلبش آنقدر تند بود که دستهایم بیجستوجو نبضش را حس میکردند. نمیدانم چطور از پسش برآمده بودم.
بنا بر آنچه بهتفصیل شرح داده شد، سنگ قبر فروغ فرخزاد از سال ۱۳۴۵ تا کنون دستخوش تغییراتی شده و تاریخچهی پرمناقشهای را پشت سر گذاشته است. سنگ نخست، مرمر سراسر سپید بیکلمه، همچون لوح محفوظی که گویی بنا بود با بینشانگیاش رازدار خلوتی عاشقانه و مستور باشد؛ سنگ دوم، با شعری سراسر در یاد مرگ و نیستی؛ و بعدتر سنگی که امروز آن را بر گور فروغ میبینیم، با شعری که در آن از نهایت تاریکی و شب حرف میزند و از میهمانان و زائرانش خواهش «چراغ» و «دریچه» دارد. اینگونه شاید بتوان تاریخچهای برای مزار او در نظر گرفت. از سپیدی یکدست تا سیاهی و تاریکی شبی که در شعر «هدیه» از آن حرف میزند و در «ایمان بیاوریم...» آن را «شب معصوم» میخواند و اتاق –شاید همین فضای تنگ و کوچک در دل خاک، این قبر پرقصه– را به او تسلیم میکند. این دگرگونیها و مناقشات را میتوان در امتداد زندگی این شاعر شهیر انگاشت. زندگی پرفرازونشیبی که اگرچه تمامی راههای پیچاپیچش در روز بیستوچهارم بهمنماه ۱۳۴۵ در دهان سرد و مکندهی مرگ به نقطهی تلاقی و پایان رسید، اما حواشی آن کمابیش هنوز هم بر سر زبانهاست و اکنون با از میان رفتن چهرههایی که در آن نقش و حضوری پرنمود داشتهاند، بخشهایی از آن تا همیشه بر ما مکتوم میماند.
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month, 1 week ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 5 days, 19 hours ago