Soudabe.farzipour

Description
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 7 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 10 months, 1 week ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 6 months ago

5 months, 2 weeks ago

.
در دوران جنگ جهانی دوم، همان‌وقت‌ها که ارتباطات و تلفن و تلگرام محدود یا اصلا قطع و غیرممکن بوده، رادیو بخشی داشته به اسم "پیام‌های شخصی"...
یعنی دختر و پسر عاشقی که داشته‌اند از هم جدا می‌شدند با هم قرار می‌گذاشته‌اند اگر دختر به سلامت رسید به شهر مقصد، یک پیام شخصی برای پسر بفرستد...
یا مردی که داشته می‌رفته به جبهه‌ی جنگ، همسر باردارش را بغل می‌کرده و قول می‌گرفته به دنیا آمدن بچه‌ را حتما خبر بدهد...
این پیام‌های شخصی قراردادی بوده‌اند، یعنی دو نفر با هم قرار می‌گذاشتند اگر فلان جمله را، فلان مصرع از فلان شعر را، در رادیو شنیدی بدان این منم که دارم فلان خبر را به گوشَت می‌رسانم.
این‌طوری می‌شده که عاشق گوش می‌چسبانده به رادیو و می‌شنیده: "چهره‌ی عشق سرخ است" و بلند می‌شده یک دور، دورِ اتاق می‌رقصیده، چون معشوق به سلامت رسیده... یا آن‌یکی می‌شنیده: "درخت سیب شکوفه کرده"، از جا می‌پریده، هم‌سنگرهایش را بیدار می‌کرده و خبر می‌داده: "من بابا شدم".

دارم به پیام‌های شخصی خودم و آدم‌هایی که می‌شناسم فکر می‌کنم. به پیام‌هایی که می‌توانم بدون مستقیم‌گویی، بدون‌اینکه تلفن را بردارم و شرح و تفصیل ماجرا را بگویم، بدون اینکه یک وویس طولانی بفرستم، فقط و فقط در قالب یک جمله رمزی به همسرم، به دخترم، به برادرها، به دخترعموها، به رفقا بگویم...
دارم فکر می‌کنم اگر همان خبر خوب، همان خبری که مدت‌هاست منتظر رسیدنش هستم برسد این خبر را چطور می‌توانم رمزگذاری کنم.
من برای خودم یک رمز پیدا کردم؛ اگر آن اتفاق‌خوشگله بیفتد، به کسانی که دوستشان دارم پیام خواهم داد: "ناگهان چراغی روشن شد!"

چشم‌هایتان را ببندید و آن اتفاق‌خوبه را تصور کنید. همان اتفاقی که مدت‌هاست منتظرش هستید و بعد جمله‌ی رمزی خودتان را پیدا کنید و کسانی که این پیام را برایشان میفرستید، انتخاب کنید.
اگر دوست داشتید جمله‌های رمزی‌تان را اینجا بنویسید، شاید با خواندنشان کامِ دل بقیه شاد شود.
https://www.instagram.com/reel/DFSClMOMSC8/?igsh=MW02NXpsY2Fxa296bg==

5 months, 4 weeks ago

.
سال‌ها پیش، وقتی بچه‌مدرسه‌ای بودم، گاهی که از مدرسه تعطیل می‌شدم می‌رفتم مهدکودک تا شیفت مامانم تمام شود و با هم برگردیم خانه.
یک روز یکی از مربی‌های مهد شروع کرد به قصه‌ گفتن، قصه‌ای که خودش ساخته بود و توی هیچ کتابی نوشته نشده بود. مست و غرق قصه بودیم و دخترک قصه توی جنگل سرگردان بود و داشت می‌گشت دنبال سیب جادویی که یکی از پسربچه‌های مهد دوید و سرش خورد به لبه پنجره و خون و بتادین و ساکت کردن گریه بچه و... قصه ناتمام ماند.
قول گرفتم که فردا تا من نیامده‌ام بقیه قصه را تعریف نکند‌.
و فردا مربی مهد بیدار نشد.
شب خیلی معمولی خوابیده بود و صبح از جا بلند نشده بود.
و سالها دو معما توی سر من ماند؛ یکی مرگی که بی‌توضیح می‌رسد و دیگری چه بر سر دخترک قصه آمد؟ دخترکی که فقط توی ذهن مربی مهد بود و توی جنگل گیج‌گیجی می‌خورد و قصه‌اش توی هیچ کتابی، پای هیچ کرسی‌ای، روی پرده‌ی هیچ نقالی تمام نشده بود.
چند سال بعد، وقتی رودبار زلزله آمد و زمین دهان باز کرد و بچه‌ها و مادرها و لحاف‌ها و خواب‌های عمیق را بلعید به قصه‌های ناتمامی فکر کردم که مادرهای خسته و خوابالود وعده‌ی "بقیه‌ش باشه واسه فردا شب" را داده بوده‌اند...

این روزها حس می‌کنم سرِ یک چهارراه شلوغ ایستاده‌ام و نمی‌دانم کدام‌طرفی بروم، حس می‌کنم آدم‌ها در دورِ تندِ یک فیلم قدیمی سیاه‌وسفید از جلویم می‌گذرند و ردّ بودنشان می‌ماند روی تصویر من که ایستاده‌ام و قرار نیست که بروم، قرار نیست برسم... این روزها سرگردانم در جنگلی که سیب جادویی‌اش را جادوگری گاز زده.
این روزها حس می‌کنم قصه‌ی ناتمام یک ذهن خسته‌ام که وسط "دخترک رفت‌ورفت..‌." خوابش برده و "دخترک" مانده که حالا چه کند.
یکی قصه‌گو را بیدار کند لطفا. یکی قصه‌گو را بیدار کند تا پایانی خوش برای قصه‌ی ما بسازد، تا قصه‌مان را خوش‌خوشک برساند به "و به خوبی و خوشی زندگی کردند"، این چیزی که ما داریم سرگردانیِ قهرمانی شمشیرشکسته است که راوی‌اش رفته آب بخورد، و یادش رفته داشته قصه می‌گفته.
یکی قصه‌گو را بیدار کند و بگوید خسته شدیم از بی‌سرانجامی.

#سودابه_فرضی_پور
https://www.instagram.com/p/DE1ilomMPH2/?igsh=MXJzc3RjOXR6M2wzag==

6 months, 2 weeks ago

.
شش‌هفت‌ساله‌ بودم، نشسته‌ بودم توی حیاط و داشتم شیارهای موزائیک را پر از آب می‌کردم تا مورچه‌ی گیج و وازده را گیر بیندازم آن وسط.
مورچه چند دور زد و فهمید که دورتادورش خندقی از آب است و راه فراری ندارد.
بعد ناگهان صدایی بلند شد: "نفرینت می‌کنم خودت و هموطن‌هات، در آینده گیر آدم‌هایی بیفتین که همینجوری راه رو به هر طرف روی شما ببندن..."
مورچه داشت حرف می‌زد!
گفتم: "گیر کدوم آدم‌ها؟ من فقط دارم بازی می‌کنم."
گفت: "اون‌ها هم همین‌طور، فکر میکنی اونا جدی‌‌جدی کار می‌کنن؟"
گفتم: "داشتم شوخی می‌کردم."
گفت: "اونا هم همینطورین. فقط شوخی می‌کنن. حتی شوخی‌شوخی رأی همدیگه رو تغییر می‌دن که هارهار بخندن!"
گفتم: "من یه بچه‌ی نفهمم."
گفت: "اونا هم همین‌طور!"
انگشتم را گذاشتم روی شیار موزائیک و گفتم: "خب بیا رد شو، ولی نفرینت رو بردار."
از روی انگشتم رد شد و گفت: "به پاداش کار نیکی که کردی دعا می‌کنم یه روز همون آدم‌ها فیلتر واتساپ و گوگل‌پلی رو بردارن. برو خوش باش!"

و اینچنین شد که سال‌ها بعد به دعای مورچه‌ای ما کامروا شدیم!
https://www.instagram.com/p/DECJ-9MMt6X/?igsh=YTVrd2d1eG9nd2h6

7 months, 1 week ago

.
گفته‌اند دستشان برای دادن یارانه‌ها تنگ است و دنبال این هستند که با مدتی ریاضت اقتصادی، ریشه تورم را از بین ببرند.

راستش من دوره‌های زیادی ریاضت اقتصادی را دوست داشته‌ام؛ من طرفدار یک‌سال بخور نان و تره، یک عمر بخور نان و کره‌ بوده‌ام؛ به‌شرطی که این یک‌سال نان‌وتره هم نیاید روی همه‌ی سال‌هایی که تره خورده‌ایم و نوبت کره نشده.

آدمیزاد برای مرارت‌هایی که می‌کشد دلیل می‌خواهد؛ آدمیزاد اگر بداند که پشت نخورم‌ها، نروم‌ها، نکنم‌ها، ندهم‌ها، ندزدم‌ها پاداشی نیست، روز خوشی نیست، جایزه و عطیه‌ای نیست، خب مگر خل است که...!

می‌گوید: رفته بودم خونه یکی برای کار، یه انگشتر روی میز بود، نگینش قاعده‌ی یه فندق، برنداشتم!
می‌گوید: تا صبح کنار دختره بودم کاری نکردم، با اینکه میدونم حالا‌حالاها توان مالی برای ازدواج ندارم.
می‌گوید: میتونستم بفرستمش اتاق عمل و حق‌العمل بگیرم، لازم نبود، نفرستادم!

به‌نظرم در هیچ دوره‌ای، مثل اینجا و اکنون، آدم برای ندزدیدن و تجاوز نکردن و مال دیگری را به جیب نزدن دچار چالش درونیِ آری/نه نبوده.

و باز در هیچ دوره‌ای این‌قدر کلوپ‌های بازی و کافه‌گیم‌ها که بازی‌های بزرگسالان در آن جریان دارد رونق نداشته. رسیده‌ایم به مرحله‌ی شانه‌بالااندازی، به مرحله‌ی برویم چند ساعتی دور باشیم از حقیقت نان‌وتره و درست که نمی‌شود لااقل بلند شویم از پشت این میز که قالب تنمان را گرفته.

ما آدم‌های "که‌چی" شده‌ایم!

و حالا وعده‌ی ریاضت اقتصادی برای بهبود اوضاع، جهاد برای پیشرفت دیگر نمی‌تواند ما را دلخوش کند به نان‌وتره.

ولمان کنید بابا! نان‌وکره را بسته‌اید سر طناب و ما را به چرخ آسیاب. خسته‌ شده‌ایم از این چرخیدن و نرسیدن، وا داده‌ایم، وا بدهید!

#سودابه_فرضی_پور
https://www.instagram.com/p/DDRKAvtMLU7/?igsh=MWpyeG0xbm5qaXQzbg==

7 months, 4 weeks ago

.
برای خیلی از ما که گفته‌ایم و شنیده نشده‌ایم، برای خیلی از ما که خواسته‌ایم و نگرفته‌ایم، بدن، جان، نفس آخر، تنها دارایی‌ست که بگذاریم روی میز اعتراض، چکش بخورد رویش، قیمت بگیرد، تا شنیده شویم و دیده شویم و رسوا کنیم.
گذشتن از جان، محترم است و شریف. به شرافت کمانی که آرش کشید و جان داد در قبال وطن.
اما...
اما با همه‌ی کرنشی که دارم دربرابر جوانان جان در پنجه... من، از ارزان شدن جان می‌ترسم، من از رونق این بازار می‌ترسم، من از اینکه نوجوان امروز، بخواهد به سیاق قهرمان این روزها، به اعتراض جان بدهد می‌ترسم.
جان عزیز است و محترم و نفیس.
حالا که داریم کسی را برای دادن این متاع مغتنم تقدیس می‌کنیم، بد نیست گوشه‌ی چشمی داشته باشیم به جوان نوسبیل و نوسینه‌ای که دارد می‌گردد دنبال قهرمانی که از پی‌اش برود. شاید بد نباشد بازنگری کنیم که چه چیزی را داریم تبلیغ و تحسین می‌کنیم.
برای ما آخرین سنگر همین جان است، و همان‌طور که آنها استقبال می‌کنند که وطن را بگذاریم برایشان و عرصه را خالی کنیم و برویم، هیچ بدشان نمی‌آید تن‌هایمان را خالی کنیم از جان.
من از جلا و آبادانی بازار انتحار می‌ترسم. مبارزه، از میدان به در کردن رقیب است، نه واپس رفتن تا از تن به‌در کردن جان.
از چلاندن غم و خشم باید عصاره‌ی جنگاوری بچکد، نه حرمان و ناکامی.

#درباب_خودکشی‌های_اعتراضی

8 months, 2 weeks ago

.
ویدئو گذاشته: ساعت چهار صبح، چون که شاغلم!
بعد درحالی‌که نورِ ظهرگاهی از پنجره می‌تابه، توی آشپزخونه تق‌وتوق راه می‌ندازه و چند مدل غذا درست می‌کنه و پنج صبح می‌ره خرید و شش صبح مطالعه می‌کنه و هشت صبح هم راهی محل کارش می‌شه!

چند سال پیش، یکی از شبکه‌های ماهواره‌ای برنامه‌ای نشون می‌داد به اسم وسواسی‌ها. زنی بود که روزی سه‌بار خونه‌ش رو تی می‌کشید و چهار بار دستشویی‌ش رو می‌شست و پنج‌بار سینک ظرفشویی را می‌سابید و آب می‌کشید و خشک می‌کرد، وقتی هم درباره خونه‌داری بقیه حرف می‌زد، بینی‌ش رو چین می‌داد که پیف‌پیف...!

خانم کارشناس توی تلویزیون می‌گه اگر شوهرت رامِت نیست، تو بلدِ کار نبودی و حتما نتونستی و کم بودی...

اون‌یکی مانتوی سرمه‌ای کمرکُرستی پوشیده و روسری مشکی. ناخن مانیکورشده‌ش رو می‌گیره رو به دوربین و درباره این می‌گه که اگر نتونستی برای خودت شغلی جور کنی که علاوه بر مخارج روزمره، پول سفر و پس‌انداز و خرید طلا رو ازش دربیاری، لابد کم گذاشتی، نخواستی، ببین من خواستم و تونستم! (در ورژن مردانه‌ش شلوار اسکینی و کفش کالج و ساعت مچیِ برند الزامی است!)

همین "کم بودن"...
انگار عده‌ی کثیری جمع شدن به عده‌ی کثیرتری حس ناکافی بودن بدن.
یعنی در جامعه‌ای که همین‌طوری هم روانِ رنجوری داره و دوزِ اضطراب زیادی داره از رفتن و نرسیدن؛ خواستن و نشدن؛ خوندن و قبول نشدن؛ کار کردن و نداشتن...، عده‌ای هم انگشت کردن توی زخم و هی می‌چرخونن و با دختر قوی باش و پسر مرد شو، رقابتِ رو به هیچ‌کجای مزخرفی ساخته‌ن.

می‌خوام به عنوان یه دوست (اگر قابل بدونید) بگم: دوست من! در دنیای این روزها که هر یک قدم رو به موفقیت، ده قدم عرق‌ریزان داره، همین‌ که هنوز سرِ پایی یعنی کافی و اندازه‌ای، نذار توخالی‌های پوشالی حس تنفر از خود رو بهت القاء کنن.
اگر تو زیبای مطلق، پولدار مطلق، کدبانوی مطلق نیستی، بهت تبریک می‌گم! احتمالا تو ابعاد بیشتری از زندگی رو تجربه کردی که کله‌پوک‌های تک‌بعدی حتی نزدیکش هم نشدن.

#سودابه_فرضی_پور
https://www.instagram.com/p/DBzEFVLMgwj/?igsh=MTN5cmdqMTR1YnV0OQ==

10 months, 1 week ago

.
لطفا به گیج‌ها رحم کنید!
لطفا به گیج‌های ساده‌ی بی‌شیله‌پیله که بلد نیستند نقشه‌های پیچیده بکشند، توی سرشان نه کلاف هزارگره، که خیابان‌های صافِ رو به مقصد است رحم کنید.
لطفا به گیج‌هایی که متوجه متلک نمی‌شوند، نمی‌فهمند کلفت شنیده‌اند، پس‌وتهِ حرف را نمی‌گیرند، گوشه‌وکنایه را نمی‌فهمند، نیش را نوش فرض می‌کنند رحم کنید.
لطفا به گیج‌هایی که خیال می‌کنند جهان همان مدار ساده‌ی یک‌طرفه‌ای است که یک‌طرفش را وصل کنی به باطری، در طرف دیگر لامپی روشن می‌شود رحم کنید. آن‌ها از سیستم‌های پیچیده، سیاست‌های زبانی، دیپلماسیِ دوزوکَلک و مدارهای هزار سیم و هزار کلید سردرنمی‌آورند.

گیج‌ها در دنیای ساده و صمیمی خودشان، خوش‌دلانه و خوش‌باورانه هر حرفی را باور می‌کنند و گوینده‌ی حرف را صادق و خوش‌قلب می‌بینند.

کامِ گیج‌ها از وقتی پر از زهر می‌شود که چیزی، حرفی، گیرنده‌هایشان را روشن می‌کند و می‌فهمند دنیا آن‌قدرها که فکر می‌کردند خالص و بی‌غش نیست. می‌فهمند پشت حرف‌ها حرفی دیگر هست و پشت لبخندها حرف‌های نگفته هست.
و امان از وقتی که گیج‌ها آن پشت‌وپسله‌ها را کشف می‌کنند. یک‌باره دنیایشان ناامن می‌شود؛ شروع می‌کنند به فهمیدن، و به مرور هرچه تا حالا نمی‌فهمیدند... و سقوط می‌کنند در قعر چاه واقعیت.
دنیای رنگیِ گیج‌ها یکباره خاکستری می‌شود و ازآن‌به‌بعد خودشان را برای همه‌ی ساده‌دلی‌ها وخوش‌باوری‌ها سرزنش می‌کنند.
در درون هر گیج یک پرچینِ شمشادیِ سبز قشنگ است که با فروریختنش باورهایش هم خراب می‌شوند
و
دیگر آن آدم سابق نمی‌شود.

لطفا دنیای گیج‌ها را با متلک‌ها، با دسیسه‌ها، با خودبینی‌ها به گند نکشید.
او عوض می‌شود، تلخ می‌شود، ساکت می‌شود، در خود فرو می‌رود، و یک روز دل خودتان برای آن گیجِ خندانِ ساده‌ که بود تنگ می‌شود.

امضاء: یک گیج سابق
https://www.instagram.com/p/C_m7i_rqNb1/?igsh=MWJrZjhtbmd2YmVobA==

10 months, 1 week ago

.
توی سایت دیوار یک آینه‌ی رومیزی می‌بینم، با قاب برنجی. تماس می‌گیرم و با زنی که صدای لرزان و مادرانه‌ای دارد حرف می‌زنم. قرارمان می‌شود یک ساعت دیگر. می‌پرسم: :اشکال نداره همراه دوستم بیام؟"
می‌گوید: "چه بهتر، تا شما برسین من چای دم می‌کنم."

در خانه‌ی پیرزن می‌نشینیم و در استکان‌های کمرباریک چای می‌خوریم.
و آینه آنجاست؛ روی سینه‌ی دیوار. نگاهم را که به آینه می‌بیند می‌گوید یادگار شوهرش است.
میخواهم بپرسم "پس چرا دارین می‌فروشین؟" که زبانم را گاز می‌گیرم. اگر منصرف می‌شد خودم را نمی‌بخشیدم. ظرف نقلیِ پولکی را می‌گیرد جلویمان که... ناگهان برق می‌رود.
توی نورِ گوشی دوستم می‌رود سراغ گنجه‌ی چوبیِ کنار سالن و یک جفت شمعدان بیرون می‌آورد. برقی که از دیدن شمعدان‌ها از چشم‌های من بیرون می‌زند برای شب‌های بی‌برقی یک محله بس است!
می‌پرسم: "شمعدون‌ها رو هم می‌فروشین؟"
همین‌طور که با کبریت شمع‌ها را روشن می‌کند، محکم می‌گوید: "به‌هیچ‌وجه، یادگار شوهرمه."
متوجه نگاه من و دوستم به هم می‌شود. نگاهی که می‌پرسد آینه هم مگر یادگار شوهرش نبود؟
شمعدان را می‌گذارد کنار سینیِ چای، می‌نشیند و تعریف می‌کند که روزی که آینه را خریده‌اند دلِ خوشی نداشته و وقتی برای اولین بار خودش را توی این آینه دیده بغضش ترکیده. تعریف می‌کند که آینه برایش یادآورِ روزهای تلخ و ناکامی‌ست، روزهایی که دلش لگدمال شده بوده و همان روزها آینه که تنها آینه‌ی خانه بوده، هربار سرخیِ چشم‌هایش را نشان می‌داده و لب‌هایی که از زور غم باریک و بی‌رنگ شده بودند.
می‌گوید بعدها دوباره ورق برگشته، روزگار بهتر شده و شمعدان یادگار روزهای خوش است و شام‌های دلخوشی زیر نور شمع‌های‌ آن.
می‌گوید حالا سال‌ها گذشته، اما او نتوانسته با آینه آشتی کند. می‌پرسد "شده توی یه چیزی، یه چیز دیگه ببینین؟"
آینه را خوب می‌پیچیم و می‌گذاریم روی صندلی عقب ماشین. و من تمام راه به حافظه‌ی اشیاء فکر می‌کنم، به چیزهایی که از ما در خودشان نگه داشته‌اند و به این فکر می‌کنم که چقدر در تاریخچه‌ی اشیاء رسوا، بی‌آبرو یا سربلندیم؟
من یکی از خانه‌های زندگی‌ام را دوست ندارم، در حافظه‌ی خشت‌وگلِ آن خانه، روزهای تلخی هست که هربار از جلوی درِ بزرگ کرِم‌رنگش رد می‌شوم انگار کسی قاشق برمی‌دارد و قلبم را می‌تراشد.
و من، صابونی را که روزی مادرم داد تا بگذارم بین لباس‌هایم، دوست دارم. حس می‌کنم حالا که بعد از سال‌ها عطر سابق به آن‌‌ نمانده، بوی دست‌های مادرم را می‌دهد.
ما در تقویم تاریخ اشیاء ماندگاریم. حواسمان باشد چه از خودمان به یادگار می‌گذاریم.
https://www.instagram.com/p/C_WDdP5Kdel/?igsh=MXZnaWllZzMwbTUzcg==

10 months, 2 weeks ago

سال‌هاست که ابزار کارم کلمه است و سال‌هاست که می‌دانم کلمه‌ها، واژه‌ها، لفظ‌ها چه قدرتی دارند. سال‌هاست که فهمیده‌ام تیغی هست به اسم "کلام" که می‌تواند گوش‌تاگوش دل دیگری را سر ببُرد، می‌تواند زخمی بگذارد ناسور، می‌تواند مته شود، سوراخی درست کند که هیچ‌جوره نشود پرَش کرد و این سوراخ بماند و با هربار یادآوری گشاده و فراخ‌تر شود و حجم بگیرد و ناگهان حفره‌ای شود با دیوارهای باریکِ شکننده.
اینجاست که تلنگری همان دیواره‌ی شیشه‌ای را می‌شکند و فرو میریزد.
دردا از ظلم پنهان کلمه، دردا از این فروریزی تدریجی.
کسی که کلمه‌ را در این حد بلد بوده که از اسمش را از "اردشیر" به "علی" عوض کند؛ با لقب استاد و رئیس و جامعه‌شناس، پشت تریبون گفته: دختر کُرد سُنی نفله شد...
مهسا امینی را گفته! "نفله شد" را برای از دست رفتن او گفته و یک لحظه فکر نکرده به تاثیر این کلمه بر قلب مادرِ مهسا، قلبی که با فوت دخترش شکاف برداشته و هر آن، با هر تلنگر این شکاف عمق برمی‌دارد و می‌رود بشود گسلی ژرف.

10 months, 4 weeks ago

.
برای مقبره‌ی خانوادگی‌شان پرده‌ی لیمویی دوخته بود و حاشیه‌های پارچه‌ را هم داده بود یکی با هویه دالبری و دلبری کرده بود.
مادربزرگ پرده را که دیده بود خودش را زده بود به غش که مقبره پرده نمی‌خواهد و اگر بخواهد این رنگی نمی‌خواهد.
پرده‌ها را جمع کرده بودند‌‌.
می‌گفت مادربزرگ گفته بوده تا چهل رو باید هر روز بروند سرِ مزار‌. "ناسلامتی پدرت بوده، چغندر که خاک نکردیم!"
می‌گفت مقبره‌ی خانوادگی‌شان اتاقی بوده حدودا ده‌متری که آن‌بالا قبر پدربزرگ اریب رو به قبله بوده و بعد از آن عمه‌بزرگه و بعد پدر... سنگ‌قبرها سیاه، دیوارها خاکستری، صندلی‌ها قهوه‌ای...
می‌گفت نوجوان بودم و از یک هفته که گذشت دیگر قلبم می‌گرفت، دلم دنیای بیرون را می‌خواست، هوای تازه، خانه‌ی روشن و لباس‌های رنگی‌‌ام را.
می‌گفت مادربزرگ رنگ را قدغن کرده بود و نور را. موسیقی نه، حتی از نوع غمگینش؛ گُل نه، مگر گلایل سفید؛ چیزی برای خوردن نه، مگر خرما و حلوا.
و این برنامه‌ی عزا، چهل روز، روزی چند ساعت کش آمده بوده‌.
می‌گفت در تمام ساعت‌هایی که کنار مادربزرگ می‌نشسته‌ روی صندلیِ سفت چوبی و باسنش از بی‌تحرکی خواب می‌رفته، یاد دخترکِ کتاب‌ شب‌های روشن می‌افتاده که مادربزرگ نابینایش لباسش را سنجاق می‌کرد به لباس خودش که از کنارش جُم نخورد.
می‌گفت حرف زدن ممنوع بوده، حتی پچ‌پچ هم نه؛ یا سکوت، یا دعا.
این زیستِ دلنشینی بوده برای مادربزرگ که حتی وقتی عزادار نبود هم سیاه می‌پوشید. مادربزرگ سکوت و سیاهی و تاریکی را دوست داشت؛ از این فضا آرامش می‌گرفت، اما نمی‌دانست چطور دارد ذره‌‌ذره شور و طراوت جوانیِ نوه‌اش را می‌تراشد.

می‌گفت همان‌جا فهمیده دنیایی که به کام ما شیرین است، می‌تواند در دهان دیگری طعم زهر داشته باشد.
می‌گفت امروز سالروز فوت پدرش است... حالا سی‌وچند سال از آن روزها گذشته و او حتی سال‌به‌سال هم به آن دخمه‌ سر نمی‌زند، چون هربار یاد دخترک نوجوانی می‌افتد که با لباس سیاه ساعت‌ها می‌نشست و گلویش از بی‌صدایی درد می‌گرفت.

راستش از وقتی با هم حرف زده‌ایم، دارم به این فکر میکنم که چقدر از این تجربه‌های اجباری داریم ما. سبک زندگی، شیوه یا کارهایی که سال‌ها به ما گردن‌بار شد و حتی بعد از رهایی، سنگینیِ روزهای بودنشان روی کتفمان تیر می‌کشد.

#سودابه_فرضی_پور

پی‌نوشت: تصویر آقا برَد است که دلش خواسته کمربند صورتی را با گل‌ روی سرش ست کند و به کسی هم مربوط نیست!
https://www.instagram.com/p/C-2rSfyKnBx/?igsh=M3l2OWR2a3ptbTNq

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 7 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 10 months, 1 week ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 6 months ago