دل فَگار🫀

Description
وَالقَلَمِ وَ ما يَسْطُرُونَ
سوگند به آنچه می‌نویسند🌱

پارت اول لَئیم و لُعبت👇
https://t.me/Romanonline/3429
پارت اول ماه در عقدِ ارباب👇
https://t.me/Romanonline/2356
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 7 months, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 10 months ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 6 months ago

5 months ago

#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_191

صدای قهقه اوستا بلند شد‌و اشاره به محمد کرد:
+نکنم منظورت این پسره!
مرد دنباله اشاره اوستا رو گرفت‌ تا به محمد رسید:
+اره اره ایشونه..رضوان خانوم برای این اقا سفارش ساعت دادن..
لبخند عمیقی روی لبم نقش بست:
-میتونم ساعت‌و ببینم..
و جعبه رو به دستم داد. توی جعبه یه ساعت مارک گرون قیمت بود‌و پشت ساعت هم به طور حرفه‌ای اسم محمد حکاکی شده بود.
ساعت‌و رو به رجب که روی تخت ولو شده بود‌و در بیچاره ترین حالت ممکن بود گفت:
-شاهد از غیب رسید، بسه یا بازم میخوایی بگی به این اقا هم پول دادیم..
سکوت کرده ‌و سر زیر انداخته بود. لحظه‌ای دلم به حالش سوخت؛ اما با یاداوری اینکه می‌دونست زنش گناهکاره ‌و میخواست این بلارو سر محمد بیاره خشم دوید تو صورت.
داد زدم:
-جواب منو بده رحب، من الان چه بلایی سرت بیارم! بی‌گناه میخواستی جوون مرد‌مو بکشی! فردا جواب خدا رو چی میدادی!
سمفونی هق هق گریه‌‌هاش بلند شد‌و شروع کرد توی سرش کوبیدن:
+خانوم ابروم رفت..شرفم به باد رفت، چطور توی روستا سر بلند کنم !
به سمت مردم که داشتن رجب‌و زنش‌و لعن‌و نفرین میکردم چرخیدم:
-همگی برید خونتون..تا یک دقیقه دیگه نبینم کسی اینجا باشه..
یکی از پسرا با لودگی گفت:
+خانوم کی رجب‌و سوار خر میکنی!
لبخند تصنعی زدم:
-بعد اینکه تو رو سوار خر کردم..
لبخند رو لبش ماسید‌و همراه مابقی مردم از حیاط بیرون رفت.
رضوان‌و به هوش اوردن‌و از ترس رجب به سمت من اومد:
-خانوم تو رو خدا طلاق من‌و از رجب بگیرید..
بدون نگاه کردن بهش گفتم:
+اون‌و دیگه رجب خودش تصمیم میگیره..
و به سمت رجب رفتم‌و کنارش روی تخت نشستم:
-تنها لطفی که میتونم بهت کنم اینه که تموم اموالت‌و ازت بخرم‌و بزارم به درستی از اینجا بری‌و دیگه بر نرگردی..
سر بلند کرد‌و شرمسار لب زد:
+حلالم کنید.
#دل_فگار_در_vip_به_پایان_رسید
#دل_فگار در کانال vip به پایان رسید 😍😍❤️‍🔥❤️‍🔥
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید 🔥🔥🔥
واریز ۳۲ تومان به👇به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به👇
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

5 months ago

#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_190

خون به صورتش جوشید‌و وسایل‌و روی زمین پرت کرد:
+جمع کنید بابا..فکر کردین با این کارا من گول میخورم!خودتون دوتا لباس‌و ادکلان مارک گرفتین که چی؟ به زن من تهمت بزنین!
بی توجه به حرفش به مریم اشاره کردم نوبت اونه.
با ترس‌و لرز جلو اومد‌و بلند گفت:
+تهمت نیست آقا، این شمایی که دارید به محمد تهمت میزنی..این وسایل‌و خانوم گرفتن‌و من خودم با دستای خودم دادم محمد..اونروزم که محمد تو اتاق بود خانوم به یه بهونه الکی ا‌ون‌و کشوند تو اتاق تا با محمد…
صدای داد رجب بلند شد‌:
+خفه شو حروم زاده‌
و مثل کفتاربه مریم حمله ور شد. قبل اینکه دست روش بلند کنه اوستا‌و بهداد جلوشو گرفتن.
عربده میکشیدو فریاد میزد:
+به این دختر پول دادین تا بیاد گوه اضافی بخوره…
اوستا محکم هلش داد که تلویی خورد:
+برو بابا ما هرچی میگیم باز یه زر دیگه میزنه…زدی زنت‌و لت‌و پار کردی فکر کردی این روستا بی در‌و پیکر تو اب بخوری ما خبر دار میشیم..
-اوستا آروم باش..
پوفی کشیدی‌و کناری ایستاد. همان لحظه یکی از ادمای رجب با مردی داخل اومدن؛
+اقا ایشون با شما کار دارن..
رضوان همون لحظه رنگش مانند گچ سفید شد‌و از حال رفت. مریم به سمتش رفت که رجب نگذاشت‌و رو به مرد گفت:
+بله اقا چکار دارید..
+من با شوهر رضوان خانوم کار دارم

چشم در کاسه چرخوند‌و اشاره‌ای به رضوان کرد‌و گفت:
+این رضوانه منم شوهرشم امرت!
مردبا تعجب نگاهی به سرتاپای او انداخت:
+شوهر ایشون یکی دیگست، با یه اقای دیگه میومدن مغازه..

5 months ago

#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_189

رنگ از رو باخته بود‌و از الدورم بلدرم قبلش خبری نبود.
کمی چشم چشم کرد‌و رو به رجب گفتم:
-پس زنت کو! اونم صدا کن بیاد..
از تخت پایی اومد‌و مقابلم ایستاد:
+زنم مریضه..
اوستا در جوابش گفت:
+مریضه یا زدی لت‌و پارش کردی!
رجب از گوشه چشم غضبناک نگاهی به اوانداخت.
اوستا با تندی بهش پرید:
+ها چیه! نگام میکنی؟
+فکر نکنم دعوای شخصی من‌و زنم به کسی ربط داشته باشه!
پوزخند صدا داری زدم که نگاهش به روی من چرخید.
-ربط که نداره؛ اما انگار کتک زدن زنت به این ماجرا ربط داشته باشه..یالله بهش بگو بیاد..
صداش‌و روی سرش گذاشت‌و مریم رو صدا زد.
دخترک بیچاره ترسیده بیرون اومد.
+برو خانوم‌و بیار
مریم نگاه مضطربی به من انداخت‌و داخل رفت‌و بعد از چند دقیقه با رضوانی که جای سالم توی صورت‌و بدنش نمونده بود بیرون اومد‌و بهش کمک کرد روی تخت بنشیند.
پچ پچ مردم پشت سر شروع شد.
چرخیدم‌و جعبه رو از بهداد گرفتم‌و به دست رجب دادم.
نگاهی به جعبه‌و‌نگاهی به من انداخت:
+اینا چیه..
با ابرو اشاره‌ای انداختم:
-فلج نیستی که بازش کن ببین..
جعبه رو باز کردو یکی یکی از وسایلا رو بیرون اورد. با تعجب پرسید:
+اینا چیه..
نگاهم‌و پرت رضوان کردم که با رنگ رویی پریده به وسایل نگاه میکرد:
-بهتر نیست شما جواب شوهرت‌و بدی رضوان خانوم..
و رو به رحب گفتم:
-اینا وسایلی که زنت برای محمد هدیه میگرفته تا بهش پا بده…

7 months, 3 weeks ago

#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_47

-اون دختره چی؟
نفسی گرفت‌ و گفت:
+من وقتی رسیدم که فریبرز کار رو تموم کرده بود.
اردوان خان هم مثل به ببر زخمی توی ملع ‌عام زنش‌و..
میون کلامش پریدم و با چشمانی ریزشده پرسیدم:
-زنش؟
+بله مثل اینکه خطبه رو خونده بودن.
زیر لب بی صدا زمزمه کردم:
-لعنتی
+چیزی فرمودید آقا؟
با تندی غریدم:
-مگه اون فریبرز احمق کجا بوده که قبل از خوندن خطبه کارش‌ رو انجام نداده..
سر زیر انداخت:
+نمی‌دونم آقا..
هرچی هم چشم چشم کردم پیداش نبود
بازدم بیرون فرستادم:
-خیلی خب، سر دختره چی اومد حالا؟
+اینجور بگم آقا که فکر نکنم دختر زنده مونده باشه دیگه..
خشمم‌ و با فشردن مشتم مخفی کردم‌ و با اشاره سر انگشت بهش فهموندم از اتاق بیرون بره....
پرونده روی میز رو باز کردم‌و به عکس اردوان خیره شدم.
مشتی رو عکس کوبیدم‌‌ و از زیر دندون‌های قفل شده غریدم:
-روزی چنان میزنمت که دیگه نتونی کمر راست کنی ارباب اردوان….
کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد?????
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید ???
واریز ۳۲ تومان به?به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به?
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

7 months, 3 weeks ago

#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_46
.
با لحنی غرنده‌و سرد گفتم:
-بیا تو…
حسن داخل اومد:
+ببخشید آقا…
جلیل اومده.
ظاهرم خونسرد بود؛ اما از درون منتظر شنیدن اخباری از اون عمارت لعنتی بودم.
سری تکون دادم:
-بگو بیاد تو
و پشت بندش جلیل داخل اومد.
همانطور که مشغول ور رفتن با پرونده مقابلم بودم توبیخ‌گرانه گفتم:
-قراربود ساعت چند اینجا باشی!
صداش بوی ترس میداد، خوب‌میدونست ذهول چطور روی زمان حساسه..
+ب..بخشی..د آقا.
ماشی..نم توی را..خر..اب شد.
نگاه‌ ام را بلند کردم:
-خب می‌شنوم!
خیالش که از جانب من راحت شد گفت:
+همه چیز همونطور که میخواستید پیش رفت رئیس…

متفکر نگاهش کردم. خودم هم خوب می‌دونستم که اردوان رذل ‌تر این حرف‌هاست‌و
برای رسیدن به خواسته‌های پوچش هر کار میکنه؛ اما من منتظر شنیدن چیز دیگه‌ای بودم

7 months, 3 weeks ago

#دل_فگار
#آرزو_توکلی
#پارت_45

مانند مجرم‌ها منتظر اجرای حکمم بودم‌ و
لب از لب تکان نمی‌دادم.
اردوان با سر اشاره‌ای کرد‌ و دو نفر اومدن زیر بازوی احمد‌ و خاله رو گرفتن‌ و به زور اونا رو دور کردن....

شلاق رو دور دستش پیچوند و با هر قدمی که جلو می‌اومد‌ من خودم رو عقب می‌کشیدم.
سانت به سانت تنم عرق نشسته بود.
می‌دونستم بی فایده بود؛
اما لرزان لب‌جنباندم:
-من این‌کاره نیستم
به یکباره نعره‌ای کشید‌ و اولین شلاق رو روی صورتم فرود آورد:
+پس این عکسا چیه کثافت
از درد نفسم رفت‌و دیگر بر نگشت؛
اما اون مجال نداد‌ و ضربه‌های شلاق رو بی مهابا مهمون تن‌ و بدنم میکرد.
جیغ میکشیدم و کمک رسان میخواستم..
جیغ میکشیدم و یک دم میگفتم من گناهی ندارم..
او با شلاق تازیانه بدنم را نوازش میکرد‌و
من فریاد میزدم قربانی شدم…

ذهول
ساعت‌ها بود که اتاق را با قدمام سانت میکردم.
مرتیکه قرار بود یه ربع به نه برگرده اما حالا ساعت ده‌ونیمه..
قلنج انگشتام‌هام‌ و شکوندم که در به صدا در اومد.
فوری پشت میزم برگشتم و روی صندلی چرخ‌دارنشستم. نقاب رو از کشو بیرون کشیدم و چهره‌ ام رو پوشوندم، سالها بود که خودم‌، هویتم، زندگیم رو پشت نقاب مخفی کرده بودم
کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد?????
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید ???
واریز ۳۲ تومان به?به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به?
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

7 months, 4 weeks ago

#دل_فگار
#پارت_33
#آرزو_توکلی

و به رویم لبخندی پاشید‌ و دست روی صورتم نشاند:
+تو میخواستی چی بهم بگی دلبرکم!
باز دوباره استرس مانند خوره چنگ به جونم انداخت.
آب نداشته دهانم رو قورت دادم و با استیصال لب جنباندم:
-ببین اردوان..نچ نمی‌دونم چطور بهت…
همون لحظه صدای در اتاق بلند شد.
اردوان چشم در کاست چرخوند:
+باز خر مگسه
منظورش شهرزاد بود. خوب سر بزنگاه رسید.
خواست به سمت در بره که بازوشو گرفتم:
-ولش کن
+نه بزار ببینم چرا امروز کمر همت بسته جفت پا بپره وسط خلوت ما
خدا لعنتت کنه شهرزاد که حالا که زبونم برای گفتن باز شده بود نذاشتی من این بارو از رو دوشم بردارم.
در اتاق که باز شد با چهره نگران شهرزاد روبرو شدم.
اردوان به روش توپید:
+باز چیشده خرمگس
+ببخشید ارباب اما خاله ماه زینب حالش بد شده‌خانوم باید بیان فشارشون بگیرن
هل شده اردوان و کنار زدم‌ و با دو به سمت پایین رفتم.
دستگاه فشار رو از روی دراور کنار راه‌پله‌ها برداشتم و با قدم‌های بلند به سمت نشیمن رفتم.
خاله گوهر بی‌خیال روی مبله نشسته‌ و عمو سلمان و احمد بالا سر خاله بودن.
کنارش نشستم و دستگاه فشار رو دور بازوش پیچاندم.
با دیدن عددهای فشارسنج که فشار نرمال رو نشون میداد نگاه تندی به شهرزاد انداختم. حتی خاله روهم بازیچه نقشه‌هاش کرده بود، فقط برای اینکه سر بزنگاه برسه ‌و مانع همه چیز شود.
با لحنی که حرصم کاملا در آن مشهود بود گفتم:
-شهرزاد خاله رو ببر اتاقش استراحت کنه.
با صدای احمد سر بلند کردم:
+سوگند جان حالش خوبه؟ نیاز نیست قرصشو بخوره
وای شهرزاد از دست تو که باعث نگرانی این مرد شدی. خوب میدونستم احمد چقد به خاله وابسته‌اس و مثل بچه‌ای میمونه که طاقت دوری مادرشو نداره.
با خیالی امن رو بهش کردم:
-خوبه جای نگرانی نیست
کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد?????
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید ???
واریز ۳۲ تومان به?به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به?
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

7 months, 4 weeks ago

#دل_فگار
#پارت_32
#آرزو_توکلی

اما همین که خواستم زبان بچرخانم و کلماتی همچون تیر زهر آلودی که به سمت خودم شلیک میشد از دهان خارج کنم با آهنگی خمار پچ زد:
+هیس..بزار خوب نگات کنم
کلمات زیر زبانم ماند‌ و متعجب خیره‌اش موندم.
+وقت واسه حرف زدن زیاده..
و انگشت شصتش اغواگرانه روی لبم به بازی در اومد

فاصله بینمون رو با برداشتن قدمی پر کرد.
دستاش دور کمرم حلقه کرد‌و زیر گوشم نجوا کرد:
+چرا ازت سیر نمیشم دختر!
برخورد نفس‌های گرمش به لاله گوشم، تنم‌ به مور مور افتاد.
من‌چطور میتونستم اردوان‌و نداشته باشم!
اما موضوع این مهمی رو هم نمیتونستم ازش مخفی کنم.
دست پشت گردنش بردم‌و روی موهاش نشاندم.
بغض داشتم..
بغضی از جنس درد..
بغضی از جنس ناکام موندن
ناکامی از جنس در حسرت موندن داشتنش.
با حرفی کرد گیج‌و منگ نگاهش کردم.
+کاش هیچ وقت نمی‌رفتم دنبال اوستا..
کلافکی از چهره‌اش هویدا بود. ازم جدا شد‌و رو ازم برگرداند.
صدای زمزمه‌وارش‌و شنیدم:
+خدا لعنتت کنه اوستا که منو مجبور کردی..

7 months, 4 weeks ago

#دل_فگار
#پارت_31
#آرزو_توکلی

عمو رو به اردوان که با ابروانی گره خورده‌ و جدی گوش سپرده بود تاکیدی گفت:
+شنیدی دیگه اردوان! اگه میتونی همچین قولی رو بدی که یاعلی مادرت حلقه رو دست عروست کنه!
نفسش رو صدادار بیرون فرستاد و فنجون توی دستش رو روی میز گذاشت‌و خیلی قاطع‌ و محکم گفت:
+یا علی..
خاله گوهر با کرختی بلند شد‌ و نگاهی که من به تلخی تعبیرش کردم به عمو انداخت.
من هم به تابعیت بلند شدم؛ اما باید قبل از تموم شدن کاری که این چند سال در حسرتش بودم همه چیزو به اردوان میگفتم حق اونه بدونه که داره با کی ازدواج میکنه.
لرزان و مصظرب لب جنباندم:
-من میخوام با اردوان صحبت کنم
همه به جزعمو متعجب‌نگاهشون روی من ثابت موند.
عمو با خنده سری جنباند:
+اینقد با عجله پیش رفتیم که یادمون رفت شاید حرفی برای گفتن داشته باشین، پاشین..پاشین برین گپاتونو بزنین که فردا سورسات عروسی برپاهه
همزمان با اردوان برخواستم‌ و با گفتن با اجازه‌ای پیش‌تر از او راه افتادم که با نگاه مضطرب شهرزاد روبرو شدم.
نگاه ازش گرفتم، نمیخواستم چیزی مانع گفتن حرفام بشه.
قلبم مانند گنجشگ سرما زده خودشو به در‌و دیوارقلبم میکوبید.
به روش برگشتم. به در تیکه داده‌ و منتظر بود من سر حرف‌ و باز کنم. استرس وار شروع کردم انگشت‌هامو درهم پیچ‌ و تاب دادن.
نزدیکتر رفتم، آنقدر نزدیکتر که پرتو نفس‌های داغ سوزانش به صورتم پرتاب میشد.
خیره در نگاه خمارش شدم تا راحت تر بتونم راستی حرفم‌‌ و ثابت کنم.
کانال vip رمان جذاب #دل_فگار افتتاح شد?????
برای عضویت با واریز  ۳۲ هزارتومان در کانال vip عضو شوید و جلوتر از بقیه رمان رو بخونید ???
واریز ۳۲ تومان به?به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به?
@F13700mbardia

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

10 months, 4 weeks ago

#لئیم_و_لعبت
نویسنده: #مهدخت_مرادی
#پارت_92

عکس نیکی و تو دست ام گرفتم و تصویری که دورتا دور عکس میدیدم خاکی بود که روی جنازه ها ریخته می‌شد...

پشت ماشین اش نشستم.
هنوزم روشن بود!
استارت زدم، اين دفعه بیوک موند و خودم ماشین و تا دره بردم.
نزدیک پرتگاه، پیاده شدم، پام و روی گاز گذاشتم تا لبه ی پرتگاه مقاومت کردم و بعد رها کردم...

غم، خشم، فکر و خیال و ترس...
همه و همه با ماشین میعاد به ته دره سقوط کرد...

دیگه چیزی نمی‌تونست آزارم بده ، هیچی...
از امروز رشید هخامنش بی ترس و واهمه زندگی جدیدی و آغاز خواهد کرد بی اینکه حسرت چیزی و بخوره، بی اینکه به این فکر کنه که یکی هست که یه روزی ممکنه بو ببره و دست بردار نشه تا زمانی که زمین ام بزنه...

هوا تاریک شده بود...
جسمم خسته بود و روح ام آزرده انگار...
کلید و تو قفل انداختم و چرخوندم.

وارد فضای خونه که شدم، بوی غذا که به مشامم رسید یادِ آبرو ریزی سیما افتادم.

یادم افتاد که چه غلطی کرده و چه حیثیتی ازم به باد داده...
نازنین با کتاب تو دست اش سر از اتاق اش بیرون کشید:
- سلام بابا!

با حرکت سر جواب اش و دادم، سوئيچ و روی میز پرتاب کردم و کت ام و درآوردم.
آستین هام و تا زدم...

صدای شُر شُر آب باعث شد بپرسم:
- کی تو حمومه؟

- تو...توماج!...
#فایل_کامل و بدون سانسور? رمان #لئیم_و_لعبت به قیمت ۳۱ تومن برای خرید موجود شد???
واریز به?به نام خانم #شورکی
5892101439384906

ارسال رسید به?
@Moradi8113

همراه با ارسال رسید نام رمان را درج کنید♥️

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 7 months, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 10 months ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 6 months ago