?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 8 months, 4 weeks ago
فردوسی (بهشتی)، «پیرِ» اوحدی مراغهای
(بازنویسیشده)
اندکی بیش از هفتصد سال پیش، حوالی سالهای ۷۳۲/۷۳۳ هجری، اوحدی مراغهای شاعر عارف و دانشمند، مدتی زادگاه خود را ترک کرده و ساکن تبریز شده بود تا بلکه بتواند وزیرِ آخرین سلطان مقتدر ایلخانی، ابوسعید بهادرخان، را ملاقات کند.
اوحدی هدیۀ بسیار ارزشمندی برای وزیر آورده بود و بسیار امیدوار بود که با دیدن وزیر و جلب نظر و حمایت او، کار-و-بار و وضعیتِ نابسامانِ زندگی خود و مریدانش را -که در مراغه چشم به راه بازآمدنش بودند- اندکی بهبود بخشد.
وزیر، خواجه غیاثالدین محمّد، پسرِ خواجه رشیدالدین فضلالله همدانی بود و شاید بیش از پدر، حامیِ اهل خرقه و فضل و علم و ادب و هنر.
هنوز موقوفۀ عظیم پدرِ خواجه غیاثالدین، «رَبعِ رشیدی»، پذیرای دانشمندان و ادیبان و صوفیانی بود که از دور و نزدیک برای دست یافتن به کتابخانۀ بینظیر و دیگر تجهیزات سزاوار آن، از مسجد و خانقاه و مطبخ و بیمارستان و خوابگاه، عزم تبریز میکردند.
اوحدی نیز مثنوی جامجم خود را به نام خواجه غیاثالدین محمّد کرده و با خود به تبریز آورده بود تا خواجه، هم مرتبه و جایگاهِ او در شاعری و سخنوری را دریابد و هم از وسعتِ علم و دانشِ فلسفی او شگفتزده و متأثّر شود و از اینکه چنین اثر ارجمندی به نام او نوشته شده، بر خود ببالد و قدردان زحمات کسی شود که نام او را جاودانه خواهد کرد. امّا دریغ که شماری از صوفیان پرنفوذ تبریز که شاید دلِ خوشی از علمگرایان مراغه نداشتند، به بهانههای مختلف مانع دیدار اوحدی و خواجه غیاثالدین محمّد شدند. از نگاه این صوفیان، اوحدی مراغهای از هیچ پیری «اجازهنامۀ ارشاد» نداشت و احتمالاً دروغگو و شاید هم بدعتگذار یا حتی کافر* به شمار میآمد.
اوحدی ناامید و ناکام و خشمگین، با تمام توان و به بیانی هجوآمیز به رسوا کردن صوفیان و نشان دادن فسادهای آشکار و پنهان ایشان پرداخت و بخشهای بسیار مهم و جالب توجّهی در جامجم را به نکوهش ایشان اختصاص داد.
امّا در یکی از این بخشهای انتقادی (در شرح حال اهل زرق و تلبیس) که در سرزنش زرپرستی و پولدوستی و ریاکاری مشایخ صوفیه گفته آمده، از جمله میگوید:
**سخنی از درون بدر نکند
کِش تخلّص به نام زر نکند
کم بَری زر، زِ زَرق نپْذیرد
پُر بری، زود در بغل گیرد
گر چه گوید که: «هیچ نستانم»
ندهد باز اگر دهی، دانم**
به نظرِ اوحدی
شیخ باید که سیم و زر سوزد
تا از او دیگری بیاموزد
و سپس در بیت بعد پای فردوسی را به میان میکشد و او را به عنوان الگوی بلندنظری و بیتوجّهی به مال دنیا ستایش مینماید:
**گر ندانی تو این درمسوزی
زان «بهشتی» چرا نیاموزی؟
کو به عمری چنان کتابی ساخت
پس به پیلیدرم، یخآبی ساخت...**
سپس برای آنکه صوفیان تبریز را از دیدگاه خود در باب بیاعتباری معیارهای رسمی و خانقاهی پیر و مراد بودن آگاه کند، فردوسی و بزرگان همانند او را شایستۀ «پیری» میداند:
پیر ما آنچنان بزرگانند
نه چنین روبهان و گرگانند
بیگمان اوحدی مراغهای نیز بیش از سیصد سال پس از مرگ فردوسی، خود را همدرد و همسرنوشت او میدیده و خاطر خود را به این همانندی تسلّی میداده و با دشواری روزگار و کارشکنی اهل روزگار، «دندانِ صبر بر جگر خسته» میبسته است.
---------------------------------------------------
این یادداشت برگرفته از مقدّمۀ رسالۀ دکتری نویسنده است که سال ۱۳۹۰ با عنوان «مقدّمه، تصحیح، شرح و تعلیق جامجم اوحدی مراغهای» در دانشکدۀ ادبیات دانشگاه علامه طباطبایی، دفاع شده است.
*تمام ادعاهای مطرحشده در این یادداشت برپایۀ نکاتی است که از متن جامجم برآمده است.
احسنت!
(بازنویسیشده)
نمایشنامهای کوتاه در یک پرده
(بر پایۀ ابیات آغازینِ* بخشِ گفتار اندر تاریخِ گفتنِ شاهنامه)
فردوسی وارد صحنه میشود. به پیش و پس مینگرد و به تردید گام برمیدارد؛ شب است و نور مهتابیِ کمرمقی بر صحنه میتابد؛ در گوشۀ صحنه، اتاقی است که گوشهای از آن به نور شمعی روشن است. در تاریک-روشنِ آن گوشه گویا زنی در بستر است. زن دیده نمیشود و ما فقط صدای او را میشنویم. فردوسی دستی بر دیوار اینک بر بالین زنِ ناپیدا ایستاده است.
فردوسی [گویی با خود واگویه میکند]: دریغا که نمیتوانم ایشان را از حال خویش آگاه کنم. همین گوسفندی که امشب خوردند را هم به وام ستانده بودم.
صدای زن: ابوالقاسم رفتند؟
فردوسی: آری مهربان. رفتند. خوردند و بردند.
صدای زن: چه شده؟ چرا رنگ به رخسار نداری؟
فردوسی: هراسیدهام مهربان... نَفَسَم تنگ شده است.
صدای زن: هراس؟ مگر نیامده بودند به رونمایی داستان بیژن و منیژه؟ میپنداشتم که اینک با چهرهای سرخ و سَری مستان و شادمان از میهمانخانه باز خواهی آمد. صدای نوشانوش و غوغایشان تا اینسوی باغ میآمد. چه میکردند؟ چه میگفتند؟ تو چرا هنوز به خویش باز نیامدهای؟
فردوسی: از صدای ایشان! از صداهایِ بلند ایشان نَفَسْتنگ شدم. زَهرهام گویی آب شد.
صدای زن: صدای ایشان؟! صداهای بلند ایشان؟! چرا صدای بلند؟ چه میگفتند؟
فردوسی: هیچ. احسنت میگفتند! احسنت و بس. داستان که خوانده میشد مرا و سفره را گویی از یاد بردند. برخاستند و گرد راوی جمع شدند. پنداری نه از می که از زیبایی داستان مست و مدهوش شدهاند. مستانه احسنت میگفتند و آفرین میکردند. بعد هم همان نسخۀ سواد مرا بردند تا به کاتبان توس بسپارند و به یادگار بدارند. هیچ کس در چشم من ننگریست تا بلکه رنج مرا ببیند. گویا کارگری بیمُزد بودم از رنجِ کار نیاسوده و از دور در اربابانی مینگریستم که برای بردن و خوردنِ دسترنجِ من شادان و مستان گرد آمدهاند. گوسپند و شراب را خوردند و کتاب را بردند.
صدای زن: و تو هیچ نگفتی؟ همچون آن کَرَت که دم نزدی؟!
فردوسی: چه میتوانستم گفت؟ میگفتم اینک ابوالقاسمِ باژی به روزگاری درافتاده است که چشمش به گشایش بندِ بدرههای شماست؟! چنین خواریای مرا گوار نبود. باغی دیگر خواهم فروخت اگر کسی بخرد.
صدای زن: کدام باغِ دیگر؟ ای کاش «بزرگان و بادانشآزادگان» پیبهدلبُرِ تو میبودند.
فردوسی: ای کاش به جای آنکه صدای تو در مستی در سرم بپیچد، خود اینک در برابرم نشسته بودی.
شمع خاموش میشود و پرده فرومیافتد.
--------------------------------------------------
* نمایشنامۀ کوتاه «احسنت» پس از گفتوگوهایی که با دوست گرانمایه، دکتر علی شاپوران، داشتم و در پی روشنگریهای ایشان، بازنویسی شد.
**چو بگذشت سال از برم شستوپنج
فزون کردم اندیشه و درد و رنج
به تاریخِ شاهان نیاز آمدم
به پیش، اخترِ دیرساز آمدم
بزرگان و بادانشآزادگان
نبشتند یکسر همه رایگان
نشسته نظاره من از دورشان
تو گفتی بُدَم پیشْ مزدورشان
جز اَحسنت از ایشان نَبُد بهرهام
بِکَفت اندر احسنتشان زَهرهام
سرِ بدرههای کهن بسته شد
وزان بند، روشندلم خسته شد...
(شاهنامه، چاپ هشت جلدی خالقی مطلق، جلد هشتم، ص ۴۸۶).
نظامی از نماهایی دیگر
(نمای دوم: «آب خفته» یا نگران و آشفته؟ بخش دوم)
و بالاخره نگرانی دیگر نظامی مربوط است به پسرش، محمّد. تکفرزندِ جوانی که میراث پدر از آنِ اوست. نظامی در هفتپیکر یک جا اشارهای مبهم دارد که احتمالاً طرفِ خطابش محمّد است:
من که مشکلگشای صد گِرِهَم
دهخدای ده و برونِ دِهَم
گر درآید ز راه، مهمانی
کیست کو در میان نَهَد خوانی؟
عقل داند که من چه میگویم
زین اشارت که شد چه میجویم
نیست از نیستی شکست مرا
گِلِه زان کس که هست هست مرا
امّا چرا نظامی، «دهخدای ده و برونِ ده»، نگران آن است که اگر مهمانی داشته باشد، کسی را ندارد که در برابر مهمان سفرهای پهن کند؟ چرا از «آن کس که هست»، احتمالاً محمّد، گِلِه دارد؟ آیا محمّد از پدر دلخور شده و (موقتاً) او را ترک کرده است؟ چرا؟
نظامی در بخش نصیحت فرزند خویش همان حرفهایی را به پسرش میزند که هر پدری در آن روزگار ممکن بود به پسر نوجوان خود بگوید؛ توجه به نیکنامی، جُستنِ همنشینِ خوب، اعتماد نکردن به روزگار و امثال این موارد امّا یک موضوع در بخش نصیحتِ محمّد جالب توجّه است. شاعر در قسمتی از ابیات این بخش خطاب به فرزندش میگوید که غیر از سایۀ هنرِ خویش نمیخواهد در سایۀ غیری قرار گیرد:
گرچه طبعم ز سایه پرخطر است
سایبانم شمایلِ هنر است
سایهای در جهان ندارد کس
کو بره نیست پیش و گرگ از پس
سپس از پیری و حرصِ خویش سخن میگوید:
گرچه برنایی از میان برخاست
چه کنم؟ حرص همچنان برجاست...
گویی این سکّه نقد ما دارد؟
یا همه کس خود این بلا دارد؟
در اینجا نمیتوان گفت منظور شاعر حرص نوع آدمی است. نظامی اینجا حرص خودش را میگوید. منظور او از طرح این موضوع چیست؟
او پس از بیتِ اخیر خطاب را از پسرش به سوی خداوند برمیگرداند:
باز دار ای دواکُنِ دلِ من
از زمینبوسِ هر کسی گِلِ من...
آنچه زو خاطرم پریشان است
بکُن آسان که بر تو آسان است
گردنی دارم از رسن رَسته
مَکُنَم زیر بار خس خسته
چه چیزی خاطرِ شاعر را پریشان داشته است؟ آیا او نگران پاداشِ هفتپیکر است؟ و چرا این دعا را در بخش نصیحت محمّد گنجانده است؟
آنگاه گویی دیگربار محمّد را خطاب قرار میدهد:
من که قانع شدم به دانۀ خویش
سَرورَم چون صدف به خانۀ خویش
سروری به که یار من باشد
سر پرستی چه کار من باشد؟
امّا این سخنان چرا در خطاب به محمّد، گفته شدهاند؟ آیا ممکن است محمّد، پسرِ نظامی، از پدر خواسته باشد که به جای فرستادن هفتپیکر به مراغه و انتظار کشیدن و حرص خوردن، خود به دربار کُرپارسلان برود و تا پایان بررسی اثر و مشخص شدن چند و چون پاداش خود در مراغه بماند؟ و نظامی با این پیشنهاد پسر مخالفت کرده باشد و به فرستادن اثر بسنده کرده باشد؟ و پسر از پدر رنجیده باشد و او را ترک کرده باشد و اضطراب و تشویش شاعر را بیشتر کرده باشد؟
به نظر میرسد این احتمالات دور از ذهن نیستند.
شورانگیزی دلرُبای غزلیات شمس که بیش از هرچیز برخاسته از موسیقیِ چندبُعدی آن است، در تاریخ شعر فارسی، نظیری ندارد.
دوست گرانقدرم دکتر مهدی فیروزیان که در ادبیات و موسیقی، هر دو، دانشمند و چربدست است، دورهای برای آشنایی با غزلیات شمس برگزار خواهد کرد که مطمئنم دوستانی را که در آن شرکت خواهند کرد، برای حضور در دورههای بعد مشتاقتر و بیتابتر میکند.
شماره ۴۷۵
خاکم به سر ز غصه به سر خاک اگر کنم | خاک وطن که رفت چه خاکی به سر کنم (میرزادهٔ عشقی)
راوی:
نوید فیروزی @Navidfiruzi
منبع:
چهار شاعر آزادی، محمدعلی سپانلو، نگاه، ۱۳۶۹/ ۲۱۷
«...تسلیم هرزهگرد قضا و قدر...»
هنوز هم همانند «وقتی که من بچه بودم» ارواح خیالی گذشتگان در رؤیاهای مِهآلودم، ظاهر میشوند. از میان ایشان آنگاه که تمثالهای خیالی شاعران و نویسندگان را میبینم، در برابر هریک احساساتی متفاوت دارم. در برابر مجسمۀ مرمرین فردوسی یکسره احترام و کوچکی و ستایش و اندکی خجالتم. در برابر شبح باشکوه خاقانی آمیزهای از ترس و احترامم و در برابر تصویر جوانمرگِ فروغ، لبخندی همدلانه و محو بر لب دارم.
گاه از برخیشان خجالت میکشم و یکی از این کسان که در برابرش از شرم و خجالت سر نمیتوانم بلند کنم، میرزادۀ عشقی* (۱۲۷۳-۱۳۰۳) است. پنداری من و ما، همه، در قتل او مشارکت داشتهایم. قتل، تنها کشتنِ جسم او نبود، فراموش کردن خودِ او بود؛ یادِ او و شعرِ او.
**خاکم به سر، ز غصّه به سر، خاک اگر کنم
خاکِ وطن که رفت، چه خاکی به سر کنم؟
آوخ کلاه نیست وطن تا که از سرم
برداشتند، فکر کلاهی دگر کنم
من آن نیم که یکسره تدبیرِ مملکت
تسلیمِ هرزهگردِ قضا و قدر کنم
زیر و زبر اگر نکنی خاکِ خصمِ ما
ای چرخ! زیر و روی تو، زیر و زبر کنم
جائیست آرزوی من اَر من به آن رسم
از روی نعش لشکر دشمن گذر کنم
هر آنچه می کنی بکن ای دشمن قوی!
من نیز اگر قوی شدم از تو بَتَر کُنم!
من آن نیم به مرگ طبیعی شوم هلاک
وین کاسه خون به بستر راحت هدر کنم
معشوق «عشقی» ای وطن، ای عشق پاکِ من!
ای آن که ذکر عشق تو شام و سحر کنم:
«عشقت نه سرسری است که از سر به در شود
مهرت نه عارضیست که جای دگر کنم
عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم
با شیر اندرون شد و با جان به در کنم »*
برگرفته از شعر اسماعیل خویی (۱۳۱۷-۱۴۰۰).
پسر سر چرا پیچد از راه اوی؟
پیشکش به دکتر علی شاپوران
«مرا سال بگذشت برشست و پنج
نه نیکو بُوَد گر بیازم به گنج
مگر بهره برگیرم از پندِ خویش
براندیشم از مرگ فرزند خویش
مرا بود نوبت، برفت آن جوان
ز دردِش منم چون تنی بیروان
شتابمهمی تا مگر یابمِش
چو یابم، به پیغاره بشتابمِش
که نوبت مرا بود، بیکامِ من
چرا رفتی و بردی آرامِ من؟!
ز بدها تو بودی مرا دستگیر
چرا چاره جُستی ز همراهِ پیر؟
مگر همرهانِ جوان یافتی
که از پیشِ من تیز بشتافتی؟
جوان را چو شد سال بر سیوهفت
نه بر آرزو یافت گیتی، برفت
همیبود همواره با من درشت
برآشفت و یکباره بنمود پشت!
برفت و غم و رنجش ایدر بماند
دل و دیدهٔ من به خون درنشاند...»
(خالقی مطلق، دفتر هشتم، خسرو پرویز، ابیات ۲۱۸۲-۲۱۹۱)
با اینکه فردوسی در این ابیات از جوانمرگ شدن پسر سخت غمگین و اندوهبار است، رنجش خود از درشتی (تُندخویی) پسر در رفتار با خویش را نمیتواند پنهان کند. امّا دلیل درشتخوییِ پسر و رنجشِ پدر رازیست ناگشوده و شاهنامهپژوهان غیر از این اشارۀ گذرا هیچجا ردّ و نشانی از دلایل ناسازگاری این پدر و پسر نیافتهاند.
«پسر سر چرا پیچد از راه اوی
نشست کیی جُست بر گاه اوی؟!
ز «من» بشنو این داستان سربهسر
بگویم تو را ای پسر دربهدر
چو گفتار دهقان بیاراستم
بدین خویشتن را نشان خواستم
که مانَد ز من یادگاری چنین
بر آن آفرین کو کند آفرین،
پس از مرگ بر من که گویندهام
بدین نام جاوید جویندهام!
چنین گفت گویندهٔ پارسی
که بگذشت سال از برش چار سی
که هر کس که بر دادگر دشمنست
نه مردمنژادست، کآهرمنست
هم از نوشزاد آمد این داستان
که یاد آمد از گفتۀ باستان...»
(خالقی مطلق، دفتر هفتم، پادشاهی نوشینروان، ابیات ۷۷۴-۷۸۱)
بر پایۀ این ابیات با احتیاط میتوان گفت پدر و پسر بر سر فایده و هدفِ سرودن شاهنامه بگومگو داشتهاند. دقّت در این ابیات و برخی ابیات در جاهای دیگر شاهنامه* نشان میدهد پسرِ فردوسی که شاید نگران از دست رفتن اموال پدر و میراث خویش بوده، پاسخی قانعکننده میخواسته است که چرا پدر او بیآنکه به نفع و سودی دست یافته باشد، چنین بیپروا و بیاندیشه، زندگی و جوانی و حتی ثروت خود را وقف سرودن تاریخ باستانی ایران کرده است؟ بیگمان پاسخی که فردوسی در این ابیات آورده (یادگاری جاودانه نهادن و نامِ جاوید جُستن) پسر را متقاعد نکرده است چراکه شاعر در ادامه با همذاتپنداری خود و انوشیروان، پسر خود را همچون نوشزاد، بدخواهِ پدر میبیند و از قول پیری خردمند نقل میکند که پسرانی که با پدرانِ دادگر (دربارۀ فردوسی به معنی درستکار/ برحق) دشمنی میکنند، از پُشت و نژاد انسان (آن پدران) نیستند، بلکه اهریمن اند.
زوانِ* سراینده و رایِ سُست
جز از رنج بر پادشاهی نجُست
وقتی انوشیروان به جنگ قیصر روم میرود و شهرهای رومیان را یکیک میگُشاید و به پایتخت ایشان نزدیک میشود، قیصر از اینکه پیش از آن با دادن شعارِ جنگ و بیاندیشۀ عواقب آن موجب چنین وضعیتی شده است، پشیمان و پریشان میگردد:
بپیچید قیصر زِ گفتار خویش
بزرگانِ فرزانه را خواند پیش
ز نوشینروان شد دلِش پُرهراس
همی رای زد روز و شب در سه پاس
بدو گفت موبد که این رای نیست
که با رزمِ خسرو تو را پای نیست،
برآرند از این مرزِ آباد، خاک
شود کردهی قیصر اندر مَغاک
زوانِ سراینده و رایِ سُست
جز از رنج بر پادشاهی نجُست
(شاهنامه، چاپ خالقی مطلق، جلد ۷، نوشینروان، ابیات ۷۰۱-۷۰۵).
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 8 months, 4 weeks ago