?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year, 1 month ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 9 months ago
1153) بزرگان
پسر کلاس نهمی ام می گوید: "در گروه کسی پرسیده زندگی نامه ی بزرگان را چه طوری حفظ کنیم؟" کس دیگری پاسخ داده: "فحش بگذارید. من با فحش زندگی نامه ی بزرگان را حفظ می کنم."
دیروز دفترهای دوران دانشجویی را توی کیسه ی بازیافت انداختم. این دفترها حاوی نوشته ها و شعرهای روزگار جوانی من بود. نوشته ها و شعرهای به شدت عاطفی و رمانتیکی که حالا از خواندنش عقم می گیرد. گذاشتم توی کیسه ی بازیافت با سه هدف. اول این که دیگر نبینم شان. دوم این که از آن ها شانه ی تخم مرغ بسازند و به یک دردی بخورد و سوم این که فردا روز اگر به فرض محال جزو بزرگان شدم دانش آموزان مجبور نشوند توی کتاب های درسی آن ها را بخوانند و بعد برای حفظ کردن شان فحش بگذارند و تنم را توی گور بلرزانند.
صدوهفتادویکمین شمارۀ ماهنامۀ انشا و نویسندگی منتشر شد.
در این شماره میخوانیم:
نوشتۀ توصیفی چگونه نوشتهای است؟ برگردان الهام محمد زاده
چرا آموزش نوشتن توصیفی مهم است؟ برگردان جواد زرین قلم
توصیف شخص چگونه باشد؟ برگردان رضا عباسی
استفادۀ موثر توصیف در نوشتن/ برگردان رزا احمدی
با تمام حواس بنویس/ مسعود ارجی
سازماندهی افکار در نوشتن/احمد قربانی
معلمی که هم میخواند و هم مینویسد/ جواد ماهر
کتاب نوشت/ دکتر یحیی قائدی
داستاننویسی در سه پرده/ پریسا برازنده
ایدهپردازی/ رزیتا بهزادی
نقد داستان « چرخ خیاطی دوشیرنشان» / نازیلا نوبهاری
چند داستانک بادبادکی/ محمد کاظمی
ایستگاه آخر/ دکتر شاهین توپال
هایکو از منظری دیگر/ یوصف صدیق
کلمات عطرآگین/ سهیلا نیکخواه
و چندین انشای برگزیده از بین نوشتههای دانشآموزان.
پ.ن: مطالب فراخوان ۲۲ در شمارههای بهمن و اسفند میآید
حسین حسینینژاد
مدیر مسئول
1152) معجزه
روزنامه را بردم کلاس پنجم. همان روزنامه ای که برای سه روز در هفته اشتراکش را گرفته ام؛ به چهل هزار تومان. صفحه های ورزشی و سرگرمی اش را جدا کردم و بردم سر کلاس پنجم. آخرهای زنگ آخر بود. معلم گفت: "بفرمایید." به هر دو دانش آموز چهار صفحه روزنامه دارم. مشغول مطالعه شدند. زنگ که خورد معلم با روزنامه ها آمد دفتر. گفت: "خوب بود. کلمه هایی هست که دانش آموزان معنی اش را نمی دانند. معلم ها هم نمی دانند." دانش آموزی گفت: "باز هم روزنامه بیاورید." امروز معلم کلاس دوباره روزنامه ها را به کلاس برد. زنگ آخر چند دانش آموز را دیدم که با روزنامه به خانه می روند.
برای کلاس اولی ها زنگ مطالعه گذاشتم. به هر کدام شان یک کتاب پرعکس و خوش خوان دادم. گفتم: "مواظب باشید تا نخورد و پاره و کثیف نشود." ورق می زدند و عکس های کتاب ها را نگاه می کردند. بعد حرف هایی که خوانده بودند را پیدامی کردند و نشانم می دادند. سعی می کردند کلمه های تازه را بخوانند. برخی دور حرف و کلمه های کتاب خط می کشیدند. برخی از روی کتاب توی دفترشان چیزهایی می نوشتند. برخی کلمه هایی را که هنوز نخوانده اند می نوشتند. کتاب معجزه می کند. سر آخر که کتاب ها را جمع کردم؛ تاخورده بود و برخی پاره و کثیف شده بود.
1135) چهره ی مرد هنرمند
دم غروب گربه ها و مرغ و خروس ها را ول می کنم توی کوچه. چهار تا مرغ و خروس و سه تا گربه توی هم وول می خورند. زنبیلِ کتاب را از صندوق عقب ماشین می گذارم دم در. روی یک چهارپایه کنار زنبیل کتاب می نشینم. یک چوب توی دست راستم برای کیش و پیش کردن گربه ها و مرغ و خروس ها و کتاب "شغل مورد علاقه" ی "آلن دوباتن" در دست چپ. کتاب را به صفحه های پایانی رسانده ام. دارد درباره ی کاپتالیسم و جامعه ی مدرن و اثر آن بر روح و روان آدم حرف می زند. سه تا بچه گربه ی بی مادری که سه چهار ماه پیش از پارک محل آوردیم خانه حالا بزرگ شده اند. از دیوار و درخت بالا می روند. مثل بندبازها درخت را می گیرند می دوند تا سر درخت. بعد می زنند زیر میو میو. پایین آمدن را به خوبی بالا رفتن بلد نیستند. هوا که تاریک می شود مرغ و خروس ها و گربه ها می آیند از کنار منی که غرق کتابم ردمی شوند می روند توی خانه. بچه ها ولی توی کوچه هنوز بازی و هیاهو می کنند. کسی امروز از من کتاب نگرفت. دیروز چند نفر کتاب گرفتند.
سه شنبه، چهار و چهارشنبه، سه دانشجومعلم برای کارورزی می آیند مدرسه ی ما. چهار نفرِ سه شنبه صفر کیلومترند. تنها کلاس نمی روند. ما باید همراه شان باشیم و کار یادشان بدهیم. من، قارقاری را به آن ها معرفی می کنم و با هم می رویم سر کلاس، کتاب خانه ی کلاسی افتتاح می کنیم. با حضور آن ها با بچه ها گروه سرود راه می اندازیم و موسیقی گوش می کنیم و سرود می خوانیم. ولی سه نفری که چهارشنبه می آیند سال بالایی اند. واردند. تنها به کلاس می روند و سعی دارند نشان مان دهند که برای خودشان یک پا معلم اند.
ما ولی تنهای شان نمی گذاریم. من گاهی به بهانه ای به کلاس شان سرکشی می کنم. اخلاق و رفتارشان را می بینم. با آن ها هم کلام می شوم. کمک شان می کنم. امروز یک نفرشان با کلاس اول ورزش داشت. کلاس اولی ها را برد توی حیاط. رفتم کمکش. کلاس اولی ها را نرمش داد. بعد انگار از روی جزوه می خواند گفت: "تا کلاس سوم نباید دست دانش آموز توپ داد. باید راه رفتن و دویدن یادشان داد." کلاس اولی ها ولی توپ می خواستند. شُرت و تی شرت فوتبالی پوشیده بودند و آماده بودند بزنند زیر توپ. با هم ده بیست دقیقه ای نرمش و بازی کردیم. بعد دانشجومعلم پرسید: "ده پانزده تا توپ پلاستیکی دارید که پرتاب و دریافت توپ یادشان بدهم." نداشتیم. دو تیم شان کرد و یک توپ انداخت جلوی شان.
اگر هفته ی بعد ده تا توپ بخریم خوب می شود. توپ پلاستیکی قیمتی ندارد. شاید از جیب خودم خریدم تا جزوه ی دانشجومعلم اجرایی شود.
*"چهره ی مرد هنرمند در جوانی" نام رمانی از "جیمز جویس"
1134) کنسرت ها
زنگِ هنر باید متنوع باشد. همه ی هنرها. زنگ هنرِ کلاس چهارمی ها را من می روم. معلم شان سه شنبه ها تقلیل دارد و نمی آید و من که معاون مدرسه ام می روم کلاس. تا حالا نقاشی کشیده ایم. کتاب داستان برای شان خوانده ام و خواسته ام با توجه به کتاب چیزی بنویسند یا نقاشی بکشند یا چیزی بگویند.
امروز زدیم به موسیقی و سرود. یک دانشجوی معلمی هم برای کارورزی با من آمد کلاس. کنار بچه ها نشست. من قسمت اول سرود "ای ایران" را پای تخته نوشتم. بچه ها شعر را توی دفترِ نقاشی نوشتند. بعد اسپیکر را روشن کردم و همه به سرود ای ایران با صدای استاد "غلامحسین بنان" گوش کردیم. بعد چند بار با صدای آهسته همراه استاد سرود را خواندیم. من با اشاره ی دست رهبری می کردم. از دانشجوی معلمی خواستم سرود را همراه بچه ها بخواند. بعد دعوتش کردم بیاید پای تخته و رهبری کند. جوانِ خجالتی و محجوبی است. خجالت را زیر پا گذاشت و آمد.
بعد از ای ایران همه به صدای زنده یاد استاد "امین الله رشیدی" به قطعه ی افسانه( شیدای زمانم) گوش سپردیم. برخی عشقِ نقاشی ها، هم زمان با موسیقی توی دفتر نقاشی برای سرود ای ایران نقاشی می کشیدند. بی آن که از آن ها خواسته باشم. پرچم ایران می کشیدند و سرود ای ایران را تصویری می کردند.
بعد برای بچه ها یک آهنگ شاد گذاشتم. این ها خودش مقدمه ای شد که دانش آموزان اعتماد کنند و پیش بیایند. یک نفر گفت "تیمپو" می زند. یک نفر "اُرگ" و چند قطعه بلد است بنوازد. یک نفر هم گفت اهل گیتار است. قرار شد هفته ی آینده سازشان را بیاورند. هفته ی آینده کنسرت داریم. کنسرت نه. کنسرت ها.
1133) چراغ رابطه
بیست روز از سال تحصیلی گذشته از پسر دبیرستانی ام درباره ی معلم هایش پرسیدم. خواستم مطمئن شوم که پسرم زیر نظر معلم های خوبی تحصیل می کند.
پسرم یکی یکی از معلم هایش گفت. از اولی گفت. بداخلاق و پرتکلیف. گفتم: "ببین پسرم، من اگر همچین آدمی سر کوچه باشد به تو می گویم مسیرت را عوض کن که به تورش نخوری. حالا چنین آدمی معلمت شده. از او برحذر باش."
رفت سراغ معلم دیگر. دیدم این یکی هم اگر سر کوچه باشد نمی گذارم پسرم سمتش برود. معلم دیگر. او هم. معلم دیگر. او هم. چهار پنج تا معلمش همین طور بودند. بداخلاق، کم تحمل و عاجز در برقرای رابطه ی درست با دانش آموز. هر چند پسرم تاکید کرد که خوب درس می دهند. یکی شان کتاب دانش آموزی را پرت کرده توی سطل آشغال. برخی شان چنان پرتکلیف اند که گویی دانش آموز همین یک درس و معلم را دارد. دلم برای پسرم سوخت. چه معلم هایی را باید امسال تحمل کند.
سیستم مدیریتی مدرسه هم چند روز پیش ریخته توی کلاس ها و کیف های دانش آموزان را جست و جو کرده. فکر کنید لوازم خصوصی دانش آموزان را بی اجازه گشته اند. ما از کنار این قضیه ساده نگذشتیم.
گفتم: "پسرم نظرت چیست مدرسه ات را عوض کنیم؟" مخالفتی نکرد. داریم به مدرسه ی دیگر فکر می کنیم. به آسمانی دیگر با رنگی دیگر.
چند روز پیش در دبستانی که آن جا معاونم بین دانش آموزان کلاس ششم و معلم ورزش مدرسه تنشی اتفاق افتاد. همان جلسه ی اولی که معلم ورزش به کلاس رفت. جلسه ی دوم دانش آموزان گفتند که ما معلم ورزش نمی خواهیم و می خواهیم با معلم خودمان ورزش کنیم. هیچی دیگر معلم ورزش رفت سر یک کلاس دیگر. من رفتم پیش دانش آموزان کلاس ششم و با آن ها حرف زدم. دانش آموزان از معلم ورزش و اخلاق و رفتارش گلایه داشتند. گلایه ها را که گفتند، گفتم: "درست. ولی شما باید به خودتان و معلم ورزش تان وقت بدهید. یک جلسه برای قضاوت و قطع رابطه کافی نیست. باید به هم وقت بدهید و روی رابطه کار کنید."
بچه ها حاضر نبودند روی رابطه وقت بگذارند. آن ها می خواستند زود بروند فوتبال شان را بازی کنند. من گفتم: "فردا روز ممکن است در دانشگاه گیر یک هم اتاقی بدعنق بیفتید، یا در سربازی به تور یک فرمانده ی عصبانی بخورید. باید امروز یاد بگیرید که با اخلاق های پیچیده و سخت چه گونه کنار بیایید."
این جوری که به قضیه نگاه کنیم عوض کردن مدرسه ی فرزندم پاک کردن صورت مساله است. او باید یاد بگیرد با اخلاق های مختلف چه گونه کنار بیاید و کار کند.
صد البته که این پیشنهاد را باید به معلم ها و بزرگسالان هم ارائه کرد و از آن ها خواست روی رابطه ی شان با دانش آموزان و دیگران کار کنند و دریچه های تازه به روی خودشان بگشایند. من با معلم ورزش دبستان مان در این باره حرف زده ام. باز هم حرف خواهم زد. رابطه گرفتن با او سخت و پیچیده است و من باید یادبگیرم چگونه به او نزدیک شوم.
1132) جشن کتاب
"قولِ بچه قورباغه" و "لانه ی اردک" را برای کلاس پنجمی ها خواندم. قول بچه قورباغه یک داستان عاشقانه است. عاشقانه ای که با جنگ و نابودی تمام می شود.
لانه ی اردک یک داستانِ جنگی است. جنگی که با عشق و صلح تمام می شود. جالب است. آن عاشقانه ای که توقع نداری به جنگ منجر می شود، و آن داستانِ جنگی به صلح و دوستی. دانش آموزی در پایان داستان جنگی گفت: "اِ، آقا، این که صلح شد." کاش دنیای واقعی هم همین جور باشد. لااقل جنگی که این روزها انتظارش را می کشیم، ناگهان مثل لانه ی اردک شود و بی جنگ تمام شود.
برای سه تا کلاس از نُه تا کلاس دبستان مان کتاب خانه ی کلاسی افتتاح کرده ایم. من و قارقاری با هماهنگی معلم می رویم سر کلاس. با موسیقی و بزن و بکوب. بعد کتاب های زنگ مطالعه را توزیع می کنیم. نفری یک کتاب می رسد. همه با هم بیست دقیقه ای کتاب می خوانیم. بعد قارقاری از من می خواهد که برای بچه ها یک کتاب بخوانم. یک کتاب پرعکس جذاب. بعد درباره ی کتاب هایی که بچه ها خوانده اند حرف می زنیم. و بعد قارقاری ده دوازده کتاب معرفی می کند و می گذارد روی کمدی قفسه ای چیزی که کنار دیوار کلاس باشد. من می گویم: "این هدیه ی قارقاری به کتاب خانه ی کلاسی است. فردا شما هم هر کدام توانستید یک کتابی که خوانده اید و دوست داشته اید بیاورید بگذارید همین جا. این جا کتاب خانه است. از همین جا کتاب ببرید و بخوانید و دوباره بگذارید همین جا تا بقیه بردارند. مواظب کتاب ها باشید."
این می شود یک جشن کتاب و راه اندازی کتاب خانه ی کلاسی. من و قارقاری هر چند روز به کتاب خانه ی کلاسی سرمی زنیم تا بازخورد بگیریم و اگر لازم باشد کتابِ تازه جور کنیم.
دیروز مادری می گفت: "پسرم از کتاب خانه ی کلاسی یک رمان وحشت آورده و با اشتیاق می خواند."
1131) جنگ یا صلح
"قارقاری" ماهِ مهر را طوفانی آغاز کرده. سر صف جاساندویچی اش را به بچه ها نشان داد و گفت: "به جای پلاستیک از جاساندویچی استفاده کنید. برای محیط زیست بهتر است."
چندین بار به کلاس اول رفته. کلاس اولی ها دوستش دارند. دو سه کلاس اولی گریزان و گریان از درس و کلاس را خندانده و برده سر کلاس نشانده. با هم به کلاس های مختلف کتاب برده ایم و برای بچه ها کتاب خوانده ایم.
وقتی از مربی بهداشت شنید که لای موهای چند دانش آموز شپش دیده نمایشی بازی کرد و لابه لای موهای من دنبال شپش گشت و به بچه های موبلند هشدار داد.
امروز قلبِ قارقاری گرفت. خستگی بود، فشار کاری بود، نمی دانم چه بود که ناگهان قلب قارقاری گرفت. سر کلاس دوم بود. معلم بهداشت هم بود. ناگهان قلب قارقاری گرفت. مربی بهداشت داشت درباره ی مراقبت از قلب با دانش آموزان حرف می زد. تغذیه ی سالم و خواب کافی و ورزش و دوری از استرس. ناگهان قلب قارقاری گرفت و افتاد روی دستم. قلبش را ماساژ دادم. برگشت خدا را شکر.
کتاب "شغل مورد علاقه" ی "آلن دوباتن" ترجمه ی "مریم بردبار" نشر "کتیبه ی پارسی" را به صفحه ی 112 رسانده ام. عجب کتابی است. از آن کتاب هایی که آدم دوست دارد فقط مال خودش باشد و درباره اش به کسی چیزی نگوید. دوباتن فیلسوف است و با نگاه فلسفی این کتاب را نوشته. عمیق و تاثیرگذار. فرق می کند با این کتاب هایِ انگیزشیِ کوچه بازاری.
یکی از دانش آموزان روز پیش از حمله به من گفت: "من یک عروسک مرغ مثل قارقاری دارم. شکمش را که فشار می دهم قُدقد می کند." گفتم: "چه خوب. فردا می آوری؟"
فردا پس از مراسم صبحگاه با مرغش آمد سر صف و خود و مرغش را معرفی کرد. من اجازه گرفتم و مرغ را دست گرفتم. شکم مرغ را پشت میکروفن فشار می دادم و مرغ قدقد می کرد و من می گفتم مرغ چی می گوید.
مرغ با نگرانی از جنگ گفت. از چند نفر از دانش آموزان خواستم بیایند تا درباره ی جنگ حرف بزنیم. پنج شش نفر آمدند پشت میکروفن. یکی گفت از تلویزیون دیده، یکی از گوشی، یکی از عمو شنیده. برخی خوشحال بودند. برخی نگران.
پرسیدم: "جنگ خوب است یا صلح؟" چند نفر گفتند جنگ، چند نفر صلح. مرغک از یک نفر که گفت صلح پرسید: "چه کار کنیم صلح شود؟" او گفت: " صحبت کنند تا صلح شود."
1130) جشن کتاب
زنگ مطالعه را 4 مهر با کلاس پنجمی ها آغاز کردم. با معلم شان حرف می زدم دیدم اهل کتاب است، و دنبال کتاب خانه ی کلاسی. گفتم: "یک زنگ بگو بیایم سر کلاس جشنِ کتاب بگیریم و زنگ مطالعه و افتتاح کتاب خانه ی کلاسی." گفت: "زنگ سوم."
زنگ سوم معلم و دانش آموزان سر کلاس بودند که من و "قارقاری" رفتیم سر کلاس. قارقاری کلاغ دستکشی محبوب بچه هاست.
قارقاری کتابِ "تو لک لکی یا دارکوب" به تُک، من هم با اسپیکرِ روشن با یک موسیقی شاد پریدیم توی کلاس و بزن و بکوب. معلم و بچه ها شگفت زده شدند.
نشستیم. معلم آخر کلاس نشست. قارقاری خودش را معرفی کرد و اعلام جشن کتاب کرد. بعد از من خواست کتاب تو لک لکی یا دارکوب را برای بچه ها بخوانم که کتابی است تصویری و زیبا.
بعد موسیقی شنیدیم و درباره ی کتاب و کتاب خانه حرف زدیم. بعد من به هر دانش آموز یک کتاب دادم. به معلم هم. به قارقاری و خودم. بیست دقیقه ای همه غرق کتاب بودیم.
آخر سر پانزده کتاب به کتابخانه ی کلاسی هدیه دادم. "قصه ی ما مثل شد" و کتاب شعر و دو سه رمان وحشت و چند کتاب علمی.
1110) بابا، گربه!
شب تاسوعا در حال برگشتن از هیات یک هو محمد فریاد زد: "بابا، گربه، گربه!"
زدم کنار. رفتیم توی پارک و سه تا بچه گربه دیدیم. سه تا بچه گربه ی هفت هشت روزه. چشم های شان هنوز باز نشده بود. سرگردان بودند. زیر پای عابران این ور و آن ور می رفتند.
همسرم گفت: "موجودات بی سرپرست و بدسرپرست این روزها چه زیاد شده اند."
احتمالن صاحبخانه ای که گربه ی مادر آن جا زایمان کرده از بچه گربه ها خوشش نیامده و آن ها را در پارک رها کرده. ما دل مان برای بچه گربه ها سوخت. فکر کردیم و سبک سنگین کردیم. فکر کردیم و سبک سنگین کردیم. نتوانستیم گربه ها را به حال خود رها کنیم. تلف می شدند. آن ها را برداشتیم و آوردیم خانه.
از داروخانه یک شیشه شیر گرفتیم، و شیرشان دادیم، و سرپرستی شان را برعهده گرفتیم.
کار دشواری است. پسرها دارند با سختی مادر و پدر بودن آشنا می شوند. می فهمند که از اول همین قدری نبوده اند. اولش مثل یک بچه گربه ناتوان بوده اند.
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year, 1 month ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 9 months ago