?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 7 months ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 9 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 5 months, 2 weeks ago
از خستگی نای تکان خوردن نداشتیم. نشسته بودیم کنار لاشه موتوری که زیر زیرگذر خاموش شده بود و ما مجبور شده بودیم تا یک قارهی دیگر هلاش بدهیم. داشت درمورد این بدبیاری های مداممان شوخی میکرد و اولین بار بود که در چنین موقعیتی، من خیلی بیشتر از او ناراحت بودم. نه تنها نمیخندیدم، بلکه گریهام گرفته بود. قبلا چند بار در موقعیت های این چنینی، مثل فیلم ها که دو تا آدم عاشق میایستند بر قلهی بگایی های زندگیشان و میخندند، خندیده بودیم. یعنی من آن موقع هم خنده ام نمیگرفت اما برای اینکه جو بدتر از این نشود، میخندیدم. انگار تا وقتی که من لبخند دارم اوضاع قابل تحمل است و من اگر نخندم، همه چیز بدتر میشود. این بار برایم مهم نبود که جو چقدر بد شود. که او با دیدن من فکر کند که چقدر اوضاع خراب است. چشم دوخته بودم به لاشهی موتور و لازم نبود فکر کنم، بلکه کل زمین و آسمان در گوشم میخواندند: این تویی. این زندگی توست. لاشهای سنگین، بر دوش های تو.
گفت اشکال نداره. برای ما زیاد پیش اومده، اینم یه بارش. وقتی با موتور بندازی بری هرجا دلت خواست، اینجوری هم میشه دیگه گاهی. گفتم گاهی؟ این اواخر فقط کم مونده بمیریم. میدانست که زدن چنین حرفی، آن هم در این موقعیت، از من بعید است. انگار به من ماموریت آرام نگه داشتن اوضاع را دادهاند. به قیمت بروز ندادن احساسات واقعیام. این چه اخلاق مزخرفیست که دارم؟ چرا یک طوری ام که انگار بیرون از واقعه ایستادهام و درد نمیکشم؟ حال آن که دقیقا در میان واقعه، تیر خورده وسط پیشانی ام؟ دلم میخواهد گاهی هم من آن کسی باشم که جیغ میزند، نه آن کسی که میگوید اشکال نداره هیچی نیست.
گفت شاید به خاطر اینه که ما قبول کردیم آدم های نسبتا بدشانسی هستیم. وقتی فکر کنی بدشانسی، بد میاری دیگه. گفتم اینو نمیدونم. اما یه چیزی هست که بیشتر از بدشانسی مهمه و اون کیفیته. کیفیت زندگیمون پایینه. واسه همینه که من و تو مدام در حال تعمیراتیم. تو موتور و ماشینت رو، من خونه رو. چند ماهه یه جا رو درست میکنیم یه جا دیگه خراب میشه؟ چون همه چیزمون از پایه درب و داغونه. یهو میریزه روو سرمون، اسمشو میذاریم بدشانسی. شانس واسه وقتیه که امکان شدن یا نشدن، پنجاه پنجاه باشه. واسه ما ها امکان نشدن هشتاده، امکان شدن بیست. خب معلومه نشدن بدیهیه.
گفت آره. راست میگی. و بستنیاش را گاز زد. نگاه که کردم، توی دست من هم یک بستنی در حال آب شدن بود. زمان. زمان به آدم بیتوجه است. اینطور نیست که با گذشت زمان چیزی بهتر بشود. یا لاشهی زندگی، سبک تر. هروقت احساس کردم اوضاع بهتر شده، کافی بوده که جلوی آینه بایستم و خودم را برانداز کنم: شانههای خمیده و کمر شکسته. واقعیت این است.
زنگ زد، جواب ندادم. پیام داد که خوبی؟ دیدم باید توضیح بدهم. نمیشود طرف را لنگ در هوا نگه دارم چون که حوصلهی توضیح ندارم. دو روز هم از دیدنمان نمیگذشت و من ازش خوشم نیامده بود. برخلاف همیشه، اصلا سختم نبود که بگویم ازت خوشم نیامده. گفت میشه زنگ بزنم؟ گفتم آره.
پرسید مشکلی وجود داشت؟ من مشکلی داشتم؟ توی ذهنم جوابش را دادم. بله. مشکل داری. اما بیشتر از تو، من مشکل دارم. گفتم نه. مشکل از تو نیست. تیپ های شخصیتی متفاوتی هستیم. من یک طوری ام، تو یک طور دیگر. پرسید چه کار کند که بمانم؟ بیشتر از هرچیزی دلم سوخت. سالها پیش در این موقعیت ها بودم. در این موقعیت که از کسی خوشم بیاید و او از من خوشش نیاید. و من فکر کنم تنها آدم جالب روی کرهی زمین است که گیرم افتاده و بخواهم با پرسیدن سوالات این چنینی، وادارش کنم که بیشتر بماند، بلکه خوشش بیاید. اما غلط است. طرف میفهمد. میفهمد تنهایی. میفهمد اعتماد بنفست پایین است. و به جای اینکه صرفا از تو دور شود، فرار میکند. در چنین مواقعی طرف اگر آدم قابلی باشد، هیچ وقت با خودش نمیگوید که آخی. الهی. چقدر دوستم دارد که میخواهد در قالب مورد نظر من دربیاید. دلم به حالش سوخت و بنا کردم به توضیح اینکه نیازی به تغییر شخصیتش نیست و بهتر است دنبال کسی باشد که او را همینطور بخواهد.
اما کافی نبود. شروع کرد به معذرت خواهی های بیخود و بیجهت. که اگر ناراحتت کردم و از فلان رفتار و بهمان حرفم خوشت نیامد، ببخش. اگر اینطوری کردم و تو آنطوری دوست داشتی. اگر باید چیز میشد و نشد. و در آخر اضافه کرد: من میتونم حالت رو خوب کنم. خنده ام گرفت. بعد گریهام گرفت. و بعد دوباره خنده ام گرفت. گفتم حال من بد نیست که تو بخواهی خوبش کنی. گفت چرا. افسردهای. معلومه. نمیتوانستم تشخیص بدهم که این را برای سوزاندن من میگوید، حالا که پیشنهادش را قبول نکردهام، یا واقعا میخواهد با وعدهی روزهای شاد نظرم را عوض کند، یا اینکه واقعا عقل ندارد. گفتم من خوبم. مشکلی با شخصیتم ندارم. کم میخندم. زیاد که بخندم فکام درد میگیرد. و بعد سرم. راستش را گفتم.
چیزهای جدیدی از خودم دستگیرم شد که امیدوار کننده بود. از همان اول میدانستم جوش نمیخوریم. دلایلم برای رفتن به دیت، برای خودم قانعکننده بود، به جز یکیش. اینکه شاید این آدم آنقدر خوب باشد که بشود دست از سر سرسی، به طور کامل، برداشت. بله روش سالمی نیست. من هم آدم سالمی نیستم. به هرحال شبیه یک فکر واهی بود. اما بیشتر برای این بود که ببینم با سر قرار رفتن با یک آدم جدید، چه اتفاقاتی در مغز و قلبم میافتد. فهمیدم قلبم دیگر با مورد محبت واقع شدن نمیتپد. هیجان ندارم. خیالپردازی نمیکنم که اگر فلان و بهمان شود، چقدر خوش میگذرد. که شب قبلش خوابم نبَرد. فهمیدم هزار بار سختگیر تر از گذشتهام و این برای کسی مثل من که بارها برای صرفا تنها نبودن، شل گرفته، اتفاق خوبیست. فهمیدم دیگر مهم هم نیست که بشود یا نشود چون آنقدر تنها ماندهام که صد سال سیاه هم میتوانم ادامهاش بدهم و به مرگی به جز مرگ از شدت تنهایی بمیرم.
علاقهام به حرف زدن را مطلقا از دست دادهام. آنقدر حرف نزدهام که دارد یادم میرود چطور کلمات را پشت هم میچیدم و داستان تعریف میکردم. چطور از ایدهای دفاع یا آن را رد میکردم. چطور آدم ها را قانع میکردم. چطور کل کل میکردم. حرفم را به کرسی مینشاندم. میتوانستم چند نفر را مشغول حرف هایم کنم. از این کارها خوشم میآمد. از خوب حرف زدن. از مغزی که کلمات را و جملات را خوب کنار هم چفت میکرد. میفهمید ؟ مغزم دم دستم بود. لازم نبود اینقدر فکر کنم برای ادای یک جملهی ساده. مغزم اینقدر از دسترسم خارج نبود.
در ماه های آخر بیست و پنج سالگیام. تا به اینجا، هر کاری دلم خواسته کردهام. عشقم کشیده، میطلبیده، کردهام. پشیمان نیستم. این ها را گفتم برای رسیدن به اینجا که حالا، دقیقا میتوانم تاثیر بسیاری از انتخابهایم را روی خودم ببینم. بی حوصلهام، منزویام و هزارتا چیز دیگرم. ذهنم آمده مکانیسم دفاعی تعبیه کرده تا از بین نروم. ذهن بیچارهام. مثلا یکیش اینکه انتظار زیاد کشیدهام. حوصله زیاد به خرج دادهام. بعد یک چیزی این توو، که نمیدانم چیست اما روانکاوها احتمالا اسمی برایش دارند، دیده هیچ کدام از این انتظار کشیدن ها و حوصله به خرج دادن ها، برای این ذهن و بدن، آب و نان نشده. صرفا اذیت شده. پس از قسمت تنظیمات، تیک مربوط به حوصله و انتظار را به طور کلی برداشته.
تنها نشستهام جایی. دوست ندارم کسی را به این تنهایی دعوت کنم. آدم هایی که دوست داشتم با آن ها سر یک میز بنشینم، از من دورند. دوست جدید نمیخواهم، هرچند دوستهای قدیمیام کنارم نیستند. حوصلهی آشنایی و شناختن و شناساندن ندارم. از کسانی که بخواهند بدون حرف زدن بنشینند سر میزم، گاهی استقبال میکنم. دوست دارم تنها و زود برگردم خانه. برگردم به جایی که مثل تمام دنیا، کسی منتظرم نیست. در را پشت سرم ببندم و آرزو کنم که از پا در نیایم.
هی! هی با تو ام! صداش رو درنیار. بیا جلوتر یه کم. جلوتر. آهان. ببین من چرا حالم خوب نمیشه پس؟ دارم میترسم از این روال. جنگه توو مغزم. صد تا شخصیت دارن با هم حرف میزنن. واسه همینه که هرکی صدام میزنه نمیشنوم. چون صداهای این توو خیلی بلنده. وسط حرف زدن حواسم پرت میشه. واسه همینه دیگه حرف نمیزنم. دارم میترسم. نه پنیکی نشدم. خیلی بدترم. عرضهی پول درآوردن ندارم یا پول درنمیاد؟ خونه م رو باید تمدید کنم. خوبه که خونه دارم. خونه که نه، چارتا دیوار بدون هیچی. خوبه که خونه دارم؟ اگه نتونم چی؟ بدنم درد میکنه. دردش عادیه. نمیتونم از جام پاشم. دردش عادیه؟ کاش عادی باشه. به کسی نگو میترسم. اما میترسم. یکی از این توو میگه میمیری. توو تنهایی. یکی میگه روزای سختته. میگذرن. اون یکی میگه آره و روزای سخت تر میان. باز اون یکی میگه میمیری. توو تنهایی. از غصه. از رنج. یکی میگه چیکارت کردن مگه اینجوری شدی ؟ یکی میگه کاریش نکردن تقصیر خودشه. یکی میگه نه زندگی سخت شده. چند ساله داره اذیت میشه. چند شبه نتونسته بخوابه. اما اون یکی میگه میمیری. توو تنهایی. از غصه. از رنج. دق مرگ میدونی چیه؟ همون.
سرسی عزیزم. آدم ها بابت هیچ چیز سرزنشم نمیکنند، الا تو. میگویند وقت تلف کردنی. کمی. یک طوری هستی. بیجهتی. از همان وقتی که رابطهی ما تغییر کرد، همه گفتند کلکات را بکنم به جز یک نفر که بیشتر از همه مرا میشناخت؛ رفیقم فا. همه گفتند بهترین زمان برای رفتن است. چون نمیدانستند که بخش هایی از من مدت هاست رفتهاند. نه صرفا از پیش تو، بلکه از دست خودم نیز. همه گفتند و گفتند و گفتند و من نمیدانم کی نظر آن ها را خواسته بودم. هرچند میخواستند کمکم کنند. چون از دور کسی را میدیدند که وسط باتلاق مانده. اما چیزی که نمیدیدند ذات نیلوفر بودن بود که سرتاسر زندگیاش در باتلاق است.
عزیزم. آدم ها میگویند که درکم نمیکنند. بحث عشق و عاشقی که میشود، همه گل از گلشان میشکفد. دوست دارند نصیحتت کنند، همدردی یا درکات کنند. اما نظری در مورد رنجهای بزرگتر ندارند. آدم ها داستان دوست دارند و وقتی ساکتی مجابات میکنند حرف بزنی تا بگویند: تو بهتری. سرسی عزیزم. من میدانم که بهتر نیستم. من حالا تو را همانقدر دوست دارم که تو مرا. اما من بهتر بلدم خودم را ابراز کنم. با کلمات خوب بازی میکنم. به خاطر همین بعضی ها فکر میکنند من بی نقصم. که خیلی درست و به جا هستم. اما عزیزم، خودم که میدانم چه خونی از قلبم میریزد.
سرسی عزیزم. حالا من به همین دیدارهای گاه گاه راضیام چون مدتهاست چیز دیگری از تو نمیخواهم. هنوز چیزهایی میخواهم اما فقط از خودم. تو هستی که گاهی عطری در باتلاق من بپیچد. تو هستی که من گاهی بخندم. که روی شانهات به خواب بروم. که در فشار له کنندهی زندگی، یادم بیفتد که کسی را هنوز دوست دارم.
در انتها، هر دو رها خواهیم شد.
امروز دوباره با یک خری دعوا کردم. توی سازمان، گوشی را که دادند به من، شروع کرد به عربده زدن که اینکه فلان شده و بهمان شده تقصیر توست. میآیم آنجا که تکلیف مشخص شود .گفتم آقای فلانی، پرونده دست من نبوده. اینقدر این ور آن ور رفته که فیش داخلش کنده شده و گم شده. مردک انگار کر بود. عربده میکشید و قطعا تفش به اطراف میپاشید. از اینجا به بعد من سکوت کردم. سکوت کامل. چون اگر لای لبهایم باز میشد، باید با تیر متوقفم میکردند. نه تنها او را، بلکه کل سازمان را و سیستم اداری را و جمهوری اسلامی را به فحش میبستم. چند باری که آنجا دعوای لفظی کردم، آنقدر نتوانستم خودم را کنترل کنم و مثل این چاله میدانی ها فحش های رکیک دادم که با خودم فکر کردم اگر هیچ چیز موقعیت کاری مرا زیر سوال نبرد، این عدم توانایی در کنترل فحش قطعا میبرد. گفته بود میآیم آنجا. فکر کردم اگر بیاید ابدا نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم که جاکش بی همه چیز، یک طوری حرف میزنی انگار از وضعیت سیستم اداری اینجا بیخبری. رفتم یک طوری پرونده را راه انداختم. برخلاف میل باطنیام. بدم نمیآمد بیاید آنجا و توی آن خر توو خر کمی بلولد تا بفهمد قضیه از چه قرار است.
حال بدم خوب نشده. بدنم درد میکند. منتظر آخر ماهم که چندرغازم را بگیرم تا به اموراتم رسیدگی کنم. چند روز است یک قلپ قهوه با آسودگی از گلویم پایین نرفته. پول قهوه را هم کم میآورم. چه برسد به غذا و باقی ماجراها. میخواستم یک چیزهایی برای موهایم بگیرم. آنقدر حساب کتاب کردم که منصرف شدم. اگر میگرفتم پنج شنبه و جمعه کرایه تاکسی هم نداشتم. بیپولی مغز آدم را از کار میاندازد. وقت هایی که حسابم خالی نیست، آدم بهتریام. باهوش ترم. با حوصلهترم. تیز ترم. حساب خالی، مغزم را هم خالی میکند. یک تنه این زندگی را حمل میکنم و بعضی وقتها زیادی سنگین است.
لازم است این روزها را بگذرانم. بیپولی و تنهایی. کیفیت پایین. فقدان. دلتنگی برای اتفاقاتی که هیچ وقت نیفتاده. اما میفهمم دارم چکار میکنم. دارم مسیر را آرام آرام میروم. سینه خیز. اگر روان سالمی داشتم، مسیرم کمی ساده تر میشد. اما ندارم و اشکالی ندارد. صبور شدهام. در برابر رنج ها و نوسان های بین دو قطبم. اما هنوز آدم جالبی هستم. سعی میکنم خودم را بالا بکشم. نه با دست که با دندان. سمباده میخورم و ساییده میشوم. اما اشکالی ندارد. زیبا میشوم.
غم انگیز است عزیزم، اما هر کسی که بعد از من به تو علاقهمند خواهد شد، ابتدا نسبت به من تنفر غلیظی پیدا خواهد کرد. اما بعد از گذشت زمان، اگر که هنوز نتوانسته بود از تو دل بکند، به من غبطه خواهد خورد. و در آخر، بعد از تکه تکه شدن، با من همدردی خواهد کرد.
ببین من میگم آدما باهام حرف میزنن غمگین میشن، به خاطر همین دوست ندارم حرف بزنم، هی تو بگو نه. به جون خودم و خودت یارو اینقدر میگفت میخندید. از اونایی بود که سر کونشون بند نمیشن. اینقدر انرژی دارن که نمیدونی از کجا میارن. یه شب با هم رفتیم نشستیم یه کافهای. هی شروع کرد گفتن و خندیدن و از تجربه های عشق و عاشقیش تعریف کردن. رسید به من. گفت تو چی؟ عاشقی؟ من هی فکر کردم، هی آه کشیدم، هی لبخند زدم، هی رفتم توو خیالاتم، خاطراتم، اونقدر رفتم و رفتم که وقتی برگشتم دیگه یارو اون آدم سابق نبود. ساکت نشسته بود نگام میکرد. فهمیدم هنوز جوابش رو ندادم. معذب شدم. عصبی شدم. از عصبی شدن خودم عصبی شدم. زدم زیر خنده. مثل جوکر. همه داشتن نگاهم میکردن و احتمالا میگفتن چه آدم خنده رویی. اون ولی ساکت و بهت زده نگام میکرد. ببین بدتر از همه اینا میدونی چیه؟ ترسیده بود. هی هم ترسش بیشتر میشد. میومدم درستش کنم، آروم بشم، بدتر میزدم زیر خنده. انگار داشت به یه آدم در حال جون دادن نگاه میکرد. انگار که اگه دست خودش بود هر لحظه امکان داشت پاشه فرار کنه. از شدت عصبی بودن داشتم میخندیدم و از شدت خندههام که نمی تونستم کنترلش کنم، داشتم گریه میکردم. ندیدی که، انگار بازیگر تئاتر باشم. خب مرگ. طرف یه سوال پرسیده. یه مزخرفی از خودت دربیار بگو. بگو نه. بگو نمیدونم. بگو سوال بعدی. بگو آره ولی اولش آسون بود و بعد افتاد مشکل ها. کی گفته باید واقعی جوابش رو میدادم؟ ولی میدونی چیه، دنبال نه بودم توی خودم. اما خودم رو شخم زدم و جز آره چیزی پیدا نکردم. به خاطر همین دوست داشتم زمان چند دقیقه برگرده عقب تا وقتی خواست همچین سوالی بپرسه بگم هوا چقدر سرده، یه سیگار میدی؟
SoundCloud
Shabahengaam
Produce and Perform: Seinahmadi Mix and Master: rvvm.wav Cover Art: Sanachia Music Text: شباهنگام به هنگامی که غول سبز و کوتاهم به زیر تخت میخسبد به سقفم میرسد آهم تو قدر خود نمیدانی به خود شاعر
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 7 months ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 9 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 5 months, 2 weeks ago