غزلهای ماندگار

Description
تبلیغات : https://t.me/+UxX9G5A0WT5dAu2J
ارتباط با ما👈https://t.me/Reza20122
هرگونه استفاده، کپی و نطق برداری از تفاسیر و غزلها بدون عضویت در کانال مورد رضایت ایشان نمی باشد.
Advertising
We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 week, 1 day ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 2 months, 3 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

Ads : @IR_proxi_sale

Last updated 2 months ago

2 weeks, 1 day ago

Instagram.com/reza.firouzi9

https://www.instagram.com/reza.firouzi9/?utm_source=qr&igsh=cWFpdGc1bWVvN29w

پیج اینستاگرامی ما، آموزنده👌👆👆
حتما دنبال کنید تشکر❤️

2 weeks, 2 days ago

هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هر گَه که یادِ رویِ تو کردم جوان شدم

شکرِ خدا که هر چه طلب کردم از خدا
بر مُنتهایِ همَّتِ خود کامران شدم

ای گُلبُن جوان بَرِ دولت بخور که من
در سایهٔ تو بلبلِ باغِ جهان شدم

اول ز تحت و فوقِ وجودم خبر نبود
در مکتبِ غمِ تو چُنین نکته دان شدم

قسمت حوالتم به خرابات می‌کند
هر چند کاین چُنین شدم و آن چُنان شدم

آن روز بر دلم درِ معنی گشوده شد
کز ساکنانِ درگهِ پیرِ مغان شدم

در شاهراهِ دولتِ سرمد به تختِ بخت
با جامِ مِی به کامِ دلِ دوستان شدم

از آن زمان که فتنهٔ چشمت به من رسید
ایمن ز شرِّ فتنهٔ آخرزمان شدم

من پیرِ سال و ماه نیَم، یار بی‌وفاست
بر من چو عمر می‌گذرد پیرِ از آن شدم

دوشم نوید داد عنایت که حافظا
بازآ که من به عفوِ گناهت ضمان شدم

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۲۱

@ghaz2020

2 weeks, 4 days ago

به مبارکی و شادی بستان ز عشق جامی
که ندا کند شرابش که کجاست تلخکامی

چه بود حیات بی‌او هوسی و چارمیخی
چه بود به پیش او جان دغلی کمین غلامی

قدحی دو چون بخوردی خوش و شیرگیر گردی
به دماغ تو فرستد شه و شیر ما پیامی

خنک آن دلی که در وی بنهاد بخت تختی
خنک آن سری که در وی می ما نهاد کامی

ز سلام پادشاهان به خدا ملول گردد
چو شنید نیکبختی ز تو سرسری سلامی

به میان دلق مستی به قمارخانه جان
بر خلق نام او بد سوی عرش نیک نامی

خنک آن دمی که مالد کف شاه پر و بالش
که سپیدباز مایی به چنین گزیده دامی

ز شراب خوش بخورش نه شکوفه و نه شورش
نه به دوستان نیازی نه ز دشمن انتقامی

همه خلق در کشاکش تو خراب و مست و دلخوش
همه را نظاره می‌کن هله از کنار بامی

ز تو یک سؤال دارم بکنم دگر نگویم
ز چه گشت زر پخته دل و جان ما ز خامی

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۸۳۴

@ghaz2020

3 months, 2 weeks ago

نخست نغمهٔ عشاق فصل گل این است
که داغ لاله‌رخان به ز باغ نسرین است

فغان ز دامن باغی که باغبان آنجا
همیشه چشم امیدش به دست گل‌چین است

سپرده مرهم زخمم فلک به دست مهی
که صاحب خط خوش‌بوی و خال مشکین است

علاج نیست خلاص از کمند او ورنه
ز پای تا به سرم چشم مصلحت بین است

به عهد عارض گلگون او بحمدالله
که کار اهل نظر ز اشک دیده رنگین است

کسی که شهد محبت چشیده می‌داند
که تلخ از آن لب نوشین به طعم شیرین است

اسیر آن خط سبزم که مو به مو دام است
غلام آن سر زلفم که سر به سر چین است

به هر کجا که منم شغل اختران مهر است
به هر زمین که تویی کار آسمان کین است

سواد زلف تو مجموعهٔ شب و روز است
نگاه چشم تو غارتگر دل و دین است

قد تو وقت روش رشک سرو و شمشاد است
رخ تو زیر عرق شرم ماه و پروین است

فروغی از سخن دوست لب نمی‌بندد
که نقل مجلس فرهاد نقل شیرین است

#فروغی_بسطامی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۹۱

@ghaz2020

3 months, 2 weeks ago

با خیال دوست هر کس مجلس آرایی کند
گرچه با معشوق باشد یاد تنهایی کند

تخته مشق حوادث می شود هر پاره اش
کشتی آن را که شور عشق دریایی کند

پنبه داغش بود ناف غزالان ختن
هر که را زنجیر زلف یار سودایی کند

رقعت الحبیب کلیم الله با مردم نکرد
آنچه رخسار تو با چشم تماشایی کند

شیشه خالی نمی گردد نفس را سنگ راه
ناله من تا چه با گردون مینایی کند

قبله ذرات عالم می شود چون آفتاب
پیش خاک تیره هر کس جبهه فرسایی کند

خاک را ته جرعه اش چون طور در رقص آورد
عشق دریا دل چو عزم باده پیمایی کند

می شود از سنگ طفلان استخوانم توتیا
تا دل دیوانه من خو به رسوایی کند

می گذارد داغ محرومی به دل آیینه را
سیر حسن خود گر از چشم تماشایی کند

عشق بر هم می زند هنگامه تدبیر عقل
پیش صرصر، پشه چون عزم صف آرایی کند؟

قمریان از شهپر خود اره بر پایش نهند
سرو اگر پیش قدش اظهار رعنایی کند

عندلیبان خرده گل را بر آتش افکنند
کلک صائب هر کجا هنگامه آرایی کند

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۵۴۱

@ghaz2020

3 months, 2 weeks ago

سر تسلیم نهادیم به حکم و رایت
تا چه اندیشه کند رای جهان آرایت

تو به هر جا که فرود آمدی و خیمه زدی
کس دیگر نتواند که بگیرد جایت

همچو مستسقی بر چشمه نوشین زلال
سیر نتوان شدن از دیدن مهرافزایت

روزگاریست که سودای تو در سر دارم
مگرم سر برود تا برود سودایت

قدر آن خاک ندارم که بر او می‌گذری
که به هر وقت همی بوسه دهد بر پایت

دوستان عیب کنندم که نبودی هشیار
تا فرو رفت به گل پای جهان پیمایت

چشم در سر به چه کار آید و جان در تن شخص
گر تأمل نکند صورت جان آسایت

دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست
هم در آیینه توان دید مگر همتایت

روز آن است که مردم ره صحرا گیرند
خیز تا سرو بماند خجل از بالایت

دوش در واقعه دیدم که نگارین می‌گفت
سعدیا گوش مکن بر سخن اعدایت

عاشق صادق دیدار من آنگه باشی
که به دنیا و به عقبی نبود پروایت

طالب آن است که از شیر نگرداند روی
یا نباید که به شمشیر بگردد رایت

#سعدی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ  ۱۵۳

@ghaz2020

3 months, 3 weeks ago

آن روح را که عشق حقیقی شعار نیست
نابوده به که بودن او غیر عار نیست

در عشق باش که مست عشقست هر چه هست
بی کار و بار عشق بر دوست بار نیست

گویند عشق چیست بگو ترک اختیار
هر کو ز اختیار نرست اختیار نیست

عاشق شهنشهیست دو عالم بر او نثار
هیچ التفات شاه به سوی نثار نیست

عشقست و عاشقست که باقیست تا ابد
دل بر جز این منه که به جز مستعار نیست

تا کی کنار گیری معشوق مرده را
جان را کنار گیر که او را کنار نیست

آن کز بهار زاد بمیرد گه خزان
گلزار عشق را مدد از نوبهار نیست

آن گل که از بهار بود خار یار اوست
وان می که از عصیر بود بی‌خمار نیست

نظاره گو مباش در این راه و منتظر
والله که هیچ مرگ بتر ز انتظار نیست

بر نقد قلب زن تو اگر قلب نیستی
این نکته گوش کن اگرت گوشوار نیست

بر اسب تن ملرز سبکتر پیاده شو
پرش دهد خدای که بر تن سوار نیست

اندیشه را رها کن و دل ساده شو تمام
چون روی آینه که به نقش و نگار نیست

چون ساده شد ز نقش همه نقش‌ها در اوست
آن ساده رو ز روی کسی شرمسار نیست

از عیب ساده خواهی خود را در او نگر
کو را ز راست گویی شرم و حذار نیست

چون روی آهنین ز صفا این هنر بیافت
تا روی دل چه یابد کو را غبار نیست

گویم چه یابد او نه نگویم خمش به است
تا دلستان نگوید کو رازدار نیست

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۵۵

@ghaz2020

3 months, 3 weeks ago

سنگ طفلان مومیایی شد دل دیوانه را
شد شکستن باعث آبادی این ویرانه را

نغمه در جوش آورد خون من دیوانه را
می رساند ناخن مطرب به آب این خانه را

آنچنان کز موج گردد شورش دریا زیاد
می کند دیوانه تر زنجیر این دیوانه را

روی در عشق حقیقی از مجاز آورده ایم
شسته ایم از لوح خاطر ابجد طفلانه را

چشم شور تلخکامان حلقه بر در زد مرا
تا چو زنبور عسل پر شهد کردم خانه را

عاشق و اندیشه بوس و تمنای کنار؟
بهر عبرت شمع آتش می زند پروانه را

سبحه تزویر زاهد نیست بی مکر و فریب
ریشه ها در دل دوانیده است دام این دانه را

می رساند بوی می خود را به مخموران خویش
گو برآرد محتسب با گل در میخانه را

در سواد شهر، مجنون سیر صحرا می کند
نیست با لفظ آشنایی معنی بیگانه را

می تواند برق آفت را سپرداری کند
گر کند قفل دهان مور، خرمن دانه را

سربلندان خرابات مغان کوچک دلند
با بزرگی خم به سر جا می دهد پیمانه را

دل عبث چشمی به خال زیر زلفش دوخته است
چون گره نتوان جدا از دام کرد این دانه را

بر کمال خوش قماشی حجت ناطق بود
این که پشت و رو نباشد مردم بیگانه را

همچو شمع کشته گیرد زندگانی را ز سر
جامه فانوس اگر گردد کفن پروانه را

خون ما را شعله آواز می آرد به جوش
می رساند ناخن مطرب به آب این خانه را

گر نیاید بر سر انصاف صائب محتسب
می گشاید زور می آخر در میخانه را

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۲۳

@ghaz2020

3 months, 3 weeks ago

چه دیدم خواب شب کامروز مستم
چو مجنونان ز بند عقل جستم

به بیداری مگر من خواب بینم
که خوابم نیست تا این درد هستم

مگر من صورت عشق حقیقی
بدیدم خواب کو را می پرستم

بیا ای عشق کاندر تن چو جانی
به اقبالت ز حبس تن برستم

مرا گفتی بدر پرده دریدم
مرا گفتی قدح بشکن شکستم

مرا گفتی ببر از جمله یاران
بکندم از همه دل در تو بستم

مرا دل خسته کردی جرمم این بود
که از مژگان خیالت را بجستم

ببر جان مرا تا در پناهت
دو دستک می زنم کز جان بسستم

چه عالم‌هاست در هر تار مویت
بیفشان زلف کز عالم گسستم

که در هفتم زمین با تو بلندم
که در هفتم فلک بی‌روت پستم

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۴۹۶

@ghaz2020

4 months ago

عشق جا در سینه های تنگ پیدا می کند
جای خود را این شرر در سنگ پیدا می کند

با سبک قدران نمی گردد طرف تمکین عشق
کوهکن از بیستون همسنگ پیدا می کند

نیست جان پاک را چون بیقراری صیقلی
آب چون ماند ازروانی زنگ پیدا می کند

آرزو در طبع پیران از جوانان است بیش
در خزان هر برگ چندین رنگ پیدا می کند

می شود از خط دل سنگین خوبان چرب نرم
عذرخواه از مومیایی سنگ پیدا می کند

هر که دارد ناخن مشکل گشایی چون نسیم
در گلستان غنچه دلتنگ پیدا می کند

باش با نان تهی قانع کز الوان نعم
آرزو گلهای رنگارنگ پیدا می کند

غافلان را پرده غفلت بود در آستین
پای خواب آلود عذر لنگ پیدا می کند

در کلام عاشقان هم ربط پیدا می شود
نغمه بلبل اگر آهنگ پیدا می کند

آن که جنگ او بود شیرین تر از حلوای صلح
بی سبب تقریب بهر جنگ پیدا می کند

نیست خوبان را به از شرم و حیا گلگونه ای
شیشه حسن از باده گلرنگ پیدا می کند

نیست صائب فکر روزی عاشق دیوانه را
دانه خود کبک مست از سنگ پیدا می کند

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۵۴۵

We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 week, 1 day ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 2 months, 3 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

Ads : @IR_proxi_sale

Last updated 2 months ago