عشق آسان نمود اول...

Description
عموم بهم می‌گفت مهروماه، الان یه زن ۴۹ ساله‌ام که هروقت این اسمو می‌شنوه، یاد بيسکوئيت مینویی میفته که ظهرا وقتی تو خونه‌ی عمو بیدار می‌شد، زیر بالشش پیدا می‌کرد...
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 10 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 year, 1 month ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 9 months, 1 week ago

9 months, 3 weeks ago

نازنین بیست و پنج ساله بود که ازدواج کرد، با پسری هم‌سن و سال خودش، اما فرهنگی کاملا متفاوت. خانواده نازنین از آن آبرودارهای مردسالار که کوچکترین تخطی از قوانین، می‌توانست مجازات داشته باشد و بزرگ‌ترین شکست پدر خانواده، دو بار طلاق گرفتن خواهر پیرش بود که در روستا تنها زندگی می‌کرد و برادران زندگی‌اش را تامین می‌کردند.

همسر نازنین در مواقع عادی عاشق‌پیشه بود، اما وقت‌هایی که عصبانی می‌شد چنان کنترل از دستش می‌رفت که کتک می‌زد و تحقیر می‌کرد و آزار روانی می‌داد.

آن روزها حرف از طلاق چندان آسان نبود، برای همین من بارها شاهد قهر نازنین و نشست‌هایی با حضور بزرگترها بودم که بین زن و شوهر را بگیرند و دوباره بفرستندشان سر خانه و زندگی. چند وقتی هم زندگی گل و بلبل می‌شد، تا زخم دوباره سر باز کند و کار بالا بگیرد...

سال‌ها بعد، وقتی شوهر نازنین بدهی‌ای به پدرزن داشت و بین پرداخت بدهی و خرید ملک کوچک و قدیمی‌ای در محل مردد بود، پدر نازنین گفت بدهی را می‌بخشد، به شرط آن که سه دانگ از ملک (معادل بدهی) را به نام نازنین بزند، داماد هم با خوشحالی پذیرفت. پدر نازنین پیش خودش فکر می‌کرد اینطوری جای پای دخترش سفت‌تر می‌شود و اختلافات کمتر! اما همین مساله، شد عامل سال‌ها اختلاف و قطع رابطه، چون داماد بعدها منکر همه چیز شد و گفت من بدهی را پس داده بودم و سرم کلاه رفته و... حتی تلاش کرد به بهانه‌های مختلف از نازنین وکالت بگیرد و سه دانگ را به نام خودش زد که با بدبختی و دادگاه و وکیل، پس گرفته شد.

خلاصه که داستان این ملک شصت‌متری تا شصت سالگی نازنین ادامه داشت. ملک محل کار شوهرش بود و هیچ پولی بابتش نمی‌پرداخت، از طرفی زن دومی گرفته بود و کارگاهی داشت در قزوین که به خاطرش هفته‌ای چند روز می‌رفت آنجا و نازنین را در تنگنای مالی و روانی رها می‌کرد. نازنین هم بعد از فوت پدر که مقداری ارث به دستش رسید، افتاد دنبال شکایت و وکیل تا بتواند سهمش از ملک را بگیرد. حاصل سی و پنج سال زندگی، با کلی بحث و دعوا و ناله و نفرین، شد سه میلیارد پول ناقابل که نازنین یک واحد آپارتمان ۵۰ متری خرید تا دیگر متارکه کند و برود سر زندگی خودش، اما زندگی باز هم بازی داشت...

دو روز مانده به نوشتن قرارداد خانه، دکتر گوارش، به علتی نازنین را فرستاد برای کولونوسکوپی. نتیجه همه را بهت‌زده کرد: پولیپ‌های فراوان سرطانی در روده بزرگ!! دکتر دستور جراحی فوری نوشت و فردای روزی که خرید خانه قطعی شد، نازنین بستری شد و در دو هفته، دو عمل جراحی سنگین انجام داد و قرار شیمی‌درمانی و...

الان یک ماه از عمل نازنین گذشته و هنوز بشدت ناتوان و بیمار است. زخم دو جراحی، بهبود پیدا نکرده و مجبور به استفاده از کیسه استومی برای دفع شده. ناراحت است که باعث زحمت خانواده شده و شوهرش طی سه هفته بستری‌اش در بیمارستان حتی یک بار  سر نزده تا احوالی بپرسد. قرار بود الان به خانه خودش برود، اما شرایط نگذاشته و مجبور است در خانه همسرش تحت مراقبت دخترش باشد...

با او صحبت می‌کردم، می‌گفت: «امسال که مکه بودم، روزهای آخر خیلی گریه کردم و از خدا خواستم که بمیرم، دلم‌ نمی‌خواست برگردم و باز تو خونه‌ی همسرم باشم، از استقلال و زندگی تنهایی هم می‌ترسیدم. حالا که این اتفاقات افتاده، فکر می‌کنم چرا از خدا چیز دیگه‌ای نخواستم؟ چرا نخواستم که به من توانایی زندگی مستقل بده؟ چرا نخواستم کمک کنه به آرزوهام برسم؟ چرا سلامتی نخواستم؟ چرا... حالا که خونه دارم، حتی توان حرکت برای خرید وسایل ندارم؛ حالا که چندان دغدغه مالی ندارم، بدنم اونقدر ضعف داره که حتی نمی‌تونم درست غذا بخورم؛ حالا که...»

از این تضاد آشفته بود و چنان در ناامیدی و سیاهی فرو رفته بود که هزار نخ نورانی اطرافش هم نمی‌توانست کمکش کند. نمی‌ديد دخترش چطور برایش سنگ تمام گذاشته. نمی‌ديد پسرش شب تا صبح بالای سرش نشسته که مبادا خواب سنگین نگذارد صدای مادرش را بشنود. نمی‌ديد که مادرش با نگرانی به زخمش نگاه می‌کند و لب می‌گزد. نمی‌ديد...

یادم هست چند سال پيش که می‌خواست بیفتد دنبال پرونده شکایت و گرفتن سی متر سهمش از کارگاه، خواب پدر تازه درگذشته‌اش را دیده بود. به او گفته بود که می‌خواهد بیفتد دنبال سهمش، او دستش را گرفته بود و برده بود بالا و از فراز کلی سیاهی و رنج ردش کرده بود تا به جای سبز و خرمی رسیده بودند، انگار بهشت! پدرش گفته بود آن سیاهی‌ها مسیری است که باید طی کنی، خودت ببین ارزشش را دارد یا نه...

نمی‌دانم! شاید ارزشش را نداشت. شاید  همان اعصاب‌خردی‌های فراوان و کشمکش دادگاه و وکیل و... از درون بیمارش کرد. کاش می‌شد بهتر زندگی کنیم...

مهروماهم
۲ دی ۱۴۰۳

@Mehromahham

1 year, 1 month ago

زن بودن کار سختی است، چون همه دیکتاتورهای کوچک و بزرگ می‌خواهند برایت حد و مرز تعیین کنند!! درک این جمله شاید چندان سخت نباشد و همه کم و بیش آن را بپذیرند، اما شرایط سخت‌تر از این حرف‌هاست.

بگذارید با مثالی از مسائل روز حرف بزنم! مبینا نعمت‌زاده مدال برنز المپیک گرفته در رشته‌ی تکواندو. طبق قوانین ایران، مجبور بوده با حجاب برود روی تاتامی مسابقه بدهد، سختی کار را پذیرفته و رفته و برنده شده؛ حالا یک سری آدم به ظاهر روشنفکر می‌گویند نباید می‌رفته، چون با این کارش به جمهوری اسلامی مشروعیت داده! وقتی در جواب گفتم «مگر عمر ورزش حرفه‌ای یک نفر چند سال است که بنشیند در انتظار رژیم‌چنج؟!» برایم عکسی از مهسا فرستاده و متهم شدم به اصلاح‌طلبی و این حرف‌ها.

اول گفتم زن بودن کار سختی است، اما ظاهرا زن بودن در ایران خیلی سخت‌تر است، چون اساتید معتقدند یکی مثل مبینا (که سومین نفر رشته‌ی خودش در دنیاست) باید نهایتش تن بدهد به مربیگری با حقوق ده دوازده تومن، اما زیر بار حجاب اجباری نرود تا امثال ایشان برایش هورا بکشند (البته در آن شرایط اصلا کسی اسم مبینا را هم نمی‌شنید، چه برسد به اینکه برایش هورا هم بکشد!!)

خلاصه بدبخت زن ایرانی باید همه‌ی بار مقابله با حجاب اجباری را به دوش بکشد؛ کتک بخورد، تحقیر شود، آزار ببیند، حتی پیشرفت نکند و چشم روی هر نوع رقابت بین‌المللی ببندد، تا مصداق زن خوب فرمانبر پارسا باشد!!

مطمئنم می‌دانید که این «زن خوب فرمانبر پارسا» در ادوار تاریخ، هر روز به گروه خاصی اطلاق می‌شده! زمانی به زن بی‌تصویری که اصلا قرار نبوده بیرون خانه دیده شود، زمانی به زنی که پا به میدان اجتماع گذاشته تا دوشادوش مرد چرخ‌های اقتصاد خانواده را بچرخاند، امروز هم که از ما می‌خواهند باز کنار بنشینیم و در انظار جهانی دیده نشویم تا رضایت ایشان فراهم شود و جمهوری اسلامی زجر بکشد!!

من یکی که دیگر نمی‌خواهم به خاطر رضایت گروهی (حالا هر گروهی) به هر عنوانی کنار بایستم، یا عروسکی باشم در دست هرکس تا با هر دیدگاهی (درست یا غلط) مرا بچرخاند! من می‌مانم، در اجتماع ظاهر می‌شوم، در حد توانم سعی در کنشگری دارم تا تریبونی که طی صدها سال به خون جگر به دست آمده، از دست نرود. امیدوارم این دیکتاتورهای کوچک و بزرگ هم روزی بفهمند توسعه، با همکاری همه به دست می‌آید، نه با دستورات مغزهای کوچک زنگ‌زده.

مهروماهم
۲۶ مرداد ۱۴۰۳

@Mehromahham

1 year, 2 months ago

صحبت از بوی بد بدن بود در محیط‌های عمومی. دخترها می‌خواستند غیرمستقیم به مادرشان بگویند که عرقش بدبوست و از آنجا که مادر مذهبی بود، حرف از حق‌الناس می‌زدند.

یکی از خواهرها به آن یکی گفت: تو از وقتی عمل کردی، بدنت بیشتر بو میده، خودت متوجه شدی؟

آن یکی جواب داد: اتفاقا می‌خواستم بپرسم، هی یادم می‌رفت. چطوریه؟ خیلی شدیده یا کمه؟

بین مکالمات اشاره‌ای هم به مادر کردند که: شما هم زود به زود لباس عوض کن، گاهی بوی بدنت تا چند متر اونورتر هم می‌رسه...

از چند دقیقه قبل که این بحث شروع شده بود، مادر به فکر رفته بود. آرام گفت: چند سال پیش که آقاتون زنده بود، دو سه بار به من گفت عرقت بو میده. من خیلی بهم برخورد. کاری که کردم، اتاقمو جدا کردم و چند سال آخر دیگه پیشش نخوابیدم. آخه قبلا هیچوقت چنین چیزی بهم نگفته بود، اون وقتا چون تازه خونه‌نشین شده بود، فکر کردم داره بهانه می‌گیره...

بعد همانطور که نشسته مثل آونگی آرام چپ و راست می‌شد، چشمش راه گرفت و ساکت ماند. انگار دلتنگی نبود پدر و خاطرات زمان هم‌اتاق بودنشان در ذهنش مرور می‌شد...

مهروماهم
۱۱ مرداد ۱۴۰۳

@Mehromahham

1 year, 2 months ago

ظهر عاشورا بود، دسته عزاداری در خیابان اصلی روستا راهی بود و زنجیرزنان ردیف تک‌بیت نوحه را تکرار می‌کردند و آهسته آهسته جلو می‌رفتند. سمیه با عجله منقل را باد می‌زد که پیش از رسیدن دسته، ببردش جلوی دسته عزاداری و اسفند رویش بریزد تا بوی خوشش همه روستا را بگیرد...

زغال قرمز شد، سمیه دوید جلوی دسته و اسفند را ریخت روی آتش، اما همان موقع افتاد زمین و از حال رفت. وقتی بردندش بیمارستان، گفتند سکته کرده و تمام! سال‌ها بیماری قلبی داشته و حالا در این لحظه‌ی خاص انگار دیگر قلب توانش تمام شد و فاتحه...

از سمیه یک دختر و پسر باقی مانده بود، دختر ۱۲ ساله در دوران بلوغ و پسری ۱۰ ساله و خردسال. شوهرش که در همان دسته نوحه می‌خواند هم جوان بود، مثل خودش. کار و بار دولتی داشت و اوضاعش بد نبود.

چهلم که گذشت، مردم بیکار شروع به پچ‌پچ کردند که «بچه‌داره!» و «مرد مگه می‌تونه بی‌زن بچه بزرگ کنه؟!» و «باید یکی رو براش پیدا کنن!» و...

سمیه خواهر کوچکتری داشت: سارا ۱۸ ساله، آخر دبیرستان، زیبا، قدبلند، با پوست روشن و چشم‌های درشت میشی براق، با بهترین نمرات و چشم‌انداز آینده. نمی‌دانم کدام شیرپاک‌خورده‌ای پیشنهاد سارا را داد و داماد محترم هم پایش را در یک کفش کرد که «من همینو می‌خوام!» هرچه دختر خودزنی و مخالفت کرد، داماد و مادرزن پا در یک کفش کردند که باید این ازدواج سر بگیرد. مادر می‌گفت دخترم دو بچه دارد که نمی‌خواهم زیر دست نامادری بیفتند و آزار ببینند؛ داماد هم ادعا می‌کرد که سال‌ها از دختر بیمار قلبی این خانواده حمایت و مراقبت کرده و حالا حقش است که با این دختر زیبا ازدواج کند، ضمن اینکه خیالش هم از طرف بچه‌ها راحت‌تر است...

سارا پدر نداشت، چند سال قبل پدرش هم بر اثر سکته از دنیا رفته بود. پیش‌ترها دیده بودم که چقدر پدر به سارا می‌نازید، او را روی پایش می‌نشاند، می‌گفت: «نگاش کنید چقدر قشنگه؟ صورتش مثل سیب لبنان سرخ و سفیده!» اما حالا نبود که دختر آینده‌دارش را حرام نکند، حرف برادرها و عموها و هیچ‌کس دیگر هم به جایی نرسید...

سارا عروسی کرد و یکی دوهفته‌ای بچه‌ها ماندند خانه مادرشوهر، زوج تازه هم سفری رفتند و برگشتند سر زندگی. خواهرزاده‌ای که تا دیروز خاله را از جان و دل دوست داشت، حالا چشم دیدنش را نداشت. آنقدر درک نمی‌کرد که این مصیبت برای او عمیق‌تر و جانسوزتر است. نوعروس با پسرخواهر راحت‌تر کنار آمده بودند، اما آن هم مشکلات خودش را داشت. مگر می‌شود از زندگی هجده سالگی و هزار فکر و خیال برای آینده ناگهان بپری اواسط سی سالگی و همه پل‌های پشت سرت خراب شده باشد، تازه خوشحال هم باشی؟؟

داماد به عروس اجازه ادامه تحصیل نداد! به همین راحتی. گفت دیگر نیازی به تحصیل و کار نداری! دختر چند سالی نشست و هیچ نگفت، اما وقتی از شهر کوچک به مرکز استان رفتند، یواش یواش کلاس‌های مختلف رفت و خیاطی یاد گرفت و مدتی کار کرد که آن هم با مخالفت همسر تعطیل شد! باز هم ننشست و دوره‌های ماساژ را گذراند و در محیطی کاملا زنانه به کار مشغول شد؛ البته یادش نمی‌رفت که خانه حتی از پیش از سر کار رفتنش هم تمیزتر باشد و غذای خانواده همیشه گرم و حق غر زدن و خستگی هم ندارد...

دو سال پیش جایی دیدمش و مدتی صحبت کردیم. دیگر از آن برق چشم‌ها خبری نبود و بیشتر دوست داشت در مورد کار و بارش صحبت کند. درآمد چندانی نداشت، اما همین که فکر می‌کرد در شهر بزرگ در خانه ننشسته و حداقل به اندکی از آرزوهایش رسیده برایش کافی بود.

بین حرف‌هایش فهمیدم که شوهرش سخت‌گیر است و البته که می‌ترسد... عشق که زوری نمی‌شود، می‌شود؟ شاید الان فهمیده باشد که با این وصلت، به جای تخم مهر، تخم کینه کاشته و از آن گریزی نیست. سارا دیگر درگیر زندگی‌ای است که شاید تا آخر عمر آن را از خود نداند، اما برنامه‌ای هم برای جدایی نداشت. انگار عادت کرده به همین منطقه امن و رضایت مادر و خانواده. عذاب وجدان داشت که فرصت چندانی برای سر زدن به مادر پیرش ندارد و من در فکر بودم که این ازدواج چه بر سر اعتماد به نفس سارا آورده که هنوز هم در میانه‌ی چهل سالگی باید نگران واکنش مادری باشد که حتی یک لحظه به آینده‌ی روشن دخترش فکر نکرد و با یک لگد آن را ویران کرد...

مهروماهم
۲۷ تیرماه ۱۴۰۳

@Mehromahham

1 year, 6 months ago

شش خواهر بودند و شهناز آخرین دختر خانواده. پدر سال‌ها قبل از دنیا رفته بود، مادر با سختی پنج دختر را شوهر داده بود و این آخرین دختر انگار باری بود بر دوشش. به رسم بعضی روستایی‌ها، رفته بود پیش زن همسایه که یک پسر بدخلق ریزه میزه داشت و پیشنهاد داده بود شهناز را بگیرد برای پسرش و ازدواج سر گرفته بود.

شهناز چهارشانه و هیکلی و زیبا بود، من عکس‌های عروسی‌اش را دیده بودم کنار پسری نحیف که انگار در جوانی پیر بود، بدعنق و عصبی! گفته بودند زن بگیرد خوب می‌شود.

شهناز شوهر کرد و درِ گذشته به رویش بسته شد. سال‌ها با بداخلاقی مردش ساخت، با دستِ بزنش، با عقده‌های روانی‌اش، هرزگی‌اش و این اواخر اعتیادش. مرد بارها با دلایل بی‌خود از خانه بیرونش کرد و او هیچ جایی نداشت که برود. پشت در خانه می‌نشست و ریز ریز گریه می‌کرد تا مرد به دلیلی از خانه بیرون بیاید و او خودش را بگذارد توی خانه و دوباره زیر بار جور و جهل مرد زندگی را ادامه دهد. می‌گفت: "وقتی بیرونم می‌کرد، برمی‌گشتم پشت در و با گریه قسمش می‌دادم در رو باز کنه. می‌گفتم تو رو خدا بذار بیام داخل تا لباساتو بشورم، برایت غذا درست کنم، ناهار نداری..." و مرد باز تندی می‌کرد و بد و بی‌راه می‌گفت به مادر و پدرش.

گاهی هم که جوان‌های فامیل در مورد تفاوت ظاهر و جثه‌ی شهناز و شوهرش به شوخی چیزی می‌گفتند، این شهناز بود که کتک می‌خورد تا مبادا فکر کند با درشتی‌اش می‌تواند شوهر نحیف را زیر سوال ببرد...

الان مرد ۶۴ ساله و معتاد است و خانه‌نشین، سرش را گرم کرده به نوه‌هایش و هر روز بی‌توجه به بیماری شهناز چندتایشان را دور خودش جمع می‌کند. شهناز ۵۸ ساله است با هزار بیماری و درد روحی و جسمی، اما باز هم مهربان. هوای همه را دارد غیر از خودش. کنار لبخند روی صورت، غمی در چشم‌هایش مشهود است. در هر عزا و عروسی نفر اولی است که برای کمک حاضر می‌شود، اما موقع بردن عروس، غم از چشم‌هایش جاری می‌شود. هیچوقت دلم نخواسته بپرسم چرا گریه می‌کند، پرسش بیهوده‌ای‌ست. شاید اگر روزگار دیگری بود، شهناز هم می‌توانست با بردن عروس بخندد و شادی کوچکی را به قلبش راه بدهد...

مهروماهم
۱۴ فروردین ۱۴۰۳

@Mehromahham

1 year, 6 months ago

از زمان ازدواج، عید امسال اولین باری است که کنار همسر نیستم. همه در یک شهر و منطقه‌ایم با فاصله‌ای حدود ۵۰۰ متر، اما من پیش مادرم هستم و او پیش مادرش!

راستش آنقدر دلگیر نیستم از این مسأله، حتی فکر می‌کنم لازم است چند روزی بودن در نقشی را کنار بگذارم و کمی از دورتر به آن نگاه کنم؛ حتی فرصت بدهم تا دیگران هم از زاویه دیگری به بود و نبودم توجه کنند.

رسوخ زندگی مشترک در وجود آدمی آنقدر زیاد هست که انگار فراموش می‌کنیم پیش از همسر یا مادر بودن، کاراکتر مستقلی داشتیم و کل برنامه‌های زندگی‌مان با نظر یا اثر دیگری چیده نمی‌شد. خلاصه که تجربه‌ی بدی نیست، توصیه می‌کنم امتحانش کنید.

راستی عید همگی مبارک ?*? امیدوارم امسال برای ایران پر از خبرهای خوب و گشایش باشد. ?*

مهروماهم
۳ فروردین ۱۴۰۳

@Mehromahham

1 year, 7 months ago

هفده ساله بود که عاشق شد، دم کنکور یک عشق راه‌دور (لانگ‌دیستنس!!) پیدا کرده بود و هر روز قرار صحبت و خنده، هر روز قرار روز آینده!!

همه چیز از یک سفر دسته‌جمعی بیست سی نفره فامیلی به شمال شروع شد، آنجا دختر و پسر هم را پسندیده بودند و بعدش داد و قال مادر دختر به جایی نرسیده بود که "حداقل این سال کنکوری را کوتاه بیا و به جای تخیلات عاشقانه، بپرداز به رویاهای تحصیلی!" حتی مدتی به‌ظاهر ماجرا را تمام کردند، اما نه‌خیر!! آن زیر میرها هنوز هم هرشب سه ساعت چت می‌کردند و دل و قلوه رد و بدل می‌شد. در نتیجه سال اول کنکور با کلی هزینه‌ی مدرسه غیرانتفاعی و معلم تست و... با رتبه‌ی هفتاد و پنج هزار به فنا رفت...

اعلام نتایج دختر را شوکه کرد، اصلا انتظار نداشت در این حد گند عمیقی زده باشد. مادر، خسته از غرغر پدر بابت هزینه‌ی زیاد و عاشقی بی‌محل بچه، می‌گفت دانشگاه آزاد بدون کنکور ثبت نام کن و برو دانشگاه، اما دختر حد خودش را بیشتر می‌دید. با گریه و زاری و ابراز ندامت سرنوشتش را به کنکور سال بعد سپرد، اما دوباره همین نتیجه تکرار و ثبت نام بدون کنکور انجام شد.

بعد از دانشگاه رفتن دختر، مادر تازه فرصت کرد با دختر در مورد دلایل مخالفتش با پسر صحبت کند. زندگی راه دور، تفاوت فرهنگی، نوع نگاه خانواده به زندگی و... چیزهایی بود که مادر باید می‌گفت و گفت، اما مرغ یک پا داشت. حتی مدتی جدایی و آشنایی با دیگری هم تاثیر چندانی نکرد و دوباره رابطه پی گرفته شد...

اخیرا مادر را دیدم و حال دختر را پرسیدم. گفت تازه در بیست و شش سالگی فهمیده که اشتباه کرده. دارد متوجه مشکلات رابطه‌اش می‌شود و پسر هم در تلاش است راهی برای تهران آمدن باز کند و نمی‌تواند و خلاصه بین‌شان هر روز جنگ و دعواست. می‌گفت حالا که دختر دلسرد شده، پسر دست‌بردار نیست و انگار طول مدت رابطه باعث شده هر دو نتوانند به پذیرش برسند.

گاهی فکر می‌کنم گذاشتن تمام خود روی یک تصمیم اشتباه، می‌تواند روند یک زندگی را عوض کند و خودم چقدر این کار را انجام داده‌ام، اما اگر آن اشتباهات را نکرده بودم منِ فعلی متولد نمی‌شد.

جایی شنیدم در اسطوره‌های یونان داستانی هست در مورد یک مرد ترسناک گوشت‌خوار با کله‌ای شبیه گاو نر که وسط یه هزارتو زندگی می‌کرده و اسمش «ستاره‌ی درخشان» بوده! در این داستان، مرد ترسناک تعبیری است از رنج‌ها و اشتباهات آدمی که از درون او را می‌خورد، اما در نهایت به آگاهی ختم می‌شود که همان ستاره‌ی درخشان وجود آدمی است. حین درد و رنج خورده شدن از درون، کسی حواسش به آن ستاره‌ی درخشان نیست، ولی ذات و ارزش زندگی آدم به همین ستاره‌های درخشان آگاهی است، هرچند دردناک و کشنده...

مهروماهم
۲۲ اسفند ۱۴۰۲

@Mehromahham

1 year, 8 months ago

توران را در ۱۶ سالگی به زور شوهر دادند، پسر را نمی‌خواست. نمی‌دانم پای عشق دیگری وسط بود یا نه، اما با کتک نشاندندش سر سفره عقد و رفت سر زندگی شلوغ و پرمشغله‌ای در خانه‌ی پدرشوهر با خانواده‌ای پرتعداد و پرتوقع!

من که با توران آشنا شدم سه پسر داشت و دیگر در آن خانه نبود. شوهرش غرغروترین مرد دنیا بود، از آنها که دچار وسواسند و به همه چیز گیر می‌دهند. مدام در حال ایراد گرفتن از توران بود و تقصیر همه چیز را به گردنش می‌انداخت. این کارش اعتماد به‌نفسی برای توران باقی نگذاشته بود، تا حدی که خودش هم خودش را در همه چیز مقصر می‌دید و مدام درگیر خودسرزنشی بود.

مرد همان‌قدر که برای زن و بچه، گیرترین آدم دنیا بود، برای دیگران مهربان‌ترین و دست‌ودلبازترین وجوهش را رو می‌کرد و هرجا اسمش می‌آمد، به مردمداری و خوش‌اخلاقی شهره بود...

توران ۴۵ ساله بود که در مورد ازدواجش صحبت کردیم. دلم می‌خواست بدانم بعد از سی سال زندگی الان حسش چیست. هنوز هم همسرش را دوست نداشت، اما به رسم دختران آن روزگار، فکر جدایی هم نبود. داشت زندگی‌اش را می‌کرد دیگر.

امسال در ۵۵ سالگی باز دیدمش، اتفاقا داشت فال می‌گرفت. زنی که فالش را می‌گرفت گفت: "دستت میگه وقتی ازدواج کردی، راضی نبودی و به زور شوهر کردی، اما تو سال‌های اخیر، به آرامش رسیدی و شوهرتو دوست داری. اونم خیلی دلش با تو صافه و دوستت داره." توران خندید و تایید کرد.

من هم خندیدم. حیفِ توران بود که تا آخر عمر در حسرت دوست داشتن مردی بماند. جنس رابطه‌ی این زوج پیش از این، از جنس عادت بود، اما انگار مسائل زندگی به هم نزدیکشان کرده. هرچند مواجهه با مشکلات ریز و درشت زندگی آسان نیست، اما گاهی چنین میوه‌هایی هم می‌دهد و به نظر من می‌ارزد.

مهروماهم
۱۶ بهمن ۱۴۰۲

@Mehromahham

1 year, 9 months ago

خیلی سال است که فریده را می‌شناسم، از بچگی‌ها. مادرش زن ریزه‌میزه و فقیری بود و پدرش دکتر بوده، از آن دکترهایی که‌ پولشان از پارو بالا می‌رود، اما معرفتشان را با پشت پارو له و لورده کرده‌اند!

گویا مادرِ فریده که خانواده‌ی درست درمانی نداشته، پیش آقای دکتر کارهای نظافت مطب و خانه‌اش را انجام می‌داده که یک روز دکتر به‌زور خفتش می‌کند و حاصل آن می‌شود فریده!

وقتی زن بی‌پناه می‌فهمد باردار شده، با هزار بدبختی دکتر را وادار به صیغه می‌کند، در زیرزمین خانه‌ و مطب دکتر (هردو در یک ساختمان دوطبقه قاجاری بود) ساکن می‌شود و سال‌های بچگی فریده در همانجا می‌گذرد. حالا فکر نکنید بودن در خانه دکتر، یعنی ناز و نعمت، نه!!

مادرم تعریف می‌کند از روزی که مادر فریده گریان به مغازه‌ی میوه‌فروشی پدرم رفته و سیب قرمز می‌خواسته، چون دکتر هرچه می‌خریده، می‌شمرده و آن روز فریده خردسال رفته سر یخچال و دو تا سیب خورده و اگر دکتر بفهمد او را زیر مشت و لگد می‌گیرد. پدرم که سیب قرمز نداشته، شاگردش را فرستاده بوده در دکان‌های محل سیب قرمز پیدا کند و بدهد دست زن بدبخت تا مانع کتک خوردن بچه‌اش بشود...

دکتر در نوجوانی فریده مرد و مادر و دختر آواره شدند، اما زن بیچاره آنقدر رفت دادگاه و آمد تا توانست مبلغ اندکی به عنوان ارث برای دخترش بگیرد، خانواده‌ی دکتر اصلا از این هنرش اطلاع نداشتند و به‌سختی زیر بارش رفتند، اما همان مبلغ کم در اوایل انقلاب، شد یک واحد آپارتمان قدیمی و کوچک سی چهل متری.

زن در خانه‌ی مردم کار می‌کرد و فریده هم بعد از دیپلم رفت سر کار و اوضاع کمی بهتر شد تا روزی که بمب افتاد روی خانه‌ای که مادر در آن کار می‌کرد و شهید شد. من یادم هست روزی که فریده گریه‌کنان آمد خانه‌ی ما، در حیاط نشست به زار زدن و خبر کشته شدن مادرش را داد. از ته دل گریه می‌کرد؛ سنی نداشت آخر، نهایتا بیست و سه چهار ساله بود...

فریده طی این سال‌ها تنها زندگی کرده، درآمد بدی نداشته، ماشین خریده، سفرهای زیادی رفته و... اما آثار محرومیت‌های بچگی مگر به‌راحتی دست از سر آدم برمی‌دارد؟

آخرین بار که دیدمش می‌گفت با یکی از هم‌محلی‌های قدیمی بحثش شده، او هم کم نگذاشته و در پیامی کلیت او را زیر سوال برده که "تو با اینکه الان وضعت خوب شده، اما هنوز هم خسیس و بدبختی و فقط می‌خواهی از دیگران چیزی بکشی و می‌روی خانه‌ی این و آن تا غذا بگیری و..." این پیام خیلی دلش را شکسته بود.

وقتی به محتوای پیام فکر می‌کنم، اول مطمئنم که گوینده حق نداشته اینطور او را محکوم کند، هرچند واقعیتی در گفتارش هست؛ اما برای منی که همیشه پدر و مادری داشته‌ام که حمایتم کنند و بابت خوردن یک میوه زیر لگد نبوده‌ام، چه جای قضاوت دختری در آن شرایط؟

شاید سر زدن به دوستان زیاد برای فریده، صرفا به منظور گرفتن چیزی نباشد، بلکه آن ميوه و غذا برایش نماد محبتی است که از دنیای اطرافش انتظار دارد. فریده به میوه احتیاج ندارد، چون با پول به‌راحتی آن را می‌خرد، اما محبت را نمی‌تواند بخرد. درست است که رفتارش تحت تاثیر عقده‌ها و گذشته اشتباه بوده، اما مگر همه‌ی ما اشتباهاتی از این دست نداریم؟

نمی‌دانم! فقط دلم می‌سوزد برای زن حدودا شصت ساله‌ای که می‌توانست در شرایط دیگری به دنیا بیاید و زندگی کاملا متفاوتی داشته باشد، اما درد تنهایی وادارش کرده به رضایت از دریافت میوه نیمه‌خراب و غذای مانده‌ای که در آن نوعی حمایت و محبت می‌بیند، چیزی که دنیا از روز اول از او دریغ کرده.

مهروماهم
۱۷ دی ۱۴۰۲

@Mehromahham

1 year, 9 months ago

گاهی از کارهای خدا تعجب می‌کنم! مگر می‌شود نقطه‌ی گیرت را بگذاری روی یک آدم بدبخت و هی بدبختی جدید نثارش کنی؟ آخر تو خدایی! ارحم‌الراحمینی! بابد دستگیر بی‌پناهان باشی...

قبلا در این پست، از پدری گفته بودم که پسر جوانش سه سال پیش به خاطر عشق خودکشی کرد و خودش حال بدی دارد. خبر رسید که دختر و داماد و نوه‌اش رفته بودند اصفهان تا برای عروس جدید شب چله‌ای ببرند، در راه برگشت تصادف شدیدی کرده‌اند، داماد ۳۵ ساله‌اش درجا فوت کرده، نوه‌ی ده ساله‌اش با جراحت و شکستگی سنگین بستری شده و دختر جوانش که پشت فرمان بوده، ناگهان به غمگین‌ترین زن دنیا تبدیل شده...

وقتی رفتیم برای مراسم خاکسپاری دامادش، دیدمش. انگار صد ساله شده و بار غم چنان روی شانه‌اش سنگین بود که قد بلندش کوتاه به نظر می‌رسید. رفتم تسلیت گفتم، با کمر خمیده سرش را روی شانه‌ام گذاشت، بغضش ترکید و با گریه گفت "انگار صدام به خدا نمی‌رسه، کاش مرگم می‌رسید، تو رو خدا دعا کن امید دخترم ناامید نشه و پسرش طوری نشه."

دخترش ۳۳ ساله است، ساکن روستا بود و کنکور تهران قبول شد. همان سال‌های اول تحصیل با پسری از خانواده‌ی مذهبی و نسبتا ثروتمند در دانشگاه آشنا شد و حرف ازدواج پیش آمد. دختر به خاطر بیماری پدر و شرایط مالی نامساعد خانواده، اوایل به پیشنهاد پسر جواب منفی داده بود، اما پیگیری پسر باعث شد صادقانه مشکلاتش را بگوید. پسر آنقدر می‌خواستش که خانواده را راهی روستا کرد برای خواستگاری. ازدواج سر گرفت و کمی بعد بچه‌دار شدند.

من داماد این خانواده را یکی دوباری در مراسم فوت پسر جوان خانواده دیده بودم. خودشان خیلی دوستش داشتند و می‌گفتند واقعا مثل یک فرزند برایشان وقت می‌گذارد و هوایشان را دارد...

از روزی که خبر این اتفاق را شنیده‌ام، مدام فکرم درگیر دختر جوانی است که همسر از دست داده، نگران پسرش است و خودش انگار وسط هوایی مه‌آلود، از هواپیما به بیرون پرتاب شده و هیچ پیش‌فرضی ندارد که قرار است کجا فرود بیاید.‌ اگر خدای ناکرده پسرکش نماند که ناامیدی و عذاب وجدان رهایش نمی‌کند؛ اگر عیبی بر بدنش بماند که آن هم جراحتی است که تا آخر عمرش تسکین پیدا نمی‌کند و اگر در بهترین حالت پسرش به سلامت به خانه برگردد، تازه اول مشکلات زندگی است، چون پدر زودتر از پسر فوت کرده و شاید ارث و میراثی در کار نباشد که خرج زندگی و آینده‌ی این پسر و مادر جوان را بدهد و برای زنی که کار نمی‌کرده، شروع از این نقطه، با این حجم از درد و غم شاید سخت‌ترین کار دنیا باشد...

خدایا به اندازه‌ی کافی این خانواده را امتحان کردی، بد نیست آن سوزن ابتلایت را ببری روی زندگی امثال جنتی‌ها!!

مهروماهم
۴ دی ۱۴۰۲

@Mehromahham

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 10 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 year, 1 month ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 9 months, 1 week ago