?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 6 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 9 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 5 months, 1 week ago
.
بیستودو سالِ پیش وقتی برای آخرین بار احمد محمود را دیدم روی تختِ بیمارستان و زیر انبوهی از شلنگهای هوا و مایعات که سعی داشتند ریهی خستهی او را برای نفسکشیدن یاری کنند گمان نمیکردم چنین به او، جهان و روایتهایاش گره بخورم. شاید فقط مرگ بود که توانست یادمان بیاورد او چه قدر زنده بود. یک ملت را علاوه بر مرزها، راویان آدمهای درون آن مرزها بَر میکشند. محمود راوی مهیب و بینهایت جامعی بود که کاری کرد بسیاری از ما همسایهی دیگری شویم. آثارش بسیار خوانده میشوند این روزها و آن تکافتادهگی طولانیای که در دو دههی آخر عمرش دچارش شد نهتنها او را گم نکرد که آشکارتر... محمود هم از سوی برخی متولیان حاکمیتی در تنگنا قرار گرفت هم و بدتر از آن از سوی حاسدان ادبی همدورهاش که برخیشان بسیار نویسندهگان مشهوری بودند. دوست عزیزی دیروز از من پرسید وقتی آثار محمود ممنوع میشدند دیگر نویسندهگان روزگارش چه کردند ؟ گفتم اکثرشان سکوت و برخیشان حتا بدشان هم نیامد. چون محمود اهلِ ائتلاف و بیانیه و شبنامه نبود و فقط ادبیات را دستآورد خود میدانست. اما احمد محمود چهگونه این مانع را از سر گذراند؟ فقط استمرار و البته شعوری که در ساختنِ شخصیتهای متعدد داشت. جوری که هر کسی میتوانست تکههایی از خود، دوران یا آمال و حتا نفرینهایاش را در آنها بیابد. به جرات میگویم «زمین سوخته» به تنهایی مفهوم غیرشعاری و دستوری «مقاومت» را شکست و نشان داد اهوازی که نمیخواهد تسلیم شود چه شهریست. او تاریخ یک ملت را بدون توجه به قرائتهای رسمی میساخت. او بعد از آغاز جنگ به خط اول نبرد رفت تا «زمین سوخته» را حس کند و بعد بنویسدَش. محمود روزگار را به تاریخ تبدیل میکرد و آن را مینوشت و این در زمانهای که اغلب نویسندهام میکوشیدند تاریخ را به تاریخ تبدیل کنند شگفت بود. من بارها در کتابفروشیها شوق نسلهای جدیدتر را حین خریدن کتابهای او دیدهام. شوقی که فقط عباس معروفی با آن شریک است بین نویسندهام نزدیکتر به روزگار ما. محمود اینجا هم یک تنه علیه ابتذال انواع نیمنویسندهگان ایستاده، علیه ادبیات اشتیجو، علیه داستان عرفاننمای پوک، علیهِ بسیاری از جهانهایی که برای فراموشی خواننده طراحی و چاپ میشوند. که او نور است و نورِ شکافندهای که جهان را آسان و خلاصه نمیکند و باج نمیدهد. غول رئالیسم بدن سیاسی انسان ایرانی را با رخدادهایی گره میزند که از تماشای آن گریزی نیست. مثل در باد تابخوردن پسر «ننه امرو» بالای دار. مثل «خون خالد کف آسفالت»، احمد محمود خون ماست، چون خونِ یک ملت را نوشت.
@sorkhesiah
.
ما به خاطر میآوریم... ما به خاطر میآوریم که جنگی درگرفت و چهها که در این خاک تغییر نکرد. راستی شمایانی که ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ بودید، کجا بودید؟ من یک ساله و فارغ از غوغای عالم اما هزارانهزار روزگارشان به جنگ عوض شد. حتا آنها که دورترینها بودند با جنگ. حتا بسیاری از شما که موقع جنگ در این دنیا نبودید نیز هم. حتا نسلهایی که خواهندآمد... عکس تلخ است و نمیدانم عکاس کیست. مردی که با چشمان بسته جان داده سرباز ایرانیست که اسیر شده و عراقیها تیرباراناَش کردهاند و بعد عقبنشینی نیروها در حالِ یافتنِ هویت او هستند. با کنجکاوی برگهها را میخوانند او آن پایین با دستی بیرون مانده از برانکاردِ نظامی شهید شده. نگاهها و بینگاهی او تمام جنگ هستند. ایستادن و دراز کشیدن. فاصله به اندازهی نیمتنهای نظامیایست که گوشهای ایستاده و سرش در تصویر نیست. ترکیببندی عکس حیرتآور است اما در این حیرت نه فقط افسوس یا رنج که دانستهگیای وجود دارد. دانشی که نشان میدهد آدمهای جنگ دیگر عادی نشدند حتا اگر زنده ماندند. جنگ استعاره نبود که رئالیسمی بود سرشار. خون و درد و هراس. خشم و اشک و جوانمرگی که تاریخ ما تاریخ جوانمرگیست به شکلهای گوناگون. تاریخ «حجله»ها و بازماندهگانی که فرزندانِ خود را از دست دادهاند. اما ما جانانه جنگیدیم وقتی قرار شد بجنگیم. کافیست به کشورهای اطراف نگاه کنیم که چهگونه چندشبه تن به انواع شکستها دادند و ما واقعن آنقدر خون ریختیم مقابل تانکهاشان تا در گِل نشستند. و گلوله ترس دارد. بدنهای تکهتکه رعب دارد و شاهد جاندادن دیگری بودن کابوس است. این متن یادآور مردِ جنگجوی وطن است که تناش را تیرآجین کردهاند با چشمانِ بسته و مبینِ این واقعیت که این تنها علیه فراموشی هستند. آنها سرباز بودند. جوان. پرعشق، احساس، میل. آنها هیچوقت «پیر» نشدند و همیشه جوان ماندند و این یعنی اتفاق بزرگی افتاده. یعنی موهبت پیری و زمانخوردهگی از آنها سلب و جوانمرگی نصیبشان شده. برای وطن که سالها خواستند خُرد و حقیر یا صرفن یک کلیت مذهبی معرفیاش کنند و هر دو شکست خوردند چون «ایران» یعنی خون. یعنی خونخوردهگی و خاکی که خون ورزَش داده باشد خلاصهپذیر ایدهئولوژیها نمیشود. در خوابهایام آنها را میبینم در جوانی خویش که نگاهام میکنند تا روایتشان کنم. در خوابهایام پسری را میبینم که از آمریکا برگشت وقتی شنید به زنان تجاوز کردهاند در اطراف هویزه و تا آخرین گلوله جنگید و سنگرش را ترک نکرد و سرخوشانه جان داد. نگاهشان کنید که چه باشکوه ایران تن آنها شد...
@sorkhesiah
.
این متن برای زنِ جوانیست که حالا دو هفته است در خاک خفته. صبح خبر کشتناش را خواندم. انگار کیانوش عیاری باید دهها «خانهی پدری» بسازد چون پدران و مادران دستِ تطاول بر جان فرزندان خود گشودهاند. «جانه چوپانی» را پدرش در یکی از روستاهای سلماس خفه میکند در چند مرحله و بر سرش میکوبد چون «گمان» میکرده او که مادر دو کودک بوده و همسرش در سفرِ ترکیه «آبروی»اش را برده. لعنت بر تمام وجودت ای مرد و لعنت بر تمام رگهایت ای زنی که در کشتن دخترت شرکت کردی. خبرنگار نوشته پدر ابتدا سرش را در سطل آب کرده تا جاناش برود و بعد دست بر گردن انداخته و بعد... جالب اینکه برادر شوهر که الدنگی سندار بوده انگار پاپوش ساخته و بعد که فیلم به ظاهر ناموسی پخش شده هیچ در آن نبوده. طبق معمول همه «شوکه»اند. طبقِ معمول دو نهایت سه روز دیگر این جانِ رفته از یاد خواهدرفت. پدر قاتل آزاد میشود، مادرک از او حمایت میکند و حتا ممکن است از سوی برخی وحوشِ انسانشده تقدیر هم شود. قانون باز الکن، ناتوان و نالان کاری از پیش نمیبرد و باز هم جانهای بسیاری در خانهی پدری بیتن خواهندشد. بعضی چیزها دیگر تحلیل ندارد، گیروگرفت و بالا و پایین برنمیدارد و این شکل کشتن فرزند، زن، جان، آدم عدول و عبور از هر خط قرمزیست. همین حالا آن خرمدین پسرکُش در گورش خوابیده و همسرش از زندان آزاد و مشغول زندهگی خود است. گاهی فکر میکنم آب در هاون میکوبیم در بابِ ارزش جان، عبور از خرافات ننگین وخونآوری از جنس این قیهای بدوی متعفنِ پلشت که انگار زور هیچکس به آنها نمیرسد. این نر که پدر جانه بوده و آنماده که مادرش بر باور حقیر خود استوارند و چون این ماجرا خبری شده ممکن است کمی برخی ادای پیگیربودن در آورند. این مرد باید تبعید شود یا اصلن هر روز وادار تا گور دخترش را بشوید و به آن خیره شود و نمیرد. جوری که التماسِ مُردن کند و باز نمیرد که مرگِ عقوبت نیست بلکه یک رخداد محتوم است و ازقضا زجر باید بکشد در زندهبودن کسی که با جانِ دخترش چنین هراسناک برخورد کرده و بعد هم ابایی از بیان آن نداشته. فکر کنید به کودکان او که باید با این تجربه بزرگ شوند. وقتی هر کس به خود چنین حقِ کشتن میدهد و به این حق باور دارد فقط یک راه وجود دارد و آن خردکردن دهان و باوریست که هنوز از این باورها با توسل به مسائلی چون خرافه های دینی و قومیتی دفاع و آنها را توجیه میکند. این دهانها را باید چنان کوبید که دیگر جرات نکنند در اینباره حرف بزنند. کسی که برای «آبرو» چنین میکند باید چنان زنده بماند که تمام جاناش بپوسد ولی نمیرد...
@sorkhesiah
.
گُلی خانمِ ترقی در خانهی سالمندان تنهاست... وقتی نهال تجدد عزیز سالِ گذشته این خبر را به من داد جملهای که همیشه میگفت در ذهنام پیچید «همیشه تنها گذاشته شدم»... انگار سرنوشت این نویسندهی بزرگ انزواهایی بوده که بر او تحمیل شده. تنهایی بینِ اکثریت مارکسیست در زمانِ شروعِ نوشتن، تنهایی بعدِ مرگِ پدر، تنهایی بعدِ مصادرهی اموال اجدادیاش بعد بهمن ۵۷، تنهایی در پاریس غمزده با دو فرزند کوچک که «به دندان میگرفتمشان». و حالا تنهایی اجباری که به تصمیم فرزند ارشدش گرفته شده در یک خانهی سالمندان نهچندان سطحِ بالا در فرانسه. اول بار او را در سالِ ۱۳۸۰ دیدم و بیست سال این دیدارها مرهم جانام بود و گفتوگوها چراغ. زنی پرجوش، شاد، بینهایت بادانش و عاشقِ ایران. عاشقِ ایرانی که مجبور به مهاجرت از آن شدهبود. آدمها «پیر» و «کمتوان» میشوند. این رسم روزگار است اما بردن گلی ترقی به این مرکز در سکوت یکطرف و « بغضی» که دارد طرفِ دیگر. گفتند روزهی سکوت گرفته و فقط به جایی نگاه میکند. به «خاطرههای پراکنده» هیجان او را به یاد میآورم وقتی از «جوانی»اش با داریوش مهرجویی و هژیر داریوش (که با او ازدواج کرد) میگفت. از شور آنها برای خلق سینمایی ضد جریان، از تلاششان برای ایستادن مقابل ابتذال و چشمهایاش شادتر میشد. در داستان «درخت گلابی» که در دههی هفتاد داریوش مهرجویی از آن شاهکاری تصویری ساخت صحنهای وجود دارد که قهرمان با درخت یکی میشود. انگار جان خود را به درختی که لج کرده، سکوت کرده و نمیخواهد بار دهد هبه میکند. ترقی در چنین وضعیتی انگار همان درختِ دلخور، غمگین و پرشکوهی شده که تنهایاش گذاشتهاند. راوی حافظه و خاطره و فقدان در غربتِ محض تنها گذاشته شده و کاش کاری از دست ما بر آید تا او به «ایران» به «باغ» بازگردد. که در جهان او وطن همان باغیست که میشود در خنکایاش نفس کشید حتا همین وطن که در تهدید انواعِ دشمنان قرار دارد چیزی ست که ترقی از آن عاشقانه روایت میکرد. در آثار او مفهوم «بازگشت» ویژه و متواتر است. بازگشت به خانه، به کودکی، به وطن، به لمسهای عاشقانه و حتا مرگ. و چنین است که «بازگشت» برای او عین زندهگیست. او بین دیوارهای آن خانه هنوز از قتل رفیق سالیاناش داریوش مهرجویی خبر ندارد، سرزدن به او دشوار است ولی بزرگبانوی ادبیات ما باید «بازگردد». زنی که عاشق آن قصهی موزون « دریاپری کاکل زری»اش است. و همیشه بلند میخواند این تکه را «دیر اومدی، مُرد پری». او را میبینم که در تنهایی اجباریاش به «اناربانو» فکر میکند که پسراناش او را گم کردند...
@sorkhesiah
.
دکتر از پشتسر زخم خورد... حال اینکه آیا آن فلزِ بُران ترکشِ خمپاره پراکنی کورِ عراقیها بوده یا گلولهی خودی مهم این است که «حذف» آن مردِ کاریزماتیکِِ منتقد کام بسیاری را شیرینکرد. مصطفا چمران مدام در حالِ «مقاومت» بود. او و بازرگان سه روز قبلِ تسخیرِ سفارت آمریکا، در الجزایر با برژینسکی مشاور ارشد کارتر دیدار کردند تا توافقی صورت بگیرد اما در تهران نوانقلابیها و تودهایها بیانیهها صادر کردند و بعد هم به سفارت ریختند و چنان شد که میدانیم. او از فروش اف ۱۴های ایران به پاکستان جلوگیری کرد. او تمامقد مقابل خلخالیِ اعدامکُن ایستاد اما تنها بود. با شروع جنگ او خواستار حمایت از ارتش شد. ارتشی که بسیاری به اعضایاش توهین میکردند و پی نابودیاش بودند.. درگیریهای او با «غرضی» از اولین موسسان سپاه و استاندار خوزستان که بسیاری بیکفایتی او را دلیل مهمِ نفوذ سریع عراق میدانند کار را به جایی رساند که غرضی رسمن به او تهمت بزند. غرضی مدعی بود که چمران مهندس برق بوده و نمیتواند بجنگد!! مخالفت چمران با علی شمخانی نیز مشهور بود. چمران معتقد بود ارتش توان نبرد دارد و نیازی به حضور نیروهای آموزشندیده و بیتجربه نیست و قمار بر جان آنها. چریکِ کاربلدی که کابوس اسراییل بود در لبنان با گروهِ نخبهی خود و کمک هوانیروز ارتشِ شریف سوسنگرد را پس گرفت. چمران در حالِ نبرد بود که نوکیسهها علیهِ او شبنامه میدادند. «لیبرال»، خواهان «مذاکره با آمریکا». «نوکرِ امپریالسم». چمران در هفتهی آخر زندهگی خود بسیار خسته بود. او به تهران رفت تا با آیتالله خمینی دیدار مهمی داشته باشد اما این دیدار میسر نشد... او ۳۱ خرداد ۱۳۶۰ به جنوب برگشت تا معاون تازهاش را معرفی کند که از پشتسر زخم خورد. مردی که یکی از اتهامهای او «گفتوگو» و «صبر» بود و حمایت از تحقیرشدهگان. مردی که فقرنمایی را مضحک میدانست و متهم بود «عطر» میزند و البسهی درجه اول میپوشد. دکترِ دانشگاهِ برکلی که اصول پهلوانی را زیر نظر قهرماناش غلامرضا تختی در زورخانهی محلهی «سرپولکی» آموخته بود در ساعتهای آخر آن وصیت عجیب را نوشت. متنی که بوی آگاهی از مرگ میدهد. چمران یکتنه میکوشید با تندروها مبارزه کند ولی دشمنان او بیشمار بودند. بدنِ بیجان و خونین او وقتی به تهران رسید که کنار سردرِ دانشگاه تهران کاریکاتور او هنوز نصب بود. میگویند وقتی بدناش را تشییع کردند حتا فرصت نشد آن کاریکاتور را که او را «لیبرال» میدانست پایین بیاورند. فقط توانستند برش گردانند. تاریخ ما پر است از بُرندههایی که پشت، سر را شکافتند...
@sorkhesiah
.
مادر و مویهاش... افتخاریست انتشار این عکس از جهانگیر رزمی عکاس کاربلدِ تاریخِ ما و تنها برندهی پولیتزرِ عکاسی از ایران. عکس مادری روستایی را نشان میدهد که فرزنداناش را «واکسن» میزنند. رزمی عکاسی را از آتلیههای عکاسی شهرش آغاز کرد و شناختاش از عکاسی پرتره در تمامِ عکسهای اجتماعی و خبریاش هم به او یاری رساند. چهرهی مستأصل مادر که فرزندِ در وضعیتِ تزریق را به سینهی خود چسبانده و همراهِ او صورت در هم کشیده. قاب حرکتِ حیرتآوری دارد. دو کودک دیگر که انگار نوبتشان رد شده (شاید هم نه) با صورتهای گریان و مغموم منتظرند. مردها (احتمالن از جهاد سازندهگی باشند) بیاحساساع کار خود را میکنند و آن پشت درختان و کوهها کلِ این وضعیت را در پیشزمینه دارند. فرورفتنِ سورن در ساعدِ کودک مادر را به درد آورده و او تمامِ آغوشاش را برای فرزندش گشوده. عکاس یک وضعیت ساده مانند واکسیناسیون را تبدیل به قابی معناساز و متحرک میکند که شاهکارِ فرم است. از سر مرد واکسنزن تا سرِ مردِ ایستاده یک «یوی» انگلیسی ساخته میشود که به نوعی نیمدایرهای پرانتز را هم متبادر میکنند. و میان این دو نیمدایره زن و فرزنداناش در حالِ رنجکشیدن و ندبه هستند. جهانگیر رزمی اعجابانگیز ساختارهای هندسی را در عکسهایاش مدنظرِ قرار میداد و برای همین عکسهای مهم او مملو از جزییات و گاه قاببندیهای غیرمتعارفی هستند که باعث میشود مخاطب با سوژهها رابطهی عاطفی خاصی برقرار کند. درواقع او از چنین وضعیت سادهای یک کارکردِ سهلوممتنع میسازد. به تراکمِ دستها دقت کنید. دستهایی که هر کدام به نحوی در حالتی بحرانی قرار دارند. رزمی با استفاده از کنتراست روسری سفید مادر با رنگهای تیره او را شکافندهی فضا کرده. در وهلهی نخست با تماشای عکس بسیاری ممکن است گمان کنند یک فاجعه در فضا رخ داده اما بعدِ «تماشا» مشخص میشود اتفاقن یک هالهی تاریخی میان پرانتز به وجود آمده که همانا ظهورِ مادر و درد فرزند است. با کمی دقت میشود دید که صورت زن چهگونه به بسیاری از زمانِ ندبهگرِ پایین تنِ مسیح شبیه است درواقع «مویه» اتفاق اصلی عکس است. اگر تمامِ عناصر دیگر عکس جز زن حذف شوند باز هم او خاصیت نمادیناش را که فریاد و بهجانخریدن درد است، بروز میدهد. زنانهگیاش را میگستراند و تمام عناصر دیگر را در تن (رحم) خود جا میدهد. شاهکار دیگر رزمی قراردادن تکهای از جیپ است در تصویر. بیجانیاش چنان جانِ مادر را دوچندان کرده تقابل مادر و آهن را به رخ میکشد.
تشکر از مونا رزمی عزیز که این عکس را در اختیارم گذاشت.
@sorkhesiah
.
ایستادن... حمیدرضا صدر یک بار دربارهی ناصر حجازی گفت «او این حس را به دیگر همبازیانِ خود منتقل میکرد که من پشت شما هستم. من هستم». تیغهایی که علیه حسین حسینی کشیدهاند بیشباهت نیست به تنهایی نمادینِ دروازهبانها. از چپوراست دارند او را «میزنند». تقریبن تمام نهادهای فوتبالی، نیمه فوتبالی و حالا غیرفوتبالی او را احضار کردهاند که چرا آن دختر جوان را « محافظت» کرد که باید میگذاشت او را تادیب و تنبیه و تحقیر و تکفیر کنند اما دروازهبان ایستاد. فوتبال میدانیست ملتهب که همیشه برای ایدهئولوگها جذاب بوده. اما روی دیگرش تمردیست که ناگاه تمامِ آرمانگرایی و «نورافشانی»های در سطح خیابانشان را تار میکند. حسینی در یک لحظه تصمیم گرفت همان کاری را بکند که باید میکرد. کنارنکشیدن. سر را نچرخاندن. جالب اینکه او اصولن بازیکن آرامیست برعکس بسیاری از دروازهبانهای اسطورهای ما. و همین اهمیت کارش را دوچندان میکند. اینکه در وضعیتی مملو از فشار که تلاش شده رام باشد تو «کار» خودت را بکنی. گلزدنها و گلخوردنها خاطره میشوند ولی منشها همیشه «حال» هستند. معاصر. ما حجازی را دوره میکنیم، عابدزاده را تماشا، دایی و وریا را از یاد نمی بریم چون آنها از معنای مرسوم و مصطلحِ فوتبالیست بودن عبور کرده و هویتی فراتر از یک «بازی» پیدا کردهاند. هرچه ساختار نورخواه تلاش کند تا این هویتها کنترل شوند اما آن یک «لحظه» کار خودش را میکند. آن لحظهای که حسین حسینی تصمیم میگیرد عقب نرود و از هموطناش دفاع کند. از هموطنی عاشق فوتبال از زنی که سالها او را از استادیومها محروم کردند و حالا انگار شوری چندده ساله را از چند نسل در دویدن و میلاش آشکار میکند. مگر کار دروازهبان محافظت از دروازه نیست؟ ایستادن؟ مگر او آخرین نفر نیست که باید مقابلِ مهاجمان بایستد؟ ناکامشان کند و اجازه ندهد شکست رقم بخورد؟ حسینی چنین کرد. سالها بعد کسی یادش نمیآید بازی چندچند شد اما همه به خاطر خواهند داشت که حسینی بخش بزرگی از ملتاش را ناامید نکرد و ایستاد. هر فشار و محرومیتی که برای او لحاظ کنند بیاهمیت است چه او از انسان «دفاع» کرده. فوتبال با چنین رفتارهایی باشکوهترین شده وگرنه بسیاری میخواهند فقط یک «بازی» بماند و حسینی بازیِ بازی خواهان را به هم زد. جملهی «فدای سر هوادار خانم» اگر صدهزار بار هم تکذیب شود در یادها حک شده. بله کسانی آن پشت هستند. آخرین نفرها که همیشه نتیجه را با ایستادن عوض میکنند. آنها که حواسشان هست که فوتبال و شورِ آن جنسیت نمیشناسد و باید از آنها «دفاع» کرد.
@sorkhesiah
.
شصتوپنج سال پیش جک گاروفالوی جوان در تهران این قاب تمام عیار را برمیدارد. سالِ ۱۹۵۹ معادل ۱۳۳۸. احتمالن هر چیزی جانداری که در این عکس وجود دارد مُرده اما عکس زنده است. ماهیانِ حوض که در طلب هوا بالا آمدهاند، ماهیفروش دست بر چانه، ردَک آبی که از زیر تختهپارههای چوبی روان است، دکانِ بسته و نورِ کوچه. کوچهای شیبدار. کفشِ خاکی و دستِ قوتداری که نشان از زورمندی و کارکردهگی فراوان دارد. عکاس خیابانی کاربلدی چون گاروفالو با خطوط روایتی ساخته که از شیب کوچه آغاز به تشتِ ماهی، آکواریوم ماهی، مرد و بعد دکانِ بسته میرسد. عکس را از چپ ببینی تلخ است و از راست ببینی اُمیدبخش. معنا در همین انتخاب ساخته میشود مثل قصه. این که از کوچه بیایی و به بستهگی و خستهگی مرد و کوچه و ماهی برسی یا از بستهگی و خستهگی مرد و ماهی به کوچه برسی... آنچه این میان ثابت است بسته به حرکت مخاطب معنا مییابد. نوستالژی تیغ دو دمیست این میان. سرخی ماهیهای فروختهشده یا تیرهگی مرد؟ فروشنده غرق در احوالات است یا صورت از عکاس پوشانده؟ و آن تنگهای بلور با صورتیهای درخشانِ خود زندهترینِ رنگها هستند. عید رنگ است. منتها رنگی که انگار از گذشته استخراج میشود تا گذر از یک دوره به دورهای دگر مهیاتر شود. نوروز روزگاریست نو که در عینحال «کهن» است و در کهنبودهگی خود «نو» میشود. مردِ ماهیفروش که احتمالن ماهیان را از حوضههای بزرگ خانههای کهن صید کرده، از میان لجنهای زمستانی بشارت میدهد به این نوشتن در میانِ این همه کهنهگی، خستهگی و مستعملبودن. که این نوشدن همان نوشدنیست که به آن باور دارم. یافتنِ خُردکک شرر، نورمندی و حتا خیالِ زندهگی. با دوستی نازنین از «لاادری»ها میگفتیم و اینکه در ناشناختهبودن پارهای گفتهها و تکهها حکمت دوچندان است. حکمتی شادان که رد خود را بر ذهن باقی میگذارد. این عکس که قبلِ بودن هزارانهزار از ما برداشته شده همان حکمت است. نگاه کهن. ببین. خیره شو به تمامِ این جزییاتی که در نهایتِ فرسایش و تَعَب مژده میدهند از نوشدن. نوشدنی کهن که در ذات خود اندوه دارد اما اندوهی التیامبخش. و کیست که این اندوه را نشناسد؟ این اندوهِ نوشدن. اندوهِ زمانِ تمامشده و امیدِ زمانِ آغازشده. گذر از تقویمی به تقویمی و باور به اینکه ماهیانِ سرخ شاد زیستند، مرد سالیان طولانی بهسر کرد و دکان که گشوده شد. چیزی مثلِ حسِ ترانهی کودکانهی شهیار قنبری با صدای فرهاد. میل به نگذشتنِ زمان در عینِ باور به گذشتن و محتومیتِ آن. قاب گاروفالو اندوه و وجد توامان است از نشتِ تاریخ...
@sorkhesiah
.
من نشانهها را دوست دارم چون نشانهها از اعماقِ میلها، آرزوها و رویاهای یک ملت میآیند. «هما»ی منزوی، دیریاب و رامنشدنی در ارتفاعات طالقان دیده شد. بیشک هما و سیمرغ نمادینترین پرندهگان فرهنگ ما هستند که اولی واقعیتی تاریخی دارد و دومی افسانهای. هما در ادبیات حماسی و عرفانی ایران مقامی بلند دارد و بر درفش لشگر ایران باستان شمایلاش حک بوده و در باد میوزیده. هما در همهی زمانها ناپیدا و دیریاب بوده و نشانهای به خوشی. او فٓر قدرت جمشید را با خود دارد و از مغز استخوان تغذیه میکند. در ادبیات عرفانی تغذیهی او نشانیست از استغنایاش. در این باور او شکار نمیکند و در عینحال گوشت فاسد نمیخورد بلکه با کمترین زنده و در اوج است. هرچند در ایران باستان استخوان محلِ استقرار جان بوده و مرغ استخوانخوار حاملِ جانِ رفتهگان. سالهای طولانی تراوشات ضدایرانی تلاش کردند ملت را از حافظهی سرخوشکنندهی اساطیریشان تهی کنند. اسلامگرایانِ ضد ایران و مارکسیستهای ضد وطن در این اتفاق با هم مشارکت داشتند. آنها تخریب شاهنامه، مفاهیمی چون جشنهای باستانی و هرچه را به هویت کل ایران و اقواماش مربوط میشد پیشهی خود کردند. هر که از تاریخ گفت برچسبِ «واپسگرا» و «متحجر» خورد. حضرات مارکسیست از «فرشتهی تاریخ» پل کلِه آویزان ماندند اما «هما» تخدیر بود و هرچه نشانی از وطن و فرهنگ داشت... اما در این سه روز که فیلم این مرغ اساطیری پخش شده و واکنشها را میبینم شادم که اتحاد ناخوب این دو جریان چندان موفق نبوده. قطعن هیچ پرندهای سرنوشتی را تغییر نمیدهد اما نشانهها هستند تا ناظرانشان با کمک آنها به گذشته و تاریخشان متصل شوند. فریم بالا یک همای امروزیست و آنسو همایی که سرستون تختجمشید شده. چه چیزی سعادت را به ارمغان میآورد. پاسخ اش در عکس وجود دارد «تاریخ» و تکیهزدن به فهم آن. سعادت در فهم است، در شعوری که نشانهها و نمادها برای ما میسازند. هما تاریخ ادبیات و فرهنگ و جان ماست چون نیک بنگری ملتی چون ایران هیچگاه در اوج سختی از هم نپاشید و این محتوم است. مرغی که استخوان میخورد و سالی یک تخم میگذارد و هیچکس از خلوتاش آگاه نیست روحیست تاریخی که میتوان به بهانهی او شاد شد. مانند سفرهماهی افسانهای رود راین که میگویند حافظهی برلین است و ناپیدا. پس هر ملتی به افسانههایی نیاز دارد تا خود را از نو نظاره کند و ازقضا هما در بهترین زمان خود را نشان داد. در اوج ابتذال و غمی که هزاران هزار عزیز را از وطن و در وطن دور و غریب کرده. «هما» هست و این یعنی ما تنها نیستیم...
@sorkhesiah
.
آنا مینویسد «کرامسکوی نقاش نامی پرترهی شوهرم را با نبوغ فوقالعادهای کشید. در این پرتره او نه مانند یک مرده بلکه چونان فردی خوابآلود بهنظر میرسد. تقریبن چهرهای نورانی دارد، لبخندبهلب. انگار اکنون راز زندگیِ پس از مرگ، آن راز که بر هیچکس آشکار نیست، دریافتهاست». روز مرگ داستایفسکی یک درام کامل است و چه خوب که آنا همسر محبوباش این روایت را دقیق نوشته. در کتابِ «شوهرم داستایفسکی». او از آخرین کلمات غول میگوید. «میدانم امروز میمیرم. دیگر مطمئنام امروز میمیرم، شمعی روشن کن و انجیل را بده به من». داستایفسکی در فوریهی ۱۸۸۱ در اوج شهرت بود. «برادرانکارامازوف» حیرت برانگیختهبود، قرضها دو سالی میشد تمام شده بودند و به گفتهای آنا «سه ماه بود از حملات صرع هم خبری نبود». او در ۵۹ سالهگی بعد مرگ دو فرزندَش و سالها سختی آرامش یافته و آمادهی نوشتن جلد دوم کارامازوف شدهبود. رمانی که قرار بود «گناهکار کبیر» نام بگیرد و در آن آلکسی بعد ازدواج با لیزا و سپس جدایی از او و غرقشدن در گناه و فساد «بازگردد». داستایفسکی مردی سنتی بود در مسائل شرعی. او به گفتهای آنا مدام به انجیل «تفال» میزد (چیزی شبیه استخاره در سنت شیعی). او آن روز انجیل را بازمیکند و این آیه میآید «یحیا کوشید عیسا را از این کار بازدارد. پس گفت تو چرا نزد من آمدی؟ عیسا جواب داد مقاومت نکن، چرا که بر ماست که اینچنین به حقیقت بزرگ عمل کنیم». داستایفسکی میگوید «مقاومت نکن» یعنی من میمیرم». در سنت ارتودوکس کهن پیشآگاهی از مرگ یک فضیلت است. ما نباید فراموش کنیم داستایفسکی بهشدت باایمان و شیفتهی عرفان بود. با این که به گزارش اطباء و همسرش خونریزی سینهی او اصلن شدید و جدی نبود (به گفتهای آنا در حین نوشتن قلمداناش قل میخورد و زیر قفسه میرود.قلمدانی که با آن بسیاری از شاهکارهای خود را نوشتهبود. او فشار میآورد تا قفسه را هل دهد و همین سرخرگی را در ریه پاره میکند). اما او انگار یقین به مُردن داشت. در ساعت هشتوسیهشت دقیقهی شب قلب او میایستد. چند دقیقه قبل مرگ ناگهان از جا بلند میشود. «خون ریش و صورتاش را گلگون کرد. به او یخ دادیم اما خوننایستاد». و بعد مردی که میلیونها نفر او را خواندند بیجان شد. ایوان کرامسکوی نقاش محبوب داستایفسکی پرتره را روز بعد حین شب زندهداری از او کشید. خون را از صورتاش پاک کردند زنان و کودکان دستهایاش را بوسیدند. داستایفسکی مانند «زوسیما» آن پیرِ شگفت کارامازوف از دنیا رفت. جهان مدیون مردیست که در مصیبتهامان شریک شد و روایتشان کرد...
@sorkhesiah
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 6 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 9 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 5 months, 1 week ago