?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 5 months, 1 week ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 7 months, 3 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 3 months, 3 weeks ago
در جنوب غربی قم، محلهای به نام شادقلی قرار دارد که اهالی قم گاه آن را با نامی شکستهتر، “شاقالو” صدا میزنند. این محله، کوچستان مردمی سالخورد است که به زبان خلجی سخن میگویند؛ مردمانی اصیل که گویی سالهای سال است که در حاشیهی قم، خوشنشین بودهاند و خود را متعلق به این دیار نمیدانند. حتی نمیدانند که از میان کدامین سرزمین و مرغزار به این کویر وحشت کوچیدهاند.
پدرم زادهی همین محله بود و کودکی من نیز بیشتر در آنجا سپری شد. هرچند سالهاست که از آنجا دور شدهام، اما شادقلی برای من همچون “ماکوندو”ی مارکز است؛ سرزمینی پر از راز و رمز و تناقض. شغل بیشتر اهالی سلاخی و رمهداری است و در میان آن همه شلوارهای ششجیب و کاردهای خونآلود به نوشتههای شاعر پریشانحالی چون من، گویی به چشم وصلهای ناجور نگاه میکنند.
مردمان شادقلی یا همان شاقالو، ساده و در عین حال دور از دسترساند؛ همچون “گائوچو”های داستانهای بورخس، با زخمهایی اریب بر گونه، صورتهایی آفتابسوخته و ابروهایی کلفت که چشمها را در سایهی خود پنهان میکنند. در ماکوندوی من، مردگان و زندگان در کنار هم زندگی میکنند. گاهی از پدرم دربارهی آشنایی میپرسیدم و او با خونسردی میگفت: “دو سال است که مرده!” و من از اینکه دو سال در خیالم با او زیستهام، دچار شگفتی و حیرت میشدم.
در شادقلی، گویی حضور مردگان بیش از زندگان حس میشود؛ انگار مردگان بیشتر زندگی میکنند، بیشتر میخندند و ارج و قدر زندگی را بیشتر از زندگان میفهمند.
#زبان_مادری
#زبان_خلجی
#روز_زبان_مادری
#ابوالفضل_منفرد
#شادقلی
از خواب که بیدار شد حس کرد سبک شده است. به سبکی پر، گویی که آن کرختی و سنگینی که از رختخواب جدایش نمیکرد، حالا دیگر رفته بود و انگار چیزی دیگر میان لباسش نبود. اولش فکر کرد که شاید مُرده باشد. اما نمیدانست که مُردن دقیقا چطور است؟ آدم وقتی توی خواب بمیرد که دیگر اسمش مُردن نیست! چشمها برای همیشه روی هم میرود و آب دهان از گوشهی لبها راه می افتد و بعد یک آرامش ابدی ... از کشالهی رانش نیشگون ریزی گرفت، درد را روی عصبهایش حس کرد.
دیشب انگار منتظر رسیدن یک خبر بود...بد یا خوبش را نمیدانست...اما میدانست که خبرهای خوب خیلی دیر می آیند و خبرهای بد خودشان را از لای در هم شده به گوش آدم میرسانند. خواست که کفش هایش را بپوشد اما یک متری با زمین فاصله داشت. هر چقدر تقلا کرد که پایش روی زمین برسد اما فایدهای نداشت. روی هوا قدم زد و رفت سراغ کمد لباسها. مانتوی مشکی و روسری سفید با گل های یاسیاش را برداشت و پوشید. بعد پنجره را باز کرد تا هوای آخر اسفند بریزد توی اتاق. به ساعت نگاه کرد.
داشت دیر می شد، باید اول سوار اتوبوس میشد و بعد با مترو خودش را طبق معمول به اداره می رساند و پشت میزش مینشست .توی هوا بالا رفت و آمد کنار بالکن. دستی به روی برگهای شمعدانی کشید که تا دیروز دستش به آنها نمیرسید. بعد سراغ لوستر اتاق رفت و غبارِ آویزهای بلورش را با گوشهی آستینش گرفت. در همان بیوزنی روبروی آیینه رفت و رژ قرمزش را برداشت و روی نرمی لبهایش کشید. اولش که آن پائین را نگاه کرد دلش هُری ریخت اما چند قدم که توی هوا راه رفت دیگر پاهایش از نگاه کردن به ارتفاع به لرزه نمیافتاد و قدم پس نمیکشید. کیفش را روی شانهاش انداخت و از پنجره بیرون زد. حالا توی هوا داشت قدم می زد و به سوی اداره میرفت، تا برسد به همان پشت میزی که هر روز منتظرش بود. شده بود مثل یک پرنده، پرندهای سرخوش و آویزان در آسمان سربی این شهر شلوغ…
قبل از اینکه سوار ماشین بشوم علامت مخصوص ناشنوایان را پشت شیشه دیدهبودم. راننده پسر جوانی بود با موهای فر که جای چند بخیه زیر چانهاش مانده بود. دستم را بالا بردم و سلام دادم. لبخندی زد و دستش را بالا برد. راه افتادیم. ضبط را روشن کرد و یکی از ترانههای داریوش از بلندگوهای ماشین پخش شد. نگاهش کردم و دستم را سمت گوشم بردم و بعد به ضبط اشاره کردم که یعنی چطوری میتواند آهنگی را بفهمد که از شنیدنش ناتوان است؟ خندید و به من اشاره کرد. کاغذی از توی کیفم در آوردم و برایش نوشتم: این یه آهنگ مال داریوشه.عاشقانهاست. تو تا حالا عاشق شدی؟ ماشین را کناری زد و زیر خط من نوشت: یه بار عاشق شدم. عاشق یه دختری که مثل خودم بود. وقتی میخواستم یه چیز قشنگ بهش بگم اما نمیتونستم، دستاش رو بو میکردم. اون هم میفهمید که چیزی که بهش گفتم خیلی خیلی قشنگه. راستی داریوش چطوری میخونه؟ خواستم بنویسم که داریوش قشنگ میخواند اما فکر کردم شاید بنویسد: قشنگ یعنی چطوری؟ دستش را توی دستم گرفتم و بو کردم. سرش را تکان داد و دوباره خندید. صدای ضبط را بالا برد و تا مقصد، من ترانههای عاشقانه را میشنیدم و او بو میکشیدشان...
داستان کوتاه « زمانی برای خوردن یک تکه کیک»
آقای ایروانی بعد از اینکه زن و فرزندش را در تصادف رانندگی از دست داد به شهر کوچکی در شمال ایران کوچ کرد.هر روز ساعت ده از خواب بیدار میشد، قهوهای فوری برای خودش درست میکرد و با یک تکه کیک میخورد. بعد شال و کلاه میکرد و دوچرخهاش را بر می داشت و به سمت پارک اطراف شهر میرفت.دوچرخهی آقای ایروانی تنها همدم روزهای تنهاییش بود.هر بار که از پارک بر میگشت.با آب و صابون دوچرخه را میشست و آن را برق میانداخت.بعد به زین آن تکیه میداد و با دوچرخه شروع به حرف زدن میکرد.آن روز که آقای ایروانی از خواب بیدار شد.طعم گسی را زیر زبانش حس کرد.آب را مثل همیشه در کتری برقی به جوش آورد و برای خودش قهوه درست کرد.یک تکه کیک از یخچال کوچکش برداشت،دو تا قاشق شکر توی فنجان قهوه ریخت و بعد تکهای از کیک را توی دهانش گذاشت.طعم گس و تلخی قهوه با هم در آمیخت و کیک مثل گلوله خمیری توی گلویش ماسید.چند لحظه دنیا دور سرش چرخید و رنگ صورتش شبیه ژاکت بنفشی شد که پوشیده بود.آقای ایروانی از صندلی کف اتاق افتاد و شروع به خرناس کشیدن کرد،تنها سه ثانیه مانده بود که آن نور سفید مثل دایرههای چرخان جلوی چشمش بیاید و او را به دنیایی دیگر ببرد.اما در ثانیهی آخر چیزی مثل معجزه راه نفس آقای ایروانی را باز کرد و آن تکهی کیک که حالا خمیری بیشکل و لزج شده بود از دهانش بیرون پرید و کف اتاق افتاد.آقای ایروانی کشان کشان به سمتپنجره رفت و لای آن را باز کرد و چند نفس عمیق کشید.انگار اولین باری بود که از نفس کشیدن اینقدر لذت میبرد.بعد روی تخت دراز کشید، چشمهایش را بست و چند ساعتی دوباره خوابید.آقای ایروانی بعد از آن اتفاق دچار نوعی اختلال شده بود که به آن اختلال آمیزش حواس میگویند.مثلا وقتی به عدد چهار فکر میکرد طیفی از رنگزرد توی سرش شروع به جست و خیز میکرد یا با شنیدن لیمو ترش، مزهی ترشی روی زبانش میآمد و بزاقش یک بند ترشح میکرد.آقای ایروانی بعد از چند ساعت بیدار شد تا برای دوچرخه سواری به پارک اطراف شهر برود.هوا آفتابی و همه چیز بعد از باران دیشب در حال درخشیدن بود.دستهای کلاغ توی آسمان بودند و چند تایی هم روی بلندترین درخت تبریزی نشسته بوند.آقای ایروانی در یک چشم به هم زدن توانست تعداد کلاغها را بشمارد.هنگام دوچرخه سواری سعی کرد به صورت آدمها خیره نشود اما گاهی نگاهش با نگاه کسی توی هم میرفت.زنی از کنارش رد شد.بوی غم میداد.بوی غم شبیه بوی زمینی بود که پرندهای رویش مُرده باشد.بوی غم با کمی بوی اشتیاق که چیزی مثل بوی چوب افرا و عطر شکوفههای لیمو بود.پسری روی ویلچر نشسته بود و زنی دستههای ویلچر را گرفته بود و داشت آن را به جلو هُل میداد.از پشت عینک آفتابی به چشمهایش نگاه کرد.بوی آهن میداد.بوی آهن مانده زیر باران.موقع سربالایی باید محکمتر رکاب میزد تا به تپهای که تمام شهر از آنجا پیدا بود میرسید.بوی چمن و چوب سوخته میآمد.دندانهایش را به هم سائید.لباس سورمهای رنگی که پوشیده بود خیس عرق شده بود و باد تندی که میوزید به اندازه یک کف دست تکهای از آن را به میان شانهاش چسبانده بود.هنوز به بالای تپه نرسیده بود که یک زن و شوهر جوان با نوزادی که داخل کالسکه نشسته بود از کنارش رد شدند.فقط سه ثانیه طول کشید تا آن کالسکه که به دنبالش زن و شوهر جوان کشیده میشدند از کنارش رد شوند.اما در این سه ثانیه انگار به حفرهای درون زمان پرتاب شد.آن زن همسرش بود و آن مرد هم جوانی خودش که بدون اینکه نگاهش کنند از کنارش گذشتند.هنوز چند قدم دور نشده بود که سر بر گرداند تا آنها را تماشا کند اما پیچ جاده آنها را پنهان کرده بود.هوا مثل یک تودهی سنگین نامرئی همه چیز را در جای خود نگه داشته بود؛برگها تکان نمیخوردند، شاخهها مثل مفتول فولادی توی هم رفته بودند و حتی کلاغ ها هم توی آسمان آویزان شده بودند.با آخرین رمقی که برایش مانده بود رکاب زد تا به بالای تپه رسید.نور مثل قطرههای عسل از بالا روی شهر میبارید، ابرها روی هم سُر میخوردند و پائین می آمدند و جاده کوهستانی مثل یک مار سیاه ابر خوار از تپه های سبز میگذشت و در آنسوی جنگل و مه گم میشد.زن و مرد جوان عقب کالسکه مانند دو نقطهی سیاه کوچک از شیب جاده پائین میرفتند.گاهی از هم دور و گاهی آنقدر بههم نزدیک میشدند.آقای ایروانی دستهایش را از هم باز کرد و چند تا نفس عمیق کشید.بعد رو به دوچرخهاش کرد و گفت:«میدونی از درد تنهایی بدتر چیه ؟»صدای یک کلاغ در تپههای اطراف پیچید.«از تنهایی بدتر اینه که یه چیزایی رو ببینی اما نتونی از اونا با کسی جز دوچرخهات حرفی بزنی!»آقای ایروانی دوچرخه چند بار شاسی دنده دوچرخه را بالا و پائین برد.پایش را محکم روی رکاب گذاشت و از بالای تپه به سمت درهی مه آلود سرازیر شد.
ابوالفضل منفرد
به بابام گفتم آینده چطوریه؟ گفت آینده هم یه چیز مثل الانه فقط چون ندیدیمش دلمون الکی شور میزنه . بابام همه چیز رو میدونه . مثلا میدونه که لکلکها ،بچهها رو چطوری میارن و به مادراشون میدن (البته بین خودمون باشه من میدونم که بچهها رو لکلکها نمیارن ولی خب...) یا مثلا میدونه دایناسورها چطوری منقرض شدن، پایتخت جیبوتی کجاست و سرخپوستها با میوهی کاکتوس یه جور آبگوشت درست میکنن! اینا رو همون شبی که توی کویر خوابیدیم بهم گفت . من اولش از موندن توی کویر میترسیدم. مامان هم میترسید . شنیدم به بابام میگفت اونجا مار و روباه و گرگ داره و من نمیام. حالا بماند که مامانم حتی از سوسک حموم هم میترسه! من اما لحظه آخری که بابام میخواست بره گفتم که با بابا میرم . مامان چپ چپ بهم نگاه کرد اما من پاهام رو زمین کوبیدم و گفتم که میخوام کویر رو ببینم . سوار ماشین که شدیم مامان داشت از پشت پنجره نگاهمون میکرد . بهش دست تکون دادم اما ندید .از آخرین خیابون شهر که گذشتیم باد شروع شد ، بعد هم انگار یه جایی از آسمون سوراخ شد و غبار تمام دنیا رو گرفت. از هوای بوی بارون میومد اما توی دهنم مزه گل میداد. بابام داشت موسیقی کلاسیک گوش میداد . وقتی مامان تو ماشین نبود این چیزا رو گوش میکرد .همون سی دی که روش نوشته بود سمفونی نهم بتهوون. توی اون دورا چند تا بوتهی بزرگ خار بود. به بابام گفتم : من میترسم . میشه برگردیم ؟ بابام گفت : آدم با ترس هاش به دنیا میاد پس باید با اونا روبرو بشه پسرم. بعد یه سیگار روشن کرد و شیشه ماشین رو کمی پایین داد .من که از حرفش چیزی نفهمیدم ولی میدونستم که حق با بابامه . دستش رو محکم گرفتم و به بوته های خار نگاه کردم . انگار داشتن با آهنگی که توی ماشین پخش میشد بالا و پایین میرفتن . وقتی به کویر رسیدیم همه چی آروم بود. مهتاب مثل یه سیب بزرگ وسط آسمون بود. اینقدر همه جا ساکت بود که صدای جیرجیرک ها و صدای چشمک زدن ستاره ها رو میشد شنید. موقع خوابیدن چشمام رو بستم و دوباره به آینده فکر کردم . مامان همیشه نگران آینده بود. نگران قسطای بانک ، نگران اجاره خونه، نگران نرسیدن من به سرویس مدرسه حتی وقتی چیزی برای نگرانی نبود، نگران گرفتن لوله های سینک ظرفشویی میشد. وقتی از آینده حرف میزد کف دستای من عرق میکرد و دلم شور میزد . دوباره دلم میخواست از بابام بپرسم که آینده چطوریه اما اون طوری خر و پف میکرد که صداش تا ته کویر میرفت. به خودم گفتم آینده هم باید یه چیزی مثل الان باشه. آره همیشه حق با بابامه حتی اگه اینطوری خر و پف بکنه و بعضی وقتا هم یواشکی سیگار بکشه و به مامانم دروغ بگه! کف دستام رو روی لباس بابام کشیدم و چشمام رو بستم.
ابوالفضل منفرد
در عصری زندگی میکنیم که "خوشبختی" و "رویا فروشی" به کالایی ارزان و دمدستی در قفسهی کتابفروشیها بدل شده است. نسخههای شفابخشی که وعده میدهند تو را به بهشتی موهوم میرسانند، اما آدمی را در گودالی عمیق فرو میبرند که مانند چاه شغاد است و بیرون از آن نه کار هر کسی؛ حتی اگر آن کس پسر زال باشد و پر سیمرغ هم به کلاه داشته باشد!
چرا باید از درد گریخت؟ مگر نه اینکه هر زایشی با درد همراه است؟ کتابهای عامهپسندی که از نشان درد و رنج بشر هراس دارند، شاید مرهمی موقت باشند، اما هرگز نمیتوانند زخمهای آدمی را التیام بدهند.
ادبیات راستین، همچون عشق راستین، باید ویران کند تا بسازد. باید خراش بیندازد بر پوستهی عادتهایمان، تا شاید از پس این خراش، خونِ گرم و نشیط جاری شود. نویسنده باید همچون نیچه با پتک به جان "حقیقتهای" مقدس بیفتد، باید همچون داستایوفسکی در اعماق تاریک روح انسان غوطه بخورد، و باید همچون کافکا، کابوسهای شبانهاش را به صبح برساند.
گاه برای توصیف درد و رنج یک جامعه باید با نکبت همنشین و در میان لجن غوطهور شد به امید آنکه تکهای از گوهر حقیقت را به کف آورد.
همیشه از دل آشوب است که نظمی نو زاده میشود، از دل این تاریکی است که روشنایی معنا مییابد و تنها از بیرون ریختن چرک و ریم است که التیام به دست میآید. این است رسالت حقیقی ادبیات: نه تسکین دادن، که بیدار کردن؛ نه آرام کردن، که شوراندن و نه نوازش کردن که سیلی زدن و از خواب بیدار کردن.
#کتاب #فلسفه #ادبیات #زندگی #کتابخوانی
ابوالفضل منفرد
وارد اتاق روانشناس که شدم تابلوی بزرگی بالای سرش بود. دختری زیبا با شیطنت دستش را روی بینیاش گذاشته و لبهایش را غنچه کرده بود. روانشناس مثل کارگرهای معدن لامپی روی سرش گذاشته بود و داشت کتابی را میخواند.وقتی روی صندلی نشستم گرم بود.حدس زدم گرمای جا ماندهی زنی بود که قبل از من وارد اتاق شده بود. خودم را روی صندلی جابجا کردم.صندلی مثل بچه گربه تکانی خورد و کمی به جلو رفت. روانشناس سرش را بالا آورد و توی چشمهایم نگاه کرد «بار اولتونه ؟ » سرم را تکان دادم زیر لب گفتم «بله...بار اولمه » روانشناس نگاهی به پرونده ام انداخت و گفت«همیشه تو بار اول یه لذتیه که تو بار دوم یا سوم نیست! »دوباره سرم را تکان دادم. خط سینههای دختر توی عکس کمی پیدا بود اما آنطوری نبود که بشود در موردش خیالپردازی کرد. روانشناس بلند شد. لامپ بالای سرش را روشن کرد و شروع کرد به قدم زدن « توی پرونده ات نوشته که توی خوابها همیشه یه مردی رو میبینی که با تبر دنبالت میافته و وقتی میخواد ضربه بزنه بیدار میشی...همیشه یه کاری رو تا آخرش دنبال میکنی اما چند قدم مونده که تموم بشه بی خیال میشی.نوشته حتی وسط عشق بازی هم زنها رو رها میکنی از اتاق بیرون میری. اینا درسته؟» باز هم سرم را تکان دادم.صندلی کمی جابجا شد و گرمای تن زن را به سمت رانم برد. روانشناس دست هایش را باز کرد و گردنش را کمی کج کرد. با آن روپوش سفید و لامپ زرد بالای سرش شبیه لازاروس شده بود و انگار از دنیای مُردهها میآمد «آدم بعد از یه مدت نسبت به همه چی مقاوم میشه. درست مثل باکتری. اون موقع باید شروع کنه به تراشیدن و شکستن خودش. باید از اون پوسته ی سخت بیرون بیاد.تو داخل گیاه کاکتوس رو دیدی؟ »
به انگشت اشاره درختر روی بینی اش نگاه کردم و گفتم «نه...ندیدم ! » روان شناس دوباره پشت میز نشست و نور لامپ بالای سرش توی صورتم افتاد «کاکتوس پر از خاره ، پوسته اش سفته و ظاهرش خشنه اما وقتی میشکافی و به داخلش میرسی به یه هستهی نرم و لطیف میرسی. انگار که داری به پوست یه دختر باکره دست میکشی.تو هم اول باید شکسته شی تا به اون آدمی برسی که پدر و مادرت همیشه دوست داشتن بهش افتخار بکنن » پایههای جلوی صندلی کمی بالا آمد. روانشناس کاغذی روی میز گذاشت و انگشت اشاره اش را به طرفم گرفت « اینجا چند تا کار کثیفی که از انجام دادنش لذت بردی رو بنویس! » خودکار را برداشتم و شروع به نوشتن کردم «دید زدن دختر همسایه با تلسکوپی که از مدرسه امانت گرفته بودم وقتی که از حمام بیرون می آمد. دزدیدن چند بسته بیسکوئیت در حین خندیدن به صاحب مغازه. کندن درخت تاک باغچه و سوزاندن آن در سطل زباله. بغل کردن زن ِغریبهای که در کوچهی خلوت از من آدرس پرسید... » چند صفحه برایش نوشتم و روی میز گذاشتم.روانشناس کاغذها را گرفت و شروع به خواندن کرد. خنده مثل تکههای غذا از دهنش بیرون میریخت. صندلی تکان تکانی خورد و شروع به یورتمه رفتن در اتاق کرد. از بیرون اتاق آهنگ برای الیزه پخش میشد. همان آهنگی که روی ماشینهای آشغالی بود. لامپ را خاموش کردم. خود کار را از روی میز برداشتم و روی خط سینههای دختر اسم خودم را نوشتم. از مطب که بیرون آمدم. نور دو تا چراغ روشن توی چشمهایم افتاد. بوی گند تخمیر و تجزیه به دماغم خورد. احساس سبکی میکردم. دیگر باید هیچ کاری را نیمه کاره رها نمیکردم. سعی کردم تمام فکرهای کثیف را دور بریزم.انگار به آن لایهی نرم و لطیف داخل کاکتوسم رسیده بودم و به اندازهی یک وجب از روی زمین فاصله داشتم.
گاهی هم دیگر چیزی برای نوشتن نیست یعنی هست اما تا میخواهی روی کاغذ بیاوری در غبار ملال و کسالت گم میشود. گاهی باید چند صفحهای بنویسی ، اصلا تو بگو چند خط کج و معوج و آخر سر هم کاغذها را پاره کنی و در سکوت بنشینی و از پشت پنجره آدم ها را تماشا کنی. گاهی باید خودت را لای هوای دم کرده مرداد بالا بیاوری و دوباره دنبال خودت بگردی... لابهلای کلمات ... کلماتی که گاهی عطر خاک جنگل، گاهی بوی شورهزار و بیابان و گاهی بوی مه و بخار دریاهای دور را میدهند. آنجا که ناخدایی بی پروا در تاریکی شب، قایقش را به آب می سپارد و خودش را به احتمال سخاوت امواج ، آنجا که دریا با خندهی کف آلودش مثل آدم های مست، بطری های سرگردان و جنازه های غریق را روی شن های داغ جزیره های متروک تف میکند. آنجا که دیگر مثل هیچ کجای این دنیا نیست. آنجا که دیگر هیچ واژهای برای نوشتن کافی نیست...
ابوالفضل منفرد
دو روز بیشتر از تابستان نگذشته اما آن پنکهی دستی که جعفرخان از ینگه دنیا آورده، کمکم دارد از نفس میافتد. از پنجره که بیرون را نگاه میکنم زمین انگار مثل یک بستنی قیفی در دست بچهایاست که نمنم آب میشود و لیزاب چسبناک و لزجش شُره میکند. از وقتی که سرهنگ با آن ماشین قرمز به سمت پادگان میرفت تا وقتی که به خانه بر میگشت دلم هزار جا میرفت. همان روز که سرهنگ رفت و دوباره هفت سال بعد پیداش شد، آقا نصرت چرخی مثل همیشه با لهجهی ترکی توی خیابان داد میزد و سیب گلاب میفروخت. حتما سرهنگ کنار گاری آقا نصرت روی ترمز زده و ازش چند کیلو سیب خریده بود. عادت داشت دست خالی به پادگان نرود. همیشه میگفت که سربازهایی که به اجباری میآیند مثل بچهی خودم هستند. چشمشان به دست من است. بچه که نداشتیم. یعنی داشتیم اما عمرش به دنیا نبود. سرهنگ تازه آن شورلت ایمپالای کرم رنگ را خریده بود. در سرازیری گردنهی هزار چم ترمزش برید و بچه به بیرون پرتاب شد. کار خدا بود که من و سرهنگ جان به در بردیم اما هر چه گشتیم بچه را پیدا نکردیم. فکر نکنید که این حرفها را از خودم در میآورم یا بهخاطر همان قرصهاست که برادرم جعفرخان از ینگه دنیا برایم آورده. حتی از ژاندارمری هم یککرور آدم فرستادند و هفتشبانه روز وجببهوجب، تمام دره را گشتند اما چیزی پیدا نکردند. آخرش باران تندی گرفت و یک جیپ ژاندارمری را هم به ته دره برد و همان شد که پرونده را بستند. وقتی که تنها میشویم سرهنگ دهانش را به گوشم نزدیک میکند و میگوید که به چشم خودش دیده که بچه همان لحظهی آخری که ماشین به صخره خورد و ایستاد، از توی ماشین پرواز کرده، از بالای قلهی هزار چم رد شده و به سمت دماوند رفته. میگوید که جایش خوب است. حتی دهقانانی که به سمت مزرعه میرفتند، دیدهاند که پسر بچهای توی آسمان دارد بالبال میزند تا خودش را به بالای کوه برساند. میگویم پس خودت اینهمه سال کجا بودی؟ سگرمههایش توی هم میرود و با کجخلقی میگوید: صدبار گفتم باز تو باور نمیکنی...توی پادگان بودم. مخفی شده بودم. چهکار باید میکردم؟ اگر با آن لباس و واکسیل و قپهها بر میگشتم و دست انقلابیها میافتادم. همانجا سینه دیوار میگذاشتند و تیربارانم میکردند! میگویم بس کن اسدلله خان، آخر مگر میشود کسی هفتسال آزگار توی توالت پادگان خودش را پنهان کند و گیر اینها نیفتند. حتما پای یک زن در میان بوده...
قسمتی از داستان جایی برای پنهان شدن
در حال بازنویسی در مجموعه داستان جدید
ابوالفضل منفرد
@kaafgir
برای یک نویسنده چه چیزی میتواند غمگینتر از نادیده شدن کتابهایش باشد؟ برای یک هنرپیشه چه چیز میتواند غمگین تر از نداشتن تماشاگر دور تا دور صحنه باشد؟ برای یک دلقک چه چیزی میتواند غمگینتر از خندیدن به وصیتنامه مرگش باشد! چه سختسالی بود آن سال که هر روز عکس جوانی را در صفحات مجازی میدیدم و دلم آتش میگرفت. با اینحال دست از نوشتن نمیکشیدم و با اشک چشم ادامه میدادم. رمان "رستگاری در بازار کلکته" را بدون خودسانسوری و رها از هر قید وبندی نوشتم و آن را به جنبش زن،زندگی،آزادی تقدیم کردم. رمان روایت زندگی جلال خوشنواز بود. تکهپارههایی از زندگی از هم گسیخته او که در بیست اپیزود روایت میشد. یکسال برای نوشتن و بازنویسی آن وقت گذاشتم و تنها دویست نسخه بدون سانسور توسط نشر مهری چاپ و در همان ماههای اول نایاب شد. حتی دیگر خودم هم نسخهای از آن را ندارم. برخی از دوستان مجازی زحمت خرید کتاب را کشیدند اما حتی یک جمله هم در مورد آن ننوشتند. انگار که کتاب را برای تزئین دکور منزل خریده بودند. رمانی که من در آن فریاد کشیده بودم در سکوت و بیخبری فراموش شد. حتی خانم دکتری که از او برای خلق یکی از کاراکترهای کتاب الهام گرفته بودم فقط یک پست برای خالی نبودن عریضه در توییتر گذاشت. هر چند با سیاهبازی مدیر نشر مهری دیگر زیر بار چاپ مجدد آن نرفتم و کتاب را به نشری در داخل کشور سپردم که با گذشت شش ماه و حذف یک فصل از کتاب هنوز جواب قطعی برای چاپ از ارشاد نگرفتهام. تنها یکی دو تا از دوستان نقد مختصر و مفیدی بر آن کتاب نوشتند. جالب اینجاست که چند وقت پیش به خانمی در اینستاگرام پیام دادم که طبق روال قبل دو کتاب تازه انتشار یافته را برایت کنار بگذارم؟ پیام داد که منفرد اول بذار از راه برسم بعد جنست رو بفروش! با وجود تمام ناملایمات و بیمهریها من همچنان مینویسم و ادامه میدهم. چون نوشتن ارزشمندترین کار بشریاست. چون نوشتن میراثی برای آیندهگان است. چون نوشتن تنها روزنهی التیام دردها، ماندگار کردن حماسهها، گفتن از شادیها و شناخت عمیق جهان است.
#رستگاری_در_بازار_کلکته
#رمان_فارسی
ابوالفضل منفرد
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 5 months, 1 week ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 7 months, 3 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 3 months, 3 weeks ago