?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 5 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 7 months, 4 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 3 months, 4 weeks ago
از نوشتههای ولنتاین سال ۱۳۹۶:
۲. آدمِ روزها نبودم هیچوقت. ولنتاین که هیچ، روز پدر و مادر و معلم و این اخیرا دختر را هم هیچوقت درک نکردم. مناسبتها معنی دارند، چهارشنبه سوری و عید و سیزدهبدر و هزار چیز دیگر. روزهای بزرگداشت مادر و پدر و عزیزان ولی نه. بگو مثلا مادرها که زمان حاملگی رسما کلسیم استخوانهای خودشان را میدهند که استخوان بچههایشان ساخته شوند. تربیت و ادب و تحصیل و کار و زندگی بماند، هر تار و پود و سلول و بافتِ وجودمان مدیونشان است. اگر واقعا صبر کردهایم که در سال یک روز بیاید که در آن یک روز یک مقدار بیشتر اظهار اخلاص و ارادت کنیم و بگوئیم که میدانیم هر ذره وجودمان از کجا آمده، راستش یکجای کار خیلی میلنگد. روز عاشقِ کسی بودن که عاشقش هستیم را هم به دلایل مشابه نمیفهمم. ایرادی ولی ندارد. پایههای جهان به فهم من استوار نیست. بعد هم آن رنگرز تولید کننده رنگ قرمز و بافنده و فروشنده لباس قرمز باید نان بخورند و باید یک چند شبی باشد که رستورانها بدانند که غذایشان حتما فروش میرود و گلفروشها بدانند که کمی بیشتر سود میکنند و باید یک شبی باشد که دستفروش پیر پمپبنزین در خانه ما دستهگلهایش را به رانندهها میفروشد و با لبخند میرود خانه. یک سری عاشق هم شاید همه قدرت روانیشان را جمع کنند و کلمات زیبا پیدا کنند و دل معشوق را شاد کنند و شادی دل هرگز چیز بدی نیست. سالها بعد چه یارِ امروز باشد چه نه، شاید قصه ولنتاین ۹۶ یک لبخندی بنشاند.
ولنتاین دوم آمریکا بودم. درست سه هفته بود. بار اولی که توی این مملکت رفتم سلمانی. برف هم آمده بود که توی تکزاس واقعه بزرگی است. آقا ویلیِ پیرایشگر با آن کلاه کابوی و چکمههای پاشنهدارش تنها کسی بود که آن روز از ولنتاین حرف نزد و از برف حرف زد. من هم که هنوز به لهجه تکزاسی که یک چیزی شبیه سیم تلفنِ تلفنهای سیمی قدیمی موقع گره خوردنشان است عادت نکرده بودم، هر بار لغت برف میشنیدم یک جمله در جواب میگفتم. بالاخره زجر کوتاه کردن مو در حال نفهمیدن حرف آقای پیرایشگر تمام شد و برگشتم خانه. لباس قرمزها فراوان بودند. همه تکزاسیها که آقا ویلی نیستند. بیشترشان به جای آن مدالیونِ روی سینه دل دارند.
سال سوم باور عکسهای رسیده از ایران سخت بود. تلگرام و اینستایی نبود و ایمیل بود که فوروارد میشد. مغازهها در حال تبلیغ ولنتاین و فروش شکلات و عطر و مردمی که همه توی وبلاگستان از ولنتاین حرف میزدند. سخت بود که یک رابطهای برقرار کنی با آن ایرانی که دو سال قبلش تازه عاشق شده بود.
سال چهارم ولنتاین نبود و سپندارمذگان بود. از یک جا کشف شده بود که یک روزی در ایران سپندارمذ داشتیم و حالا آنچه خود داریم ز بیگانه تمنا میکنیم. همهجای وبلاگستان دیده میشد که جوانان امروز ما بیخبرند که ما خودمان سههزار سال پیش سپندارمذگان داشتیم. چرا ده روز صبر نکنیم و همان پنج اسفند جشن اسفندگان بگیریم؟ جوانان آن روز ولی زیاد نگران این داستان نبودند. کلا سرزمینی به قدمت سرزمین ما برای همهچیز یک مذگانی دارد، اما خوب پهلوان زنده را عشق است. این شد که راستش از سال پنجم قضیه دیگر عادی شد. نه خیلی صدای تعجبی از روبانهای قرمز مغازهها آمد، نه سپندارمذگان به شدت سال قبلش شنیده شد، نه دیگر ولنتاین برای کسی چیز عجیبی بود.
حدود ساعت سه ربع کمِ امروز به وقت تهران پانزده سال شد که ایران عاشق شده. آنها که روز عاشقیِ ایران کوچولو بودند امسال برای خودشان ولنتاین داشتند و باورشان نمیشد که روزی بود یک جوان بیست و پنج ساله در جواب "برای ولنتاین چی کار میکنی" میگفت "ها؟" جوان بیست و پنج ساله آن روز، امروز ساعت سه ربع کم به وقت تهران رفته بود بنزین بزند که یاد تاریخچه ولنتاین در ایران افتاد و رفت توی فکر. بعد ناگهان باران شروع شد و قطرههای باران که روی صورتش نشست، یاد آهنگ ولنتاین آقای پل مککارتنی افتاد که "اگر باران گرفت چطور؟ برای ما مهم نیست. به من گفت که یک روزی همین روزها آفتاب باز خواهد درخشید" و لبخندی به لبش نشست. هنوز هم آدم روزها نیست، ولی به وجود ولنتاین توی سالهایش عادت کرده.
@Farnoudian
Instagram: Farnoudian
اول) سال دوهزار و هشت، مینسوتا. روزهای اول کار است و از تلفن زدن اضطراب میگیرم. کار را تازه شروع کردهام و از یک طرف محاسبات را یاد میگیرم و از طرف دیگه قوانین را، و نگرانم که پای تلفن نتوانم استدلال کنم. به جای استدلال برای طرف پای تلفن، مدام برای خودم استدلال میکردم: چونکه زبان دوم است، چون از دبیرستان اینجا نبودم، چون باید به جای دکترا کار میکردم، چون باید کار مذاکره و بحث را به کسی سپرد که زبان زبان مادریش است و فقط نشست پای کامپیوتر و طراحی مهندسی کرد، و هزار دلیل دیگر. دیگران باتجربهتر بودند و کارشان را بلد بودند و یاد گرفتن ازشان سختتر بود. اما روزی یک شازدهای به عنوان مهمان از یک دفتر دیگر آمد دفتر ما و چند وقتی ماندگار شد. مثل من کار را تازه شروع کرده بود ولی بینهایت پای تلفن خوب حرف میزد. اول توی ذهنم گذاشتم به حساب آمریکایی بودنش، بعد فکر کردم از این میشود یاد گرفت. به حرفهایش دقت کردم و به اینکه شمرده حرف میزند و هزار چیز. اولین مربی سر کار از نقشش بیخبر بود ولی تقلید از راهنمای بیخبر کارم را راه انداخت.
دوم) سال دوهزار و هجده، مریلند. منتظر ماشین اجارهای هستم که بروم پنسیلوانیا بازدید یک کارخانه. آدمهای اطراف را نگاه میکنم که همه نشسته و ایستاده منتظر ماشین و نوبتشان هستند و همه توی فکر. خبر بیماری رفیقم توی ذهنم سنگینی میکند و فکر میکنم که آدمیزاد توی این دنیا از داخل بدن خودش هم خبر ندارد، چه برسد به افکار دیگران. بعد فکر میکنم که همان بهتر که آدمیزاد نداند توی سر دیگران چه میگذرد. بعضی چیزها را خام نبینی بهتر است.
سوم) سال دوهزار و بیست و پنج، مریلند. با شازده هفده سال پیش، همان مربی ناخواسته و ندانسته، پای تلفن داریم صحبت میکنیم و از مربیگری برای تازهکارها حرف میزنیم. حرف میزنیم که چقدر از این آموزش باید موقع کار باشد و چقدرش باید توی کلاسهای آموزشی باشد و چه مقدارش تماشای دیگران. میخواهد مثال بزند از مشکلات معمول تازهکارها، میگوید که «مثلا من موقع شروع کار به قدری از تلفن زدن وحشت داشتم که انگار فلج شده باشم. بارها فکر کردم که عطای این کار رو به لقاش ببخشم.» من وا رفتم. تمام آن مدت مربی بیخبر من خودش بیشتر از من مضطرب بود. قبل از اینکه برود جمله بعدی، گفتم فلانی، حرف را دو دقیقه نگهدار، برایت یک قصه دارم، و برگشتیم به چند روز سرد در مینسوتای سال دوهزار و هشت.
@Farnoudian
Instagram: https://www.instagram.com/farnoudian/
بیست تا از بچههای شرکت رو جمع کردم برای یه کلاس آموزشی. مدیر دفتر مسوول اتاق کنفرانس و گرفتن صبحونه و ناهار بود. دزد زد به ماشینش و شیشه رو شکست و چیزی هم نبرد. ماشین رو گذاشته بود که شیشه رو درست کنه و ماشین حاضر نبود که بیاد دفتر شرکت و خونهاش اون طرف شهره. پنج صبح اتوبوس گرفت اومد، پیاده رفت و صبحونه رو برداشت و آورد، و وقتی بچهها ساعت هفت و نیم رسیدن همهچیز آماده بود.
میتونست یه پیغام بده که ماشینم رو دزد زده و نمیتونم بیام. میتونست یه پیغام بده که ماشینم رو دزد زده و دیر میرسم و صبحونه رو شما بردارید. نه گفت، نه به شرایطش اعتراضی کرد، نه غری زد. من دو ساعت بعد از یکی از بچههای دفتر شنیدم. میخواستم بهش بگم که من میتونستم صبحونه رو بردارم یا حداقل براش تاکسی بگیرم که مجبور نشه صبح زود بیاد، ولی به قدری همهچیز مرتب و منظم بود که ترجیح دادم نگم. یک انسانی برای کارش انقدر ارزش قائله که اجازه نداده چیزی مثل دزدی حتی یک ساعت کارش رو عقب بندازه، و ترجیح داده که خودش مسأله رو حل و فصل کنه و چیز دیگهای نخواد. دیگه حرف اضافه نداره. ابتدای فیلم «مرد جدی» برادران کوهن با این جمله شروع میشه که «اونچه برات اتفاق میافته رو به سادگی دریافت کن». نه با افتادگی، به سادگی، و نه که بپذیر، دریافت کن. به سلامتی مدیر دفتر مسوول ما.
@farnoudian
Instagram: https://www.instagram.com/farnoudian/
از جبر و از اختیار
یکم، امپراتورهای روم از یک طرف دنبال زمینهای قبایل ژرمن بودند و از اون طرف علاقهای به ورود به جنگلها برای مبارزه با ژرمنها نداشتند. در نه سالگی مسیح، شکست بدی از قبایل ژرمن خورده بودند و حفظ آبرو میکردند. این وسط، فرانکها با بقیه قبایل تفاوت داشتند. یک نفر از روسای قبایل فرانک یک زمانی تصمیم گرفته بود که با امپراتوری روم دوست باشه و قصه هنوز همین بود. فرانکها از فوئدراتیهای مورد علاقه روم بودن و به همین دلیل ارتش منظم داشتند و لژیونرهای رومی تمرینشون میدادن.
دوم، روم غربی که افتاد، قبایل ژرمن در طول سیصد سال به هزار طرف مهاجرت کردن. به جز فرانکها که با ارتششون خیالشون راحت بود. قبایل ساکن لهستان امروزی که فشار آوردن، کلی آدم قلع و قمع شدن، اما فاصله با فرانکها زیاد بود و آسیبی بهشون نرسید. قحطی و رکود که شد، عده زیادی مردن، ولی فرانکها نزدیک دریا بودند و با انگلستان امروزی بده بستون داشتن و سر و مر و گنده و چاق و تپل موندن. هر چه که جاده روزگار پیچید، فرانکها هم پیچیدن. انگار روزگار خواسته بود که این جماعت رو بگذاره روی پر قو.
سوم، قصه این بود تا قرن هشتم. اعراب مسلمان رسیدن به آندلس و اسپانیا رو فتح کردن و تمام قبایل ساکن رو یکی یکی شکست دادند. همینطور رفتن بالا تا رسیدن به فرانکهای چاق و تپل و سر و مر و گنده و ارتش منظمدار، و چنان شکستی از فرانکها خوردند که دیگه هوس جهانگشایی در اروپا به سرشون نزد. تاریخ جهان در اون لحظه یک طور دیگه نوشته شد.
چهارم، جبر بود؟ کسی از کسانی که سالها بعد جنگیدند در تصمیم هشتصد سال قبل روسای قبایل فرانک برای رفاقت با روم نقشی نداشتند، اما ارتش منظم رو به ارث برده بودند. یادشون نبود که روسای قبایلی که با روم بسته بودن چقدر از سایر ژرمنها فحش خورده بودن ولی نتیجهاش رو دیدند. در تصمیم هزاران سال قبل اجدادشون برای ساکن شدن در اون قسمت جهان هم نقشی نداشتند ولی از مزایای دوری از لهستان و نزدیکی به انگلستان استفاده کردند و در جنگ پیروز شدند.
پنجم، پس جبر بود؟ شاید. زمان حمله مسلمانان، سلسله مروونژی در قدرت بودند و پادشاه فرانکها شیلدریک سوم بود و هزار رحمت به سلطان حسین صفوی. سر و مر و گنده و چاق و تپل بودن مروونژیها معروف بود و شیلدریک از همه این دوستان بیخیالتر و بیعرضهتر بود. مسلمانان که رسیدن، شیلدریک خیلی اگر همت میکرد تا لحظهای که بکشنش دعا میخوند. فقط یک اتفاق افتاد که فرانکها موندن و لشکر مسلمانان رو شکست دادن: در زمان حکومت شیلدریک، وزیر دربار شارل مارتل، معروف به چکش، متوجه وخامت اوضاع شد و به جای پادشاه فرماندهی جنگ رو به عهده گرفت و با مهارتش در جنگ و استراتژی جنگی، نبرد رو به نفع فرانکها خاتمه داد.
ششم، حرکت آقای چکش اختیار بود؟ یقینا. مسأله اینجاست که هر کدوم از اجداد آقای چکش یک پلک اضافه زده بودند، ایشون به دنیا نیومده بود و به جای ایشون شخص دیگهای در اون زمان وزیر دربار بود. نقش پیروزی فرانکها در زندگی من و شما چقدر بوده؟ برای مایی که هرگز اطلاعی نه از فرانکها داشتیم و نه از سلسه مروونژی.
هفتم، جبر، مجموعهای است از اتفاقات و تصمیمات قبل از ما و همزمان با ما، از جدا شدن زمین از خورشید، از تصمیم اون ماهی که یک روزی تصمیم گرفت از دریا بیرون بیاد و روی زمین خودش رو بکشه، از میلیاردها جهش ژنتیکی، از تصمیم جد هفتم ما برای باز کردن در حیاط به جای در آشپزخانه. آخر این داستان ماییم که اینجای جهانیم و در جهانی زندگی میکنیم که ناشی از حرکت آقای شارل چکش است و پسرش پپین کوتاهقد، و البته نوهاش شارلمانی.
هشتم، در اولین فیلم ارباب حلقهها، فرودو میگوید که «ایکاش این حلقه سراغ من نیامده بود. ایکاش این اتفاقات در زندگی من نیفتاده بود». آقای گندالف میفرماید که «من هم همینطور. همه کسانی که چنین روزگاری رو میبینن هم همینطور. ولی تصمیم خودشون که نیست. تنها تصمیمی که ما باید بگیریم اینه که با عمری که به ما داده شده چه کنیم.»
نهم، و ما همچنان دوره میکنیم شب را و روز را، هنوز را.
@Farnoudian
Instagram: @Farnoudian
ایلان خان ماسک توی کارخانههایش یک اصطلاح جالبی دارد به نام «ضریب بلاهت». ضریب بلاهت قیمت تمامشده را به قیمت مواد خام تقسیم میکند و اگر عدد خیلی زیاد باشد، آقای ماسک انتظار دارد که همه مهندسین کارخانه بروند دنبال دلیل و علت داستان. یعنی فرض بفرمایید که قیمت آهن لازم برای یک قطعه از موشک اسپیس اکس صد دلار است ولی بعد از هزار جور تراشکاری و جوشکاری و این و آن قسمت تمام شده پنجهزار دلار در میآید. بعد آقای ماسک در میآید که چرا اینکارها را توی کارخانه خودمان نمیکنیم و میفرستیم یک کارگاه تراشکاری؟ چرا طراحی قطعه این شکلی است و آیا راهی برای بهینهسازی این طراحی هست؟ و کلا آیا این قطعه لازم هست یا میشود موشک رو طوری طراحی کرد که لزوم وجود قطعه از بین برود. همین داستان را تعمیم میدهد به تمام قطعات لازم و بر اساس ضریب بلاهت طبقهبندی میکند و یکی یکی به اجزا نگاه میکند تا هم بهینهسازی کند و هم قیمت را پایین بیاورد و هم تا حد ممکن کارها را داخل کارخانه انجام دهد.
همین داستان را درباره زندگی آدمیزاد هم میشود پیاده کرد. اینکه وقت و انرژی و پولمان را کجا صرف میکنیم و صرف و فایدهاش برایمان چیست و ضریب بلاهت داستان چقدر است. بگو فلانقدر هزینه کردن برای خرید بنز مدل فلان برای آدمی که کلا از خانه کار میکند و بقالی هم بغل گوشش هست و در هفته یک روز مینشیند پشت ماشینش تا دو کیلومتر برود آنطرفتر، یا هزار جور انرژی عاطفی گذاشتن برای شخصی که بود و نبودش هیچ تاثیری در زندگی آدمی ندارد، یا ساعتها وقت گذاشتن برای شبکههای اجتماعی وقتی میدانیم که تاثیرش روی زندگیمان منفی است.
آدمیزاد البته کارخانه و ماشین نیست و همه چیز هم سود و ضرر نیست و آدم همیشه به «بهینهسازی» احتیاج ندارد. شاید اگر انرژی عاطفی را برای فلانی صرف میکند، هزار فایده دیگر از این رابطه میگیرد که لزوما با یک تقسیم ساده قابل تشریح نیست، یا شاید علت خرید ماشین فلان لزوما فاصله طی شده نیست و قصد خریدار بیانِ موقعیت اجتماعیش است. در هر حالی اما بد نیست که آدم یادش باشد که وقت و انرژی و مالش توی این جهان محدود است و چندی یک بار یک حساب هزینه فایدهای روی وقت و انرژیش بکند. آخر داستان حالا یا ضریب بلاهت برنده میشود یا ضریب حکمت.
پ.ن. یه توضیح کوچیکی درباره آقای ماسک بدم، هر چند شاید بدیهی باشه: اینکه یک حرفی که زده به نظرم کاربردی اومده به این معنی نیست که از شخصیتش خوشم اومده. در مقام مقایسه، استیو جابز در بدترین و بیرحمترین حالتش باز انسان بود، و ماسک در بهترین حالت شبیه ماشینیه که دست و پا داره. برای هیچ ارزشی که من سالها اینجا تبلیغ کردم و میکنم هم اهمیتی قائل نیست. معتقده که همه باید از رییسشون و بیشتر از همه از ایشون بترسند و رابطه با همه کاری باشه. برای من رابطه با آدمهای دنیا اساس زندگیه، و برای ماسک ماموریتی که برای خودش تعریف کرده و این دو تا از بن با هم در تضادن. جالبه که فکر میکردم استعدادش در تجارت باشه ولی عمیقا مهندسه و این بخشش جالبه.
@Farnoudian
Instagram: @Farnoudian
یکم. اگر اشتباه نکنم منیریه بود که کتاب را دیدم: «آیکیدو، نوشته برایان رابینز». آقای برادر نوجوان بود و کاری داشت مربوط به امور کنکور و من برده بودمش آنجا و تا کارش تمام شود قدم میزدم. توی ویترین مغازه بود، از اینکه چرا اسم نویسنده به خاطرم ماند هم بیخبرم. مغز آدمیزاد از آن چیزهای عجیب دنیاست. هرچند عجیبترش شاید این باشد که چند سال بعد که آمدم آمریکا و تصمیم گرفتم بروم آموزش ورزشهای رزمی، هنوز اسم نویسنده را به خاطر داشتم. یا از آن هم عجیبتر اینکه نویسنده، استاد تربیتبدنی دانشگاهمان بود و وقتی ایمیل زدم، دعوتم کرد که در کلاسش شرکت کنم. خلاصه که یک چهارشنبه شبی شال و کلاه کردیم و رفتیم خدمت استاد، و پنج سالِ بعد از آن هفتهای دو بار یادمان داد که چطور مشت بزنیم و لگد، و چطور از نیروی حریف علیه خودش استفاده کنیم.
دوم. از استاد خیلی چیزها آموختم. مثالش اینکه دانشگاه سالن ورزش جدیدی احداث کرد و استفادهاش برای دانشجویان رایگان بود، ولی برای آن رفقایی که از بیرون دانشگاه میامدند پولی. یک شنبه صبحی استاد آمد و گفت «دیشب خیلی فکر کردم. سالن ورزش برای بچههای بیرون گرونه و باشگاه ما برای دانشجوها. از امروز همه کلاسها مجانی.» مثال دومش اینکه داشتم به استاد میگفتم که دارم از تکزاس میروم مینسوتا و خداحافظی میکردم. گفت «جوون بودم شیرجه میزدم. عمویی داشتیم مینسوتا خانهاش استخر داشت. می رفتیم آنجا و من شیرجه میزدم و پدرم خیلی ذوق میکرد. از مینسوتا خاطره لبخند پدر رو دارم.». چند سال بعد که اسم استاد را در تالار افتخارات شیرجه تکزاس حک کردند، از ویدیوی سخنرانی فهمیدم که «جوون بودم شیرجه میزدم» شامل پنج بار قهرمانی شیرجه منطقه، سه بار قهرمانی آمریکا، دو بار مربیگری تیم المپیک، و یک بار مربیگری تیم ملی آمریکا در مسابقات جهانی بوده. دان هفت تکواندو و دان سه آیکیدو و کمربند مشکی کاراته و آیکیجوجیتسو و مربیگری یوگا بماند.
سوم. امشب چند ساعتی رفتم عکاسی، با رفقا رفتم بیرون، برگشتم عکاسی، با دو تا از عزیزان فالوئر این صفحه آشنا شدم، دوباره رفتیم بیرون، و توی راه برگشت توی مترو دیدم یکی از بچهها پست کرده که استاد چند ساعت پیش فوت کرده. آه از نهادم برآمد که حضرت کجا رفتی و رفتم توی فکر. فکر مردی که یک زمانی کتابی نوشت و باشگاهی راه انداخت که روزی برای یک تازه مهاجر کلاس دوستی و آشنایی با فرهنگ شد. یادت گرامی استاد. پانزده سال است که بی آنکه خودت بدانی یادم دادهای که وقتی به خودم غره میشوم، توی ذهنم بگویم «جوونی شیرجه میزدم.» رقصت با فرشتگان مستدام.
@Farnoudian
Instagram: Farnoudian
هیچ چیز را روی سنگ نساختهاند. بنیان همه چیز بر ماسه است، ولی ما باید چنان بسازیم که انگار ماسه سنگ است. - خورخه لوییس بورخس
اول، هر روز قبل از شروع کار، بعد از صبحانه و دو و وزنه و راهی کردن دخترک به مدرسه، دو بار با دست میزنم روی میز کار و به خودم یادآوری میکنم که جهان سستبنیان است و همه این چیزها که ساختهایم ممکن است نیم ساعت دیگر نباشد. بعد یک مدیتیشن پنج دقیقهای دارم و بین نه تا ده ساعت با تمام وجودم کار میکنم. انگار نه انگار که فکر اول این بود که جهان سستبنیان است. این داستان سالهاست که هست. دو سال و نه ماه بود کار میکردم که به من گفتند موقع این است که دفتر خودت را داشته باشی و اولین صبحی که وارد دفتر خودم شدم، زدم روی میز و یاد سستبنیانی جهان افتادم. یک سال بعد از آن روز هم جمله آقای بورخس را خواندم.
دوم، دلیل برای نبودن همه این چیزها که ساختهام راستش زیاد است. ممکن است دکترت یک روز بیهوا زنگ بزند و بگوید یک چیزی توی خونت یک ذره بالا و پایین است، ممکن است مدیرعامل شرکت یک روز صبح بیدار شود و فکر کند که این خدمات آلودگی هوا دو تا عددش کم و زیاد شده بدهیم برود، ممکن است اقتصاد جهان از هم بپاشد، ممکن است مجبور شوی ناگهان همهچیز را بگذاری کنار که مدتها از عزیزی مراقبت کنی، یا ممکن است یک روز صبح بیدار شوی و بگویی دیگر بس است. جهان هر چقدر خواست تلاش کند، این دو روز عمر من باشد برای علایق شخصی.
سوم، دو سال و اندی پیش که آقای پدر فوت کرده بود و من دوربین به دست دور جهان دنبال ریستارت کردن ویندوزم میگشتم، بچههای شرکت فکر کرده بودند که از مرخصی برنمیگردم. برگشتم. به لطف همین که همیشه فکر کردهام بنیان جهان از ماسه است و از زندگی انتظار بیشتری نمیشود داشت. یعنی کلا از زندگی انتظاری نمیشود داشت، بیشترش بخورد توی سرش. دیگر مایی که یک سالگیمان انقلاب شد و توی ایران دهه شصت وسط جنگ بزرگ شدیم و هنوز بعد از سالها ناگهان متوجه میشویم که در حال راه رفتن داریم ناخودآگاه تم «انجزه انجزه انجزه وحده»ی اخبار آن زمان را زمزمه میکنیم باید بدانیم که بنیان جهان بر ماسه است. هزار بلای دیگر که زندگی سر خودمان آورده بماند. هیچکدام اینها ولی دلیل نیست که آدمیزاد همه وجودش را توی کارش، باورش، تصمیمش، یا لحظه لحظه زندگیش نریزد. شاید، فقط شاید، ماسه جهان برای خودش و دیگران کمی پرملاتتر شود. یک رفیقی یک زمانی نوشته بود که آدمهای دهه شصت قهرمان واقعی بودند که وسط آن همه ناپایداری جنگیدند و عشق ورزیدند و زندگی کردند. موافقم. حرف آقای بورخس را زندگی میکردند.
@Farnoudian
Instagram: Farnoudian
اول، توی باشگاه با رفقا خوش و بش میکردم که یک خانمی رد شد و دیدم که تیشرت شرکت فلان تنش است. شرکت فلان یک کارفرمای فسقلی شرکت ما بود که در سال فلانقدر مثقال با شرکت ما کار میکرد و به عنوان یکی از کوچکترین کارفرماهای شرکت داده بودندش دست من تازهکار. با کار خوب و شناختن این و آن و جلب اعتماد و دو سال این در و آن در زدن، فلانقدر مثقال شده بود سالی شش رقم و به خاطرش یک ترفیع هم گرفته بودم و دروغ چرا؟ نه من انتظار رشد بیشتر داشتم و نه همکارها و نه روسا. خودم را به خانم تیشرت شرکت فلان پوشیده معرفی کردم. خودش جای دیگری کار میکرد و شرکت فلان، شرکت آقای همسر بود. دو هفته بعد به آقای همسر معرفی شدم. سر صحبت گفت والیبال دوست دارد و قاطی لیگ چهارشنبه شبها شد. دو سه ماهی گذشت تا یک روز که پای میز کار کاسه چینی به روم میبردم و دیبای رومی به هند، آقای همسر زنگ زد که «راستی هموالیبالی جان، شرکت شما خدمات مهندسی ایمنی هم دارد؟ چند جا زنگ زدم نداشتند، گفتم از تو هم بپرسم.» داشتیم. چند هفته بعد فلانقدر مثقالی که شده بود سالی شش رقم، تبدیل شد به سالی هفت رقم. بعد یک روز تلفن بیهوا زنگ خورد که گل کاشتی برادر، بلند شو بیا مصاحبه. موقع ترفیع بعدی رسیده.
دوم، سر این داستان فهمیدم که کاربلدی و مهارت و علم و دانش و تجربه کار موجود را نگه میدارند و امکانِ برداشتن قدم بعدی را ایجاد میکنند، خود قدم بعدی اما معمولا بیرون این دایره است. رشد از آنجا شروع میشود که «از خانم حداقل بیست سال بزرگتر از خودم بپرسم که داستان لوگوی تیشرت چیست یا نه.» رشد یک ذره ناراحتی با خودش دارد، یک ذره شرم، یک نمه دودلی. اما روند تقریبا همیشه همین است. شروع کردم به پرس و جو کردن: بزرگترین کارفرمای دفتر ما از یک سوال آمده بود. در سال یک بار زنگ میزدند که فلان گزارش را برای ما بنویسید، همکارم رفته بود کارخانهشان و گزارش کذایی را نوشته بود و وقتی کارش تمام شده بود به جای یک خداحافظی ساده، پرسیده بود که راستی فلانی، چند وقته میخوام بپرسم، برای کار دیگری احتیاج به ما ندارید؟ جواب داده بودند که چرا اتفاقا، تا الان سالی یک روز میآمدید اینجا، از این به بعد هفتهای دو روز بیایید. بعد بزرگترین کارفرمای کل تاریخ شرکت از یک تلفن آمده بود. بیست سال قبل یکی از همکارها گفته بود باداباد، زنگ بزنیم و خودمان را معرفی کنیم و بگوییم که ما در کار خودمان واقعا خوبیم، با شرکت ما کار میکنید؟ آقای آن طرف خط گفته بود حالا بیایید اینجا صحبت کنیم ببینم کارتان را بلدید یا نه، و قصه رفته بود تا بیست سال بعدش.
سوم، هزار حرف توی دل ماست که نمیزنیم. هزار سوال که نمیپرسیم. هزار تصمیم که به خاطر دو دلی نمیگیریم. هر کسی ممکن است با حساب هزینه و فایده به این نتیجه برسد که حرفی را نزند، یا به دلیل اخلاقی تصمیمی را نگیرد، یا به خاطر محدودیتهای خانوادگی فعلا دنبال همان قانون اینرسی باشد. اینها همه دلایلی هستند قابل قبول و احترام. آنچه قابل قبول نیست، حرکت نکردن به خاطر آن یک لحظه دودلی است. میدانم که یک چسب غریبی دارد این «وضعیت موجود»، ولی آدمها معمولا بیشتر از آنچه فکر میکنیم پذیرنده ریسکهای ما هستند و دودلی بیشتر از آنکه در عالم واقع وجود داشته باشد توی سر ماست. آقای توماس هاکسلی یک زمانی فرمود که «تصمیمت رو بگیر و با عواقبش زندگی کن. خیری در این جهان از دودلی به دست نیامده.» اینکه خانواده هاکسلی بعد از نسلها درست از زمان ایشان تبدیل به «خانواده هاکسلی» شدن شاید از همین تفکر آمده باشد.
@Farnoudian
Instagram: Farnoudian
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 5 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 7 months, 4 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 3 months, 4 weeks ago