گلبرگ

Description
گلبرگ سرزمین منه،
یک خیال پر معنا؛
با عطر قهوه...

[آموزش نویسندگی+پادکست در گلبرگ]

?✍?پارت گذاری رمان دایمون

?کپی ممنوع

صندوق پستچی?
برای حرف‌های قشنگت ?

https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1779836-DgW4BAP
Advertising
We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month, 1 week ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 3 months, 3 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 1 day, 23 hours ago

5 months, 1 week ago

از مهمترین مهارتهای بزرگسالی؟
توانایی پنهان کردن اندوه از آدمهایی که دوستشون داری

5 months, 1 week ago

#دایمون
#پارت۴۲۲
درحالی که بیرون میروم فکر میکنم.
تنها من نبودم که جلوی رادمان پوششم را حفظ میکردم.
او که مرد بود در این مدت حتی یکبار هم پیش من آستین کوتاه نپوشیده بود.
تنها زمانی که دیدم آستین کوتاه تنش بود همان روزی بود اردشیر آمده بود دم عمارت.
همان روزی که تا داشتم نزدیک در حیاط عمارت میشدم صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد و وقتی برگشتم پرده را کنار زده بود و از من پرسید چه شده!
وقتی پایین آمد و آنچنان اردشیر را خورد و خاکشیر کرد باز هم لباسش را عوض کرده بود.
آخ رادمان!
همین بیش ازحد مرد بودنت بود که دلم را هوایی کرد.
میروم سمت آشپزخانه و میبینم آرمان ماهیتابه تخم مرغ را روی میز می‌گذارد.
چشمانم گرد میشود
-آوا به بغل داشتی تخم مرغ سرخ میکردی؟ نمیگی خطر داره؟
با چشم برو بابایی تحویلم میدهد و ماچی از گونه آوا میگیرد
-شیر زن بزرگش میکنم! بعد هرجا بره بگن حلال زاده طرف ماما آرمانش رفته. نه مثل تو بچه سوسول و ناز نازی!
لبانم کج میشود و سر میز می‌نشینم.
بدون حرف ماهیتابه را سمت خودم میکشم و لقمه‌ای برای خودم درست میکنم.
همراه با گذاشتن لقمه در دهانم میگویم: نه بابا؟ کیه که صد دست لباس داره بعد هر موقع وقت بیرون رفتن بیست بار عطر میزنه؟ داداش گلی من اینقدر میز آرایش پر و پیمانی ندارم که میز تو پره از عطر و ژل و تافت. اینقدر دستبند و انگشتر ندارم که تو ساعت داری. حالا من بچه سوسولم یا تو؟
چشم غره‌ای به چشمانم میرود و ماهیتابه را میکشد سمت خودش
-گمشو خودت برو برای خودت درست کن. این چیزا چه ربطی به بچه ننه بودن داره؟
می‌دانستم ربط ندارد.
اما کی می‌آمد خِر من را بگیرد.
اصلا کی به کی بود.
از بی‌منطقی خودم خنده ام میگیرد و باز هم ماهیتابه را که سمت خودم میکشم داد آوا و آرمان بلند میشود.
-حالا تو انکار کن؛ دخترم باید سمت خودم بره. والا!
آرمان ماهیتابه را باز هم میکشد سمت خودش که با عجله دو سه لقمه پر و پیمان درست میکنم و با سختی درون دهنم میگذارم که با حرص بلند میشود و میزند پس کله‌ام
-ده میگم برو برای خودت درست کن. ببین! تمامش کردی!
خنده‌ام شدید تر میشود اما با مظلومیت میگویم: حالا انگار چی شده. دلت به حال مه نمیسوزه؟ نه مامان پیشمه نه بابا! از بچگی هیچکی ره نداشتم. حالا از یک تخم مرغ نمیگذری؟
با حرص از آشپزخانه بیرونم میاندازد و ماهیتابه را درون ظرفشویی میگذارد
-برو برای عمه‌ی نداشته ما مظلوم بازی در بیار نه مه که خودم ته روزگارم. اصلا بابت عمری که گم بودی غصه نخوریا! همین دو روزی که پیدا شدی پدرمه در آوردی!
و می‌اندازدم بیرون.
شکر خدا امروز توانستم بخندم.
حقش بود.
تا او باشد پیتزای مرا بخورد.

?نویسنده:فاطمه_حسینی

5 months, 1 week ago

#دایمون
#پارت۴۲۱
زندگی در سوییت آرمان خوب بود.
عادی بود.
مانند عمارت نبود که هر روز یک ماجرا و یک دردسر داشته باشه.
آرمان میرفت سر کار و برمیگشت.
با شوخی هایش میخواست حالم را عوض کند.
سر به سرم میگذاشت و گاهاً طوری جیغ و دادم را در میآورد که خودش میزند به چاک.
سعی می‌کرد از لاک پر دردم خارجم کند و به من بفهماند بدون عشق او هم میشود زندگی کرد.
از آیهان حرفی نمی‌زند و کم کم داشتم از این کارش کلافه میشدم.
نگران اعصابش بودم.
میخواستم کمی بگذرد و باهاش صحبت کنم.
من این دوری را نمی‌خواستم.
آیهان هم برادرم.
هم خونم.
به قول ما کابلی ها اولاد پدرم بود؛
و به اندازه خودش عزیز.
اما جای بد ماجرا جایی بود که آرمان تنها فیلم اکشن و جنگی هالیوودی نگاه نمی‌کرد؛
در زندگی‌اش عملی میکرد.
فهمیده بودم تا حالا رادمان و آیهان نفهمیده‌اند ما کجا هستیم.
انگار چند مبدل برای خودش گذاشته بود و طوری می‌رفت و می‌آمد که کسی نفهمد ما کجا هستیم.
مانند زمانی که در عمارت روستا رادمان نبود دیگر لباس راحت میپوشیدم.
دیگر نیاز نبود لباس آستین بلند و بلند؛ با شال و روسری بپوشم.
لباس حالایم تیشرت آستین کوتاهی بود با شلوار راحتی.
موهایم را پشت سرم بسته بودم.
بعد مدت ها میبینم موهایم بیش از حد بلند شده بودند.
اما با این همه راحتی؛ من آن همه پوشیدن را ترجیح میدادم به ندیدنش.
صدای آرمان و خنده‌های غش غش آوا را می‌شنوم و میروم بیرون.

?نویسنده:فاطمه_حسینی

5 months, 1 week ago

#دایمون
#پارت۴۲۰
با حرص میروم سمتش
-اول که خیلی خیلی اشتباه میکنی از مسائل خانواده‌گی بری برای زنت تعریف کنی که دو روز بعد برای منِ مظلوم عروس بازی در بیاره. در ضمن کی اینقدر بی‌حیا شدی؟ چشمم روشن! کاری نکن همین حالا زنگ بزنم آیهان بیایه جمعت کنه ها!
با خنده زیر لب می‌گوید: درحال حاضر که تو خواهر شوهر بازی در میاری. بدبخت زنِ مه و آیهان!
که تا جیغ بعدی‌ام بلند نشده درجا برمیگردد و میگوید: خب بیا برو داخل اتاقت یک حمام برو که خانه عزیزم بیش از حد بوی شفاخانه گرفت. زود زود!
پوف کلافه‌ای میکشم و آرمان میرود سمت چمدانم.
خودم هم میروم سمت راه رویی که حدس میزدم دو دری که بود در اتاق ها بود.
در اتاق اولی را باز میکنم.
از تیپ اتاق حس میکنم اتاق آرمان باشد.
تیپ اسپرت و شبیه اتاق عمارت شهر و روستایش همین را می‌گفت.
در را می‌بندم و در اتاق دیگر را باز میکنم.
این اتاق بیشتر به اتاق مهمان میخورد.
اتاق ساده‌ای با یک تخت.
میخواهم بروم داخل که صدایش را می‌شنوم
-بهار تو برو این اتاق.
و در اتاق خودش را باز می‌کنید و چمدان من را هم می‌گذارد.
با تعجب نگاهش میکنم
-مگه اتاق خودت نیست!
وارد اتاق میشود و میرود سمت الماری.
در الماری را باز میکند و همه لباس هایش را درجا از قفسه ها برمیدارد و در همان حال می‌گوید: اینجا دوست هایم زیاد می‌آمدن. شب که میماندن اتاق پهلو ره دیشان میدادم. تو اتاق من باش من میرم پهلو.
لبخندی از غیرتش رول لبم مینشیند و روی تخت می‌نشینم.
دوست نداشت جایی که چند مرد نامحرم خوابیده بودند من هم بخوابم.
آوا را روی تخت دو نفره میگذارم و خودم هم روسری هم را در می‌آوردم.
از همین حالا دلم برای آیهان تنگ شده بود.
و برای او طوری دیگر!

?نویسنده:فاطمه_حسینی

5 months, 1 week ago

#دایمون
#پارت۴۱۹
-بهار نمیخوای حرفی بزنی؟
برمی‌گردم سمتش
-چی؟
با سختی میخندد
-داریم میرسیما. حتی یک کلمه حرف هم نزدی.
آهی میشکم
-زندگی تنهایی چطوریه آرمان؟
برمیگردد سمتم و انگار منظورم را نمی‌داند.
ادامه میدهم
-قبلا چطور زندگی می‌کردم؟
میفهمد چه میگویم.
مکثی میکند و از صدای جدی‌اش متعجب میشوم
-رادمان تمام شد بهار. تمام شد. هرچه بود و نبود تمام شد. نمیشه که با دست پس بزنی با پا پیش بکشی. رادمان هم بلاخره روزی برگه طلاق ره امضا می‌کنه و تمام قصه به پایان میرسه. تو هم سعی کن فراموشش کنی و برای زندگی خودت بجنگی!
غمگین نگاهش میکنم و آرمان باز هم به چشمانم نگاه نمی‌کند
-اینجایی که میریم خانه خودمه!
و من در تمام این مدت حتی نپرسیدم بودم کجا میرویم!
-خانه تنهایی داری مگه؟
لبخند میزند
-بلاخره دیگه. آوا هم پیش همو پرستاره است که گفتم... بهار؟
نفسم را بیرون میدهم
-بله؟
نیم نگاهی به صورتم میاندازد
-از وقتی اینجا رفتیم دیگه هیچ رادمانی وجود نداره. فکر کردن به رادمان به این چهار دیواری قدغنه. رادمان باید برات فراموش بشه تا بتانی زندگی کنی!
بهت زده نگاهش میکنم و میبینم آرمان ریموتی را میزند.
موتر را داخل پارکینگ میبرد و متوقف می‌کند.
پیاده میشود و چمدانم را برمیدارد.
من هم پیاده میشوم.
با دست به در آسانسور اشاره میکند و کلیدش را می‌فشارد.
آسانسور می‌رسد و هر دو سوار میشویم.
کلید طبقه پنجم را میزند.
-کی خانه را خریدی؟
شانه ای بالا میاندازد
-قبل از پیدا شدنت. وقتی بیست؛ بیست و یک ساله بودم و درسم تمام شد برگشتم افغانستان. بعد از پیدا شدنت اینقدر اوضاع نا آرام شد که یک دقیقه هم از افغانستان خارج نشدیم وگرنه قبلاً دو ماه یکبار حتما سفر برای قرارداد و معامله و اینا داشتیم. وقتی هم رادمان می‌رفت هم آیهان دیگه از عمارت خوشم نمی‌آمد. اینجا ره خریدم و آمدم اینجا. هر وقت برمیگشتن میرفتم عمارت.
و در آسانسور باز میشود و آرمان به طرفی اشاره میکند.
زنگ را می‌فشارد و دقیقه‌ای بعد در باز میشود و دختری که در آغوشش آوا بود نمایان.
لبخندم اوج می‌گیرد و آوا هم خودش را میکشد سمتم.
بغلش میکنم.
محکم.
بوی تنش را به ریه هایم می‌فرستم.
این مدت پس آوا دست این دختر بود؟
دختر کناری میرود و هم من و هم آرمان داخل میشویم.
سلام علیک زود تمام می‌شود و دختر می‌گوید اسمم سارا ست
و من هم تنها میگویم بهار هستم.
آرمان از سارا بابت زحماتش تشکر میکند و سارا با لبخند و کمی دستپاچگی سمت کیفش میرود و جواب آرمان را نصفه نیمه میدهد.
سارا میرود و در را پشت سرش می‌بندد.
به آرمان نگاه میکنم که چمدان را گذاشته بود و قلنج دستانش را میشکند
-این دختره از قبل انگار خیلی می‌شناختی!
لبخند زیر پوستی‌اش را حس میکنم و شیطنتی که به چشمانش مینشیند
-اوه اوه اوه! آبجی خانم غیرتی میشود.
اخم میکند
-حوصله شوخی ندارم آرمان.
انگار خودش هم حوصله اذیت کردنم را نداشت
-بهت میگم برای رفع سوء تفاهم. چون نباید آدم خودشه در معرض تهمت قرار بته. چند وقت قبل خدا خواست و تانستم کمکی برای دوا درمان سرطان مادرش داشته باشم. مادرش شکر خدا خوب شد. دختره پرستاری خوانده. این چند روز آوا پیش مادر و دختر بود که امروز آوردنش اینجا.
پیشانی آوا را می‌بوسم
-من اینقدر سطحی بین نیستم که دَیِت تهمت بزنم. اما این دختر...
چشم غره‌ای به چشمانم میرود
-من کی گفتم تو سطحی بین هستی؟ این فقط حکم خداست که میگه خودتانه در معرض تهمت قرار نتین همین! این دختره چی؟
شانه‌ای بالا میاندازم
-این دختره دوستت داره!
با حرفم بدون اینکه تغییری در حالتش اینجاد شود بی‌تفاوت می‌گوید: میفامم!
چشمانم گرد میشود
-همین؟
بی‌حوصله نگاهم میکند
آرمان: همین یعنی چی؟ میفامم دیگه!
میگویم: خب تو هیچ حسی نداری؟ دختره دوستت داره اینقدر بیتفاوت؟
شانه‌ای بالا میاندازد و میرود سمت آشپزخانه
-خب چیکار کنم؟ من تا جایی که باید رفتارم کدش حساب شده و سرد هست. تمام این مدت هم با مادرش در ارتباط بودم.
-یعنی قصد ازدواج نداری؟
با حرفم خنده‌اش میگیرد
-برو بابا. کی حوصله ازدواج داره. به این وضعیت قاراش میریش خواهر برادرا ازدواج من کم بود. اما یک خوبی داره برم پیش زنم بشینم کدش در مورد شماها درد و دل کنم باهم بزنیم زیر گریه.
و پخی میزند زیر خنده
آرمان: راستی خواهر جان اگر مه بخوایم با همه کسایی که دوستم دارن ازدواج کنم که باید مثل مرحوم نادرشاه حرمسرا راه بندازم!
با حرفش چشمانم گرد میشود و با جیغ میگویم آرمان که آوا جیغ بلندتری میزند.
پستونک آوا که دستم بود را طرفش پرتاب میکنم که با خنده جاخالی میدهد.

?نویسنده:فاطمه_حسینی

5 months, 1 week ago

سکه‌های همستر شما را خریداریم
جهت فروش ??

https://t.me/+9iJUE2_PJ_IxZmM9
https://t.me/+9iJUE2_PJ_IxZmM9

5 months, 1 week ago

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ

برای عضویت در کانال های زیر لطفا روی اسم شان کلیک نمائید.
برای شرکت در این لیست منظم و دوست داشتنی ????????

@Nikravesh2024

5 months, 1 week ago

سر زمین هیجان و انگیزه حتما از دستش ندین ???????

https://t.me/+tgTXlTkhdJE5ZDNl
https://t.me/+tgTXlTkhdJE5ZDNl

5 months, 1 week ago

*?آن چیست که گردن دارد ولی سر ندارد، بازو دارد ولی دست ندارد*?????

مشاهده جواب

5 months, 1 week ago

سلام من مدیر کانالم

دوستان‌لطفا انگشت مبارڪتونو بزنین روی‌لینڪ زیر ببینید چی میاد واستون من اولین نفر بودم ڪه این سورپرایز رو براتون فرستادم ??

https://t.me/+tgTXlTkhdJE5ZDNl
https://t.me/+tgTXlTkhdJE5ZDNl

We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month, 1 week ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 3 months, 3 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 1 day, 23 hours ago