داستانکده

Description
Advertising
We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 6 days, 2 hours ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 2 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

Ads : @IR_proxi_sale

Last updated 2 months ago

1 year, 4 months ago

:آخه درست نیست اونم جلو فرید محسن باز خندید و گفت آذر جون تا میتونم میخوام تو این سفر لبخند زیباتو ببینم و برای شاد بودن تو همه کار میکنم پس این چیزای مسخره را بریز دور درست نیست ،زشت هست، گناه هست بزار کنار با من راحت باش. فریدم بیخیال اگر چیزی گفت اونش با من اصلا نگران فرید نباش من مطمنم فریدم وقتی مامان خوشکلش رو شاد ببینه خوشحالم میشه. مامانم گفت اینقدر ازم تعریف کردی داره باورم میشه ها. محسن گفت آذر جون باورت بشه واقعا جذاب و زیبا هستی حتی با چادر، وای که اگر آرایش کنی و چادرم نداشته باشی. مامانم گفت خدا مرگم بده دیگه جوابی نداد به محسن و گفت من خستم میخوابم. خواب و بیدار بودم که یکدفعه صدای محسن شنیدم که گفت آذر جان داری چیکار میکنی چرا چادرت را اینجوری جلو تخت کشیدی؟
مامانم گفت خوب هوا گرمه سخته با چادر بخوابم درستم نیست که جلو تو بدون…
محسن حرفش قطع کرد و چادر را از جلو تخت کشید کنار و گفت قرار شد اینقدر به خودت تو این سفر سخت نگیری منم مثل پسرت فرید بدون، اصلا چادرت رو الان پیش خودم نگه میدارم تا خجالت و رودرواسی را کنار بزاری. مامانم بلند شد که چادرش رو از محسن بگیره اما هرچی تقلا کرد نتونست و خسته شد و به عنوان قهر پشتش کرد به محسن. محسن از رو تختش بلند شد و رفت سمت تخت مامانم و سر مامانم نوازش کرد و گفت حالا قهر نکن بیا اصلا اینم چادرت با لحنه ای که انگار بهش برخورده گفت اصلا نخواستیم و بعد رفت رو تختش. دیگه تا وقتی رسیدیم به تهران محسن تو خودش بود و دیگه از اون مزه ریختن و شوخی های جلفش خبری نبود و انگار از دست مامانم پکر شده بود. پیش خودم داشتم مدام به محسن فحش میدادم که همه چیزو خراب کرده بود و این سفرم زهرمارمون میشه و مطمئن شدم که تیر محسن هم به سنگ خورده و ناامید شده که مامانم بهش پا بده.
نوشته: موبان دختر آریایی

@dastankadearamesh

1 year, 4 months ago

ا و شرخر ها نجات پیدا کنید. مامانم یک اخمی بهم کرد و شاکی بود که چرا نقل طلبکارها برای محسن گفته بودم. مامانم گفت ممنون که به من و فرید جان لطف دارید ولی من بیام طلبکارها فکر میکنن فرار کردیم یا پیش خودشان میگن اگر پول ندارن چطور رفتن شمال؟ محسن گفت تا اونجایی که من میدونم فرید شما را با این طلبکارهای وحشی نمیتونه تنها بزاره خودش بیاد به صلاح هم نیست ثانیا من و فرید تنها بریم شیطون گولمان بزنه چی؟ یه کارایی کنیم کی جوابگو هست شما که باشید ما دست از پا خطا نمیکنیم. مامان با حرف محسن سرخ و سفید شد و گفت شیطون غلط میکنه شما را گول بزنه. محسن هم که منتظر همین حرف مامانم بود زد پس سرم گفت پاشو زود کارت ملی خودت و مامانت بردار بیار که راضی کردن مامانتم باید من انجام بدم. تا مامانم میخواست دوباره مخالفت کنه محسن گفت شیطونه در کمینه ها و همه زدیم زیر خنده و من سریع رفتم کارت ملی خودم و مامانم اوردم دادم به محسن. شب محسن امد در خانه گفت هماهنگ کردم برای پس فردا از اصفهان تا تهران با قطار بریم و ماشینم هم با قطار بیارم تا از تهران تا شمال با ماشین خودم بریم از طبیعت لذت بیشتری ببریم. عصر بود که محسن امد دنبالمون، وقتی مامانم را با چادر مشکی رو سرش دید کلی از مامانم و حجابش تعریف کرد و می گفت کی گفته هرکه حجاب داره زشت میشه باید بیان آذر جون را ببینن بفهمن با حجابم زنی که خوشکل هست زیبا به دید میاد. رفتم کنار محسن یواشکی گفتم داری زیاده روی میکنی شک میکنه نمیاد باهامون، محسن باز زد پس سرم و گفت تو خفه شو من خوب میدونم دارم چیکار میکنم تو برو جقتو بزن که قرار حسابی مامان چادری محجبه ات رو جر بدم. مامانم میخواست عقب بشینه که محسن در جلو ماشینش باز کرد و گفت شما بزرگترین بفرمایید جلو و مامانم به اصرار و فکر کنم تو رودرواسی محسن رفت جلو نشست. تو مسیر خانه تا ایستگاه قطار محسن همش مزه ریخت و تا من حرفی میزدم میزد تو برجک من و مدام هر حرفی مامان آذر میگفت تایید و تحسین میکرد. دیگه داشتم کلافه و عصبی می شدم از دستش که بالاخره رسیدیم به ایستگاه قطار و کارای تحویل بلیط و تحویل ماشین را انجام دادیم و رفتیم تو یک کوپه ۴ نفره نشستیم.
هوا هم خیلی گرم بود و حسابی خسته شده بودم رفتم یکی از تخت های پایین کوپه باز کردم که بخوابم روش که محسن امد دوباره جلو مامانم زد پس گردنم و گفت فرید پاشو برو رو تخت بالا بخواب من از تخت بالا بدم میاد تو خوابم هی تکان میخورم از اون بالا می افتم دست و پام میشکنه. تا خواستم جوابی بدم مامانم گفت نه اگر اینجور هست اصلا درست نیست تخت بالا بخوابید من میریم تخت بالا میخوابم اینجوری منم بالا برم بخوابم هوا گرمه میتوانم چادرم در بیارم. شما دو تا جوان هم راحت باشید. گفتم اره این هم فکر خوبیه احسن به تو مامان آذر خودم،هنوز حرفم تمام نشده بود که یک تو سری دیگه از محسن خوردم و محسن گفت خجالت بکش تو نره خر پایین بخوابی بعد مامانت رو میخوای بفرستی بالا. اصلا خودم میرم تخت بالا میخوابم افتادم فدای سر خودم و آذر جون. یکدفعه مامانم با اخم بهم نگاه کرد و بهم فهموند که باید من برم تخت بالا بخوابم بعد گفت نه نه فرید میره تخت بالا مگه نه.
گفتم انگار که باید من برم تخت بالا. رفتم رو تخت بالا خسته بودم میخواستم بخوابم که محسن باز شروع کرد مزه ریختن و تو تعریف هاش متوجه شدم چندتا جوک نیمه سکسی هم گفت ولی مامانم فقط آهسته می خندید و در اخر هم گفت خدا نکشتت اقا محسن.
محسن هم گفت آذر جون تو این مسافرت میخوام باهام راحت باشی آقا گفتن را بیخیال همون محسن بگو. مامانم گفت

1 year, 4 months ago

محسن و مامان چادری فرید (۲)
1402/04/14
#مامان #بیغیرتی

با اینکه بارها شورت و سوتین مامانم برداشته بودم و به یاد کون طاقچه ای بزرگ و سینه های خوش فرم مامانم جق زده بودم اما این دفعه ی حس و حال دیگه ای برام داشت چون میدونستم قرار است محسن دوست صمیمیم شورت و سوتین مامانم ببینه که آب بی غیرتیم دارم میریزم روش، حسابی حشریم کرده بود. و برای اینکه یکدفعه بعد از اینکه آبم امد پشیمان نشم رفتم تو تلگرام گوشیم را گذاشتم حال ضبط کردن و شروع کردم جق زدن و چون خیلی حشری بودم زودتر از همیشه آبم امد و سریع فرستادم برای محسن. محسن هم تا فیلم را دید کلی مسخرم کرد که چقدر زود آب بی غیرتیت آمده. ولی بعدش کلی از مدل و رنگ شورت و سوتین مامانم تعریف کرد که چقدر خوش سلیقه بوده و گفت کی بشه که این ست شورت و سوتین فسفری از تن مامان جندت در بیارم و جرش بدم. با حرف های محسن حسابی دوباره تحریک شدم و کیرم سیخ شده بود و دیگه حالا که آب از سرم گذشته بود و محسن فهمیده بود رو مامانم بی غیرتم هستم راحت تر حسم را بروز می دادم و با هر حرفی از جانب محسن یه جون میگفتم و باهاش همراهی میکردم. ساعت ۱۰ بود که با صدای مامانم از خواب بیدار شدم که داشت داد میزد پاشو بیا پایین دوستت آقا محسن امده کارت داره. تا اسم محسن شنیدم مثل برق گرفته ها از جام پریدم یاد اتفاقات دیشب افتادم سریع رفتم دست و صورتم شستم رفتم پایین دیدم محسن با یک تیپ شیک با کت و شلوار و یک جعبه شیرینی امده نشسته و داره با مامانم حرف میزنه. بدجور تو دلم خالی شد و استرس عجیبی گرفتم که چرا محسن الان با این تیپ و جعبه شیرینی امده اینجا،نامرد انگار میخواسته بره خواستگاری. رفتم جلو و سلام و احوال پرسی کردن که مامانم چادر رو سرش را مرتب کرد و با یک لبخند دلنشین گفت فرید نگفته بودی اینقدر اقا محسن جنتلمن و خوش صحبت هستن. هنگ کرده بودم نمیدونستم چی عکس العملی باید نشان میدادم یکدفعه چشمم به جعبه شیرینی افتاد گفتم محسن شیرینی برای چی اوردی. محسن هم لبخندی زد و گفت حقیقتش به دو علت اول اینکه گفتم دست خالی بیام زشت هست و دوم صبح بهم خبر دادن تو قرعه کشی شرکت اسم من درآمده و خودم و دوتا همراه برای سفر به شمال معرفی کنم و مدارک هامون بفرستم تا کارهای تهیه بلیط و هتل انجام بدن ، منم که خانوادم گرفتار کاراشون بودن و زیادم شمال رفتن نمی تونستن بیان گفتم چه کسی بهتر از فرید جان و مامانش به خاطر همین اومدم بهتون پیشنهاد بدم اگر موافق هستید دو نفر همراهم را اسم شما بدم. مامانم گفت نه ممنونم راضی به زحمت شما نیستیم ما حقیقتن شرایطتش را نداریم. محسن گفت نگران هزینه هاش نباشید همه هزینه ها را شرکت خودش میده فرید جان در جریان هست. من که از همه جا بی خبر خواستم بگم کدام قرعه کشی شرکت مهندسی ما حقوقم نداره بده منم بخاطر اینکه حقوق نداشت بده تسویه حساب کردن و الان بی کار شدم بعد میاد هزینه یک هفته شمال رفتن ۳ نفر بده که محسن پاش را زد به پام و با یک چشمک بهم فهموند تایید کنم حرفش. گفتم آره مامان اون زمانم که من تو شرکت بودم سالی یکبار این قرعه کشی انجام میدادن ولی ما که بدبختی رو پیشونیمان خورده اسم ما در نمیومد. بازم مامانم گفت باشه هزینش هم شرکت بده درست نیست ما مزاحم آقا محسن بشیم و یا اصلا من با شما دو تا جوان مجرد بیام چیکار شما با فرید و یکی از دوستای دیگتون برید ایشاالله بهتونم خوش بگذره. محسن گفت:من کم و بیش در جریان مشکلات زندگی شما هستم یه چیزایی فرید جان برام تعریف کرده حالا که قسمت شده یک سفر مجانی بریم، برای روحیه فرید و شما هم خوبه این سفر ، بیاین یک آب و هوایی عوض کنید یک هفته از شر طلبکاره

1 year, 5 months ago

#رمان_زیرخواب
#پارت‌سیصدپنجاه‌نه

رادین : تو چشماش زل زدمم

ترانه : چشماش برق میزد

رادین : خب نگفتیی هرروز با چی غذا درس میکنی برامم ؟؟

ترانه : مکث کردمو تو چشاش زل زدمم

رادین : هووم ؟؟؟

ترانه : با ذوق

رادین : با ذوق چی ؟؟؟

ترانه : وای نصفه شبی میخاس چی از زیر زبون من بکشهه

با ذوق برات غذا درس میکنم.....

رادین : خجالت و حتی تو چشماش میشدد دید لبشوو داشت میجویید ....

گشنمه الان شاممو گرم کن بیار

ترانه : تو دلم خوشحال شدمم بالاخره کوتاه اومد و لجبازیو کنار گزاشت

ترانه : ا الان اماده میکنمم ....

رادین : میرم یه دوش بگیرمم

1 year, 5 months ago

#رمان_زیرخواب #پارت‌سیصدپنجاه‌شش ترانه : فیلتر سیگارشو داخل جاسیگاری رو عسلی خاموش کرد و بهم زل زدد خیلی خودمو داشتم کنترل میکردم لرزش صدام مشخص نشه با هق هق لب زدم چ چرا انقد تحقیر میکنی چرا منو ی ب چشم یه هرزه میبینی که در قبال اون کار بهم پول بدی…

1 year, 5 months ago

دنیا اومده بود.
چند روزی گذشت و من همچنان فکرم مشغول و مشوش بود.
یکی دوهفته بعد دوباره با شیوا رفتم بیرون. گفتم چه خبرا؟ گفت خواستگار داره و میخواد ازدواج کنه. گفتم به سلامتی کیه این داماد خوشبخت؟ گفت یه مهندس ساختمون که زنش سر زا رفته و الان یه دختر دو ساله داره. بهش تبریک گفتم و آرزوی خوشبختی کردم. گفت ای بابا چه خوشبختیی، اون از ازدواج اولم، اینم از اینکه باید زن یکی بشم که در واقع پرستار بچه ش میشم و بهم فهموند که برا پول طرف میخواد باهاش ازدواج کنه و بهش حسی نداره.
گفتم حیف شد اگه پسر میموندم خودم میگرفتمت تا آخرعمر باهم زندگی میکردیم. یه لحظه انگار تو سر هر دوتامون یه چراغ روشن شد! همدیگه رو نگاه کردیم و خندیدیم. گفت توهم به همون چیزی فکر می‌کنی که من فکر میکنم؟ گفتم آرررررههههه! و با جیغ و خوشحالی همدیگه رو بغل کردیم!
فرداش دو تایی رفتیم پیش پریچهر و نظرشو پرسیدیم. گفت از من چرا میپرسین؟ باید از آقا سعید بپرسید! ولی به نظرم بهترین کار همینه!
همین که پریچهر تایید کرد دلم آروم و خیالم راحت شد.
شب تو بغل سعید بودم و از پشت خودشو چسبونده بود بهم. گفتم سعید! تو این چند سال هیچوقت دلت نخواست من زن بودم؟ دلت نخواست کس بکنی؟
گفت چرا ولی من و تو اولش حرف زده بودیم و من گفته بودم همینجوری میخوامت. الآنم عشقم بهت نسبت به اون زمانها کمتر نشده که بیشترین شده. گفتم نظرت در مورد شیوا چیه؟ گفت خوب دختر خوبیه. رفیق خودته. گفتم نه منظورم اینه دلت میخواد باهاش ازدواج کنی؟
چشاش گرد شد و گفت عمرا! من که میگم عاشقتم. من که میگم میخوامت! تو دلم اصلا برای شیوا جایی نیست که. گفتم یعنی دلت نمی‌خواد بابا بشی؟! یه لحظه به فکر فرورفت. گفت اولویت اولم تویی نه بچه. گفتم من که هستم. تو هم دلت بچه میخواد! م
خانوم جون هم دلش نوه میخواد. فهمیدم ته دلش راضیه ولی خجالت می‌کشه بهم بگه. بدون اینکه منتظر جوابش بشم گفتم پس حله! اینم شیرینیش! و رفتم زیر لحاف و یه ساک پر تف براش زدم و برای اولین بار همه ی آبشو خوردم! بیحال مونده بود رو تخت که گفتم خیلی وقته کون ندادیا! گفت شما جون بخواه بانوی من! و زود شلوارشو درآورد.
منم شلوار و شورتمو درآوردم و رفتم جلوش. کیرمو زدم به صورتش که زودگرفت و کرد دهنش. همینطور که ساک میزد تیشرتمم در آوردم و رفتم پشتش. سوراخ کونشو یکم لوبریکانت زدم و سر کیرمو کردم توش. یه آخ گفت و خودشو جمع کرد. یه لحظه دلم براش سوخت. ولی واقعاً دلم میخواست بکنمش. آروم آروم کیرمو فرو کردم تو کونش و شروع کردم تلمبه زدن. کم کم سرعت تلمبه هامو بیشتر کردم و چند دقیقه بعد کیرم چند تا دل زد و کلی آب خالی کردم توکونش. کیرمو کشیدم بیرون و رفتم دستشویی کیرمو شستم و اومدم کنارش. نای تکون خوردن نداشت. بغلش کردم و ازش تشکر کردم و خوابیدیم.
نوشته: پریچهر

@dastankadearamesh

1 year, 5 months ago

پدرام یا پریچهر (۳)

1402/03/21
#شیمیل

چند روز از عروسیمون گذشت، تو این چند روز هر شب برای شام یا مامانم دعوتمون میکرد و یا مادرشوهرم. سعید خیلی خونگرم بود و با مامانم از هر دری حرف میزد، از خاطرات سربازیش می‌گفت و از ماجراهای شرکت تعریف میکرد. مامانمم باهاش راحت بود و دوستش داشت.
سعید دو تا خواهر داشت که هر دوشون ازش کوچیکتر بودن و ازدواج کرده بودن. وقتی می‌رفتیم خونشون باباش منو سر سفره کنار خودش می‌شوند و حسابی ازم پذیرایی میکرد و لوسم میکرد. خواهراش هم باهام خوب و مهربون بودن. مادرشم بیشتر از اونا.
مرخصی یک هفته ای سعید تموم و شد و رفت سرکارش و من موندم و خونه. خودمو با کارای خونه سرگرم میکردم و گاهی هم با دوستام میرفتم بیرون. البته من فقط یه دوست داشتم که اونم رازمو میدونست و بقیه دوستای شیوا (همون دوستم) بودن. چند سال از زندگی مشترکمون گذشت. همه چی خیلی خوب بود و من احساس خوشبختی میکردم. رابطه م با سعید عالی بود، یه پریچهر می‌گفت هزار تا پریچهر از دهنش می‌ریخت. دیگه کون دادن هم کاملا یاد گرفته بودم و مرتب بهش میدادم. یکی دو بار هم به اصرار خودش کونشو کرده بودم ولی زیاد برام لذت بخش نبود. کم کم مادر شوهرم داشت حرف بچه رو پیش میکشید و گاهی به شوخی و گاهی هم جدی ازم میخواست بچه بیارم. می‌گفت پس فردا سنت بره بالاتر دیگه اعصابت نمیکشه. مونده بودم چیکار کنم تا بعد اینکه دیدم دیگه خیلی بهم فشار میاد چاره ی منحصر به فرد رو در این دیدم که برم پیش پریچهر ( مشاور روانشناس) بعد از عروسیم دیگه کلا نرفته بودم پیشش. وقتی منو دید پاشد و بغلم کرد و لپمو بوس کرد که با این کارش کیرم طوری بلند شد که از شورت زنونه ای که پوشیده بودم زد بیرون و شانس آورم مانتوم بلند بود و تابلو نشد!
یکم خوش و بش و احوالپرسی کردیم و از زندگیم پرسید. گفتم همه چی مرتب و خوبه فقط یه موردی پیش اومده که نمیدونم باید چیکار کنم! گفت چه موردی؟ حرفای مادرشوهرم و جریان بچه و اینا رو تعریف کردم. گفت خوب این که کاری نداره. بهش بگو نازا هستی! گفتم میترسم بگم و دکتر معرفی کنن و همه چیو بفهمن. گفت: فعلاً همین حرفو بهشون بزن تا منم فکر کنم ببینم چیکار میشه کرد. فوقش میگیم خودت نمیتونی بچه رو تو رحم نگه داری و برات رحم اجاره ای میگیریم.
از مطب اومدم بیرون. حرفاش قانعم نکرده بود ولی یه حس امید و دلگرمی بهم داده بود.
نشستم تو ماشین و به فکر فرو رفتم. هی میخواستم استارت بزنم و حرکت کنم اما نمی‌دونستم کجا باید برم. فکرم خیلی آشفته بود که گوشیم زنگ زد. شیوا بود. گفت میتونم به یه بستنی دعوتتون کنم خانوم؟ با شنیدن صداش یکم حالم بهتر شد. باهاش قرار گذاشتم و رفتیم جاده ائل گلی یه بستنی خوردیم. شیوا خیلی دختر خوبی بود. بر عکس من که ساده و متواضع بودم اون خیلی پر شر و شور زبر و زرنگ بود و به قول معروف مار رو با زبونش از لونه میکشید بیرون. همین طور بود که راز منو از زیر زبونم کشیده بود. گفت ها چیه لیدی بوی؟ تو فکری؟ کشتیات غرق شدن یا کیرت از کار افتاده؟ خندیدم و گفتم میخوای رو تو امتحانش کنم ببینیم کار می‌کنه یا نه؟ گفت جوووووون حاضر جواب شدی! نه خوشم اومد! من که از خدامه! می‌دونی چند ساله حسرت کیر به دلم مونده؟
( شیوا قبلاً یکبار ازدواج کرده بود و جدا شده بود.) جریان بچه و اینا رو واسش تعریف کردم. رفت تولک، یه آه کشید و گفت سر خانوم بزرگ هم همین مسئله پیش اومده بود. گفتم چه مسئله ای؟ گفت که پدرش که ازدواج کرده زنش نازا بوده و مادرشوهره گفته بود یه زن دیگه براش بگیریم تا برامون نوه بیاره، که باباش مادر شیوا رو که شوهرش مرده بود گرفته بود و شیوا به

1 year, 5 months ago
1 year, 6 months ago

#رمان_زیرخواب
#پارت‌دویست‌هشتاد‌یک

اوا : اخه نمیشه که وقتی مردی غیرت داره یعنی ی حسی ب اون زن داره !!!!!!

ترانه : چند ماه دیگ همه چی تموم میشه اوا فقط نگران سوگلمم نگران اینم ک از دستش بدم من میمیرم بدون سوگلمم اگ مهران بخواد دوباره منو برگردونه تو اون زندگیی

از تصورشم پشتم میلرزه اوا من دیگه نمیخام

اوا : اروم باش گلم همه چیز درس میشه من مطمنمم رادین حمایتت میکنه نمیدونم چی میشه اخر این ماجرا اما من به بزرگی قلب رادین ایمان پیدا کردم محاله زنیو که چند وقت تو خونه ش بوده حتی بعد اینکه طلاقش بده هواشو نداشته باشه

اوا : اروم باش

ترانه : باشه عزیزممم

تو بخواب عزیزم منم برم شام رادینو اماده کنم الاناس ک بیادد

اوا : برو گلمم

ترانه : چراغ اتاقو خاموش کردمو درو بستمو و سمت اشپزخونه رفتم بعد شستن دستام چند مشت اب پاشیدم تو صورتمم ک از فکر و خیال بیرون بیام همیشه فکر از دست دادن سوگلمم منو داغون میکرد با صدای باز شدن در از فکر اومدم بیرون و یاد حرفای اوا افتادمم رادین بودنش امنیت میداد ب من بودنش ارامش میداد اینو خوب فهمیده بودمم

بوی ادکلن تلخش تو فضا پیچید عمیق نفس کشیدم ...

از اشپزخونه ک خارج شدم رادین داشت میرفت سمت اتاق نگاهم به هیبت و هیکل عضله ای مردونه ش افتادد. لب زدم

س سلام خسته نباشیدد

سر جاش وایستاد و روشو برگردوند

رادین : علیک

ترانه : دیگ چیزی نگفت سمت اتاقش رفت ..‌

We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 6 days, 2 hours ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 2 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

Ads : @IR_proxi_sale

Last updated 2 months ago