Abiznegar🔥 ‌آ‌بیزنگار

Description
« ‌آبیز » نوشهری است کهنسال اما باصفا
در شمال شرق خراسان جنوبی.

« آبیز نگار » از سال ۸۴ در بلاگفا و سپس در تلگرام فعال شد.

کسی که به ندای درونش گوش فرا دهد
نیازی به آواهای بیرون ندارد.
«امیرکبیر»
Advertising
We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 4 months ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 1 day, 16 hours ago

1 month ago

شبانگاهان؛ تا حریم فلک
چون زبانه کشد سوز آوازم
شرر ریزد بی امان به دل
ساکنان فلک ناله ی سازم

دل شیدا حلقه را شکند
تا برآید و راه سفر گیرد
مگر یک دم گرم و شعله فشان
تا به بام جهان بال و پر گیرد

خوشا ای دل بال و پر زدنت
شعله ور شدنت، در شبانگاهی
به بزم غم؛ دیدگان تری،… 
جان پر شرری… شعله ی آهی…

بیا ساقی تا به دست طلب
گیرم از کف تو؛ جام پی در پی
به داد دل ای قرار دلم
نوبهار دلم، میرسی پس کی...

1 month ago

چو بوی‌گل به نظرها نقاب نگشودم
بهار آینه پرداخت لیک ننمودم

خیال پوچ دو روزم غنیمت سوداست
به این متاع ‌که در پیش وهم موجودم

هزارخلد طرب داشتست وضع خموش
چها گشود به رویم لبی‌ که نگشودم

به رنگ سایه ز جمعیتم مگوی و مپرس
گذشت عمر به خواب و دمی نیاسودم

چوزخم صبح ندارم لب شکایت غیر
همان تبسم خود می‌کند نمکسودم

ز همرهان مدد پا نیافتم چو جرس
هزار دشت به اقبال ناله پیمودم

هوس بضاعت سعی از دماغ می‌خواهد
ز یأس دست و دلی داشتم به هم سودم

ز زندگی چه نشاط آرزو کنم یارب
چو عمر رفته سراپا زیان بی‌سودم

ز عرض جسم‌ که ننگ شعور هستی بود
به غیر خاک دگر بر عدم چه افزودم

توخواه شخص عدم‌گوی خواه بیدل‌گیر
در آن بساط‌ که چیزی نبود من بودم

1 month ago

داستانک

آسوده بخواب ، خیرالله!

-- « ملا خیر الله،سلام.
چه حال دَه ری ،برار؟
وخه که برِم به مچِّد،وقت نمازشِده!
آخون اذو دَده، وخه ، یالله!

تا دستِ تو ر بگیرُم...

-- نه ، شما برن،مه می یم!
برن ، قوم عزیز ، شما برن...»

این چند جمله نقل قول حاج عباس بود.

آن روز ظهر، ملا خیرالله روی زینه ی سرایش نشسته و پشتش را به دیوار تکیه داده بود.
آن مرد سالخورده چند سال قبلش در سانحه ای همسرش « کبری خانم » را از دست داده بود و تنها زندگی می کرد.البته با وجود اصرار فرزندانش نمی خواست سربارشان باشد.

ایشان در زمره مردان زحمتکش روستا بود و به اصطلاح با « اوله ی کفِ دست » ناشی از بیل و کلنگ و چارشاخ و تبر و....و بسختی رزق و روزی برای عیال و فرزندانش فراهم می کرد.آخه عیالوار بود از ملک و مال دنیا چندان سهمی نداشت و ناچار بود بیشتر برای دیگران کار کند و دستمزدی بگیرد.

ملاخیرالله ، درشت اندام ، قد بلند و پرانرژی بود .
یادم می آد در دوران کودکی ، می دیدم که گاهی عَلم کش روز تاسوعا بود.

حاج عباس نقل میکرد:

« شنیده بودم ملا خیرالله بیماره،
ولی آن روز ظهر که بسمت مسجد می رفتم روی پله دم در منزلشان نشسته بود و سیگاری هم لای انگشتاش.

خوشحال شدم ،وقتی دیدم که حالش بهتر شده و از خانه بیرون آمده.
چند دقیقه ای با او حال و احوال کردم و خواستم با هم بسوی مسجد برویم.
اما همراهم نیامد و انگار در خودش توانی نمی دید.»

در ادامه ی سخنش، حاجی، گفت :
« نماز را طبق معمول به جماعت خواندیم و بعد راهی خانه شدیم.
منزل ملا خیرالله نزدیک مسجد بود.

من زودتر از بقیه از مسجد خارج شدم و بسوی ملا خیرالله رفتم تا لحظاتی با وی بنشینم و...

دیدم همچنان روی پله نشسته و سرش را به دیوار تکیه داده !
خوابیده بود!
تنها بود !

کنارش نشستم و آهسته صدایش زدم:

«ملا خیرالله ، وخَزِن ، برن تی خونه د خو شِن ، و خزن!»

جوابی نداد ، بناچار دستم را گذاشتم روی شانه اش و تکانش دادم!

اصلا نفس نمی کشید! بدنش سرد بود،سرد سرد!
یکدفعه داشت می افتاد که بسرعت از جایم برخاسته او را بغل گرفتم...
و شهادتین را در گوشش خواندم.

یکی یکی نمازگزاران سر می رسیدند و جنجال شروع شد و من همچنان مبهوت، سر ملا خیرالله را روی زانوانم گذاشته کسی را دنبال پسرانش فرستادم.

به چهره معصوم و آرامش نگاهی انداختم و خاطرات زحمات طاقت فرسا و مرد افکن وی در باغ و کشتمان و بیابان و کوهستان و... در تابستان و زمستان و بهار و پاییز همچنان در خاطرم احیا می شدند و انگار هیچ فرصتی برای استراحت نداشت.
او اسوه ی زحمت بود تا بلکه دو پسرش بتوانند در شهر همپای سایرین درس بخوانند و برای خودشان « کسی » شده تا بقول خودش، در رنج و سختی کارهای فَعله گری « نفله» نشوند...»

حاجی در ادامه همزمان که چشمانش خیس شده بود :
« ملاخیرالله را اکنون و درین حال، آرام و راحت یافتم! »

....مردی که مخلصانه و بی ریا کلنگ میزد و زمین را می کولید ،
از کوه پشته ی کُنده می آورد
و در هوای داغ تابستان ، در دیمه زار دروگری می کرد
و پشته پشته گندم ها را جمع و بار الاغ کرده راهی خرمن،
زمین را شخم می زد،
نیمه های شب آبیاری می کرد،
خیلی مواقع هم خشت می زد،
کاهگل لگد میکرد،
گماری می رفت،
هیزم می کَند،
و هر گونه کار سختی که به وی می سپردند از عهده اش بر می آمد و با جان و دل ...

او دیگر اکنون آسوده تر از همیشه بخواب رفته است.
آسوده بخواب ، اسوه ی خلوص و زحمت!
آسوده بخواب!

بقول « بیدل دهلوی »:
«به رنگ سایه زجمعیتم مگوی و مپرس
گذشت عمر به خواب و دمی نیاسودم »

ملا خیرالله ، از آن نسلی بود که خود را فدای فرزندان کردند تا ...

... و تکرار نخواهند شد.

روانش شاد

#آبیزنگار
@abiznegar

1 month, 1 week ago

صبح نخستین روز هفته است و هوای نسبتا سرد پاییزی نوید بخش رسیدن زمستان .

صبح است و نوید مهربانی ...

ایکاش از فرصتهای کوتاه زندگی بهره کافی می بردیم.
دست کم ، بی هیچ هزینه ای ، مهربانی به دیگران را با زبان و سخن اهدا می کردیم.

عزیزان بقول حضرت حافظ ؛

صبح ست ساقیا،قدحی پر شراب کن
دور فلک درنگ ندارد ، شتاب کن ،ز
ان پیش تر که عالم فانی شود خراب
مارا ز جام باده ی گلگون خراب کن....
روزی که چرخ از گِل ما کوزه ها کند
زنهار کاسه ی سر ما پر شراب کن...

عزیزان دل
عمرتان دراز باد و پربار،
صبحتان بخیر و کامیابی

1 month, 1 week ago

زنگ تفریح!

آق معلم رو می کنه به دانش آموزاش:
بچه ها ، شما دلتون پاکه ، دعا کنین شاید بارون بیاد.

یکی از ته کلاس پا شد و گفت:
آقا اجازه ،اگه دلمون پاک و دعامون گیرا بود شما تا حالا صد دفعه رفته بودین زیر تریلی و ...!

1 month, 1 week ago

داستانی آموزنده از مثنوی معنوی

داستان موشی که در انبار نفوذ می‌کرد و گندم انباشته را می‌دزدید
یکی از معروف‌ترین داستان‌ها و حکایت‌هایی که مولانا در مثنوی معنوی بیان می‌کند، داستان موشی است که دیوار انبار را سوراخ می‌کند و وارد انبار می‌شود.

این موش، بسیار ماهر است و کلیه گندم‌های دهقان بیچاره را می‌دزدد. در این بین، دهقان چندان مراقب محصولات خود نیست و نمی‌داند که موش دارد ذره ذره انبار او را به یغما می‌برد.

ناگهان روزی دهقان وارد انبار می‌شود و می‌بیند که چیزی به خالی شدن انبار نمانده است.

او به فکر فرو می‌رود و دلیل کم شدن محصولاتش را بررسی می‌کند. در نهایت پس از جستجوی فراوان، سوراخ موش را می‌بیند و آن را با مصالح ساختمانی مسدود می‌کند.

از آن به بعد، دهقان هر چند وقت یکبار دیوارهای انبار را بررسی می‌کند تا دوباره گرفتار یک موش غارتگر نشود.

مولانا با زبان شیرین و مسحورکننده خود، این داستان را به زیبایی برای ما روایت کرده است:

ما درین انبار گندم می‌کنیم
گندم جمع آمده گم می‌کنیم

می‌نیندیشیم آخر ما بهوش
کین خلل در گندم است از مکر موش

موش تا انبار ما حفره زدست
و از فَن‌اش انبار ما ویران شده است

اول ای جان دفع شر موش کن
وانگهان در جمع گندم جوش کن

بشنو از اخبار آن صدر الصدور
لا صلوة تم الا بالحضور

گر نه موشی دزد در انبار ماست
گندم اعمال چل ساله کجاست

درس این داستان:

مدیریت نکردن خشم و سایر احساسات،
روابط ما را ویران می‌کند
یکی از رازهای ناکامی انسان که مولانا در کتاب مثنوی به آن می‌پردازد، ناتوانی در مدیریت احساساتی مانند خشم است.

گاهی مواقع ما برای بهبود روابط خود، کارها و تلاش‌های زیادی انجام می‌دهیم و می‌کوشیم که روابطی ارزشمند و عمیق با کسانی که دوستشان داریم، بسازیم؛ ولی با یک حرکت اشتباه، کلیه تلاش‌های خود را خراب می‌کنیم و ممکن است روابط خود را از دست بدهیم.

کسانی هستند که در رابطه با همسر خود واقعاً سنگ تمام می‌گذارند؛ ولی توان مدیریت خشم خود را ندارند.

بسیاری از این افراد، به راحتی به مرحله جدایی می‌رسند. ناتوانی در مدیریت احساسات می‌تواند روابط دوستانه ما را هم به نابودی بکشاند؛ بنابراین برای داشتن یک زندگی بهتر و هوشمندانه‌تر، بهتر است احساسات و تمایلات خود را مدیریت کنیم و شیوه‌ای درست و آگاهانه برای ابراز آن‌ها بیابیم."

1 month, 2 weeks ago

حرفی از هزاران

غلامحسین ساعدی پنجاه سال بیشتر نداشت که از دنیا رفت !
جلال هم فقط چهل و شش ساله شد و رفت.
شریعتی دو سال از جلال کمتر عمر کرد و ...

عجیب است!

چه انسانهای بزرگی از دست داده آیم آن هم در اواسط دوره ثمردهی!
این ذخایر ملی و نخبگان کمیاب ، اگر مثل بسیاری از سایر مردمانِ بی ثمر و وبال زمین، تا هشتاد ، نود سالگی زنده می ماندند فرهنگ و ادب ایرانی امروز بسیار غنی تر بود از آنچه که هست و شاید سرنوشت این ملت دگرگونه رقم خورده بود!

1 month, 2 weeks ago

امشب از شاعر عاشق ، فاضل نظری نیوش میکنیم:

در شب تیره‌ی خود چشم به ماهی دارم
جز تماشای تو از دور، چه راهی دارم؟

اشتباه تو دل از «اهل نظر» بردن بود
دلربایی تو اگر، من چه گناهی دارم؟

بی سبب نیست که اینقدر شبیهیم بهم
مثل گیسوی تو، من بختِ سیاهی دارم

من حبابم شب دیدار تو ای ماهِ در آب
سخنی با تو به اندازه‌ی آهی دارم

بازصد شکرکه میخانه‌آغوش تو هست
دست کم پیش تو ای عشق، پناهی دارم

1 month, 2 weeks ago

از صدای همایون

1 month, 3 weeks ago

82217-sa-371810399.mp3

We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 4 months ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 1 day, 16 hours ago