?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 7 months ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 9 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 5 months, 2 weeks ago
این سخن پایان ندارد ای جواد...! (۱۰)
مصطفی میگفت پیشِِ جبرئیل
که چنانکه صورت توست ای خلیل
مر مرا بنما تو محسوس آشکار
تا ببینم مر تو را نظّارهوار
سخن مولانا در اینجا نشستنِ رو در رو با محبوبِ دلدار است، نشستنی که در آن هیچ پرده و واسطهای نباید در کار باشد. چنین دیداری غایتِ قُصوای هر عشقی است، عشقی که عاقبت به دیدار و وصال نیانجامد آرامشی بر خاطر عاشق به ارمغان نخواهد آورد.
مولانا خود از مراد و مرشدش، شمس تبریز، آموخته بود که شوق محبوب چنان باید باشد که جز به دیدار نیندیشد.
او خواهان کنار زدن پرده است تا چشم در چشم دوست بدوزد:
پرده بردار و برهنه گو که من
مینخسبم با صنم با پیرهن
(مثنوی معنوی، دفتر اول)
قصهی پیامبر و جبرئیل در دفتر چهارم مثنوی معنوی یکی از دلاویزترین و فریباترین قصههایی است که مولانا آن را به شیرینترین و شیواترین وجه پرداخته است.
قصه از این قرار است که یک روز پیامبر از جبرئیل امین میخواهد که خود را چنانکه هست به او بنمایاند. جبرئیل طفره میرود و از ایشان میخواهد که این آرزو را از دل بیرون کند.
گفت: نتوانی و طاقت نبوَدَت
حس ضعیف است و تَنُک، سخت آیدت
زبانحال جبرئیل در این حال چنین است:
آرزو میخواه لیک اندازه خواه
بر نتابد کوه را یک برگ کاه
(مثنوی معنوی، دفتر اول)
اما پیامبر اصرار میکند و جبرئیل به ناچار اندکی از هیبت الهی خود را نشان میدهد و پیامبر از مهابت بیهوش میشود.
گفت: بنما تا ببیند این جسد
تا چه حد حس نازک است و بیمدد
چونکه کرد الحاح، بنمود اندکی
هیبتی، که کُه شود زاو مُندَکی
شهپری بگرفته شرق و غرب را
از مهابت گشت بیهُش مصطفا
جبرئیل در اینجا استعاره از عالم بیمنتهای غیبی است و حواس ظاهری پیامبر نمادی است از تنگنای جهان آب و گل؛ و مسلّم است که این دو باهم سنخیت ندارند.
طبق روایت قرآن موسای نبی نیز پس از آنکه کوه در اثر تجلّیِ حق مُندَک میشود(از هم میپاشد)، بیهوش به زمین میافتد( و خرَّ موسی صَعِقا- اعراف ۱۴۳).
اما این همهی قصه نیست. بخش دلاویز ماجرا از این به بعد رخ مینماید. جبرئیل از عالمِ جان به جهان جسم تنزل میکند و مصطفای مدهوش را در آغوش میکشد.
*چون ز بیم و ترس بیهوشش بدید
جبرئیل آمد در آغوشش کشید
آن مهابت قسمتِ بیگانگان
وین تَجَمُّش دوستان را رایگان
هست شاهان را زمانِ بر نشست
هَولِ سرهنگان و صارمها به دست...
باز چون آید به سوی بزمِ خاص
کَی بوَد آنجا مهابت یا قصاص؟
حلم در حلم است و رحمتها به جوش
نشنوی از غیر چنگ و نا، خروش
طبل و کوسِ هول باشد وقتِ جنگ
وقتِ عشرت با خواص آوازِ چنگ
هست دیوانِ محاسب عام را
وآن پری رویان حریفِ جام را
آن زره وآن خُود مر چالیش راست
وین حریر و رُود مر تعریش راست
این سخن پایان ندارد ای جواد
ختم کن، واللهُ اَعلَم بِالرَّشاد*
(مثنوی معنوی، دفتر چهارم، تصحیح استاد موحد)
مولانا در اینجا جهانی را وصف میکند که در آن بزم عاشقانه برپاست و دیگر خبری از هیبت و مهابت و هولِ سرهنگان و برق شمشیر و بانگ بَردابَرد نیست. هرچه هست لطف است و رحمت است و شربت اندر شربت است!
اینجا محفل خاص است، جز بانگ نای و آواز چنگ به گوش نمیرسد.
این جزای کسانی است که صادقانه بر درِ حق میکوبند و خواستار دیدار با جانِ جهان هستند.
اینک لحظهای فرارسیده است که رحمت دوست همه چیز را فرا گرفته است.
عجبا که گویا فقط خبر قهر او به ما رسیده است و از لطفش بیخبر ماندهایم. اما او -به تعبیر مولانا- نه آن قصّاب است که فقط خنجر بر گلوی میش کشد و رهایش کند.
نه که قصّاب به خنجر چو سرِ میش ببُرّد
نَهِلَد کُشتهٔ خود را، کُشَد آن گاه کشانَد
چو دَمِ میش نمانَد، ز دَمِ خود کُنَدش پُر
تو ببینی دمِ یزدان به کجاهات رسانَد
به مَثَل گفتم این را و اگر نه کرَم او
نکُشد هیچ کسی را و ز کُشتن برهانَد
(دیوان شمس تبریزی)
------------------------------------------
توضیحات:
الحاح: اصرار
کُه: مخفف کوه
مُندَک: منهدم شده
مهابت: بیم، عظمت
تجمّش: عشقورزی، دلربایی
زمانِ برنشست: زمان سوار شدن
هول: هراس، هیبت
صارم: شمشیر
کوس: طبل، دهل
چالیش: جنگ و جدال
رود: ساز و سرود
تعریش: چارطاق، سایبان، بزم عاشقانه
والله اعلم بالرشاد: خداوند به هدایت مردمان داناتر است.
@golhaymarefat
این سخن پایان ندارد، موسیا...! (۹)
مولانا در دفتر چهارم مثنوی قصهی موسی و فرعونیانِ قحطیزده را که به نفرین او گرفتار آمدهاند، به تفصیل، شرح و بیان میکند.
از مزارعشان برآمد قحط و مرگ
از ملخهایی که میخوردند برگ
عاقبت توبه میکنند و از موسی میخواهند که زمین خشک و لمیزرع را برایشان پر آب و علف کند. موسی دعا میکند و:
چند روزی سیر خوردند از عطا
آن دمی و آدمی و چارپا
چون شکم پُر گشت و بر نعمت زدند
وآن ضرورت رفت، پس طاغی شدند
چونکه مستغنی شد او، طاغی شود
خر چو بار انداخت، اسکیزه زند
آدمی همین است؛ وقتی کارش پیش رفت و گرفتاریاش بر طرف شد، همه چیز را فراموش میکند. مثل شخصی که یک لحظه میخوابد و خودش را در شهری دیگر میبیند و شهر خویش را به کلّی از یاد میبرد. انگار نه انگار که سالها در آن زیسته است:
سالها مردی که در شهری بُوَد
یک زمان که چشم در خوابی روَد
شهر دیگر بیند او پر نیک و بد
هیچ در یادش نیاید شهرِ خَود
همچنان دنیا که حُلمِ نایم است
خفته پندارد که این خود دایم است
تا بر آید ناگهان صبحِ اجل
وا رهد از ظلمتِ ظنّ و دغل
خندهاش گیرد از آن غمهای خویش
چون ببیند مستقَرّ و جای خویش
هر چه تو در خواب بینی نیک و بد
روزِ محشر یک به یک پیدا شود
آنچه کردی اندر این خوابِ جهان
گرددت هنگامِ بیداری عیان
(مثنوی معنوی، دفتر چهارم، تصحیح استاد موحد)
روایتی سخت اندیشهافروز از رسول خدا نقل است که فرمود: النَّاسُ نِیَامٌ فَإِذَا مَاتُوا انْتَبَهُوا (مردم در خوابند وقتی مردند بیدار میشوند.)
همانطور که شخصِ خواببین بعد از بیداری رؤیاهای خود را -کم و بیش- به خاطر میآورد، آدمی هم بعد از برخاستن از خوابِ مرگ اعمال و گفتار خودش را در برابر خود مجسم مییابد. و شاد از این که در موطن و خانهی اصلی و حقیقیاش مستقر شده است. و بسا که به غم و غصههایی که پیش از این در دنیا داشته است، خواهد خندید.
اما و هزاران اما! برخی هنگامی که از این خواب گران بیدار میشوند با وضعیتی عجیب دهشتناک مقابل میافتند: خود را در شکل و شمایل گرگهایی مییابند که بر اعضاء و جوارح خویش چنگ و دندان فرو میبرند و تکّه و پارهشان میکنند. اینها چه کسانی هستند؟ مولانا میگوید تویی که در پوستین این و آن میافتادی و یوسفصفتان را با زبان تلخ و گزندهات میآزردی، اینک در برابر خویشتنِ خویش ایستادهای:
از تو رُستهست ار نکوی است ار بد است
ناخوش و خوش، هر ضمیرت از خودست
گر به خاری خستهای، خود کِشتهای
ور حریر و قَز دَری، خود رِشتهای
(همان، دفتر سوم)
مولانا در اینجا به سخن مشهوری اشاره میکند که "خون نمیخُسبد" و تاوان و قصاص خود را میطلبد.
ای دریده پوستینِ یوسفان
گرگ برخیزی از این خوابِ گران!
گشته گرگان یک به یک خوهای تو
میدرانند از غضب اعضای تو
خون نخسپد بعدِ مرگت در قصاص
تو مگو که "مُردم و یابم خلاص"
این سخن پایان ندارد، موسیا
هین رها کن آن خران را در گیا
برمیگردد به داستان موسی و حریصان لذتجو؛ و میگوید اینها را رها کن تا چند روزی در میان علفزار دنیا خوش باشند. لحاف نعمت بر سرشان بکش تا در بیخبری فرو روند و آنگاه از خواب برخیزند که کار از کار گذشته است: شمع مُرده و ساقی رفته!
پس فرو پوشان لحافِ نعمتی
تا بَرَدشان زود خوابِ غفلتی
تا چو بجهند از چنین خواب این رده
شمع مُرده باشد و ساقی شده
(همان، دفتر چهارم)
‐-----------------------------------------------
توضیحات:
چونکه مستغنی شد او، طاغی شود: یادآور آیات ۶ و ۷ سوره علق؛ كَلَّا إِنَّ الْإِنْسَانَ لَيَطْغَى، أَنْ رَآهُ اسْتَغْنَى. (حقّا كه انسان سركشى میكند همين كه خود را بى نياز پندارد.)
اسکیزه زدن: چفتکپرانی کردن
حُلم: رؤیا
نایم: خفته، خوابیده
خَستَن: آزرده و مجروح شدن؛ خسته: زخمی
حریر و قَز: پارچههای لطیف، ابریشم
رِشتن: تافتن پشم و ابریشم
خو: خوی و عادت، خصلت
رده: گروه
@golhaymarefat
رنجهای انسانی
برخی را فقط برای مصاحبت و همسخنی آفریدهاند؛ اینکه برابرشان بنشینی و غمِ دل بنشانی. برخی دیگر را برای نظر کردن آوردهاند، کافیست که یک نظر نگاهشان کنی، دیگر چشم به چپ و راست نخواهی گرداند؛ چه گفتهاند"دیده از دیدار خوبان برگرفتن مشکل است".
برخی را هم فقط و فقط برای محبت آفریدهاند. اینان با بقیهی اصناف مردم تومنی هفت صنّار فرق دارند. جان و جنَم و جهانشان را با مهر و محبت و لطافت سرشتهاند. گویی روی سخن مولانا با همین طایفه است؛ آنجا که میگوید:
زان ازلی نور که پروردهاند
در تو زیادت نظری کردهاند
سیمون وِی (۱۹۰۹ -۱۹۴۳)، نویسنده و عارف فرانسوی، یکی از اینهاست. دختری به شکل روحِ آب و به صفا و یکرنگی آینه.
همو که نادیده گرفتنِ انسانها را بزرگترین گناه میشمرد؛ و میگفت: هر کس بتواند نسبت به انسانی رنجدیده شفقتِ بیشائبه نشان دهد، یقیناً واجدِ عشق به خدا و ایمان است (ر،ک: نامه به یک کشیش).
همو که در جنگ جهانی دوم در اعتراض به اشغال کشورش و برای همدردی با هموطنان گرسنهاش لب به آب و غذا نزد تا جانِ گرامی به پدر باز داد.
همهی رنجهای سیمونوی انسانی بود.
علیرضا نابدل (۱۳۲۳ – ۱۳۵۰)، شاعرِ تبریزی، یکی دیگر از این انسانهای جانبازِ محبتورز است. علیرضا شاعر بود، معلم بود، مهربان بود. و دانشجوی علم قضاوت بود- در دانشگاه تهران. با این که جوان بود اما جویای نام نبود و نانش را در نامش نمیجست. آن قدَر ذوق و استعداد داشت که شاعری نامآور شود، لیکن او دردی دیگر داشت، او آزادیخواه بود. آزادی و آگاهی دو بالِ پرواز شاعرِ مهرورز ما بودند. او نمیتوانست در برابر خودکامگی سکوت کند و تنها به سرودن شعر دل خوش دارد.
میگفت مرا برای جانفشانی در راههای محبت آفریدهاند. آن را به لفظ تبریزیان سروده است:
من محبّت یولّارینا
جان قویماغا یارانمیشام
در سحرگاه ۲۲ اسفند ۱۳۵۰ شاعرِ جانبازِ راههای محبت به همراه هشت تن از دوستانِ تبریزیاش که همگی از یاران و همراهان صمد بهرنگی بودند به جوخهی اعدام سپرده شدند.
@golhaymarefat
این سخن پایان ندارد ای عمو! (۸)
از کلیمِ حق بیاموز ای کریم
بین چه میگوید ز مشتاقی کلیم:
"با چنین جاه و چنین پیغامبری
طالبِ خضرم، ز خودبینی بَری"
موسیا، تو قومِ خود را هِشتهای
در پی نیکو پیی سرگشتهای
کیقبادی؛ رَسته از خوف و رجا
چند گردی؟ چند جویی؟ تا کجا؟
آنِ تو با توست و تو واقف بر این
آسمانا، چند پیمایی زمین؟
گفت موسی: "این ملامت کم کنید
آفتاب و ماه را کم ره زنید
میروم تا مَجمَعُ البَحرَین من
تا شوم مصحوبِ سلطانِ زَمَن
سالها پَرّم به پرّ و بالها
سالها چه بوَد، هزاران سالها
میروم، یعنی نمیارزد بدآن؟
عشقِ جانان کم مدان از عشقِ نان"
این سخن پایان ندارد ای عمو
داستان آن دَقوقی را بگو
(دفتر سوم مثنوی معنوی، تصحیح استاد موحد)
درد طلب و جستجوی اهل دل پیوندی ناگسستنی با جانِ مشتاقان دارد، و اگر بگوییم خلقِ عالَم همگی طالب نان هستند و مشتاقان طالبِ جان و جانان، اغراق نکردهایم.
عاشقِ مشتاق تا آن گاه که دیده به دیدار محبوب ندوخته است آرام و قرار ندارد، و بسا که پس از آن که گمان میکند به وصال رسیده است اشتیاقش افزونتر گردد. شاید از همین رو بود که سهراب سپهری، شاعر معاصر، میگفت " نه، وصل ممکن نیست، همیشه فاصلهای هست."
قصهی خضر و موسی هم که در قرآن آمده است نماد و نمونهای از چنین جستجو و درد طلبی است. و بحث در باب رازهای آن معرکهی آراء مفسران و عارفان اسلامی بوده است.
از آن میان مولانا جلالالدین بلخی توجه خاصی به این داستان دارد، و گویی ماجرای خود با شمس تبریز را در آینهی آن متجلی مییافته است.
از نگاه مولانا که عمرِ خود را سراسر در دردِ اشتیاق به سر آورده است*، انسانها یا فاقدِ یار هستند و باید به جستجویش برآیند، یا به یار رسیدهاند و طبعاً باید شادی کنند:
اگر تو یار نداری چرا طلب نکنی؟
وگر به یار رسیدی چرا طرب نکنی؟
(دیوان شمس)
-------------------------------------------
توضیحات
خضر: راهنمای گم گشتگان، و از اولیای الاهی است و عمر جاودان دارد.
بَری: پاک، پالوده
هِشتِهای: رها کردهای
نیکوپی: فرّخ پی، نیکبخت، خوشقدم
کیقباد: از پادشاهان پیشدادی و دارای فرّهی ایزدی
آفتاب و ماه را رهزنی کردن: مانع پرتو افشانی شدن، گمراه کردن، کار محال کردن
مجمع البحرین: در سورهی کهف به عنوان محلی که در آن موسی با عبدِ صالح(=خضر) دیدار کرد، یاد شده است. (وَإِذْ قَالَ مُوسَىٰ لِفَتَاهُ لَا أَبْرَحُ حَتَّىٰ أَبْلُغَ مَجْمَعَالْبَحْرَيْنِ أَوْ أَمْضِيَ حُقُبًا. آن گاه که موسی به جوانِ همراهِ خود[=یوشع] گفت: من دست از طلب برندارم تا به مجمع البحرین برسم یا سالها عمر در طلب بگذرانم.
مصحوب: مصاحب، یار و رفیق
زَمَن: زمین، روزگار
@golhaymarefat
این سخن پایان ندارد...(۷)
بُوالبَشَر کاو عَلَّمَ الاَسما بَگ است
صد هزاران علمش اندر هر رگ است...
چشمِ آدم چون به نورِ پاک دید
جان و سرِّ نامها گشتش پدید
چون مَلَک انوارِ حق در وی بیافت
در سجود افتاد و در خدمت شتافت
مدحِ این آدم که نامش میبرم
قاصرم گر تا قیامت بشمرم
این همه دانست و چون آمد قضا
دانشِ یک نهی شد بر وی خطا
کای عجب! نهی از پی تحریم بود؟
یا به تأویلی بُد و توهیم بود؟
در دلش تأویل چون ترجیح یافت
طبع در حیرت سوی گندم شتافت...
چون ز حیرت رَست، باز آمد به راه
دید بُرده دزد رخت از کارگاه
رَبَّنا اِنّا ظَلَمنا گفت و آه
یعنی آمد ظلمت و گم گشت راه
ای خُنُک آن کاو نکوکاری گرفت
زور را بگذاشت او، زاری گرفت
گر قضا پوشد سیه همچون شبت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت
گر قضا صد بار قصدِ جان کند
هم قضا جانت دهد، درمان کند
از کرَم دان این که میترساندت
تا به مُلکِ ایمنی بنشاندت
این سخن پایان ندارد، گشت دیر
گوش کن تو قصّهٔ خرگوش و شیر
(دفتر اول مثنوی معنوی، تصحیح استاد موحد)
قصّهی آدم ابوالبشر است که خداوند در روز ازل تاجِ کرّمنا بر سرش نهاد و سپس در او نگریست و از پیِ چنین کیمیاکاری و بدیعنگاری بر خود آفرین گفت؛ فتبارکالله احسنالخالقین!
آنگاه خداوندگارِ جهانیان نامها را بدو آموخت و سرّ سویدای او را به گوهری بس گرانسنگ آراست. و تابش نور همین گوهر پاک بود که ملایک را به تحسین و تعظیم او واداشت.
ذکرِ هنرهای بیحد و حصر چنین مخلوق باشکوهی، به تعبیر مولانا، نیازمند دهانی است به پهنای فلک تا بگوید وصف آن رشک ملَک.
مولانا که شاعری رازدان است و اهل اغراقهای ملالانگیز نیست، به اینجا که میرسد، میگوید:
مدح این آدم که نامش میبرم
قاصرم گر تا قیامت بشمرم
اما همین آدم با همهی دُردانگی و یگانگی، و بر رغمِ دانش و بینشی که داشت، فریب خورد. تأویل و توجیه راهش را زد و معنی یک نهی صریح را ندانست. خیالها بافت و با خود گفت "نکند این نهی از بابِ مجاز و کنایه بوده باشد؟" و همین تحیّرها و تردّدها و دو دله شدنها و میل به توجیه و تعبیر او را بسوی میوهی ممنوعه بُرد:
در دلش تأویل چون ترجیح یافت
طبع در حیرت سوی گندم شتافت
عاقبت قضای الهی کار خود را کرد و آدم و حوّا را از بهشت بیرون راند. پس از این بود که آنها به وخامت اوضاع پیبردند و از کرده پشیمان گشتند.
مولانا به اینجا که میرسد میگوید خوشا آن که به خطای خود اقرار کند و به دامن خدا پناه ببرد. چرا که قضای الهی اگر صد بار قصد جانت کند همو دستت را میگیرد و درمانت میکند.
میگوید اگر خدا تو را از راهزنان میترساند و هزار گونه هشدار میدهد و اِنذار میکند به این سبب است که دوستت میدارد و میخواهد تو را به سرزمین ایمنی برساند. آنجا که دست اهریمنان از تو کوتاه است و تو در جوار دوست به سر خواهیبرد.
?توضیحات
علّمالاسماء: پارهی آغازین آیه ۳۱ بقره؛ وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها...( خداوند همهى نامها [و حقایق اشیاء]را به آدم آموخت.
بَگ: عنوانی است که ترکان به ملّآکین و بزرگان و امیران میدادهاند.
دانشِ یک نهی: اشاره به جزء پایانی آیه ۳۵ بقره؛ لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُونا مِنَ الظَّالِمِينَ.(شما دو تن به این درخت نزدیک نشوید که از ستمگران خواهید بود!)
تأویل: در لغت به معنی بازگشتن است؛ یعنی آن چیزی که معنای کلمه به آن بازمیگردد؛ بازگشتن از ظاهر به باطن.
توهیم: به وهم و گمان انداختن؛ به غلط افکندن.
ربنّا انّا ظلمنا: اشاره به آیهی ۲۳ اعراف: "قالا رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَکونَنَّ مِنَ الْخاسِرِینَ" (گفتند: بارالها، ما بر خویش ستم کردیم و اگر تو ما را نبخشایی و به ما رحمت نکنی سخت از زیانکاران خواهیم بود.)
@golhaymarefat
ای یوسف خوشنام ما
شجریان
مشکاتیان
سکوت و سکون?
از پسِ روزها و هفتهها سکوت و خموشی میتوان پرده را کنار زد و قصهای آغازید؛ میتوان از یک صبح سِحرانگیز سخن گفت؛ از طلوع آفتابِ جان. یا سخن از یک زخم گفت، از یک زخم دیرین و خونچکان. میتوان از رود خستهای سخن گفت که از روزهای آغازین تاریخ راه افتاده است و از کوهها و دشتها و از دل حوادث بیشمار گذشته و اینک سنگینبار و حاملهوار خود را بسوی دریا میکشاند.
یا از یک روح سخن به میان آورد؛ از یک روح پیرِ سرد و گرم چشیده و آبدیده. از آن نوع روحهایی که پست و بلندهای فراوان پشت سر نهاده و در آتش دردها و داغها گداخته و پالوده گشته است.
حتی میتوان سخن از هیچ گفت، سخن از هیچ اما نه پوچ. پوچی همان بِه که در پوچی خود بپوسد و پست و زیر دست گردد.
لیکن سخن گفتن از "هیچ" دهانی به پهنای فلک میخواهد و شرحی که ورای حدّ تقریر است. حرف زدن از "هیچ" ادعای بزرگی است، چه آن که به غایتِ "هیچ" رسیده باشد در واقع به نهایتِ خویش و به باطن هستی دست یافته است.
رسیدن به غایتِ خلقت و دست یافتن به باطنِ جهانِ هستی البته نهایت خوشبختی و ابتهاج معنوی است.
و نتیجهی نیل به چنان مقامی چیزی است که میتوان از آن به سکون و آرامش و رَستن از خود و پیوستن به جانِ جهان تعبیر کرد؛ همان داستان رود خستهای که در آستانهی پیوستن به دریاست.
@golhaymarefat
شهید وطن ??
«در باب انعطاف و نرمی»
کژ باش و خشک مباش!
خشک گوید باغبان را کای فتی
مر مرا چه میبُری سر بی خطا؟
باغبان گوید خمش ای زشتخو
بس نباشد خشکی تو جرم تو؟
خشک گوید راستم من کژ نیَم
تو چرا بیجرم میبُرّی پیَم؟!
باغبان گوید اگر مسعودیی
کاشکی کژ بودیی تر بودیی!
مولانا
دفتر دوم
«ضعف موهبتی عظیم است اما قوّت هیچ است، هیچ. آدمیزاد هنگامی که به دنیا میآید ضعیف است و نرم. هنگامی که میمیرد سخت است و ناحسّاس. درخت هنگامی که دارد رشد میکند و قد میکشد نرم است و باانعطاف. ولی خشک و سخت که میشود میمیرد. سختبودن و قوّتْ مُلازمان رِکاب مرگاند. انعطافداشتن و ضعفْ جلوههای طراوتِ وجودند. آخر، آنچه سخت شده است هرگز ظفر نخواهد یافت.»
فیلم «استاکر»
اثرِ آندری تارکوفسکی
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 7 months ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 9 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 5 months, 2 weeks ago