ارزانسرای‌لیدی‌شیک(تک.عمده.همکاری)

Description
ارزانسرای لیدی شیک
ارسال از تهران
‌کانال کد مرسوله رضایت
https://t.me/rezaiat_lady_shiiiik

کانال بچگانه
https://t.me/Baby_shiiik

کانال حراجمون
https://t.me/harajijiii


آیدی جهت سفارش
@Niyan1398

شماره تماس
09913582268
Advertising
We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 3 months, 1 week ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

Ads : @IR_proxi_sale

Last updated 2 months, 3 weeks ago

3 days, 4 hours ago
***❣***شناسه : #44778

شناسه : #44778
نام : کیف کمربندی
جنس : چرم
رنگ بندی :  عسلی,  مشکی
سایز ها :  2215
قیمت : 275تومان
ارسال رایگان
1525

🌹بند بلند دارد
🌹کیفیت اصلی

3 days, 4 hours ago
ارزانسرای‌لیدی‌شیک(تک.عمده.همکاری)
3 days, 4 hours ago
ارزانسرای‌لیدی‌شیک(تک.عمده.همکاری)
1 week, 2 days ago

تقدیمتون ❤️

1 week, 2 days ago

قسمت هفتاد

گفتین خواهرشیم ولی مدرک نداریم. قبول. ولی خوب ظاهرا خواهرش نیستین.
فاطمه گفت : از وقتی خودمون رو شناختیم با هم زندگی می کنیم ..یعنی خواهر و برادریم دیگه.
نگاهی به من کرد و گفت : تو لعیایی ؟
  امید همه چیز رو به من گفته.یادم نیست گفت بار چندمش بود که دزدی کرده بود.
من نیم خیز شدم و گفتم : نه خیر آقا. امید دزد نیست تا حالام نرفته بود هیچ وقت همچین حرفی نمی زنه.
اونشب دفعه ی اولش بود.به قران مجید راست میگم.
فاطمه گفت : آقا رحم کن امید این کاره نیست..اون اقدس که ما باهاش زندگی می کنیم مجبورش کرد همین یکشب رفت.فکر می کرد ما رو از دست اون زن نجات میده.
حالا هر دو پیش اون مرد گریه می کردیم.
گفت : ناراحت نباشین جرمش سنگین نیست ولی خوب با یک گروه بوده که هم چاقو داشتن هم در حین ارتکاب جرم دستگیر شدن.
یک دادگاه تجدید نظر خودم براش در خواست کردم.تا خدا چی بخواد نمی زارم اینجا بمونه..
اون زمان من ده سال و امید دوازده سالش بود از در که اومد تو با هیجان نگاهی به من کرد و فاطمه هم اومد جلو و با دو دست چادرشو بلند کرد و ما دوتا رو بغل کرد.
لبخندی که حاکی از یک دل بودن و عشق بود ....بعد نشستیم و مدتی با امید حرف زدیم احساس می کردم اون عوض شده.
بزرگ شده یک طوری حرف می زد که انگار سر پرست و بزرگتر ماست می گفت : اصلا نگران نباشین من کاری نکردم فقط باهاشون بودم  در واقع جلو هم نرفتم ترسیدم و همون جا موندم اگر فرار می کردم حتی پلیس هم نمی تونست منو بگیره ولی چون کاری نکرده بودم همون جا موندم.
غصه نخورین زود میام دوباره ازتون حمایت می کنم ...روی قولم هستم از اون خونه شما ها رو می برم و از دست اقدس نجات میدم..
آقای عظیمی  گفت :راست میگه منم  تمام سعی خودمو می کنم  تا امید آزاد بشه.
ولی منو فاطمه دلمون قرار نگرفت ..وقتی ازش جدا شدیم تا خونه گریه کردیم.
یکماه بعد آقای عظیمی خبر داد که امید رو می بره پیش یک صاف کار ماشین تا کار یاد بگیره ..و اگر می خوایم می تونیم گاهی بریم و اونجا اونو ببینیم.
آدرس رو هم به ما داد.راهش زیاد دور نبود ..ولی ما صبح ها مدرسه بودیم و بعد از ظهر ها هم باید کار می کردم تا صدای اقدس در نیاد ..

1 week, 2 days ago

"در انتظارخوشبختی"

قسمت شصت و نهم
وقتی دست خدا رو ببینی هیچی تو این دنیا دیگه برات سخت نیست.
 به محض اینکه رسیدیم خونه آقا ناصر.
میترا به من و امید مُسکن زد ..در حالیکه هنوز می لرزیدم و اون منظره از جلوی چشمم نمی رفت. توی رختخوابی که برام پهن کرده بودن خوابیدم.کی فکر می کرد من همون شب به این  خونه برگردم.

سال ۶۹
هر چی منو فاطمه حرص و جوش می خوردیم اقدس خوشحال بود و بشکن می زد و همین طور که نشسته بود و بلند آواز می خوند.
اونشب  امید نیومد.
ساعت از نیمه گذشته بود و اقدس و سمانه خواب بودن و منو و فاطمه چشمون به در بود.دلم شور می زد.
تازه دلم نمی خواست امید دزدی کنه و تو این راه کشیده بشه.
سرمو گذاشتم تو دامن فاطمه که چهار زانو جلوی در نشسته بود و خوابم برد ..با روشن شدن هوا چشمم رو باز کردم دیدم فاطمه همین طور نشسته خوابش برده  و من هنوز تو بغلش بودم امیدم نیومده بود.
اون روز اقدس هم وقتی از خواب بیدار شد و دید امید نیست.
دلواپس شد از قیافه اش معلوم بود که استرس گرفته. با حرص رفتم تو صورت شو  گفتم : حالا خوب شد ؟ کار خودت رو کردی ؟ راضی شدی ؟ .اگر بلایی سر امید بیاد من می دونم تو..
گفت : هیچی نگو ..اگر امید رو گرفته باشن پای ما هم گیره.
میان همه ما رو می برن زندان ..فاطمه زود باش تو برو سر کار شما دوتام برین مدرسه ..منم میرم.
درِ خونه رو قفل می کنیم تا اگر کسی اومد ما خونه نباشیم .دیگه  ام خونه برنگردین  تا من خبر تون کنم.
فاطمه منو کشید کنار و یواشکی گفت  من نمیرم سر کار منتظر امید میشم ..اگر اومد بهتون خبر میدم ..نگران نباشین کسی به کار ما کار نداره اقدس  دلواپس خودشه.
من  و سمانه  هنوز عقلمون نمی رسید و سیاست های اقدس رو نمی شناختیم. برای اینکه همیشه یک چیزی تو آستین داشت.
باورمون شده بود و تمام روز منتظر بودیم پلیس بیاد و ما رو از تو مدرسه ببره..ظهر تا زنگ خورد هر دو آماده بودیم با سرعت دویدیم بطرف خونه.
تو راه یکی از پسرا رو دیدم منو صدا کرد و گفت کامی و امید رو گرفتن..پرسیدم مگه چیکار کرده بودن ؟
گفت : خبر ندارین ؟
دستبرد زدن به طلا فروشی زنگ خطر داشته پلس فورا اونا رو می گیره..هر دو شروع کردیم به دویدن تا به فاطمه خبر بدیم ولی داشت گریه می کرد و معلوم بود خودش می دونه.
اینکه امید نبود دردی بود جدا. اما اینکه هیچ کس رو نداشتیم که دنبال کارش بره و اصلا ببینه موضوع چیه درد بدتری بود ..
مدام سه تایی  فکر می کردیم که از کجا پیداش کنیم ؟
اقدس که بشدت ترسو هم بود حاضر نشد قدمی در این راه بر داره و ما مجبور شدیم به منصور رو بندازیم با اینکه اصلا دلمون نمی خواست.
اون مردِکوتاه قد و بد شکل که خیلی هم حیض و بد چشم بود ..یک بارم  از اقدس خواسته بود فاطمه رو بهش بده ..ولی امید مانع شد و کتک مفصلی هم به منصور زد.
ولی از ناچاری مجبور شدیم برای دیدن امید و خبر از وضعیت اون بهش رو بندازیم و بالاخره بعد از دوهفته تونستیم امید رو پیدا کنیم و وقت ملاقات بگیریم.
و منصور ما رو برد به کانون اصلاح تربیت.
اول ما رو بردن تو یک اتاق کوچیک و یک مرتبه یک مرد قوی و بلند قد که به نظرم زیادی بزرگ میومد وارد اتاق شد هر دو با ترس و خیلی مادب از جامون بلند شدیم.
با مهربونی گفت : بشینین بچه ها ..من عظیمی هستم مددکار اینجام ..و صندلی رو کشید و نشست روبروی ما و پرسید : در واقع چه نسبتی با امید دارین ؟
گفتین خواهرشیم ولی مدرک نداریم. قبول ..ولی خوب ظاهرا خواهرش نیستین.

2 weeks, 3 days ago

تقدیمتون ❤️

2 weeks, 3 days ago

"در انتظارخوشبختی"

قسمت سی

آب دهنشو قورت داد و گفت : این حرفای گنده تر از دهنت چیه می زنی.دم بریده ..موش من ..دختر بلای من..بابا جون. ببخش ما رو. واقعا ببخش. نباید اینطوری میشد ولی خوب  شد دیگه.باور کن به جون خودت قسم فقط به خاطر تو این کارو می کنم ..نمی تونم تو رو تنها بزارم ..از صبح تا وقتی برمی گردم خونه جونم به لبم میرسه.
راستش دلم براش سوخت.و از ته دلم قبول کردم که اون پروانه رو بیاره.
فردا بابا با یک زن اومد خونه.
من هر چی تو اتاقم بود آورده بودم تو هال و  مشغول بازی بودم  که در باز شد و اومدن تو.
یک زن خیلی قد بلند و لاغر با آرایش غلیظ و موهای بور و چشم های درشت و از حدقه بیرون زده ..و اصلا مهربون به نظرم نرسید.
با اینکه تا منو دید گفت : به به چه دختر قشنگی ..چقدر خوشحال شدم تو رو دیدم ..لعیا خانم درسته ؟
خودمو کشیدم کنار ازش خوشم نیومد. چندشم شد. دلم نمی خواست اون تو خونه ی ما زندگی کنه ...اصلا به نظرم کسی نبود که از من مراقبت کنه.
داد زدم نمی خوام بابا من  اینو نمی خوام.
بابا گفت : بی ادب نشو لعیا پروانه خانم مهمون ماست با ایشون آشنا بشی حتما خودت قبول می کنی که چقدر خوب و مهربونه. دویدم رفتم تو اتاقم و درو بستم و پشت در ایستادم در حالیکه قلبم تند می زد. بابا درو هل و داد اومد تو و گفت :  ازت انتظار نداشتم.. ما که با هم حرف زده بودیم بابا جون تو قبول کردی ..مگه نکردی ؟ خودت نگفتی بیار ؟
 سرمو انداختم پایین.
این بار نمی خواستم بابامو هم مثل مامانم از دست بدم.
گفتم: نمی خوام.چرا نمیفهمی من نمی خوام اون با ما زندگی کنه.
گفت : دختر بی تریبت آبروی منو جلوی پروانه بردی..اون زن اومده از تو مراقبت کنه اینطوری جوابش رو میدی ؟
بیا بریم معذرت خواهی کن.
گفتم : نمیام ..اینم مثل حسین آقا میشه  نمی زاره تو رو ببینم.
گفت : عزیز دلم ..اون با ما تو یک خونه زندگی می کنه..کسی نمی تونه تو رو از من جدا کنه.
به گریه افتادم و گفتم : مامانم هم همینو می گفت ولی ولم کرد.
گفت : تو بیا با ایشون آشنا بشو می دونم خودت میگی اشتباه کردی قول میدم ..اگر اونوقت دوست نداشتی رو چشمم به حرف تو گوش می کنم.
داد زدم ..آخه چرا زور میگی من نمی خوام اون زن بیاد تو خونه ی ما ...بابا به خدا قول میدم دست به هیچی نمی زنم مثل خانما میشینم تا تو بیای.بابا جون خواهش می کنم جون من، حتی هاچ رو هم نگاه می کنم.
دستمو گرفت و با غیظ یواش گفت : بهت میگم بیا احترام بزار الان در مورد تو چی فکر می کنه ؟ میگه لعیا دختر بد و بی تربیتی هست.
گفتم : هر چی میخواد فکر کنه من اونو نمی خوام. بعد منو کشید و مجبورم کرد جیغ بکشم ..عصبانی شد و از اتاق رفت بیرون. یکم بعد برگشت و با عصبانیت گفت : حالا راضی شدی ؟ رفته ..دیدی چیکار کردی ؟ اصلا من باهاش عروسی کردم تو مجبوری باهاش زندگی کنی. حالا خوب شد ..ولی یادت باشه اول به تو گفتم ازت اجازه گرفتم خودت موافقت کردی. مثل آدم بشین اینجا من میرم دنبالش میارمش این بار خواهش می کنم مراقب کارات باش بیا جلو و معذرت خواهی کن بزار ببینه تو دختر خوبی هستی. یکم گوشه ی اتاق ایستادم و با خودم گفتم. میرم پیش مامان, حسین آقا از این بهتره ..ازش بدم میاد.
بابا نتونست پروانه رو راضی کنه که بر گرده و اومد بالا و در حالیکه خیلی از دستم ناراحت بود گفت : کار خودت رو کردی ؟میرم برسونمش ,برگردم. این وامونده ها رو از وسط اتاق جمع کن ..خرس گنده شدی هنوز مثل بچه ها رفتار می کنی.
هر چی ملاحظه ی تو رو می کنم خودتو خر تر می کنی.
با احساس گناهی که داشتم حرف هایی که هیچوقت بابا به من نزده بود را شنیدم ..یک گوشه نشستم و فکر کردم.
دنیا اونطوری که تو کتاب های قصه نوشته بودن  خوب و عالی نیست ..یواش زیر لب زمزمه کردم...

لعیا مادر ندارد ..
 لعیا هیچ کس را ندارد ..
قاصدک نمی آید ..
دایی محسن نمی آید ..
مادر بزرگ غمگین است ..
بابا جون رفته ..
خونه سکوت و کور است.

بابا جیگر لعیا رو آتیش زد و رفت..و بدون اینکه قدرت حرکت داشته باشم اشکم صورتم رو خیس کرد.
وقتی صدای پای بابا اومد فورا رفتم تو اتاقم و درو بستم ..
اومد سراغم و با مهربونی گفت : بیا بیرون بابا ..اصلا هر چی تو بگی من همون کارو می کنم ..بیا ببینم دخترم,, لعیا جان ؟ بابا جون ؟
آهسته درو باز کردم و دستهامو بازگرفتم طرفش و با گریه گفتم بابا...ببخشید ..

2 weeks, 3 days ago

قسمت بیست و نهم

ولی با محبت بغلم می کرد و می بوسید بدون اینکه باهام حرف بزنه. ولی من می دونستم که برای آقا جون غصه می خوره و نگران  و چشم به راهه دایی محسن مونده. تا آخرای مرداد جنگ تموم شده بود ولی دایی محسن هنوز نیومده بود گاهی می گفتن اسیر شده و گاهی مفقود. تو خونه ی مامانی غوغایی از غم و اندوه به پا شده بود.
در حالیکه من واقعا معنای این کلمات رو درست نمی دونستم برای دایی غصه می خوردم و دلم بشدت می خواست اون برگرده انگار فکر می کردم با اومدن اونه که ممکنه دوباره شادی و خنده ی مامانی رو ببینم. دلم برای غصه خوردن اون می سوخت. صورتی که همیشه برق خاصی داشت و به آدم امید زندگی می داد حالا افسرده و نا امید باز خیره به در مونده بود  از قاصدک هم خبری نبود.
با نیومدن دایی محسن مامانی مریض شد. مرتب خاله اکرم و مامانم اونو می بردن دکتر و بیشتر حرفایی که با هم می زدن در مورد فشار خون و ریتم قلب مامانی بود. داشتم به این زندگی عادت می کردم.و به یاد حرف دایی ، فرصت می دادم.که یک روز بابا منو با خودش برد بیرون. از اینکه بهم محبت زیاد می کرد.خوشحال شده بودم به خصوص اینکه برام عروسک و لوازم مدرسه خرید.
کیف و جا مدادی و مداد رنگی و یک قمقمه  که خیلی دوست داشتم.
یکم حال و هوام عوض شد ..تو راه برگشت به خونه هم برام ساندویج گرفت که من عاشقش بودم.در حالیکه معمولا این کارو نمی کرد و می گفت : کالباس چیز خوبی نیست برای تو مریض میشی.
داشتم با اشتها می خوردم که گفت : لعیا ؟دخترم ..روزا خیلی تنهایی ؟ اذیت میشی ؟ می دونم بابا ..برای همین ...خوب، چون ... من همش نگرانتم ..باید یک فکری بکنم.
گفتم : نه بابا عادت کردم دیگه نمی ترسم بازی می کنم. پینو کیو نگاه می کنم ..سند باد ..هاچ زنبور عسل، تا تو بیای.
(ولی دروغ گفتم نمی دونستم چرا تحمل دیدن اون برنامه ها رو نداشتم و یک حال بدی می شدم وقتی هاچ دنبال مادرش می گشت یا سندباد دچار درد سر می شد ..و پینوکیو کارای بدی می کرد که برای خودش دردسر درست می کرد ، فوراً تلویزیون رو خاموش می کردم ..و به گریه میفتادم .... فقط می خواستم بابا نگران من نباشه )
گفت : می دونم عزیزم که تو دختر عاقلی هستی.
گفتم : از چشمم فهمیدی ؟
خندید و گفت : از چشمت از رفتارت از خانمیت ..که همیشه بابا رو درک کردی.ولی من بابای تو هستم دلواپس تو میشم. باید یکی رو بیارم ازت مراقبت کنه.
پرسیدم : عمه مینا ؟
 گفت : نه بابا جون عمه مینا داره مشهد عروس میشه.دیگه نمی تونه بیاد پیش ما ..یک خانم هست.. خیلی مهربون و با شعوره..می خوای اونو بیارم با ما زندگی کنه که تو تنها نباشی ؟
گفتم : مامانم رو بیار.
گفت: خودت می دونی  اون دیگه حامله شده می خواد برات یک برادر بیاره ..بهت که گفتم اون  نمی تونه بیاد ..هان؟ چی میگی؟بیاد ؟ 
گفتم : بابا تو که دیگه با مامان خوب شدی ..بهش بگو بچه ات رو ول نکن اینطوری دلش می سوزه و زود میاد.
آهی کشید و گفت : مامانت رو ول کن. در مورد این خانم حرف بزنیم ..هر چی دختر خوشگلم بگه همون کارو می کنم. می خوای اسمش رو بدونی ؟
با اخم گفتم : اسمش چیه ؟
گفت :  پروانه  خانم ..باور کن زن خوبیه ..وگرنه من نمیاوردم پیش تو عزیز دلمی ..جیگر گوشم رو دستش نمی سپردم، به من اعتماد داری ؟ بیارم ؟
گفتم : باشه بیار، از من نگه داری می کنه ؟ منو می فرسته مدرسه ؟ غذا درست می کنه ؟
گفت : درست مثل مادرت همون کارایی رو که اون می کرد پروانه هم می کنه.
با خوشحالی همین طور که ساندویچم رو گاز می زدم گفتم:  پس بیار.
بابا توام می خوای جیگر مامان رو بسوزونی ؟
با تعجب بر افروخته شد و پرسید : برای چی بابا این حرف رو زدی ؟
گفتم : آخه مامانم حسین آقا رو آورد ,  شما هم که می خوای پراونه  رو بیاری ..

3 weeks, 3 days ago
شناسه : #77384

شناسه : #77384
نام : مانتو بلند صدف
جنس : پشمی
رنگ بندی : سرمه ای صورتی, طوسی خط قرمز, طوسی روشن, قهوه ای, مشکی, نسکافه ای
سایز ها : فری سایز, فری سایز
قیمت : 399تومان
ارسال رایگان
👗قدحدودا 92
دورسینه 114
فری سایز (38_48)
قد آستین از یقه 67
دوربازو 40
دورباسن120
دور مچ 26
من ذوووق برا این مدل شیک و جذاااب🤩 حتی تو سرمای زمستون هم شیک پوش باش 😍 مخصوص خاص پسندا🥰 کیفیت جنس عاااالی و تضمینی تنخور بی نهاااایت شیک و زیبا😍👌

We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 3 months, 1 week ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

Ads : @IR_proxi_sale

Last updated 2 months, 3 weeks ago