ب. ب

Description
Advertising
We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 3 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

Ads : @IR_proxi_sale

Last updated 2 months, 4 weeks ago

1 year, 7 months ago

وقتی که به او پیشنهاد کردم که کاری برایش بکنم، خودش می‌گوید نه کسی را دارد و نه جایی را و اشکهایش سرازیر میشود.
حسین ف. دندانهای مصنوعیش را چند ماهی است به خاطر بدهی که به یکی از فروشندهای موادمخدر دارد، از او گرفته‌اند. پولی هم ندارد تا بدهی‌اش را صاف کند و دندانهایش را پس بگیرد. خیلی کم از اتاقش خارج می‌شود، یعنی رویش نمی‌شود.
حسن ب. با وجود اینکه سالهاست انجاست نه سیگار میکشد و نه معتاد شده. می‌گوید چند سالی است که میوه نخورده، چند سالیست که نتوانسته غذایی بپزد. مجبور است با همین غذای زندان سر کند. راستی نگفتم چرا سیگاری نشده، مغرور است، حاضر نیست دستش را برای سیگار نزد کسی دراز کند. پولی هم ندارد تا سیگار بخرد.
جوانانی مانند ب. م. ت. س. که تعدادشان زیاد است در سن نوجوانی اینجا آمده‌اند. برای تهیه مواد، قرص یا خرجشان مورد سواستفاده جنسی قرار میگیرند. به هر کاری تن می‌دهند، مانند یک تیکه گوشت از این اتاق به اتاق دیگری پرت می‌شوند. حتی رویشان شرط بندی می‌کنند. جوانانی که پژمرده شده‌اند. نمی‌دانم چه بگویم، بغض گلویم را گرفته، بقیه را تصور کن.
محمود رحیم و … که سال به سال کسی به ملاقاتشان نمی‌آید. روزهای سه‌شنبه از اتاق خارج نمی‌شوند. قرص خواب می‌خورند و می‌خوابند تا دلشان هوای زن و بچه و برادر و خواهر نکند. روزهای سه‌شنبه چشم خیلی‌ها اینجا سرخ سرخ است. یا کسانی که با خواهش و التماس از تو صدتومان کارت تلفن می‌خواهند تا از خانواده خبری بگیرند. که قرار است شاید چند هفته یا چند ماه دیگر به ملاقاتشان بیایند یا از بیماران هپاتیت یا( ….صدا نامفهوم) یا از چهار شنبه‌های آخر هر ماه که قصاصی ها را برای حکم می‌برند.
کیانوش ر. اکنون در قید حیات نیست. در روز قصاص از او خواسته بودند، که از شاکی پرونده خواهش و التماس کند تا او را ببخشد. اما فقط از آنها معذرت‌خواهی کرده بود و گفته بود خواهش می‌کنم هرچه زودتر حکم را اجرا کنند. بقول خودش نمی‌خواهد دوباره به آن جامعه برگردد. گفت بود این زندگی خفه‌ام می‌کند.
ر.ش. نه سال است در زندان به سر می‌برد، منتظر رضایت شاکی است. پدر و مادرش را در طول حبس از دست داده و زنش بعد از یکسال از حبس او طلاق گرفته و جدا شده. برای تهیه خرج زندان کار نظافت سالن را انجام می‌دهد.
یوسف ت. همه آرزویش این بوده که دخترانش را در لباس عروسی ببیند. دخترانش شوهر کرده‌اند. او نتوانسته حتی به مرخصی برود، جون او در بند پنج است. بند پنج یعنی محروم از همه مزایا.
قدیر س. زنش در زندان زنان حبس می‌باشد، بچه‌شان در پرورشگاه است. ماهی یک بار او را به دیدن پدر و مادرش می‌آورند. می‌گوید ما را نمی‌شناسد، به مددکار میچسپد… اشکهایش سرازیر میشود. می‌گوید خسته شده دوست دارد بچه‌اش او را پدر صدا کند، نه اینکه مانند یک غریبه با او رفتار کند.
هر روز با دیدن این مناظر زندگی می‌کنم، هر روز صدای در اتاقم به خاطر چند حبه قند به صدا در می‌آید. چند حبه قند داری؟ یک قاشق چای خشک داری؟ صد تومان کارت تلفن داری؟ یک نان داری؟ یک گوجه داری؟ یک سیب‌زمینی، یک نصفه پیاز، یک نخ سیگار؟
خدایا اینجا کجاست؟!
خودم را با روزنامه‌ها سرگرم می‌کنم تا برای ساعتی هم شده از این فضا ذهنم خارج می‌شود. ولی در ذهنم به دنبال علت این بدبختی‌ها میگردم که کلمات اصولگرایی، عدالت محوری،اصلاح‌طلبی، دولت خدمتگذار، سهام عدالت، قیمت نفت، قیمت دلار، جلوی چشمانم رژه می‌روند و من به زمین و زمان بد و بیراه می‌گویم.

-فرزاد کمانگر
زندان رجایی شهر
بند پنج

1 year, 7 months ago

در زندان رجایی شهر از بند دو به بند پنج منتقل شدم، تا چند روز مات و مبهوت از جایی که تبعید شده بودم، سالن بند را بالا و پایین می‌گشتم. انواع و اقسام مواد مخدر، دعواهای دست جمعی، قمه، چاقو، شمشیر، آدمهای سرخورده و … منظره مقابل چشمانم بود. در همان ابتدای امر با پنج نفر هم خرج شدم. چهار نفر به جرم قتل و یکی هم به جرم سرقت مسلحانه. در بدو ورود یکی از این پنج نفر با شنیدن اینکه من زندانی سیاسی هستم، مرا به گوشه حسینیه برد، مرا هم خرج خودشان کردند.
روزهای اول فضای بند بسیار آزارم می‌داد، می‌خواستم هرطور شده از بند پنج، بند بیماران عفونی، بند منتظران قصاص و اعدام، بند فراموش شدگان زمین بروم. ولی کم کم روابطم با زندانیان صمیمی‌تر و عمیقتر شد. با چند نفر ورزش صبحگاهی می‌کردیم، عصر در مورد مسائل روز بحث و گفتگو می‌کردیم و در هر فرستی به پای درد دل آنان می‌نشستم. گاهی چند ساعت یکی از مصیبتهای خودش و خانواده‌اش میگفت و اشک می‌ریخت. عده‌ای از قدیمی‌ها هم از زندانیان سیاسی قبلی یاد می‌کردند، کسانی که قبلا آنجا بودند و حالا نیستند و خاطره‌هایی آنان برای من بازگو می‌کردند. از شعرها و سرودهایی که از آنان یاد گرفته بودند، برایم می‌خواندند.
بارها از زنده یاد حجت زمانی و دیگران صحبت می‌کردند. حضور حجت در آنجا پررنگ بود. تازه فهمیدم احترامها و سلامهای چپ و راستی که به من می‌شد، دلیلش چه بود. کم کم با فضا و آدمهای ساکن آن بند آشنا شدم که مثل آدمهای دیگر زندگی می‌کردند، مسواک می‌زدند، غذا می‌خوردند، فقط اینها دانسته یا نادانسته مرتکب جرمی شده بودند و الان سالها بود و روزها بود که منتظر چوبه‌دار و مرگ بودند یا سالها از حبس کشیدنشان گذشته بود و سالهای دیگر نیز باید می‌ماندند. بند پنج برایشان بن‌بست دنیا بود. گاهی آنچنان وضعیت آنان چنان مرا تحت تاثیر قرار می‌داد که فراموش می‌کردم من هم یک زندانی اعدامیم، با این تفاوت که امیدی خود به رهاییم نیست، دست هر اشک از چشمان من می‌سترد.
نتوانستم از واقعیات و شرایط حاکم بر بند پنج فرار کنم. با خودم گفتم من یک زندانی سیاسی‌ام که نابرابری‌ها و ناملایمات جامعه مرا به اینجا کشانده و این زندانیان بخشی از مردم همین جامعه یا در واقع قربانیان آن بودند، پس باید با آن بمانم، احساس می‌کردم باید اینجا سیقل می‌خوردم. بند پنج جایی بود که باید صاف می‌شدم، تصفیه می‌شدم و خودم را پیدا می‌کردم. اینجا بخشی از ویرانه‌ای بود که جامعه نابرابر ما ، پایه‌های خود را روی آن بنا نهاده بود، پس باید می‌ماندم و خودم را در بین همین آدمها پیدا می‌کردم. مگر نه اینکه گفته‌اند گنج را درون ویرانه‌ها باید جست.
آزار دهنده‌ترین بخش زندگی دوزخیان روی زمین این بود که جامعه، سیستم قضایی، زندان، شاکی همه و همه آگاهانه دست به دست هم داده بودند تا این قسم از آنها را که قربانی شرایط جامعه بودند و ناآگاهانه مرتکب جرمی شده بودند، بسوی مرگ سوق دهند. از مددکار و روانشناس زندان گرفته تا بهداری و مامور زندانی، این انسانها به دیده‌ی … می‌نگریستند.
روزانه دهها تابلت شیشه به معتاد و غیر معتاد داده میشد. دهها ورق قرص آرامبخش خرید و فروش می‌شد و مقادیر بالاتر از کیلو موادمخدر وارد بند میشد تا همه در شرایطی غیر از شرایط واقعی قرار بگیرند. تا به قول بعضی‌ها حبس کشیدن برایشان آسان شود و نفهمند چه بر سرشان آمده. اینگونه مرگ تدریجی را تحمل کنند، تا روز یکشنبه یا چهارشنبه آخر یک ماه اسمشان را بخوانند و آخرین گام را به سوی مرگ بردارند. روزهای دوشنبه و روز قبل از اجرای حکم قصاص، با روشن شدن بلندگو سکوت عجیبی بر سالن حکم‌فرما می‌شد، چون همه می‌دانند اگر بیرون بروی برای اجرای حکم است، یعنی نوبت تو شده.
جهان را به بهانه بهداری رفتن صدا زدند، جلو در متوجه می‌شود قرار است به انفرادی رفته و حکم قصاص او اجرا شود. در فرصتی از دست آنها فرار می‌کند و مامورها به دنبال او. از کنارم گذشت مرا گرفت، کلمه نگذار نگذارید او، توقع را متوجه شدم. بعد دوباره او را گرفتند و اینبار آرام فقط به صورت تک تک ما نگاه می‌کرد. از کنارم گذشت. شاید بد نباشد تعدادی از آنها را به شما معرفی کنم.
(در حاشیه خواندن نامه از تلفن: “خوب آنها رو مجبور بودم برگ برگشو قایم کنم براتون میخونم“)
ارسلان ت. قدیمی‌ترین زندانی رجایی شهر، هیچگاه اسمش را از بلندگو نشنیده‌ام. پیرمردی که به سختی راه می‌رود، هیچ‌کس با او کاری ندارد،بیش از بیست و پنج سال است به جرم قتل در زندان بسر می‌برد. او را نبخشیده‌اند، همین گونه مانده، هیچکس را ندارد. کسی به ملاقاتش نمی‌آید، کسی را هم ندارد که به او تلفن بزند. اگر هم داشته دیگر فراموشش کرده‌اند. حالا فقط یک کفیل یک شناسنامه می‌خواهد، کسی که او را با خود ببرد

1 year, 10 months ago

پروست در اردوگاه محسن آزرم همین‌قدر یادم است که آن روز برفی بود و روز در سفیدی این برف روشن‌تر بود. سه روز بعد داشتم برمی‌گشتم و تازه گذرم به کتاب‌فروشی‌ای افتاده بود که هر روز با خودم عهد می‌بستم سری بهش بزنم. ساعت احتمالاً یازده و نیم بود وقتی دوستم اشاره…

1 year, 10 months ago

پروست در اردوگاهمحسن آزرمهمین‌قدر یادم است که آن روز برفی بود و روز در سفیدی این برف روشن‌تر بود. سه روز بعد داشتم برمی‌گشتم و تازه گذرم به کتاب‌فروشی‌ای افتاده بود که هر روز با خودم عهد می‌بستم سری بهش بزنم. ساعت احتمالاً یازده و نیم بود وقتی دوستم اشاره کرد آن‌جاست و با دستش سردر کتاب‌فروشی را نشان داد که نوشته بود شکسپیر اند کامپانی. درست همان بود که در پیش از غروبِ لینک‌لیتر دیده بودم؛ جایی که جسی در پاسخ آن‌ها که ‌پرسیدند رمان تازه‌اش را بهتر است به چشم اتوبیوگرافی نویسنده‌ی جوان ببینند یا مموآری در قالب رمان، توضیح داد که بخشی از زندگی ‌هر نویسنده‌ای حتماً سر از داستانش درمی‌آورد، یا سر از هر آن‌چه روی کاغذ می‌آورد و نویسنده حتماً راهی برای کنار گذاشتنش پیدا نمی‌کند.

آن روز، در برفی که منطقه‌ی پنج پاریس را سفیدتر از بقیه‌ی شهر کرده بود، چشمم فقط به شکسپیر اند کامپانی بود و چند دقیقه بعد که پا گذاشتم در کتاب‌فروشی درجا نفسم بند آمد از سکوتی که هیچ شباهتی به کتاب‌فروشی‌های قبلِ این نداشت. در سکوت چشمم روی قفسه‌ها می‌لغزید که هر کدام برچسب کوچکی کنارشان چسبیده بود و خبر می‌داد رمان‌های فرانسوی این ردیف‌اند و رمان‌های امریکایی ردیف پایین. چشمم ناگهان به برچسب ناداستان افتاد. پس این‌جاست. و همین‌طور که داشتم دنبال کتاب تازه‌‌ی جف دایر می‌گشتم و اسمش همان لحظه از یادم رفته بود چشمم افتاد به کتاب کوچکی که روی عطفش نوشته بود زمان ازدست‌رفته. نویسنده‌اش اصلاً آشنا نبود. جوزف چاپسکی؟ یوزف چاپسکی؟ شاپسکی؟ کزاپسکی؟ چه‌طور می‌خوانند اسمش را؟ صد و بیست و چند صفحه بیش‌تر نبود و روی جلدش دست‌خط کسی بود که نمی‌شناختم. نوشته بود درس‌گفتارهای نویسنده است در اردوگاه‌های شوروی. پروست در اردوگاه؟ کتاب را برداشتم و آرام رفتم طرف یکی از آن صندلی‌هایی که خالی بود. کتاب برای من که تا آن روز رمان پروست را فقط ورق زده بودم چه می‌توانست داشته باشد؟ با خواندن این کتاب کوچک ممکن است ترسم از خواندن پروست بریزد؟ نشستم به ورق زدنش و تماشای دست‌خط‌های دیگر و نقاشی‌های توی کتاب و با این‌که باید حواسم به ته‌مانده‌ی پول‌های توی جیب می‌بود و حساب دودوتا چهارتای سفر را نگه می‌داشتم زمان ازدست‌رفته را هم کنار کتاب‌های دایر و برجر و سانتاگ و استاین گذاشتم روی میز صندوق‌دار و دست‌پر آمدم بیرون.

باقی متن +| تاریکجا |

Telegraph

پروست در اردوگاه

همین‌قدر یادم است که آن روز برفی بود و روز در سفیدی این برف روشن‌تر بود. سه روز بعد داشتم برمی‌گشتم و تازه گذرم به کتاب‌فروشی‌ای افتاده بود که هر روز با خودم عهد می‌بستم سری بهش بزنم. ساعت احتمالاً یازده و نیم بود وقتی دوستم اشاره کرد آن‌جاست و با دستش سردر…

[**پروست در اردوگاه**](https://lettertocinema.com/1401/11/09/%d9%be%d8%b1%d9%88%d8%b3%d8%aa-%d8%af%d8%b1-%d8%a7%d8%b1%d8%af%d9%88%da%af%d8%a7%d9%87/)**محسن آزرم**همین‌قدر یادم است که آن روز برفی بود و روز در سفیدی این برف روشن‌تر بود. سه …
1 year, 12 months ago

محمد مرادی، محمد مرادی. احتمالا تا روزها اسمت را زمزمه کنم. پیام ویدیوئی آخرت را توی تویتر دیدم و بی اختیار به حیاط رفتم. درست مثل روزی که خبر مرگ عزیزی را چند سال پیش به من داده بودند، آن موقع به زیرزمین دویدم، انگار زلزله آمده باشد و غریزه تو را به جایی ببرد. در را بستم و به تاریکی زل زدم. حالا به حیاط رفتم و به میان باغ شلخته و درختهای عریان. سال نو است. اینجا مردم دارند آتش بازی می‌کنند. آسمان نور افشان است، صدای ترقه همه جا هست.

سی و یک سالم شده و من هم روزی میمیرم. همه روزی می‌میرند، حتی اگر از دید جمهوری اسلامی موجه ترین شهروند باشند، پاک و بدون جرم و بدون رد پا. 

به رود و آب و اختناق فکر میکردم و اسمت توی ذهنم مرور میشد. پیامت چه بود؟ که زندگی خفت بار آنقدرها هم ارزش ندارد؟ یا این که زندگی با عزت آنقدر عزیز است که می‌شود برایش هر کاری کرد؟ به گمانم پیامت به من رسید، به هر آن کس که باید هم خواهد رسید. 

چگونه می‌شود به آنکسی که می‌رود اینسان، 
سنگین، صبور، سربلند، 
فرمان ایست داد

2 years, 3 months ago

بلایی که بر سر امیالمان آورده‌ای اینگونه شکوفاست. انفجار خشم و نفرت و انزجار و ... هلهله‌ی امید. هر واقعه‌ای ضعیف‌ترت خواهد کرد و از سیل وقایع به ضرب چماق و گلوله نمی‌توانی کاست. این دفعه با تمام دفعات فرق می‌کند و اگر -زبانم لال- این دفعه نشد، دفعه بعد! چرا که رخداد شکل گرفته است و نشانه‌های زوال از در و دیوارت می‌بارد. خیل نومیدان به خوبی می‌دانند که "همواره برای نومیدان است که امید به وجود آمده". با زنان درمی‌افتی؟ با مادران؟ گورت را گم کن از این سرزمین!

2 years, 7 months ago

داشتیم فوتبال بازی می‌کردیم. از شش سالگی وقتی هنوز این اقبال را داشتیم با هم‌بازی های دختر مهم‌ترین هیجانات و احساسات درونی را کشف و تجربه کنیم این اولین بار بود که این اتفاق تکرار می‌شد. در آستانه سی و چند سالگی وقتی موهای شقیقه سفید شده و احساسات و غرایز طبیعیِ با لباس بیگانه که دلش تن می‌خواهد و با شهر و ساختمان بیگانه که دلش کوه و در و دشت می‌خواهد و با دین و مدرسه و سربازی بیگانه که دلش عشق میخواهد حالا کنار دخترها و پسرهای قشنگ که فوتبال بازی می‌کردند مثل گل پژمرده‌ای بود که خاکش را عوض کرده‌اند. هوا بهاری بود و حواسم بود از زیباییهای اردیبهشت که این طرف و آن طرف و در جایگاه تماشاچایها و بازی‌های کناری می‌دیدم غافل نشوم. انگیزه بالایی داشتم و مغزم دستپاچه سعی می‌کرد ماحصل میلیونها سال حیله‌ی تکامل را به‌کار بگیرد و قدرتمندترین شوتها و ظریف‌ترین دریبل‌ها را خلق کند که بهترین موقعیت‌های گل را ایجاد کند و تحسین همگان را برانگیزد. اما چون مغز آرایشی دارد و این بی‌شمار نورون به طریق خاصی به هم متصل‌اند و این اتصالات آنقدرها هم که باید منعطف و قابل تغییر نیستند و توی یک روز حتی با خالص‌ترین انگیزه هم نمی‌شود به آرایش بهینه‌ای که عضلات پا را وا میدارد در نهایت هماهنگی با چشم و جاذبه و حرکت و نیروهای دیگر به محیط واکنش دهد دست یافت، اغلب نتیجه نا امیدکننده می‌شد و ترجیح می‌دادم با ترفندهای دیگری فداکارانه توی دروازه بایستم یا دلیرانه نگذارم کسی از خط دفاع رد شود.

فوتبال تمام می‌شود و نفس زنان و خیس از عرق لباسهایمان را عوض می‌کنیم و برای نوشیدنی جایی می‌رویم. راک و کترین ماه پیش توی فوتبال با هم آشنا شده‌اند و حالا دارند مقدمات رفتن به خانه مشترک را فراهم می‌کنند. همه چیز از قبل مهیاست. آپارتمان بدون اتاق کوچکی پیدا کرده‌اند و هفته دیگر به آنجا نقل مکان می‌کنند. هزینه‌هایشان نصف می‌شود و در مجموع تجربه‌ی بامزه‌ای است. خودشان اینطور می‌گویند. خوب حالا از من می‌پرسند؛ میخواهند در مورد ایران بشنوند و من دنبال نقطه‌ی آغاز درستی می‌گردم که از ایران بگویم. شمشادهای اطراف زاینده رود، متروی تهران یا "سه بانوی زیبای سرزمینم" که برای کسب جایزه‌ی جشنواره‌ی کن با هم به رقابت می‌پردازند.

ب. ب

2 years, 8 months ago

قرار بود شب همه‌گی به خانه ی ژولی و ارون برویم. با الهام وعده کردیم که سر ساعت شش آنجا باشیم. وقتی به خانه رسیدم هنوز چهل دقیقه‌ای وقت داشتم. گرسنه بودم و افسردگی طوری بر من غالب شده بود که از حالت فکری گذشته بود و وجهه‌ی فیزیکی پیدا کرده بود. پوست صورتم مرده بود و نفسم سنگین بود. نیم ساعت وقت داشتم که سر و شکل قابل عرضه‌ای به خودم بگیرم. اما هیچ کاری نتوانستم انجام دهم جز آن که خودم را روی تخت بیندازم و عذرم را برای بدقولی‌ام بخواهم. هوا ابری بود و اتاق تاریک. از کنار پرده، درخت توی حیاط را میدیدم که به شهر اشراف داشت. دریا پیدا بود و منظره‌ی خانه‌های قدیمی با شیروانی‌های سرخ توی هوای بارانی که گوشه‌ای از شهر توی هم چپیده بودند چه عجیب بود. درختهای سبز از بین خانه‌ها بیرون آمده بود و کوه‌های پشت شهر همگی سبز بودند. گوشه‌ی چپ، ساختمانها و مجتمعهای مدرن جمع شده بودند و تابلوی کوچک مکدونالد مثل یک قارچ از میانشان روییده بود. هیچ‌کدام را نمی‌فهمیدم.

آنقدر از خودبیگانه نبودم که نفهمم چه چیزی من را به این روز انداخته، اما وقتی کالبدت را روح مریضی تسخیر می‌کند باید با مدارا با آن گفت و گو کنی. گفت و گویی که مصالحش را در اختیار نداری، چون زبانت بیمار و ضعیف و گمراه است. اندیشه‌های جدید به خورد آن نداده‌ای، سیزف که نه، مثل قاطر مستی که به مکر خدایان حریص تمام سرگذشتش بالا رفتن از کوه‌ها باشد فقط به آن قهوه و بار بیهوده داده‌ای، که سرمست بالا برود و به قله‌های دیگر رهسپار شود.

از این مکالمه‌ی درونی نتیجه شد که کاپشن و هدفون بپوشم و سحر بیرانوند را پلی کنم تا ادامه‌ی مادام بواری را برایم بخواند. بی گمان مدت زیادی گذشته بود، شاید یک یا دو ساعت، جایی توی حیاط زیر یک سایه‌بان نشسته بودم، حقه‌ام کارگر شده بود. حالا به مادام بواری فکر می‌کردم، به داروساز و این که بعد از بیهوشی اِما این گفت و گو فقط می‌توانست نتیجه‌ی یک خدای باذکاوت باشد. به این که مخلوقات فلوبر احتمالا از تمام شکوفه‌های بهاری، از مرزه و ترخون توی باغچه، دریا و غروب و شهرهای دنجِ سرخ زیر باران هم زیباتر است. مگر نه اینکه غروب دریا ترکیب کره‌ی آتشینی است که عین جهنم، هسته‌ی هلیوم و هیدروژن را می‌جوشاند و اشعه‌اش را بر فراز بحری از نمک و کوسه‌های سرگردان می‌پاشد؟ البته، طیف رنگش زیبا اما کسلکننده و ساده‌لوحانه است. دو ساعت وقت گذشته بود، احساس ملموسی از شادی نداشتم اما دست کم تصویرهای مبهمی را در خمره خوابانده بودم تا بعدترها بلکه از آنها چیزی عایدم شود، مثل قاطر مستی که مدت‌هاست می‌داند چاره‌ای ندارد و بیمناک از ضربه‌ی شلاق، راهش را به سمت گل خارداری، فقط کمی، کج می‌کند.

ب. ب

2 years, 9 months ago

بعد از پایان ِ جنگ و شکست آلمان، تقریباً همه‌ی مردمان فرانسه یا سوئد یا امریکا (یعنی نه فقط افراطی‌ها) رای بر طرد و محاکمه و حتّا اعدام آن‌ها دادند. اما در نهایت چه شد؟ اکنون شصت هفتاد سال پس از آن همه اهانت و تهدید و شکنجه‌‌ی روحی و روانی، آن سه نفر همچنان در قلّه‌ی ادبیات و «زبان» ِ کشورهایشان قرار دارند و یک فرانسوی یا سوئدی یا امریکایی به هموطن‌بودن و هم‌زبان‌بودن با آن‌ها افتخار می‌کند، امّا از میان ِ آن همه «میهن‌پرست» ِ هتاک و فحّاش حتّا نام ِ یک نفرشان را هم کسی نمی‌داند.
۶
اما «رضا براهنی» علاوه بر جسارتی که نسبت به زبان حاکم کرده بود، با یک اتهام بزرگ دیگر هم از جانب ِ «میهن‌پرستان»! روبرو بود و هست: او از نویسندگان ِ مخالف سلطنت ِ پهلوی بود و بعدتر هم در چند متن ِ احساساتی، انقلاب ِ مذهبی و رهبرانشان را ستوده بود. اکنون همه‌ی سلطنت‌طلبان یا کسانی که مسیر ِ بعدی و انحرافات ِ هولناک حاکمیت ِ پساسلطنتی را به گردن انقلابیون و منتقدان سلطنت می‌اندازند، دهان به تخریب و توهین او گشوده‌اند. البته این متن کوتاه در مقام و مجال ِ تحلیل و تعلیل ِ آن‌چه آن وقت‌ها روی داد و چرایی ِ موضعگیری‌های اغلب ِ روشنفکران ِ چپ و راست ِ آن زمان نیست، امّا توجه ِ دوستان را به سرنوشتی که «مارتین هایدگر» داشت و یافت جلب می‌کند: «مارتین هایدگر» (فیلسوف آلمانی) نه تنها با حکومت ِ فاشیستی ِ خودی همدل بود بلکه در دوران حاکمیت ِ هیتلر ریاست دانشگاه «فرایبورگ» را هم پذیرفت و در چند متن ِ خاص، گرایشات ِ همدلانه‌ی خود با نازیسم را نشان هم داد و گویا در حذف ِ اساتید مخالف و منتقد هم نقش داشت. بعد از سقوط ِ فاشیسم، اغلب ِ مردم آلمان (که البته خود پیشتر از مریدان ِ فاشیسم بودند) «هایدگر»‌ را طرد کردند و به باد فحش و اهانت گرفتند. اما اکنون... «مارتین هایدگر» عنوان ِ بزرگ‌ترین فیلسوف ِ قرن بیستم و یکی از بزرگ‌ترین کاتبان ِ زبان آلمانی را دارد و مایه‌ی افتخار هر «آلمانی‌زبان»ی است اما... آن مردمان کجا هستند؟
۷
این متن را نباید بدون دو تذکر مهم پایان دهم: یکی این‌که جرم‌هایی که پان ایرانیست‌ها و پان‌ترکیست‌ها متوجه ِ «رضا براهنی» و «احمد کایا» می‌دانند به هیچ وجه در حد و اندازه‌ی سه نویسنده‌ای که مثال زدم نیستند (اصلاً جرم نیستند!) و قصدم از این تداعی‌گری صرفاً یک هشدار ِ تاریخی-هنری بود، نه مقایسه‌ی آن‌ها با هم. و دوم این‌که من به هیچو‌جه در پی توجیه گفتارها و کردارهای هنرمندان و نویسندگان نیستم. شخصیت ادبی و هنری یک انسان نمی‌تواند شخصیت سیاسی ِ او را توجیه کند و بهانه‌ی خطاهایش باشد. یک نویسنده یا هنرمند در مقابل گفته‌ها و کرده‌هایش مسئول است و باید مورد بازخواست قرار بگیرد، اما خطاهای او هم نمی‌تواند ارزش آفریده‌های او را پایین بیاورد چرا که این دوعرصه را سنجه‌های متفاوت داوری خواهند کرد.
۸
در سال ۱۹۶۸ که تظاهرات و شورش‌های عظیم خیابانی غیرقانونی در پاریس درگرفته بود، «ژان پل سارتر» هم در مقام حمایت در آن‌ها شرکت می‌کرد تا حدی که حضور ِ او یکی از عوامل مهم تحریک و تشجیع مردم بود. همان زمان نهادهای امنیتی فرانسه به ژنرال دوگل (رئیس جمهور) پیشنهاد کردند که «سارتر» را بازداشت کنند. ژنرال دوگل که یکی از فرهیخته‌ترین سیاستمداران ِ قرن بیستم بود در جمله‌ای به‌یادماندنی و با مقایسه‌ی «سارتر» و «ولتر» گفته بود: «یادتان باشد که هیچگاه نباید «ولتر» را دستگیر کرد»!

2 years, 9 months ago

از رضا براهنی تا احمد کایا (نوشته‌ی خالد رسولپور)
۱
برخوردی که «پان ایرانیسم» ِ افراطی با «رضا براهنی» کرد همان برخوردی است که چند سال پیش «پان ترکیسم» ِ افراطی با «احمد کایا» کرده‌بود. «احمد کایا» محبوب‌ترین خواننده‌ی قشر روشنفکر و اهل ِفرهنگ، و نیز یکی از محبوب‌ترین خواننده‌های عمومی ِ ترکیه بود که با اینکه خود «کُردزبان» بود ولی به زبان رسمی ترکیه ترانه می‌خواند. او سال‌ها مورد پرستش ِ همه‌ی طیف‌های چپ و راست ترکیه بود اما دقیقاً از زمانی که اعلام کرد که یک «کرُد» است و می‌خواهد به زبان ِ «کُردی» هم ترانه اجرا کند مورد هجوم ِ همه‌ی طیف‌های افراطی ِ چپ و راست ِ «تُرک» قرار گرفت، تا جایی که از ترس ِ جان، ترکیه را ترک کرد و در اوج شکوفایی هنری و در حالی که تنها ۴۳ سال داشت بر اثر ایست قلبی (و به روایتی ترور) جان باخت.
۲
به جرات می‌توان گفت که «رضا براهنی» (که خود تُرک زبان بود) بزرگ‌ترین منتقد و نظریه‌پرداز ادبی ِ شصت سال اخیر زبان فارسی، تاثیرگذارترین چهره‌ی شعری ِ نیم‌قرن اخیر زبان فارسی، و (در کنار کسانی چون محمود دولت‌آبادی، احمد محمود، هوشنگ گلشیری، صادق هدایت، صادق چوبک، علی محمد افغانی، غلامحسین ساعدی، علی اشرف درویشیان، جلال ال احمد) یکی از ده داستان‌نویس ِ مطرح ِ زبان فارسی بود. وسعت ِ کاری ِ «رضا براهنی» حیرت‌انگیز است. او تمام عمر در ادبیات (و به طور اخصّ در ادبیات فارسی) زندگی کرد. در مقایسه‌ی او با «احمد کایا» بی‌گمان «رضا براهنی» چندین سر و گردن بالاتر می‌ایستد، امّا در این متن ِ کوتاه صرفاً به دلیل واکنشی که گویشوران ِ زبان ِ حاکم (فارسی در ایران و تُرکی در ترکیه) با هنرمندی از «ادبیات اقلیّت» (تُرکی در ایران و کُردی در ترکیه) در مقابل ِ «کُنش ِ زبانی» ِ آن دو نشان دادند آن‌ها را کنار هم نشانده‌‌ام.
۳
این برخورد نشان داد که سازمان‌ها و آدم‌های افراطی در ادعایی که بر تعصّب و دفاع از عقاید ِ خود می‌کنند دروغ می‌گویند. اگر یک تُرک زبان صد سال هم به فارسی بنویسد و ادبیات فارسی را بر تارک ِ دنیا بنشاند اما خود را ترک زبان بداند و از حق زبان ترکی برای آموزش و ادبیات دم بزند، توسط پان ایرانیست‌های افراطی در چشم به هم زدنی به هاویه‌ی نفرت و طرد و لعنت فرو افکنده خواهد شد، همان‌طور که در ترکیه نیز اگر یک کُرد زبان زیباترین و عمیق‌ترین ترانه‌‌های دنیا را به زبان ترکی بخواند و خاطره و تاریخ ِ چند نسل از ترک زبان‌ها را شکل بدهد اما روزی اظهار کند که کُرد زبان است و می‌خواهد ترانه‌ی بعدی‌اش را به کُردی اجرا کند مورد رذیلانه‌‌ترین فحش‌ها و اهانت‌ها و حملات فیزیکی و غیرفیزیکی ِ پان‌ترک‌های افراطی قرار خواهد گرفت.
۴
در عرصه‌ی سیاست و فرهنگ، اصولاً اغلب ِ آدم‌های افراطی، ضد ِ فرهنگ و اخلاق و انسانیّت هستند. برای یک پان تُرک یا پان ایرانیست ِ افراطی، زبان ِ ترکی یا فارسی صرفاً و فقط به عنوان یکی از ابزارهای مهم ِ حفظ برتری ِ سیاسی و منافع ِ قومی به کار می‌رود و ارزش دارد، وگرنه تقریباً همه‌ی افراطیون ِ زبانی، آدم‌های «غیر ادبی» یا «غیر هنری» هستند و چیزی از زبان و ادبیات و هنر نمی‌دانند و هیچگاه لذت ِ کشف و آفرینش ِ ادبیات و هنر و زبان را نچشیده‌اند. هیچ انسان ِ هنرمند یا ادبیاتی ِ آفریننده و خلّاقی نمی‌تواند دشمن ِ زبان‌های دیگر یا مدافع ِ تبعیض میان زبان خود و زبانی دیگر باشد چرا که او می‌داند که «زبان» یک عنصر سیاسی نیست بلکه «معنا و معنادهنده‌ی وجودی ِ یک انسان» است. امّا یک آدم افراطی همان‌طور که ضد زن یا ضد مرد است، همان طور که ضد برابری است، همان‌طور که ضد آزادی است، هما‌ن‌طور که خود بخشی از نظام ِ تبعیض علیه این و آن است، همان‌طور هم ضد حق دیگری در سخن گفتن و خلق کردن و آموزش دیدن زبان‌های غیرخودی است.
۵
امّا بیایید فرض کنیم که آن افراطیون راست می‌گفتند و می‌گویند. بیایید فرض کنیم که رضا براهنی و احمد کایا علیه امنیت ملی و منافع ملی اقدام کرده‌بودند و حمله‌ و هجوم افراطیون نه از روی تعصب قومی و زبانی بلکه همان‌طور که خودشان ادعا می‌کردند و می‌کنند به قصد حفظ کیان ِ ملّی و استقلال کشور بوده است. اما در این صورت بد نیست به چند نمونه‌‌ی مشابه در تاریخ معاصر مراجعه کنیم. در دوران جنگ جهانی دوم، «لویی فردینان سلین» (خالق شاهکار «سفر به انتهای شب») از فرانسه، «کنوت هامسون» (برنده‌‌ی نوبل و خالق شاهکارهایی چون «گرسنگی» و «رازها») از سوئد و «ازرا پاند» ( احتمالاً بزرگ‌ترین شاعر و منتقد و ویراستار شعر در قرن بیستم) از امریکا، نه تنها در مقابل حمله‌ی آلمان به کشورهای خود از «آلمان» حمایت کردند، نه تنها در دوران ِ پیروزی فاشیسم مورد تشویق نازی‌ها قرار گرفتند، بلکه در عمل و عقیده هم «نازی» شدند یا دست کم اظهاراتی کردند که نشان از دلبستگی آن‌ها به نازیسم می‌داد.

We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 3 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

Ads : @IR_proxi_sale

Last updated 2 months, 4 weeks ago