?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 8 months, 4 weeks ago
احمد شاملو نه غول است، نه عالیجناب، نه جانوری در معبد شعر که هرکس میباید پای پیاده به دیدارش برود و بر آستانهی درگاهش سر بساید. او هم یکی از شاعران زمانهی ما بود که او را بیشتر از آنهای دیگر شناختند. هم زمانه با او ساخت و هم خود او ارادهای برای درخشیدن داشت. او را حافظ زمانه خواندن و همتراز سخنسرایان بزرگ ایرانی نهادن افسانهای است که امروزه کمتر خریدار دارد. عاشقان سینهچاک او برای پرستیدنش معبدها بهپا کردند و عکسهایش را به در و دیوار زدند. اما زمان به این چیزها اعتنایی نمیکند. احمد شاملو هم مثل هرکس دیگری در معرض موجهای فرسایندهی زمان است. بسیاری از شعرهای او از باد و باران گزندها دیدهاند و چیزی از آن باروهای کاغذی باقی نمانده مگر پلاستیک بیرونق فرمی که او به چیرهدستی از نثر قدیم فارسی و شعر شاعران جهان ساخته بود. فرمی که در بسیاری از نوشتههای او شعر را پس میزند، میکشد و به حاشیههای کلام میراند. شاملو با ادبیات، اسطوره و فرهنگ ایرانی چندان آشنا نبود. اسطورههای ایرانی را نمیشناخت. شاهنامه را یا نخوانده بود، یا اخترگذری نگاهی به آن انداخته بود. آشنایی او با ادبیات کلاسیک فارسی ژرفایی نداشت، اگرنه شاید ساختارهای شعریاش به بنبست نمیرسید و مجال نفس را از خود او نمیگرفت. نگاه او در هنر و ادبیات به غرب بود و بیآنکه به کسی آدرس بدهد، از شعر شاعران بزرگ جهان در شعر خودش میآورد. شاعری که شعر «غزل مرگ تاریک» لورکا را خوانده بود و شعر «از اینگونه مردن...» را نوشته بود. صدایش را هم در نیاورده بود:
«میخواهم خواب سیبها را بخوابم
دور از آشوب گورستانها
میخواهم خواب کودکی را بخوابم که میخواست
بر دریای آزاد
دل از سینه برکند...»
جامعهی انقلابی ایران نیازمند شاعرانی چون احمد شاملو بود. کسانی که بتوانند بارانی پل الوار را به تن کنند، چون لورکا سرود تعزیت بخوانند و چون چهگوارا سیگار به لب بگذارند. و او چنین سیما و هیبتی داشت. با آن چانه و دماغ مردانه، چشمهای زیبا و صدایی که شنونده را جادو میکرد. اما خود او هم میدانست که آنکسی که از پی میآید، چندین دلنازک نیست و وقتی بیاید اصغر و اکبر نمیشناسد. و چنان سنگدل است که هزاران شاعر سبک هندی و عراقی را در پای یکدو نفر قربانی کند و به راهش برود. این حرفها چاکران و بتپرستان ادبی را خوش نمیآید. ممکن است به این دوستدار شعر شاملو تهمتهایی ببندند. بگذارید هرچه میخواهند بگویند. ادبیات پیش از آنکه به سنگ سیاست و چیزهای دیگر بخورد، باید به سنجهی خودش بنشیند. یک شعر باید بتواند خودش را زنده به اکنون برساند. چنان که شعر عمعق یا فردوسی به ما رسیده و حالا گرم و زنده تپیدن دارد. زیبایی یا شهرت شاعر یا شمار هوادارانش نمیتواند کاری برای شعر بکند. فرم و اندیشه باید بتواند خودش را به زمان جاری برساند. فارغ از اینکه آفرینندهاش فاشیست، چریک یا هوادار سلطنت بوده است. آنوقت میتوان دربارهی چیزهای دیگرش داوری کرد. ناسزا گفت یا اردنگی هم نواخت. شعرهایی از احمد شاملو، این شاعر پرکار و نیرومند به اکنون رسیده است. کارنامهای درخشان برای شاعری بزرگ.
@bafehayeranjmohsentowhidian.com
هنوز هم کتابها را با خلوص نوجوانی میخوانم. با ایمان خوانندهای که هیچ کتابی نخوانده است. فرم از این راه بر من غلبه میکند. با دهانها، بُرادهها و گلهای پنبهاش. هر کتابی و هر نویسندهای میتواند بر من اثری بگذارد چرا که من ذهنی شعلهور در تاریکخانهام. فیلمهای بسیاری را در رودربایستی با خودم دیدهام. در نیمههای شب، بیآنکه پلی برای بازگشت به رختخواب مانده باشد، تماشاگر چرندترین فیلمها بودهام. شهامت دست گذاشتن بر دهان هیچ نویسندهای را نداشتهام. حتا نویسندگانی که از همان آغاز میدانم چه جفنگهایی برایم آماده کردهاند. کتابهای بسیاری را با شرم و اندوه خواندهام. با بیمیلی کودکی که به او خوراک نامحبوبش را میخورانند و او با خجالت، دلزدگی، نفرت و پذیرش لقمهها را فرو میدهد. و بتوارههای ادبی، چهرههای عبوس نویسندگانی که پنجههای آهنین دارند در آینهی ضمیر من در هم شکستهاند. بیپروا در کشتزار آنها نظر کردهام. با چشمهایی که یقین و بهت را میشناسند. هیچ هراس ندارم از مکتوبی که قرنها زمان متوازی را تا امروز آمده است. آن را به چشم کتابی بر سینه میگذارم که نویسندهای خُرد در فلکهی پنجم فردیس نوشته است. کتابی بر سینهام ورق میخورد. همانجور که یکی موسیقی، مخاطهای هوا را میشکافد تا بر پوستم بنشیند. زیباست. چنین است که من شنوندهی کوچک و بردبارِ آناتِ انسانام. آسان میخوانم و سخت میپسندم اما بر هر اثری گمان معجزه دارم. چون نوجوانی که مومنانه گوش میسپارد و کلمات او را از روی زمین برمیدارند.
@bafehayeranjmohsentowhidian.com
موسیقی: سهگانهی پارسی، بهزاد رنجبران
@bafehayeranjmohsentowhidian.com
موسیقی: گنوسین شمارهی ۱، اریک ساتی@bafehayeranjmohsentowhidian.com
هنر معترض
نام آن گلها عدم بود
چاپ دوم
#نشر_حکمت_کلمه
از دریوریهایی که ستارهشناسی آماتور به خورد آدم میدهد یکی این است که ما در گسترهی بیپایان کیهان هیچایم. نقطهای یا دانهی غباری یا یک چیز نامرئی و به درد نخوریم که میلیونها سال نوری پیش نابود شدهایم و مُردهورانه زمان ماضی خویش را در یخدان شعبدههای کیهانی بازی میکنیم. کیهان گردنده، سیاهچالهها، مادهی تاریک، ستارههای نوترونی، جهانهای تاریک، دنیاهای روشن میانستارهای، اتساع زمانی. این چیزها و میلیونها حرف مهم دیگر است که باید ما را یاد پستی و پلشتی خودمان بیندازد. تا خودمان را چیزی فرض نکنیم و هستی کوچکمان را جدی نگیریم. اما این حرفها، یک جور روضهخوانی علمی برای گریاندن مردم است. اگر خورشید سامانهی ما خردترین و بیمصرفترین ستارهی کیهان و زمین کوچکترین و پستترین جای نشستن هم باشد، باز هم گمانی در وجودداشتن و رنجکشیدن ما از وجود نیست. یک نقطهی بیقابلیت و دورانداختنی در کیهان هم درد میکشد. از هستی رنج میبرد. سرخورده و وحشتزده میشود. زمان بر او میگذرد و مزهی مرگ را میچشد. ستارهشناسها هرچقدر بیشتر جهان را میشناسند، رازهای جهان عجیبتر میشود اما هیچکدام از این عجایب نمیتواند از بیرحمیِ واقعیت روی زمین کم کند. آدمیزاد ناخواسته پیدا میشود، با هزارجور بدبختی زنده میماند و یک روزی هم گورش را گم میکند تا جایش را به یکی بیچارهتر از خودش بدهد، آنوقت یک مشت دانشمند عینکی به او میگویند زکی، تو هیچی نیستی چون یک ستارهای پیدا شده چند میلیارد برابر بزرگتر از خورشیدی که زندگی تو کلهپوک را روشن میکند. خب پیدا شده باشد. یا زمین یک سیارهی اشتباهی و در آستانهی تباهی باشد یا روی سیارههای دیگر موجودات بیزبان دیگری مثل ما پیدا شده باشند. کدامیک از این حرفها میتواند نحوست بودن را از شانهی آدمیزاد بردارد؟ زمینی که برای خودش یک خدای کوچک با یک مشت آدم دیوانه و جانور کج و کله دارد هم یک جایی در این درندشت کیهانی است.
@bafehayeranjmohsentowhidian.com
به نظرم آمد که زن و مرد به هم نمیآیند. مرد یکی از آن نرهقلتشنهای بیشاخ و دم بود و نشان میداد کلهی درست و حسابی هم ندارد. همینجور عرق میریخت و از وضع حجاب در جامعه شکایت میکرد. میخواست لفظ قلم هم حرف بزند اما کلمههای زیادی در اختیار نداشت. قیافهی دهاتیهای همیشه شاکی و برنده را داشت که دنیا را با یک انگشت میچرخانند. زنش از آن نیمهبسیجیهای مومن بود. از همانها که فکر میکردند جامعه را تباهی و فساد برداشته و مملکت برای آنها و بچههاشان روز به روز ناامنتر میشود. خودش را با چادر خفه کرده بود. به تن دخترهای قد و نیمقدش هم چادر پوشانده بود. بچههای زشت و ناشیرینی بودند. زن لاغر بود و قد بلندی داشت. توی چشمهای آدم نگاه نمیکرد. قشنگ بود. دختر بزرگترش به خودش رفته بود. قیافهی معصومی داشت. آن دو تای دیگر به پدرشان میرفتند. همانجور نخراشیده و درشتاندام بودند. دماغهای پخ، چشمهای گاوی، دهان و دندان پهن. مرد به یکی از فروشندهها گفت باید تکلیف مانتوهای کوتاه و جلوباز روشن بشود. به هر حال این مملکت امام زمان است. زن به حرفهای مرد توجهی نداشت. گویا از دانشگاهی جایی مدرکی گرفته بود. شاید هم از حوزهای در قم. فکر میکرد شوهرش درست میگوید اما حرفزدنش زیادی عوامانه و دهاتی است. از رفتارهای مرد خجالت میکشید و زور میزد بیتوجه به مرد، کار خودش را بکند و سطح تحصیلات و فرهنگ خانوادهاش را با اشاراتی ساده و همهفهم نشان بدهد. نمیدانم چه شد که نگاهم به این خانوادهی ناجور افتاد. مرد بلندبلند زنش را خانمی صدا میکرد. زن تا بناگوش سرخ میشد اما کوتاه و محترمانه جوابش را میداد. مرد خانومی را با لهجه ادا میکرد و آخرش را هم میکشید. میخواست نشان بدهد قلتشنهای آخوندزاده هم احساس و عاطفه دارند. مثلن میگفت اینو برات بخرم خانومی؟ اونو برات بخرم خانومی؟ زن جواب میداد مرسی لازم ندارم. یا میگفت مرسی، بعد. بچهها هم زیر دست و پا وول میخوردند و توی هر سوراخی انگشت میکردند. گویا مرد از زندگیاش کمال رضایت را داشت اما زن خوشحال نبود. نارضایتی و هراس از پیری، لایههای نازک آرایش را از گونههایش میشست. او هم مثل مرد عرق میریخت. میخواست وانمود کند که با چادر هم چابک است و میتواند مثل گنجشک از این شاخه به آن شاخه بپرد اما زیباییاش داشت زیر آفتاب بهاری آب میشد. وقتی زن خوشحال نیست نمیشود کاری کرد. این حقیقت است و مرد این حقیقت را بو میکشید. مرد میخواست یکجوری دل زن را به دست بیاورد. لودهگی میکرد. بچهها را میخنداند و قربان صدقهشان میرفت. بچهها هم به پدرشان میچسبیدند و غشغش میخندیدند. کوچکترینشان روی گردهی مرد سوار میشد و با کف دست توی کچلی کلهاش میکوبید. مرد میدانست چیزی هست که زن را از او دور میکند. کندگی که روز به روز پایینتر میرود. پایینتر از خانهی موشها، پایینتر از خانهی مردهها. از خانوادهی ناجورها بدم نیامد. آنها را میشناختم چون آنها هم همان مرضهای ما را داشتند؛ ترس، احساس ناامنی، تنهایی، بیپولی، ابهام و مصیبتهای دیگر. آنها هم خورههای خودشان را داشتند و اگر سر توی زندگیشان میکردی به جاهای بدی میرسیدی. به خانهی موشها. به خانهی مردهها. و به چیزهایی که چیستی زندگیهای کماهمیت و روزهای ملالآور بود و اگر توی چشمهایش نگاه میکردی باید سر به بیابانهای خیلی دور میگذاشتی.
@bafehayeranjmohsentowhidian.com
توماتیتو، آهنگساز و نوازندهی بزرگ فلامنکو در آلبوم «اسپانیا برای همیشه» که با همکاری مایکل کامیلو منتشر کرده، به پیشواز گنوسین شمارهی یک ساختهی اریک ساتی رفته است. اجرای این قطعه با گیتار به آن حال و هوایی رمانتیک داده و اندکی از ابهام آن کاسته است.
@bafehayeranjmohsentowhidian.com
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 8 months, 4 weeks ago