?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 7 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 10 months ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 6 months ago
ادامه از بالا ⬆️
این رباعیِ خاص در اصل مالِ ابنیمین فَریومَدی است، اما مضمونِ این رباعی (یعنی نهیِ بیهوده و آزاردهندهی دین از زیباییِ معشوق یا لذتی مثلِ لذتِ شراب) با همین قافیهها و همان عبارتِ «کج دار و مریز»، مضمونی است که شاعرانِ زیادی به آن پرداختهاند و رباعیهای مشابه ساختهاند. از مجموعهی این رباعیهای واحدالمضمون و معمولاً واحدالقافیه یکی دو تایش هم به خیام منسوب شده؛ از جمله این یکی که قدری معروفتر است: حُکمی که از او مجال نَبوَد پرهیز / فرموده و امر کرده از وی بگریز // وآنگه به میانِ امر و حکمش عاجز / درمانده جهانیان که: کژ دار و مریز
رمانِ دین اینگ را نخواندهام و این تکه از داستانش را در کتابِ داستانهای فاجعهی اتمی (Fictions of Nuclear Disaster) دیدهام.
29و30) چارلز ال هارنس (Charles L. Harness) در داستانِ “An Ornament to His Profession” بیتِ اولِ این رباعی را نقل میکند:
‘Tis all a Checquer-board of Nights and Days / Where Destiny, with Men for Pieces, plays, / Hither and thither moves, and mates, and slays, / And One by One, back in the Closet, lays.
که گمان کنم ترجمهی کمابیش آزادی از این رباعی است:
ما لُعبَتکانیم و فلک لعبتباز، / از روی حقیقتی نه از روی مَجاز؛ // بازیچه همیکنیم بر نَطعِ وجود / گردیم به صندوقِ عدم یکیک باز
اما منظورِ شخصیت از مرورِ این رباعی پرداختن به مسئلهای زمینیتر و ملموستر است. دارد غر میزند که رئیسش با او مثل مهرههای شطرنج رفتار میکند و او را بازی میدهد. رئیسش لعبتباز است و خودش لعبتک.
گارسیا رابرتسون (R. Garcia y Robertson) هم داستانی دارد به اسمِ “The Virgin and the Dinosaur” که روایتِ دیگری از ترجمهی این رباعی را در آن نقل کرده. آن روایت اینطور شروع میشود: “But helpless Pieces of the Game He plays…”. این رمان را هم هنوز نخواندهام. یک بار که دنبال فضاهای مرتبط با ایران و کلاً غربِ آسیا در کتابهای فانتزی میگشتم به آن برخوردم.
31 و مابقی) یکی از شخصیتهای کتابِ تکوینِ (Genesis) پل اندرسون (Poul Anderson) هم جایی از داستان میگوید که در سفرهای فضاییاش کتاب زیاد میخوانده، خصوصاً شعر، از جمله هومر و شکسپیر و خیام و باشو و غیره.
در بازیِ کامپیوتریِ استارفیلد از خیلِ سیاراتِ جورواجور گویا اسمِ یکی خیام است. در یک بازیِ نقشآفرینی (role-playing) به اسمِ Fading Suns هم سیارهی خیام داریم که جایگاهِ اتباعِ شورشی و عصیانگرِ خلیفهگریِ کورگان (Kurgan) است. این دو تا را یکی از دوستان که فهمیده بود دارم این مطلب را مینویسم به گوشم رساند. متأسفانه، چون اهلِ بازی نیستم از جزئیاتشان بیخبرم.
نویسندهای به نامِ جان گابریل داستانکوتاهی داشته به اسمِ “Bird of Time” که آن اسم از ترجمهی آزادِ رباعیِ «زآن باده که عمر را حیاتِ دگر است، الخ» اقتباس شده. متأسفانه، نه نویسنده را میشناسم و نه داستان را خواندهام.
پسِ ذهنم بود که در رمانِ برخوردِ جهانها (When Worlds Collide) نوشتهی فیلیپ وایلی و ادوین بالمر (Philip Wylie & Edwin Balmer) هم اشارههای متعدد و مفصلی به خیام و شعرهایش هست. وقتی برای نوشتنِ این مطلب سراغش رفتم، دیدم که فقط در جلدِ دومِ کتاب (که نخواندهام) یک بار اسمش آمده. آنجا هم شعری نامشخص را به او نسبت دادهاند و بیتی از رباعیِ «قافلهی عمر» را آوردهاند. خلاصه که خبری از اشارههای متعدد و مفصل نبود، بلکه اصلاً از شعرِ نامعلومی حرف میزدند. یعنی ماجرا را با کتابِ دیگری خِلط کرده بودم و حالا یادم نمیآید قضیه چه بوده.
خب، این هم مطلبِ «جمعوجور» دربارهی خیام در ادبیاتِ علمیتخیلی. امیدوارم به دردی بخورد. شاید خواندنِ این داستانها بتواند نشانمان بدهد که علمیتخیلینویسهای معمولاً موفق چطور شعرهای کهن را میخواندند و بهشکلی مدرن با آن شعرها کلنجار میرفتند تا حتی در داستانهای آیندهگرایانهی علمیتخیلی استفاده کنند. شاید حتی ممکن است به کارِ آن دسته از علمیتخیلینویسهای ایرانی بیاید که با ادبیاتِ قدیم هم اُنس و الفتی دارند و بدشان نمیآید به ادبیاتِ قدیم ناخنکی بزنند.
[بالاخره پایان مطلب]
@PersianSFF
ادامه از بالا ⬆️
اما دومین سیارهی خیام: یکی دو ماهِ پیش مشغولِ خواندنِ رمانی شدم به اسمِ وِلا (The Vela) نوشتهی چهار نویسندهی کمابیش نوظهور اما موفق در ژانر، یعنی یون ها لی (Yoon Ha Lee)، ریوِرز سولومون (Rivers Solomon)، اس ال هوانگ (S.L. Huang)، بِکی چیمبرز (Becky Chambers). در این رمان، سیارهی خیام و خوارزمی و اِراتوس و هیپاتیا و غیره داریم و سیارهی خیام یکی از دو سه کانونِ مهم و اصلیِ وقایع است. خلاصهی ماجرا این است: خورشیدِ سیارهای دچارِ بحران شده و مردمِ آن سیاره باید دستهجمعی مهاجرت کنند و به جاهای دیگر پناه ببرند. سیارهی خیام برای پذیرشِ پناهندهها اعلامِ آمادگی کرده. اما این کار هم در بین خیامیها مخالفانی دارد و هم گروههای دیگری از سیارههای دیگر از این مسئله خشنود نیستند. خلاصه که با یک رمانِ علمیتخیلیِ سیاسیِ پرکشمکش طرف هستیم. (سیارهی خوارزمی هم جایگاهِ یک مشت دزد و راهزن است.)
متأسفانه هنوز فرصت نکردهام کتاب را تا آخرش بخوانم. کتاب را که تمام کنم شاید دربارهاش بنویسم. اگر حسابِ آدیبِل (Audible) درست کنید، حتی بدون پرداختِ اشتراک، کتابِ اولِ مجموعه در آن رایگان است؛ فقط اولِ فصلها و گاهی وسطشان تبلیغ پخش میکند.
25و26) ری نایلر (Ray Nayler) از نویسندههای قَدَر و نوظهورِ ژانر است. خواندنِ رمانش به اسمِ کوهی در دریا (The Mountain in the Sea) که همین پارسال پیرارسال منتشر شد و جایزهی لوکوس را هم گرفت جداً مزه داد. به خاطرِ شغلش، در آسیای میانه و قفقاز و کشورهای جورواجورِ زیادی گشته و دوست دارد شخصیتها و مکانهایی از تمامِ این کشورها را توی داستانهایش بیاورد. مثلاً توی همین کوهی در دریا یک هکر به اسمِ رستم هست اهلِ آذربایجان و یک شخصیت به اسمِ کامران که معلوم نیست اصالتاً اهلِ کجاست ولی احتمالاً اهلِ ایران یا افغانستان یا آذربایجان یا نهایتاً شبهقارهی هند باشد (به املا و تلفظِ اسمش (Kamran) نمیخورد که تاجیک/ازبک (Komron) یا کُرد (Kamaran) باشد).
بگذریم. نایلر داستانِ علمیتخیلیِ کوتاهی دارد به اسمِ «فراموشم مکن» (“Do Not Forget Me”) که در مجلهی آسیموف منتشر کرده و شخصیتِ اصلیاش عمر خیام است. دوست دارم بیشتر دربارهاش بنویسم، ولی چون از نایلر اجازه گرفتم که داستان را ترجمه کنم معرفیِ خودش و داستانش باشد برای وقتی که منتشرش کردم.
انگار در سریالِ مسئلهی سه جرم هم یکی از شخصیتهایی که در قسمتِ چهارم نشان میدهند عمر خیام است (طبق چیزی که در سایت آیامدیبی نوشته بازیگرش جیسون فوربز (Jason Forbes) بوده). ولی یادم نمیآید توی سریال اسمش را کسی بر زبان آورده باشد یا در تیتراژ مشخص کرده باشند. توی جلد اول و دومِ کتابِ مسئلهی سه جرم هم خیام نبود. بود؟ جلد سوم را هنوز نخواندهام.
27) پل مارلو (Paul Marlowe) نویسندهی چندان مشهوری نیست، اما چیزهای پراکندهای که از او دیدهام نشان میدهد کارش را خوب بلد است. مارلو داستانِ کوتاهی دارد به اسمِ “Resurrection and Life” که سال 2004 در نشریهی آنلاینی به اسمِ Oceans of the Mind منتشر شد. مجله دیگر منتشر نمیشود و جایی هم نمیفروشند. داستان را از خودِ مارلو گرفتم تا بخوانم و قرار شد اگر قابلترجمه باشد ترجمهاش کنم. چرا شاید نشود ترجمه کرد؟ چون شخصیتی در داستان هست که فقط میتواند با استفاده از شعرهای خیام (البته ترجمهی فیتزجرالد) ارتباط برقرار کند. ذهن/خودآگاهِ یکی از شخصیتها داخل یک سِروِر مخصوص ادبیات گرفتار شده و فقط با تغییرِ بعضی کلمهها و ساختارهای رباعیاتِ خیام میتواند پیغامش را به بیرون بفرستد. حتماً درک میکنید که ترجمهی معکوسِ این شعرها به فارسی، بهخصوص با توجه به تغییراتی که فیتزجرالد در شعرها میداده، چقدر باید سخت باشد. اگر به نظرم آمد از پسِ ترجمهی این داستان برمیآیم منتشرش میکنم؛ وگرنه بعدها همینجا خلاصهی داستان را تعریف میکنم.
28) دین اینگ (Dean Ing) هم در کتابِ The Rackham Files (که مجموعهداستانِ پساآخرالزمانیِ پیوستهای است) از زبانِ شخصیتِ اصلیِ کتاب یکی از رباعیهای خیام را بهشکلی مخدوش و بهشکل نیایش نقل میکند. شعری که در کتاب نقل میشود برای طلبِ آمرزشِ یک زن است. اما اصلِ رباعی (چه انگلیسی و چه فارسی) قدری متفاوت است:
Oh, Thou, who Man of baser Earth didst make, / And who with Eden didst devise the Snake; / For all the Sin wherewith the Face of Man / Is blacken’d, Man’s Forgiveness give… and take!
که کمابیش میشود معادلِ این رباعی (در ادامه توضیح میدهم که چرا «کمابیش»):
یا رب، تو جمالِ آن مهِ مهرانگیز / آراستهای به سنبلِ عنبربیز // پس حُکم کنی که «در وی منگر؟!» / این حُکم چنان بُوَد که کژ دار و مریز!
ادامهی مطلب ⬇️
@PersianSFF
ادامه از بالا ⬆️
21) جک ونس (Jack Vance) در مصاحبه با الکساندر فِت (Alexander Feht) (موسیقیدان و مترجم و شاعرِ روستبار) گفته بود که خیام را دوست دارد. فت میگوید که ونس بسیاری از رباعیها را از حفظ میخوانده و حتی شمارهشان را در ترجمهی فیتزجرالد میدانسته. اما من آنقدرها ونس نخواندهام و نمیدانم در آثارش هم ارجاعی به خیام دارد یا نه. ونس در آن مصاحبه گفته که این رباعی «رَجَزِ صبحگاهیِ محبوبش» است:
Wake! For the Sun, who scatter’d into Flight / The Stars before him from the Field of Night, / Drives Night along with them from Heav’n, and strikes / The Sultán’s Turret with a Shaft of Light.
این رباعی یکی از آزادترین ترجمههای فیتزجرالد است از بیتِ اولِ این رباعیِ خیامیِ مشهور: خورشید کمندِ صبح بر بام افکند / کیخسروِ روز باده در جام افکند // می خور که مُنادیِ سحرگَهخیزان / آوازهی اِشرَبوا در ایّام افکند. بعید نیست فیتزجرالد گوشهی چشمی هم به این رباعیِ عطار (و منسوب به خیام) داشته که: مهتاب به نور دامنِ شب بشکافت / می نوش، دمی خوشتر از این نتوان یافت // خوش باش و میندیش که مهتاب بسی / خوش بر سرِ خاکِ یکبهیک خواهد تافت. بااینکه ترجمهی فیتزجرالد و اصلِ رباعی از هم دورند، جداً هر دو لایقِ توصیفِ «رجز» هستند و ابهت و حشمتِ دلپذیری دارند. ونس انتخابِ خوبی کرده.
گویا رباعیِ محبوبِ استن لی هم همین بوده. در یکی از مصاحبههای قدیمیاش با لسآنجلس تایمز گزارشگر میگوید که استن لی همهی رباعیهای خیام را به هر پنج روایت (یعنی ویراستهای مختلفِ ترجمهی فیتزجرالد) از حفظ است. در مصاحبهی دیگری خودِ لی گفته بود که کتابِ محبوبش رباعیات عمر خیام است. جوآن، همسرِ استن لی، هم در مصاحبهای بعد از مرگِ او گفته بود قبل از ازدواجشان وقتی بیرون میرفتهاند استن لی مدام برایش خیام میخوانده.
22) در داستان کوتاهِ “In the Cave of the Delicate Singers” نوشتهی لوسی تیلور (Lucy Taylor)، برای شخصیتِ اصلیِ داستان یکی از رباعیهای خیام پخش میشود. راوی مبتلا به سینِستِزی (synesthesia) است، یعنی صداها را احساس میکند. راوی میگوید که «تصویرِ» آن شعر را شرح داده، هرچند نه شرحی در داستان آمده و نه معلوم است چه شعری بوده. داستان را اینجا بخوانید.
23و24) تا حالا دو سیاره به اسمِ سیارهی خیام در داستانهای علمیتخیلی دیدهام.
اولین سیارهی خیامِ را در داستانی دیدم به اسمِ «گلبرگهای گل» (Petals of Rose) نوشتهی مارک استیگلر (Marc Stiegler) که سال 1981 در مجلهی آنالوگ منتشر شد. ساکنانِ هوشمندِ سیارهی خیام نژادی هستند که طولِ عمرشان در دورانِ بلوغ 36 ساعتِ زمینی است، اما بهرغم این مسئله توانستهاند تمدن شکل بدهند؛ چراکه خاطرات و دانستهها از نسلی به نسلِ بعد منتقل میشود. شخصیتِ اصلیِ داستان فردی زمینی است که (سالها پیش از شروعِ داستان) پایاننامهی دانشگاهیاش دربارهی این خیامیها باعث شده دینِ جدیدی در میان آنها پدید بیاید و او به مقامی شبهخدایی در میانشان برسد. داستان پیچیدگیهای دیگری هم دارد. به نظرم داستانِ جذابی است و حتماً به خواندنش میارزد. بانمک اینجاست که نامِ خیام را فردی از یک نژادِ بیگانهی دیگر که «انسانشناس» بوده روی آن سیاره گذاشته، چون وقتی از عمرِ کوتاهِ ساکنانِ آن سیاره مطلع شده به یادِ شعرِ یک شاعرِ زمینی افتاده به نامِ خیام، یعنی این رباعی:
Yes, look… a thousand Blossoms with the Day / Woke… and a Thousand scattered in the Clay / And this first Summer Month that brings the Rose / Shall leave Another’s gentle Petals, once blown, to lay.
سه مصرعِ اول از ترجمهی فیتزجرالد است، اما مصرعِ چهارم گویا افزودهی نویسندهی داستان باشد. در اصلِ ترجمهی فیتزجرالد مصرعِ چهارم اینطور آمده: “Shall take Jamshýd and Kaikobád away”. اما نویسندهی داستان احتمالاً مصرعی دیگر را با تغییراتی از ترجمهای دیگر یا شعری دیگر آورده. یا شاید هم خودش مصرعِ آخر را سروده و به اصلِ ترجمه افزوده. بههرحال، حدس میزنم ترجمهی فیتزجرالد احتمالاً بر اساسِ این خیامانه بوده: هنگامِ صبوح، ای صنمِ فرّخپی / برساز ترانهای و پیش آور می / کافکَنْد به خاکدر، هزاران جم و کی / این آمدنِ تیرمَه و رفتنِ دی. که آن را با تصویرِ گل در بعضی رباعیهای دیگر مثلِ «گل گفت که من یوسفِ مصرِ چمنم، الخ...» و «... گل گفت که من صد وَرَقم در هر باب...» و امثالِ اینها تلفیق کرده. (شاعرِ خیامانهی «هنگام صبوح» گویا ابوالعلاء گنجوی است.)
ادامهی مطلب ⬇️
@PersianSFF
ادامه از بالا ⬆️
18) فردریک پوُل (Frederik Pohl)، نویسندهی مشهور و قدیمیِ علمیتخیلی، رمانی «داشته» به اسمِ یاران موافق (For Some We Loved). در یک مصاحبهاش با آلفرد بستر خواندم که در جوانیاش، در جنگ جهانی دوم، وقتی خبرِ مرگِ مادرش (و احتمالاً خیلی از دوستانِ همرزمش) را شنیده، بدجور دلشکسته و غمگین شده و در همان حال و هوا مشغولِ نوشتنِ اولین رمانش شده. اسمش را هم بر اساسِ این رباعی انتخاب کرده:
For some We loved, the loveliest and the best / That from His Vintage rolling Time hath pressed, / Have drunk the Cup a Round or Two before, / And one by one crept silently to rest.
که میشود معادلِ: یارانِ موافق همه از دست شدند، / در پای اَجَل یکانیکان پَست شدند، / بودیم به یک شراب در مجلسِ عمر، / یک دَوْر ز ما پیشتَرَک مست شدند.
گویا موضوعِ رمان یک ربطی به صنعتِ تبلیغ داشته، اما قبل از آنکه آن را به ناشری پیشنهاد بدهد میفهمد رمانش خوب نیست چون هیچ چیزی از دنیای تبلیغات نمیدانسته. در نتیجه، دستنوشتهاش را میسوزانَد. آنطور که پوُل جای دیگری گفته بههرحال خیام و شعرهایش ربطی به محتوای آن داستان نداشته و صرفاً اسمِ کتابش را از رباعیها انتخاب کرده بوده.
بااینهمه، فردریک پول در یادداشتی که در کتابِ The Hell’s Cartographers برای تدوینگرهای کتاب، یعنی برایان آلدیسِ بزرگ و هری هریسون، نوشته از این گفته که هنوز هم نصفِ رباعیهای خیام را حفظ است.
19) تری کار (Terry Carr)، از کلهگندهترین تدوینگرها و فعالهای ادبیاتِ علمیتخیلی، مجموعهای از داستانهایی از نویسندههای کلاسیک گردآوری کرده بود به اسمِ Classic Science Fiction: The First Golden Age . مقدمهی کتاب یکی از خوشخوانترین و دلچسبترین متنهایی است که میشود دربارهی نویسندههای عصرِ طلاییِ ع.ت خواند و چیزهایی در مورد زندگیشان قبل از شهرت دانست؛ از جمله اینکه در مقامِ هوادارهای دوآتشهی این ژانر چه انجمنهایی راه انداخته بودند و چه کارهایی میکردند. وقتی مقدمه را میخواندم ویر به جانم افتاد که بیشتر در مورد آن دوره بخوانم. گوگل که کردم از یک چالهی خرگوش سر درآوردم که ته نداشت و ماجراهای جالبی خواندم. مثلاً فهمیدم جایی وجود داشته به اسمِ فیوچرینها یا انجمنِ ادبی و علمیِ آیندهگرایان (Futurian Science Literary Society) که اکثرِ اعضایش بعدها از بزرگترین نویسندههای علمیتخیلی و فانتزی شدند: آسیموف، وولهایم، پول، نایت و خیلیهای دیگر. این انجمن گویا کشمکشها و ماجراهای زیادی از سر گذرانده. جان کریستوفر (نویسندهی کوههای سفید که راستش تا قبل از این نمیدانستم در آمریکا هم زندگی کرده بوده) بخشی از شلوغکاریها و دعواهای درونگروهیِ فیوچرینها را در شعرهایی طنز به اسمِ «رباعیاتِ یک هوادارِ علمیتخیلی» (Rubaiyat of a Science-Fiction Fan) به تصویر کشیده. زبانِ رباعیها و اکثرِ کلمات و تعبیرها و تصاویر تا حدِ زیادی مثلِ اصلِ اشعار باقی مانده. این شعرها طبعاً مضمونِ خیامانه ندارند و از نظر ادبی اصلاً مهم نیستند، ولی نشان میدهد که چه خودِ کریستوفر و چه مخاطبانش چنان با این رباعیها آشنا بودهاند که سرودنِ شعرِ طنز در این حالوهوا برایشان غریب نبوده. این رباعیها را میتوانید اینجا بخوانید و دربارهی فیوچرینها هم میتوانید اینجا را ببینید.
20) کیم استنلی رابینسون (Kim Stanley Robinson)، علمیتخیلینویسِ سوسیالیست ولی کارْدرست، سهگانهای دارد به نامِ «سهگانهی مریخ». (اتفاقاً مشغولِ نوشتنِ یادداشتی دربارهی این سهگانه هستم به اسمِ «درویشهای مریخ»؛ اگر معلوم نیست موضوعِ یادداشت چیست از الان بگویم: درویشهایی که در مریخ زندگی میکنند.) رابینسون جایی در جلدِ سومِ کتابش باغها و مزرعههایی را توصیف میکند که پس از زمینگونسازیِ مریخ در آنجا ساختهاند. بعد مینویسد خردهفرهنگهای شکلگرفته بر مریخ آن مزرعهها را بر اساسِ طرحهایی میسازند که ساکنانِ مریخ از فرهنگِ نیاکانشان بر زمین اقتباس کردهاند. یکی از انواعِ طرحهای رایج در مریخ هم «طرحهای استادانِ باغآراییِ ایرانی، مثلِ عمر خیام» است: “the designs of Persian gardening gurus such as Omar Khayyam”.
تا حالا ندیدهام جایی کسی گفته باشد که خیام در علمِ فلاحت و اینجور مسائل صاحبنظر بوده یا کتابی در این زمینه داشته، چه برسد به اینکه معمارِ باغ و مزرعه هم بوده باشد. نمیدانم چرا رابینسون چنین چیزی نوشته. لابد وقتی شنیده خیام بهجز شاعرْ ستارهشناس و ریاضیدان و تقویمنگار هم بوده، او را دانشمندِ جامعالاطراف در نظر گرفته و بر این اساس خِبرگی در فنِ باغآرایی را هم به ریشِ او بسته.
ادامهی مطلب ⬇️
@PersianSFF
ادامه از بالا ⬆️
12و13) در یکی از مصاحبههای بن بووا (Ben Bova) خوانده بودم که میگوید ادیبهای محبوبش شکسپیر و خیام و همینگوی هستند. اتفاقاً از بین قدیمیهای کلهگندهی ژانر او بیشتر از هر کسِ دیگری از رباعیهای خیام در آثارش استفاده کرده. مثلاً در رمانِ Colony شخصیتی دونژوانمآب با خواندنِ رباعی میخواهد برای دختری به نامِ بهجت دلبری کند. بهجت اصالتاً یک دخترِ عربِ اهلِ بغداد است، اما به نظرم آمد که در رمان طوری نشان داده شده که شعرِ خیام را «به زبانِ اصلی» خوانده و خوب میشناسد. وانگهی، هرچند بووا در آن داستان گفته که خیام شاعرِ ایرانی/Persian است، اسمش را «عمر الخیام» نوشته که قدری عجیب است؛ چون نوشتنِ اسمِ خیام با الفلامِ معرفهی عربی در انگلیسی نادر است. گویا علاقهی بووا به خیام فقط به شعرش بوده و صرفاً دورادور خبر داشته که اهلِ یک جای خاورمیانه است دیگر.
رباعیای که بووا در کتابِ Colony آورده این است:
A book of verses underneath the bough / A flask of wine, a loaf of bread and thou / Beside me singing in the wilderness / And wilderness is paradise now.
که میشود ترجمهای آزاد از این رباعی: گر دست دهد ز مغزِ گندم نانی / وز می دو مَنی، ز گوسفندی رانی / با ماهرخی نشسته در بُستانی / عيشی بُوَد آن نه حدِ هر سلطانی (اصلِ این شعر، با تفاوتهایی مختصر، مالِ نزاری قهستانی است.)
بووا در رمان Orion in the Dying Time هم متن کامل رباعی را نقل کرده. مجموعهی “Orion” را نخواندهام.
14و15) یکی دیگر از تعبیرهای خیامیِ رواجیافته در انگلیسی عبارتِ «اوجِ زحل» / “Throne of Saturn” [در انگلیسی: اورنگِ زحل] است برگرفته از این رباعی:
Up from Earth’s Centre through the Seventh Gate / I rose, and on the Throne of Saturn sate, / And many Knots unravel’d by the Road; / But not the Knot of Human Death and Fate.
از جِرمِ گِلِ سیاه تا اوجِ زحل / کردم همه مشکلاتِ کلی را حل / بگشادم بندهای مشکل به حیَل / هر بند گشاده شد مگر بندِ اَجَل (این یکی به احتمالِ قوی مالِ خودِ خیام است.)
الن دروری (Allen Drury)، برندهی پولیتزر در سال 1960 که معمولاً رمانهای سیاسی و تاریخی مینوشت، نامِ تنها رمانِ علمیتخیلی-سیاسیِ خود را (که به رقابتهای فضایی میپردازد) اوج زحل (The Throne of Saturn) گذاشته و متنِ رباعی را در ابتدای رمان درج کرده.
بن بووا هم رباعیِ «اوجِ زحل» را در رمانِ The Aftermath نقل میکند. در همین کتاب، دو مصرعِ اول رباعیِ مشهورِ دیگری را هم آورده، یعنی «اسرارِ ازل را نه تو دانی و نه من، الخ»:
There was a Door to which I found no Key / There Talk was a Veil past which I could not see / Some little awhile of ME and THEE / There seemed… and then no more of THEE and ME
رباعیِ «اسرارِ ازل...» با این شکلِ معروفش احتمالاً از پیراستهترین و دستکاریشدهترین رباعیهای خیامانهی فارسی است. اصلِ شعرِ خیام بههیچوجه به زیباییِ روایتِ رایجش در قرنهای بعد نیست: اسرارِ فلک را نه تو دانی و نه من / سردفترِ راحت نه تو خوانی و نه من // این مایه یقین دان که چو درمینگری / یک هفتهی دیگر نه تو مانی و نه من. (نک به توضیحات ص295 کتاب خیامانههای میرافضلی)
استن لی هم در ابتدای کمیکِ Silver Surfer: Ultimate Cosmic Experience رباعیِ «اسرار ازل» را آورده است. متأسفانه خیلی کمیکخوان نیستم. گویا استن لی در یکی دو کمیکِ دیگر هم رباعیهایی از خیام را نقل کرده. اگر کسی چیزی دیده لطفاً بنویسد. جایی خواندم که این کمیک خصوصاً بهخاطر همین شعرِ ابتدایش یکی از نمادهای بهبودِ کیفیتِ کمیکها و عمیقتر شدنِ داستانهایشان بود. العُهدة عَلَی الراوی.
16و17) نویسندهای هست به نامِ مایک شوپ (Mike Shupp) که راستش حتی اسمش را نشنیده بودم. از طریق ویکیپدیا بود که فهمیدم وجود دارد. گویا رمانهایی دارد به اسمهای With Fate Conspire و Morning Of Creation که دو جلد از یک پنجگانه هستند. اسمِ این رمانها بر اساسِ دو رباعی خیامی-فیتزجرالدی است و اینطور که ویکیپدیا نوشته در متنِ داستان هم از زبانِ شخصیتها نقل میشوند. فعلاً چون هیچ چیزی از این نویسنده و آثارش نمیدانم، نمیتوانم چیزی هم بنویسم.
ادامهی مطلب ⬇️
@PersianSFF
ادامه از بالا ⬆️
همین عبارتِ «دستِ چپِ سحر» نامِ رمانی از لان رایت (Lan Wright) بوده که بهشکل پاورقی در نشریهی New Worlds Science Fiction در سال 1963 منتشر شد و بعدها با نامِ تبعید از زانادوُ (Exile from Xanadu) بهصورت کتاب. کتاب را خیلی دوست نداشتم و حوصلهام نکشید بخوانم. مدخلِ ویکی هم ندارد که تقلب کنم و خلاصهای ازش بنویسم. اگر یک روزی خواندم به این مطلب اضافه میکنم.
حالا نکتهای را میخواهم اینجا مطرح کنم که ندیدهام کسی از آن حرف زده باشد: حتماً میدانید که رمانِ دستِ چپِ تاریکی (Left Hand of Darkness) نوشتهی اورسلا لوگوین از مهمترین رمانهای تاریخِ علمیتخیلی و تاریخِ فمینیسم، بلکه تاریخِ ادبیات، است. وقتی صحبتِ اسمِ این رمان میشود همه به این جملهی لوگوین در همان کتاب ارجاع میدهند که «روشنی دستِ چپِ تاریکی است و تاریکی دستِ راستِ روشنی.» اما من اطمینان، بلکه یقین، دارم که لوگوین وقتی این اسم را برای رمانش انتخاب میکرده و این تصویر را در ذهنش میساخته، گوشهی چشمی به این اصطلاحِ خیامی-فیتزجرالدی داشته. نمیتوانم اثباتش کنم و ندیدهام خودِ لوگوین چیزی راجع به آشناییاش با خیام یا فیتزجرالد گفته باشد، اما خودِ عبارت چنان غریب است که جداً بعید میدانم این عبارت دستکم در ضمیرِ ناخودآگاهش حک نشده بوده.
آسیموف هم کتابی دارد به اسمِ دستِ چپِ الکترون (The Left Hand of Electron) که مجموعهی چند مقالهی علمیاش است. از قضا در همین کتاب که اسمش تلمیحی خیامی-فیتزجرالدی دارد، مقالهای هم هست به اسمِ “The Plane Truth” که اشارهای به کشفیاتِ ریاضیاتیِ خیام در مقامِ یک دانشمندِ «عرب» دارد. آسیموف پانوشتی هم داده و نوشته که به لطفِ ترجمهی چیرهدستانهی فیتزجرالد، خیام بین ما به شاعریاش شهرت دارد، ولی حق این است که ستارهشناس و ریاضیدانِ بزرگی هم بود.
10و11) دو شخصیت به نام «عمر» در دو داستانکوتاه که یکیشان حتماً و آن یکی احتمالاً به خیام ربط دارند.
شخصیتِ اصلیِ داستانکوتاهِ «جمجمه» (The Skull) نوشتهی فیلیپ کی دیک مردی است به نامِ عُمَر کانگِر (Omar Conger). فضای داستان اینطور است: جهان تا قرن بیستم یا بیستویکم مدام درگیرِ جنگ بوده. در دههی شصتِ قرنِ بیستم مردی ناشناس در آمریکا ظهور میکند و برای مردم از این حرف میزند که تنها راهِ پایاندادن به جنگها طردِ خشونت و اسبابِ خشونت است؛ یعنی مثلاً کسی مالیات ندهد که خرجِ فناوری یا اسلحه بشود. مالیات فقط برای تحقیقاتِ پزشکی باید داده شود. مرد را بلافاصله دستگیر و سربهنیست میکنند ولی همان تک سخنرانیاش باعثِ ظهورِ کلیسای پرطرفداری میشود که به جنگها پایان میدهد. ولی گروهی از دولتمردها در قرنِ بیستودوم معتقدند که جنگ باعثِ تصفیهی بشر از آدمهای بیمصرف میشده و خلاصه که جنگ نعمت است. در نتیجه، عمَر را که «شکارچی» است و به همین خاطر زندانی شده با ماشینِ زمان به گذشته میفرستند تا آن بنیانگذارِ کلیسا را قبل از سخنرانیاش بکشد. عُمَر در جایی از داستان به خانهی زن و مردی رفته که گویا تا مغزِ استخوان نژادپرستاند. وقتی زن اسمِ او را میپرسد و میفهمد که چیست، با خنده میگوید: «عمر؟ مثل همان شاعر، عمر خیام.» و کانگر جواب میدهد: «نمیشناسمش. شاعرها را خیلی کم میشناسم. آثارِ هنریِ خیلی کمی را احیا کردهایم. معمولاً فقط همانهایی را احیا میکنیم که در نظر کلیسا جالب باشد.» زن منظورِ او را از کلیسا و آن حرفها نمیفهمد، ولی بههرحال به او اطمینانِ خاطر میدهد که چون قیافهاش اجنبی نیست شوهرش با او یا اسمش مشکلی پیدا نخواهد کرد. بقیهی داستان را لو نمیدهم که اگر خواندید یا کسی ترجمه کرد تر و تازه بماند.
آیزاک آسیموف هم در یکی از داستانهای بلندش که با اسمِ «ضربهی آب» (“Waterclap”) ترجمه شده شخصیتی ایرانی دارد به نامِ «عُمَر جوان». احتمالاً آسیموف اسمِ کوچکِ این شخصیت را از خیام برداشته. عمر جوان رانندهی وسیلهای است که مسافران را از سطحِ زمین به شهری زیراقیانوسی میبَرَد. (نگاه کنید به «شخصیتهای ایرانی در ادبیات علمیتخیلی»)
ادامهی مطلب ⬇️
@PersianSFF
ادامه از بالا ⬆️
آیزاک آسیموف هم در رمانِ پایانِ ابدیت اشارهای به رباعیِ «رفتهقلم» / “Moving Finger” دارد. یکی از شخصیتها که در زمان و در جهانهای موازی سفر میکند تا تاریخ و گذشته را تغییر بدهد و به نفعِ انسان کند، گاهی رؤیای جهانی را در سر میپرورانَد که هیچ واقعهای از آن را نتوان تغییر داد:
“There was even a scrap of poetry he treasured which stated that a moving finger having once written could never be lured back to unwrite.”
ترجمهی سردستی: «قطعهشعری هم بود که خیلی دوستش میداشت و میگفت آنچه بر قلم رفته است رفته و وقتی نوشته شد دیگر به هیچ حیلهای نمیتوان آن را امحا کرد.»
مترجمِ فارسیِ کتاب، آقای پیمان اسماعیلیان، اگر متوجهِ ارتباطِ این اصطلاح با خیام و فیتزجرالد شده باشد، احتمالاً ترجیح داده بهسراغ سرگذشتِ پیچیدهی این اصطلاح در انگلیسی و بغرنجیِ ترجمهاش به فارسی نرود؛ در نتیجه، به برابریابیِ کلیتِ معناییِ جمله بسنده کرده و اینطور نوشته: «حتی ضربالمثلی را یاد گرفته بود که میگفت آبِ رفته را دیگر نمیشود به جوی بازگرداند.» بهلحاظ معنایی برابرِ غیرقابلدفاعی نیست، هرچند ابهتِ “Moving Finger” یا درماندگیِ شاعرانهی «قلمِ رفته» را هم ندارد.
رمانی هم هست به اسمِ آنچه بر قلم رفته (And Having Writ...) نوشتهی دانلد آر بِنسِن (Donald R. Bensen) که اسمش از همین رباعیِ «رفتهقلم» گرفته شده. اما آن را نخواندهام و نمیدانم قضیهاش چیست. اگر احیاناً کسی آن را خوانده، ممنون میشوم بنویسد.
نشریهی بسیار مهمِ Unknown هم که با سردبیریِ جان دبلیو کمبل بین سالهای 1939 تا 1943 منتشر میشد، در اکثرِ شمارههایش بخشی داشت مخصوصِ انتشارِ نامههای خوانندگان که اسمش را گذاشته بودند: “The Moving Finger writes; and, having writ…”، یعنی مصرعِ اولِ آن رباعی.
بیربط به ادبیات: آنهایی که سریال Big Bang Theory را دیدهاند شاید یادشان باشد که شلدون کوپر هم یک بار موقع عصبانیت از دستِ پنی (چون باعث شده بود استن لی را نبیند) مصرعِ اولِ رباعی را نقل میکند.
6) «قصرِ جمشید» (The Courts of Jamshyd) نامِ یک داستانکِ پساآخرالزمانی است نوشتهی رابرت اف یانگ (Robert F. Young) که به خیامانهی مشهورِ «آن قصر که جمشید در او جام گرفت، الخ» تلمیح دارد. (این رباعی هم احتمالاً مالِ سَدیدالدین اَعوَر، شاعرِ کمابیش فراموششدهی قرنششمی، است). «قصرِ جمشید» داستانِ گروهی از مردان و زنان است که در دنیای مابعدِ فاجعهای مهیب دچارِ گرسنگیاند و شکار هم گیرشان نمیآید؛ به همین دلیل به خوردنِ گوشتِ سگهایی روی آوردهاند که تا مدتی قبل در شکار همراهشان بودهاند. اما هر شب این گروه دور آتش جمع میشوند و میرقصند. داستان با بیتِ اولِ آن رباعی شروع میشود، هرچند بهجای نامِ خیام صرفاً نامِ منبع را نوشته: «رباعیات» (The Rubáiyát).
از این نویسنده فقط سه چهار تا داستانکوتاه خواندهام و یک رمان به اسمِ دخترِ دومِ وزیر (The Vizier’s Second Daughter). این رمان را بهخاطر موضوعش خواندم چون یک زمانی دنبال رمانی فانتزی بودم که در فضای شرقی و ترجیحاً ایرانی بگذرد. داستانِ یک مسافرِ زمان است که باید برود و شهرزاد (همان زنِ شهریار در هزار و یک شب) را بدزدد و بیاورد، اما بهاشتباه دخترِ دومِ وزیر، دنیازاد، خواهرِ شهرزاد، را میدزدد. یانگ بهرغمِ پرکاریاش و بهرغم آنکه نثرِ شاعرانهی لطیفی داشت نویسندهی چندان مشهوری نبود. مدتی سرایدار/نظافتچیِ یک دبیرستان بود و از اینقبیل شغلهای پراکنده زیاد داشت ولی بالاخره نویسندهی تماموقت شد. (احتمالاً روایتِ ویکیپدیا که نوشته تا آخرِ عمر نظافتچی بوده درست نیست.) بااینکه کم از او خواندهام، به نظرم از آن نویسندههایی است که لیاقت دارد حداقل نامزدِ «جایزهی کشفِ دوبارهی کوُردواینِر اسمیت» (Cordwainer Smith Rediscovery Award) بشود.
[ترجمهی رباعیِ «قصرِ جمشید...» را یک بار در یادداشتی از رابرت سیلوربرگ هم دیدم، ولی یادم نیست کجا بود.]
7 تا 9) یکی دیگر از عبارتهای خیامی-فیتزجرالدیِ مشهور در انگلیسی، عبارتِ «دستِ چپِ سحر»/ “Dawn’s Left Hand” است، بهمعنای تاریکیِ پیش از طلوع یا پرتوهای آفتابِ هنوز برنیامده بر آسمانِ نیمهتاریک. «دستِ چپِ سحر» در این رباعیِ خیامی-فیتزجرالدی آمده:
Dreaming when Dawn’s Left Hand was in the Sky, / I heard a Voice within the Tavern cry, / “Awake, my Little ones, and fill the Cup / Before Life's Liquor in its Cup be dry.”
که برابرش میشود: آمد سحری ندا ز میخانهی ما: / «کِای رندِ خراباتیِ دیوانهی ما، / برخیز که پر کنیم پیمانه ز می؛ / زآن پیش که پر کنند پیمانهی ما.» (که این شعر هم گویا از خیامانههای سلمان ساوجی است.)
ادامهی مطلب ⬇️
@PersianSFF
ادامه از بالا ⬆️
و اما ادبیاتِ علمیتخیلی و خیام: تا جایی که دیدهام از نویسندههای نسلِ جدید فقط ان کی جمیسین (N K Jemisin) در یکی دو مصاحبهاش گفته خیام را دوست دارد و شاعرِ محبوبش میداند. اما تا اواخرِ عصرِ طلاییِ علمیتخیلی و کمی هم بعد از آن، خیام در بین نویسندههای قدیمی شناختهشدهتر و پرطرفدارتر بود. مثلاً استن لی و بِن بوُوا و جک وَنس و رابرت ای هاوارد خیام را (از) ادیب(های) محبوب و الهامبخششان میدانستند. اینها سوای بیست سی اشارهی دیگری است که تا الان در آثارِ قدیمیها خواندهام؛ یعنی خیلی نویسندههای دیگر هم دوستش داشتهاند یا او را خوب میشناختهاند و پای او را به داستانهایشان باز کردهاند. (متأسفانه سوادِ من به علمیتخیلیِ کشورهای آنگلوساکسون قد میدهد و از علمیتخیلینویسهای زبانهای دیگر آنقدرها نخواندهام که به دردی بخورد.)
در این بین، یادی هم کنم از رمانِ درخشانِ احتمالات: قمر (Probability: Moon) نوشتهی نانسی کرس (Nancy Kress) که در آن شعرهایی از سعدی و حافظ و ناصرخسرو و مولوی آمده اما خبری از خیام نیست. (اگر یادتان باشد در مورد این کتاب، مختصری اینجا حرف زده بودم.)
1) اولین باری که دیدم یک علمیتخیلینویس اسمِ خیام را آورده (نه اینکه مترجمش به ضرب و زور چپانده باشد)، در داستانِ بلندِ “A Momentary Taste of Being” نوشتهی جیمز تیپتری (James Tiptree, Jr) بود که یکی از بهترین داستانهای این نویسندهی نازنین و تکرارنشدنی است. نامِ داستان تکهای از یک رباعیِ خیامی-فیتزجرالدی است:
A Moment’s Halt… a momentary Taste / Of Being from the Well amid the Waste… / And Lo! the phantom Caravan has reach’d / The Nothing it set out from… Oh, make haste!
که گویا معادلِ این رباعی میشود:
این قافلهی عُمْر عجب میگذرد / دریاب دَمی که با طَرَب میگذرد / ساقی، غمِ فردای حریفان چه خوری؟ / پیش آر پیاله را که شب میگذرد. (این خیامانهی درخشان احتمالاً مالِ خودِ خیام نیست، بلکه یکی از پیروهای گمنامش سروده.) ترجمهی فیتزجرالد از این رباعی در ابتدای داستانِ بلند میآید. اسمِ داستان از دو سطرِ ترجمه برداشته شده و همانطور هم که میبینید دستکم از نظر ساختاری با معادلِ فارسیاش فرقِ زیادی دارد. بااینحساب، شاید بد نباشد اسمش، یعنی “A Momentary Taste of Being”، به چیزی ترجمه شود مثل «دمی از عمر».
«دمی از عمر» داستانِ فضاناوی است که زمین فرستاده تا سیارهای سکونتپذیر برای جمعیتِ مازادِ خود پیدا کند و بعد آن فضاناو پیغام بفرستد تا مهاجران راهی بشوند. از یکی از گروههای اکتشافی فقط یک عضو به فضاناو برمیگردد و ادعا میکند سیارهای یافتهاند که از زمین هم برای سکونتِ انسان مناسبتر است. اما حرفهایش تناقضهایی دارد و شکِ بعضی از خدمه را برمیانگیزد.
2 تا 5) استفن کینگ (Stephen King) داستانکوتاهی دارد به نامِ “The Moving Finger”. داستانِ قشنگی است از ژانرِ وحشت دربارهی مردی که یک روز میبیند از کاسهی روشوییِ دستشوییشان یک انگشتِ آدمیزاد بیرون زده. خودِ موضوعِ قصه خیامی نیست، اما اسمِ داستان از تصویرِ «حرکتِ انگشت» در این رباعیِ خیامی-فیتزجرالدی اقتباس شده:
The Moving Finger writes; and, having writ, / Moves on: nor all thy Piety nor Wit / Shall lure it back to cancel half a Line, / Nor all thy Tears wash out a Word of it.
قبل از آنکه بگویم اصلِ رباعی چه بوده، این را بگویم که اصطلاحِ “Moving Finger” در انگلیسی تعبیرِ ادبیِ مشهوری به حساب میآید که به همین رباعی تلمیح دارد. هنوز هم رایج است. استعارهای است از قضا و قدر و بیشتر از آن استعارهای از تغییرناپذیری. تصویرش در انگلیسی هراسانگیزتر و وهمناکتر از معادلِ فارسیاش از آب و گِل درآمده. ولی شاید اگر معادلِ فارسیاش ازیادرفته و قدیمی نمیبود، بهاندازهی ترجمهی انگلیسیاش شاعرانه از کار درمیآمد:
از رفتهقلم هیچ دگرگون نشود / وز خوردنِ غم بهجز جگر خون نشود / هان تا جگرِ خویش به غم خون نکنی / هر ذره هرآنچه هست افزون نشود. (بعضی منابع نوشتهاند شاعرِ واقعیاش بابا افضل کاشانی است.)
«رفتهقلم» یا «قلمِ رفته» اشاره دارد به تقدیری که نصیبهی آدمی شده و هیچ تغییری نمیتوان در آن داد. این عبارت یا صورتِ فعلیاش «رفتنِ قلم» گویا در فارسی سابقه دارد و کسانِ دیگری هم به همین معنا استفادهاش کردهاند، مثلاً ناصرخسرو گفته: اگر کار بودهست و رفته قلم / چرا خورد باید بهبیهوده غم. [نکته: البته احتمالش هم هست که رباعیِ فیتزجرالد ترجمهی این خیامانه یا متأثر از آن باشد: زین پیش نشانِ بودنیها بودهست / پیوسته قلم ز نیک و بد فرسودهست // اندر تقدیر آنچه بایست بداد / غمخوردن و کوشیدنِ ما بیهودهست. اما آن یکی به نظرم محتملتر است.]
ادامهی مطلب ⬇️
@PersianSFF
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 7 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 10 months ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 6 months ago