DastanSara | داستان سرا

Description
👇🏻ادمين داستان سرا / تبليغات 👇🏻
@Dastansara_admin
.
صفحه انستاگرام داستان سرا:
www.instagram.com/Dastansara_Bookstore
❤️☘️🥰
Advertising
We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 4 months ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 5 days, 2 hours ago

4 days, 1 hour ago

کنارش در چوکی دیگری نشستم
آنجلینا_ خب پس میتوانم بپرسم چرا آمدی؟
عیاذ چشم غره‌ی به من زد و گفت
عیاذ_ خیلی بی‌چشم هستی همین بود مهمان‌نوازی‌ات؟
آنجلینا_ هی خیلی خوب خوش‌آمدی.!
عیاذ_ در اصل میخواستم، ببینمت حالت چطور است!
آنجلینا_ خوب هستم ممنونم‌!
عیاذ_ با دعوا و لجبازی‌ات عادت کردم، یک روز شرکت نباشی همه‌چیز بی‌نمک و بیحال است!
بلند خندیدم و گفتم
آنجلینا_ واقعا؟؟؟؟ عیاذ خان منم دلم تنگ آن وقت های میشود که تازه با هم آشنا شده بودیم!
عیاذ هم لبخند بی‌رمق زد و گفت
عیاذ_ هی حرف‌اش را هم مزن، خیلی خوب است که با تو اینطور رابطه‌ی باحالی دارم!
آنجیلنا_ رئیس و منشی...!
عیاذ_ خیلی خوب فهمیدم! گمان کن بنا به شغل ما گفتم.!
آنجلینا_ راستی هیچی تعارف نکردم!
عیاذ_ نه همین که یک چند لحظه‌ی بنشینیم بهترین لحظه‌هاست!
چند لحظه‌ی سکوت بین ما بود که گفتم
آنجلینا_ هیچ نپرسیدی!!!
عیاذ_ چه‌را؟؟؟
آنجلینا_ که آن احمق که ان روز میخواست مرا ببرد کی بود؟
میان ابروهای عیاذ چین افتاد و گفت
عیاذ_ نپرسیدم، چون...... خب کی بود بگو!
آنجلینا_ خب تو هم بدانی خوب است، آن مرد کسی بود که با احساسات من بازی کرد و البته خیر ببیند به من گوشزد کرد که هرگز عاشق نشوم!
با گفتن این حرف عیاد دقیق به چشمانم نگاه کرد و گفت
عیاذ_ پس آدم ناحقی نبوده... از همان روز روی اعصابم راه رفت.. آنجلینا کاش اصلا این حرف را به من نمیزدی!
ابروهان گره خورد
آنجیلنا_ چرا چه  ربطی دارد؟؟
عیاذ_ بیخیال، بعد از ان روز که مزاحم‌ تو نشده است!
به فکر امروز صبح افتادم که با او قرار داشتم
چند لحظه تعلل گفتم
آنجلینا_ ن..نه نه!!
عیاذ_ ببین آنجلی هر حرفی اگر باشد برای من خودت بگو، من هرگز دوست ندارم از کسی دیگری چیزی را از تو بشنوم!
کمی گیچ شدم اصلا چرا این اینقدر مشتاق است که دخیل مسایلات من شود؟ 
سرم را تایید وار تکان دادم
عیاذ_ خب بحث را تغییر بدهیم، آنجلینا از طرف آورانوس معذرت میخواهم او یک خریت کرده، تو دوباره به شرکت برگرد!
آنجلینا_ نه سر این موضوع را هم باز مکن عیاذ لطفا،
عیاذ_ باشد! پس بیا  خانه را به من نشان بدی به نظر میرسد خیلی خانه زیبایی است..!
آنجیلنا_ بلی بیا البته!
و با عیاذ به طبقه‌ی دوم رفتیم که یکی اتاق من بود و یکی هم اتاق پدر خدابیامرز‌ ام
از آنجا گذشتیم و به بامب خانه رسیدم هوا شمالی بود اما زیبا بود
بسوی شیشه‌ خانه گل‌ها رفتم و وارد شدیم 
آنجیلنا_ پدرم خیلی گل‌هارا دوست داشت و همچنان منم خیلی دوست دارم ولی بعد از مرگش هرگز به این کل خانه نیامدم، این بار اول است گل ها هم خشکیدند!
عیاذ_ اهممم حالا هم زیباست!
بسوی شیشه‌نگاه‌کردم و لبخندی زدم گفتم
آنجلینا_ عیاذ میدانستی من نوشته‌ی روی شیشه را خیلی دوست دارم البته اگر هوا بارانی باشد داخل میتوانم روی شیشه نوشته‌ ها و یادداشت هارا بنویسم
عیاذ_ وای چه باحال نمیدانستم!
آنجیلنا_ یا حرف اول اسمم را می‌نوشتم یا بعضی‌آهنگ هارا ولی خیلی زود پاک میشوند!
روی چوکی های که در گل خانه بود نشستیم و چند صحبتی درباره گل خانه داشتیم
عیاذ_ یک سوال دیگری درباره آورانوس میکنم فقط یک سوال!
آنجلینا_ باشد بپرس!
عیاذ_ آورانوس امروز صبح اینجا آمده بود همینطور است؟
آنجلینا_ اها اما، خیلی اما خیلی بد رفتار کرد و منم بد رفتار کردم!
عیاذ_ چیزی بدی گفت چه میخواست بگوید؟؟؟
آنجلینا_ فقط یک حرفش خیلی رویم تاثیر کرد!!
عیاذ تکیه‌اش را برداشت و گفت
عیاذ_ چه گفت؟؟
آنجلینا_ نه حقیقت را میگوید! خب هیچکس دوستم ندارد هیچکس را ندارم من مانند بی‌ارزه‌گان برای دیگران اینقدر بزرگ شدم ولی هیچ احترامی ندارم!!! 
عیاذ_ این حرفش هیچ توجیه منطقی ندارد، اگر میشود به آنها فکر نکن!
آنجلینا_ چرا؟؟؟راست میگوید! من ندارم کسی را
عیاذ دستم را در لای دستان مردانه‌خود گرفت و گفت
عیاذ_ لطفا یکبار دیگر هم فکر کن! شاید باشد! بعضی اوقات این چشم‌ها خیلی چیزهاست که نمی بینند! مثلا احساسات انسان های را که هرگز نتوانستی قلب‌شان را لمس کنی!
چشمم به دستان ما خیره مانده بود و من نمیدانستم چه دلیل را وجه کنم؟
آنجلینا_ عیاذ... احساس ترا نسبت به اینطور حرف ها چه توجیه کنم؟ لطفا بگو!
عیاذ از جا برخاست و روبه من‌که در روی چوکی بود و هنوزم دستم در دستش بود کرد
عیاذ_ بیا با من! تا از احساسم برای فعلا بدانی!
نزدیک شیشه رفتیم
چون هوا نفس‌های ما در آنجا پیچیده بود در شیشه دانه‌های تبخیر را میتوانستم ببینم
عیاذ روی آنها نوشت
(حس مبهم)
چشم از آن دو واژه سنگین برداشتم و به چشمان عیاذ دادم
عیاذ_ ولی این نوشته‌ها خیلی زود میرود و این حس روزی به (حس هویدا) مبدل خواهد شد...

_آیا نرفتن انجلینا به شرکت، مبالغه و حماقت است! اگر جای او بودید چه عمل را انجام میدادید؟
_آیا عیاذ عاشق شده‌است؟؟

ادامه دارد.....

4 days, 1 hour ago

آنجلینا_ ترا خدا هاکان، جان عزیز ترینت رهایم کن بگذار هر رو خوشحال زندگی کنیم.
هاکان_ خیلی کوتاه قول میدهم کوتاه!
با هم راه افتادیم و در یک کافه‌کوچک در کنار جاده رفتیم و نشستیم
هاکان_ عالیست چقدر زود برایت یکی دیگر را پیدا کردی! آن مرد را میگویم.!
نگاه بدی به هاکان خنده ام و دوباره چشمم را به جای دیگر دادم
آنجلینا_ من که زود پیدا کردم ولی تو که در عین رابطه‌ما یکی دیگر را پیدا کرده بودی، چون برایت یکی نگهداشته بودی تا مرا رها کردی با آن بازی کنی!
هاکان_ او بالایت خیلی غیرتی است بیشک!
آنجلینا_ مانند آدم با من حرف بزن او رییس محل کارم است!
هاکان_ خیلی خوب .. فهمیدم، پس اگر با کسی نیستی منم مانند تو هستم، میشه دوباره باهم دوست شویم؟
آنجلینا_ برای همین مرا تا اینجا کشاندی جواب من یکی است نامرد!
هاکان_ بگو هر چه بگویی خیلی حق داری بی نهایت حق داری، من غلط کردم اشتباه کردم ببخشید..!
آنجلینا_ آمدی وقت که دیگر بی نهایت دیر شد
جا ندارد قلب من با بیکسی تسخیر شد
با ببخشید و غلط کردم چه جبران میشود
عمر من رفت و غرورم له شد تحقیر شد...
هاکان سر خود را پایین انداخت و با کمی تعلل گفت
هاکان_ من پی به اشتباه ام بردم بعد اینکه رفتی دانستم که بی ‌تو زندگی کردن چه بی‌معناست، بخدا اینبار مقصدم نیک است!

آنجیلنا_ بگذار یک داستان را تعریف کنم هاکان، گرگ عاشق آهوی شد تمام دندان هایش را کشید که اورا نخورد
آهوی او رفت حالا او مانده و بره های که به او میخندد آدم ها شبیه حرف هایشان نیستند ساده لوح نیستم!

هاکان_ معذرت  میخواهم آنجلی!

آنجلینا_ نه معذرت خواهی معذرت خواهی از آنِ کسی است که کفش‌اش را لگد کردیم  یا در روی جاده برایش تعنه زدیم
نه آز آنِ کسی که با رفتار و کار هایت روان‌اش را نابود کردی روح‌اش را خراب کردی قلبش را شکستی
تو چطور میتوانی به شاخه شکسته بفهمانی که عذر خواهی کرده‌ای؟؟؟
هاکان_ درست است پس اگر به این توجیه قانع نمیشوی از حالا بدان تا آخیر عمر نمیگذارم طعم خوشبختی را بچشی، اگر از من نشدی از هیچکس نخواهی شد من اینبار واقعا به تو نیاز دارم و دوستت میدارم و به تو می‌خواهم بفهمانم که هرگز مرا از زندگیت دور کرده نمی توانی....
و از جا برخاست و رفت
و چایی که حالا روی میز ریخته بود فنجان را بر دست گرفتم و محکم کوبیدم به زمین که داد و بیداد گارسون بالا شد
با آواز بلند گفتم
آنجلینا_باشد  بابا پولش را می‌پردازم انگار جانت را گرفتم احمق!
و پول را دادم و رفتم به خانه‌ام...!
   ‌                               ***

راه رویام را چه زود دزدید...
من یلدام، شب دور از خورشید...
باز پاییز شد و باد چرخید و..
و هوس، چو گیاهی مرموز رویید..
او رویید و درخت...
ازین همه درد، چو نگاهم خشکید..

تا دیروز، قدمی بردار
من را باز به شکوه‌ش بگذار
تو زیبایی و بی پروا‌یی و من که ازین دلتنگی بیمار
با من حوصله کن در این شب کوتاه، همیشه دلیار

تو شب بیدار منی همه جا تکرار منی
گرچه بی من گرچه که دور
دل من دلیار منی

تو شب بیدار منی همه جا تکرار منی
گرچه بی من گرچه که دور
دل من دلیار منی

نور آرام به درخت بارید، برگ رقصان به سکوتش خندید
باز پاییز شد و باد چرخید و
و هوس چو گیاهی مرموز رویید
او رویید و درخت ازین همه درد چو نگاهم خشکید

ماه پنهان‌ و راه دشوار
من در حال غروبم اینبار
باش در خوابم و در بیدارم و من را در این تنهایی نگذار
با من حوصله کن در این شب کوتاه همیشه دلیار
تو شب بیدار منی
همه جا تکرار منی
گرچه بی من گرچه که دور دل من دلیار منی
تو بگو درمان تو چیست
تو بگو دلیار  تو کیست
تو بگو اینهمه را
سبب جز حوصله نیست...........

هدفون را از گوش هایم دور کردم که صدا کف زدن کسی به گوشم آمد، مبهوت عقب را نگاه کردم که عیاذ به درب تکیه زده‌ است و به من با لبخند نگاه میکند در حالیکه چال‌های گونه اش معلوم میشد
چون شام فرا رسیده بود از جا برخاستم سویچ چراغ‌هارا زدم  و گفتم
آنجلینا_ ت‌.تو... یعنی تو از کجا آمدی از کجا شدی؟؟
عیاذ_ کاش میشد صدایت را بوسید..! خیلی زیبا و دل‌انگیز میخوانی!
لبخند معذب زدم و گفتم
آنجلینا_ ممنون‌ام!..
عیاذ_ میخواستم از راه درب بی‌آیم اما بسته بود خیلی تک تک زدم اما جناب عالی هدفون روی گوشش بوده و منم ناچار از راه پنجره وارد شدم!
و آمد روی چوکی نشست
دهانم باز ماند
آنجلینا_ عیااااذ میدانی که این‌کار یک عمل زشت است نباید در خانه‌کسی اینطوری وارد شوی!
عیاذ_ آها آنجلی به دزدی نیامده بودم که!

4 days, 1 hour ago

رمان #حس_مبهم
قسمت #بیست_پنجم
نویسنده #Alef_Sevan #آسوده

--------------------
                                     (حس مبهم)

وارد شرکت شدم که همه در دهلیز طبقه‌ی اول صف بستند
یعنی همه کارمندان شرکت حتی صفاکاران و آشپزان 
متوجه آذرخش و هاریکا شدم که از طبقه‌ی دوم به پایین نگاه میکنند
و مایک بر دست دارند
آنقدر جمع کارمندان شلوغ و پر سر و صدا بود که گوش هایم خراشیده میشد
صدای آذرخش در میکروفون‌ها پیچید
آذرخش_ سلااااام به خوشکل‌ترین، زیباترین و ماهترین دختر در شرکت آرگیییییت! آنجلینا جاسمیییین! گنجشکِ آذرخش
و همه شروع به کف زدن کردند
نمیدانستم چه خبر بود خنده‌ام گرفته بود
که عیاذ و آورانوس هم رسیدند
عیاذ که معلوم بود بهت زده شده با جبین چین خورده طرف من آمد و گفت
عیاذ_ اینجا چه خبر است آنجیلنا، اصلا تو اینجا چکار میکنی نگفتم نیا!!!
که صدای هاریکا پیچید
هاریکا_ رئیس خوش قلب و مهربان آنجلی لطفا عصبانی نشوید ما یک سرپرایز عالی بر شما زوج عالی آورانوس آرگیت و عیاذ آرگیت داریم! کف بزنید
و همه به کف زدن شروع کردند
یکی یکی دمیر و آقا ویلیام هم آمدند
که آذرخش گفت
آذرخش_ سلام مجدد امید همه کارمندان گروپ آرگیت صحت و صحتمند باشید علی‌الخصوص آورانوس عزیز...
هاریکا_ مبحث امروز ما راجع به داستان این چند روز این   شرکت میشود، که دزدی و اینطور حرف ها بود، من به عنوان کمک دست آذرخش خانم توانستم کار های انجام بدهم
آذرخش_ ما دیروز که تعطیل بود، خیلی جستجو‌ ها کردیم، سر ها ترکید تا توانستیم........
هاریکا_ یک فیلم را بدست بیاوریم دست ما درد نکند!
آذرخش_ لطفا هیجان تان را حفظ کنید و امیدوارم مغزِ سرتان سوت نکشد!
و در صفحه نمایش تلویزیون بزرگ که در یک دیوار نصب بود
روشن شد و یک فیلم آمد
آورانوس بود که در یک کافه با آن مرد  های که روز قبل در جلسه بودند نشسته است، و برای آنها پول میدهد و راجع به من حرف میزنند، یعنی مرا چطوری به دام انداخت و تهمت زد

صدای آنها در میکروفون‌ها می پیچید و من و آورانوس با دهان و چشمان گشاده به آن فیلم نگاه میکردیم
که با اتمام ویدیو آورانوس شروع به سلیطه‌گری کرد
آورانوس_ آذرررررخش بخدا زنده‌ات نمی‌گذارم، خونت را می‌نوشم کثافت حق هر سه شما احمق هارا به دست تان میدهم...
که مصادف بود با یک سیلی محکم از سوی آقا ویلیام!
صحنه خیلی اساس شده بود ضربان این قلب بیچاره روی هزارم بود 
ویلیام_ زن احمق، حالا با پر رویی داری از آذرخش و آنجیلنا بی ادبی میکنی...؟ تو چه زن کثیفی بودی انجیلنا به تو چه بدی کرده بود؟؟
آورانوس که با صدای بلند گریه میکرد و دست خود را به گونه‌ی خود گرفته بود
همه داشتند پچ پچ میکردند و سر و صدا خیلی بلند شده بود
عیاذ_ واقعا که اصلا باورم نمی‌شود اینجا را به یک جنایت‌خانه مبدل ساختید...؟ این چه حماقت است؟ دارید چه بدی میکنید؟؟؟
صدایش آنقدر بلند بود که همه ساکت شدند
عیاذ_ چرا به کدام عنوان این بد را کردی؟ چرا به عاقبتش فکر نکردی گمان میکنی همه‌چیز به اساس تفکرات گند و کثیف تو پیش میرود... ؟ حالا از هزار سو ما بدبخت شدیم از هزار سو!..

و به سوی آذرخش و هاریکا کرد
عیاذ_ خیلی خوب تمام کنید این نمایشات از تفکر، چالش و  نیرنگ‌های زنانه‌گی کثیف‌تان را....!
و  رو  به  همه گفت
عیاذ_ حس های عجیب و غریب خریت تان را نگهدارید به بیرون ازین محوطه، برای من درد سر از تجربیات عقل‌خر تان درست نسازید، عاقل باشید عاااااقل....
و راه افتاد رفت
آذرخش_ داستان نمایش از تفکر کثیف و چالش نیرنگ تمام شد میتوانید به کار های خردمندانه تان ادامه دهید  دوستتان دارم‌...!
منم از تعقیب عیاذ راه افتادم
به اتاقش رفت و درب را محکم بست دوباره باز کردم
آنجلینا_ باید حرف بزنیم...!
عیاذ_ بگو تمام کن!
آنجلینا_ کوتاه میکنم، مرا تا حد اخیر از خودم بیزار کردند کردید یا هر کی کرد... مرا بی‌حد بی حیثیت کردید، هر کاری بود با روح بیچاره‌ی من کردید اما من هرگز دیگر به این شرکت قدم نخواهم گذاشت حالا را هم خداحافظ..!
عیاذ_ اوووف من داشتم از چه سخن میگفتم آن پایین انجلینا.. من اینجا بیکار هستم که بیایم جنجال های زنانه شمارا حل نمایم، در اینجا برای من ناز مکن!
پوزخندی زدم
آنجلینا_ بلی در بیرون ازین جا ناز میکنم انگار .
و از شرکت بیرون شدم
پیاده بسوی خانه میرفتم که متوجه هاکان شدم کلاه بر سر خود کرده بود به سوی من می‌آمد
یک اوفی کشیدم و ایستاد شدم چاره‌ی جز این نداشتم
هاکان_ آنجلینا مساعد هستی باید حرف بزنیم واقعا حرف های مهمی است!
با ناله گفتم

5 days, 9 hours ago

*📚* #اسرار هم‌خودش و هم روح‌ِ او آن‌چنان خسته ‌و زخم خورده بود که آرزو نمود، کاش پسر باشد.
ممکن فراموش کرده بود، خدا برای او خواب‌های بهترِ را در نظر دارد.
شاید هم خدا را به فراموشی سپرده بود؟!

✍🏻** #بانو_کهکشان

5 days, 10 hours ago

#شما_فرستادید 🫧

زندگی همان‌طور که هست باید پیش برده شود. از اشتباهات و اعتمادهایی که می‌کنیم باید درس بگیریم و هرگز نباید به خاطر دیگران، زندگی خود را تلخ سازیم. در دنیایی که در آن زندگی می‌کنیم، تنها ده درصد از مردم ما را درک می‌کنند، در حالی که نود درصد دیگر نه تنها ما را درک نمی‌کنند، بلکه در تلاش‌اند تا ما را تخریب کنند. بنابراین باید در روابط خود محتاط باشیم و هرگز به کسی آن‌چنان نزدیک نشویم که در نتیجه آن، احساس خفگی کنیم. اگر می‌خواهیم زندگی را با تعادل پیش ببریم، باید میان عقل و احساسات خود هماهنگی ایجاد کنیم و در کنار هم آن‌ها را هدایت کنیم.

نوسینده: رشاد عزیزی

5 days, 20 hours ago

❤️‍🩹❤️‍🩹

گول چهره‌ی به ظاهر خوشحالم را‌ نخور...
دردی در سینه دارم بی‌درمان...
غمی پشت لبخند دارم نهان...!

#طیبه_نوشت
#طیبه_رضایی

#ارسالی_شما

1 week ago
1 week ago

**صبح‌تان نیکو باد،
و هر لحظه‌اش برایتان سرشار از خوشی، آرامش و محبت باشد. 
در این روز جدید، هر قدمی که برمی‌دارید،
به سوی آرزوها و خواسته‌های قلبی‌تان نزدیک‌تر شوید.

امیدوارم دل‌تان همیشه با شادی و امید پر باشد,
و هر چالشی که پیش رو دارید,
با *قدرت و اراده‌ای قوی آن را پشت سر بگذارید. 
زندگی، همچون یک سفر زیباست که با دل شاد و ذهنی آرام می‌توان آن را به بهترین شکل تجربه کرد.

یادآور شوید که امروز نیز یک هدیه است,
و از کوچک‌ترین لحظاتش باید لذت برد و به خاطرش شکرگزار بود. 🦋😊

روزهایتان پر از روشنایی، دل‌تان پر از آرامش و لحظاتتان پر از عشق باشد. 
به یاد داشته باشید که شما توانایی پشت سر گذاشتن هر چیزی را دارید. 
هر روز، فرصتی است برای رشد و یادگیری، پس با دل باز و ذهنی آرام به استقبال آن بروید. 🌞

قلم شبنم 🦋**

1 week ago

#دیالوگ🎬

_یار چشم عسلیم گل زیبارویم میشود دِگر گیسوانت را باز رها نکنی؟!
_چرا!؟
_آخر این قلب تحملِ این همه زیبایی و دلبری را ندارد، با هر بار نگریستن غرقِ این امواج خرمایی رنگ میشوم....!
چشمکی زده میگویم
_ مگر خوب نیست دلآرامم
_است نور چشمم لیکن آنوقت جان را به جانان خواهم سپرد ...!

مجهول...
با "دلآرام" خیالی اش...💌

1 week, 3 days ago

...

و در نهایت این من بودم شکستم و سوختم،
بلی من سوختم و احدی سوختنم را ندید احدی درد کشیدنم را ندید؛ چرا ؟
این سوالی است که چرا ندید ؟
چون ظاهرم طوری بود که گویا خوش تر از من در این آفاق کسی نیست طوری که گویا هیچ کس و هیچ چیز برایم مهم نیست و حالم را احدی دگرگون ساخته نمیتواند؛
ولی کی میدانست جز همان رویای ناتمامم که چه بر سرم آمده،
بعضا نفس میکشی ولی در عین حال خود را مُرده  ای بیش نمیخوانی...
بلی این نهایت درد است،
دردی که توان ادارک را ازت سلب کرده؛
دیگر از ادارک اش ناتوان گشتی و شدی مُرده ای متحرک،
تو برایم فقط یک رویای ناتمام استی سهم من از تو جز درد چیزی نبود و نیست؛
این فراق است همان فراق جانسوز و دردناک.
ولی چه شیرین است این فراق،
فراق که از جانب تو باشد هم زیباست من با جان و دل خریدار اش شدم این شد نهایت عشق...
عشق که همیشه وصال نیست فراق هم شده میتواند؛

پس چیزی برای گفتن نماند،
دوباره این من بودم و این فراق و تنهای با یک لبخند دردناک....

🖤🥀

#باــنو ــثرــیا...

We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 4 months ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 5 days, 2 hours ago