نگار نگار

Description
@negarkhalili_13
نگار خلیلی
Advertising
We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 4 months ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 5 days, 2 hours ago

1 year, 8 months ago

فایلم را ساختم و نامش را گذاشتم: «بر فراز پلکان سرخوردگی». نام‌گذاشتن روی فایل برایم اصلاً‌ چیز مهمی نیست. همین‌طوری الله‌بختکی اسمی می‌نویسم که با بقیه‌ی نوشته‌هایم اشتباه نشود، ولی اسم این‌یکی را که نوشتم دود پیچید در سرم، اشک در چشم‌هایم جمع شد و بینی‌ام را اندوهِ شوری سوزن‌سوزن کرد.
هیچ‌واژه‌ای به قدر سرخوردگی زندگی‌ام را توصیف نمی‌کند. دیگر می‌ترسم آرزو کنم، می‌ترسم بخواهم، حتی می‌ترسم از چیزی شادمان شوم از بس تمام خوشحالی‌های زندگی‌ام دود شده‌اند و مرا با بار سنگین سرخوردگی بر شانه‌ام رها کرده‌اند.
اولین سرخوردگی تمام‌وکمالم را‌ هم‌زمان با اولین تپش‌های بزرگ‌سالانه‌ تجربه کردم. تازه هیجده‌ساله شده بودم. از آن هیجده‌ساله‌‌های پرشور و امیدوار. از آن‌ها که به خیال خودشان زیاد کتاب خوانده‌اند و زیاد فکر کرده‌اند و باز به خیال خودشان زیاد می‌فهمند. آن‌ها که سراپا اعتماد‌به‌نفسند و خیال خام پخته‌اند آینده را عین خمیری نرم در دستشان شکل دهند. آن‌ها که انگار همیشه هفت لاین کوکایین اسنیف کرده‌اند و در نظر کوتاهشان همه‌چیز شدنی‌ست... این‌طور آدمی بودم. با خودم می‌گفتم جمهوری اسلامی که جلوی ما عددی نیست. اصلاحات می‌آید. کم‌کم همه‌چیز بهتر می‌شود. من هم یک گوشه‌ی کار را می‌گیرم. دین خودم را به آرمانم ادا می‌کنم. امید بذر هویتم بود، بذر سترون...
23 خرداد که بیدار شدم و مامان را دیدم که نشسته جلوی تلویزیون و عین ابر بهار گریه می‌کند، دنیا منقبض شد، یک توپ سنگین سربی شد و بر سرم سقوط کرد. گفت: من که از اولشم می‌دونستم موسوی و غیر موسوی به حال این مملکت فرقی نداره، دلم برای امیدِ این همه جوون می‌سوزه... مات و مبهوت برگشتم به اتاقم. دست‌بند سبزم را باز کردم. خواستم دور بیندازمش، پشیمان شدم. بستمش دور جامدادی سبز قورباغه‌ا‌ی‌شکل مضحکم. بستم که یادم نرود. بعد از این‌همه سال هنوزم همان‌جاست. هنوز هم از خاطرم نرفته و هنوز هم کامم تلخ است.
حالا انگار هر روز در آن 23 خرداد زندگی می‌کنم. قلبم خون است. این بود؟ ته انقلاب ژینا این بود؟ انتهای کار زن زندگی آزادی این بود؟ که بخندند به ریشمان و تنداتند اعدام کنند و بتازانند و خاک بفروشند و وطن را پول کنند و پول را بگذارند در جیبشان و ما هر روز عزادارتر و فقیر‌تر و آواره‌تر؟ که از یک مشت سلطنت‌طلب و جاویدشاهی دگوری احمق گند بزنند و هرآنچه رشته‌ایم پنبه کنند؟ این‌همه جان عزیز و چشم زیبا و زندگی که تلف شد، تهش همین؟ تمام؟ قلب من برای برداشتن بار این سرخوردگی زیادی مفلوک است. نمی‌تواند. جان ندارم اعتراف کنم تمام شده است. از پس این یکی بر نمی‌آیم. جمهوری اسلامی چنان وضع خرابی داشت که انگار منتظر نشسته بود پی‌اش را بگیریم و از تخت زمین بیندازیمش. نشد. نتوانستیم. ما ضعیف‌تر بودیم. ما بی‌کس‌تر بودیم. ما در هزار جبهه می‌جنگیدیم و خوب نمی‌جنگیدیم. زورمان نرسید.
امروز دو نفر دیگر اعدام شده‌اند. به اتهام سب نبی و توهین به مقدسات! قاتل هم اگر بودند نمی‌بایست اعدام می‌شدند، بی‌گناه بودند ولی. بی‌گناه کشته شدند. در سکوت خبری. گم‌شده میان روزمره‌های حقیر و فقیرانه‌ی ما و دعوای قدرت و قلدربازیِ مهوع جاویدشاهی‌ها که تا توانستند تازاندند و آدم‌های درست را به انزوا کشاندند.
خسته و سرخورده‌ام و سخت است این اعتراف: انقلاب ژینا به پایان رسیده است. خراب شده است. مرده است. درست عین اصطلاحات و آن دستبند سبز.
ولی ما ایستاده‌ایم بر فراز پلکان سرخوردگی‌هایمان! اگر 88 و 98 نبودند، بعید می‌دانم به 1401 می‌رسیدیم. از صدسال تجربه‌ و تلاش برای آزادی و ناکامی گذشته‌ایم که این‌جاییم. آن‌سال‌ها رفته‌اند و سال جدیدی زاده شده. سال بهتری. سرخوردگی‌های قبلی را پله کرده‌ایم که این سرخوردگی جدید بر شانه‌هایمان نشسته. ما مدیونیم به گذشته. شعار نمی‌دهم. خوشحال و راضی هم نیستم. آدمی با قلب پاره و گرده‌ای شکسته چطور راضی باشد؟ حرفی می‌زنم ورای رضایت. ما در هر بزنگاه چیزی آموخته‌ایم. با رنج، ولی توشه‌ای برداشته‌ایم. بار بعد یا هزاربار بعد شاید این را هم بیاموزیم که چطور قدرت‌مندتر باشیم و در تمام جبهه‌ها بجنگیم. بار بعد یا هزاربار بعد قوی‌تر و متحدتریم. انقلاب ژینا، ناکام، به پایان رسیده است اما نام ژینا رمز شده و جنگ هنوز ادامه دارد.
من هم هرآنچه را آموخته‌ام ریخته‌ام در کشکول سرخوردگی‌هایم. امید را، شجاعت را و زن زندگی آزادی را. منتظر جنگ نهایی‌ام تا دار و ندارم را از کشکول جادو بیرون بیاورم، عصیان کنم، بتازم و ارباب حلقه‌ها را در کوه نابودی غرق کنم...
و اگر مرگ زودتر از جنگ سر رسید، کشکول سرخوردگی‌هایم، میراث که نه، دینی بماند بر گردن آدمی، باشد که هرگز پای از معرکه پس نکشد.
.
- نگار خلیلی -

#زن_زندگی_آزادی
#مهسا_امینی
#یوسف_مهرداد
#سیدصدراله_فاضلی‌زارع
@negarkhalili13

1 year, 8 months ago

دُرد شرابِ تلخِ خُمِ پاندورا
امید بود.
نگریخته، مهربان، غمگسار.
مانده بود تا پناهمان باشد،
رنجمان شد...
.
با شوق نوشیدیم
و سنگ بزرگ را بر دوش کشیدیم
مست و امیدوار
تا ستیغ کوه.
.
و دیگربار،
هزار بار!
به دامنه غلتاندیم...
.

_ نگار خلیلی _
@negarkhalili13

1 year, 8 months ago

یادداشتی در باب کلاس

زیاد به من گفته‌اند بی‌کلاس. از آن دست حرف‌هاست که من هیچ‌وقت نفهمیده‌ام. مثل آن زنانگی مبهمِ گیج که پیش‌تر آدم‌ها یکی‌در‌میان به من می‌گفتند که از بیخ‌و‌بن ندارمش و من نمی‌فهمیدم (و هنوز هم نفهمیده‌ام). این کلاس را هم نمی‌فهمم راستش، و از این بدتر، هیچ نمی‌دانم داهاتی و شهرستانی و (احتمالاً به‌زودی مهاجرت‌نکرده!) را بچپانم کجای دلم که اغلب هم‌ارز بی‌کلاس برای تحقیر علیه‌ام استفاده کرده‌اند! انگار مثلاً آدم‌های شهری یا پایتختی آدم‌های مهم‌تر و بهتر و آدم‌تری هستند! از واژه‌ی باکلاس استفاده نمی‌کنم چون هنوز تعریفش را نمی‌دانم. این کلمه‌ها، کلمه‌هایی نیستند که تعریف دقیقشان در دکان هیچ عطاری‌ای پیدا شود. آدم‌ها جمع شده‌اند دور هم و چیزی وصل کرده‌اند به دُم کلمه تا هرکجا رفت این دُمب‌بند هم پی‌اش برود. مثلاً ناز و ادا و جنس خاصی از سیاست و حسادت و فرمابرداری و کمی ضعیف‌ ظاهر شدن و زیبایی و ایثار و از خودگذشتگی تمام‌و‌کمال مادرانه را وصل کردند به دُم زنانگی و به هرکس این‌طوری نبود انگ زدند که تو به قدر کافی زنانه نیستی!
من بعد از سال‌ها رنج و گیجی این مسئله را حل کرده‌ام. زن‌زندگی‌آزادی هم شد مهر پایان پرونده‌ی زنانگی‌ام. از آن‌جا که هیچ وحی منزلی از آسمان نیامده که زنانگی را تعریف کرده باشد و هرچه هست همین چرندیاتیست که جامعه‌ی مردسالار ساخته و حقنه کرده در مغزهای ما، من هم نشستم و زنانگی را آن‌طور که خودم می‌خواستم تعریف کردم. چطور بقیه اجازه دارند الابختکی برای واژه‌ها لباس بدوزند؟ من هم می‌دوزم. تازه لباس من زیباتر است و چون هیچ وقت تمام هویتم را به زن‌بودنم وصل نکرده‌ام، مسئله برایم ساده شده. نمی‌گویم زن چنین و چنان موجودیست و من چنین و چنان شوم تا چیزی از موجودیتم کم نیاید! برعکس تعریف من از خودم این‌طوری است: من زنی هستم که... مهم نیست در فرمتی بگنجم یا نگنجم. کافی‌ست در انتخاب‌های خودم بگنجم و خب من زنی هستم قوی، شجاع، جنگجو، حق‌جو، باانصاف، رفیق‌باز و مستقل! در تمام این صفات هم کافی هستم. خلاص! من زنی هستم حسابی! کافی! درست!
این شد که تصمیم گرفتم فکری هم به حال واژه‌ی مفلوک باکلاس بکنم. احتمالاً گندِ واژه‌ی زنانگی را مردسالاری در آورده، باکلاس را هم پولدارها به حقارت کشیده‌اند. راه و روش زندگی پولداری شده باکلاس بودن. کسی که پولدار است (یا شبیه به پولدارها زندگی می‌کند) می‌شود باکلاس و دیگران بی‌کلاسند. باید شیک و برندپوش باشی، اهمیت کمی برای آدم‌ها قائل شوی، کمی ادا داشته باشی، به شیوه‌ای زیرسبیلی پز بدهی، با آدم‌ها زیاد و عمیق نجوشی، زیاده از حد خنده‌ و خوشحالی‌ات را برای دیگران خرج نکنی، در مورد مسائل بی‌کلاس حرف نزنی، از همراهی و هم‌دردی و دلسوزی و رفاقت، زیاد سر در نیاوری، پول‌نداشتن در نظرت بی‌آبرویی حساب شود و آدم‌های بی‌پول در نظرت کوتاه و کوچک بیایند. این‌طوری من حقیقتاً بی‌کلاسم. مگر این‌که معنای باکلاس بودن را با زرنگی و به نفع خودم تغییر دهم و به معنای جدید خودم با کلاس باشم. مثلاً برایم مهم نیست کی کجا به دنیا آمده و کجا زندگی می‌کند، یا بعید است وسط دعوا با رفیقی چشمم را ببندم و دهنم را به فحش‌های درشت باز کنم. حرمت و آرامشی هست که همیشه نگه‌ش می‌دارم. موقع بحث کردن به صحرای کربلا نمی‌زنم و اگر بخواهم ارتباطم را با کسی قطع ارتباط کنم، هرچند تند و تیز، اما بدون توهین و تحقیر با او حرف می‌زنم. مثلاً من از این‌که لباس دست دوم اما سالم خواهرم یا دوستم را هدیه بگیرم، عارم نمی‌آید. سعی می‌کنم زیاد پی مصرف‌کردن نباشم. یا مثلاً اگر کسی لطفی به من کرد تا جایی که بتوانم قدردان لطفش هستم و لطف آدم‌ها را جای وظیفه‌شان نمی‌نویسم. مثلاً من بی‌پولی آدم‌ها را درک می‌کنم. مثلاً من می‌توانم با همه‌جور آدمی دوستی کنم و حس نکنم یک جای کار می‌لنگد...
حالا کلاهتان را قاضی کنید که این‌جوری باکلاس بودن بهتر است یا نه! به نظر من که این خیلی بیشتر از آن مدل قدیمی‌‌اش به درد زندگی و جهان می‌خورد. به نظرم این‌طوری آدم‌ها بیشتر به آدم شبیه‌ می‌شوند و بیشتر می‌خندند. این‌طوری خیلی از آدم‌های ــ تا به امروز ــ شرمسار و خجل، از چاهِ کافی نبودن درمی‌آیند و می‌نشیند بر صندلیِ راحتِ باکلاس بودن و بالاخره یک نفس راحت می‌کشند. این‌طوری با خیالی آسوده‌تر قدم می‌گذاریم در راه وحدت (می‌دانم این روزگار گند زده به واژه‌ها و خرابشان کرده، اما شما سعی کنید آن واژه‌ی اصیل و خالص وحدت را در ذهن بیاورید نه آن چیزی که ممکن است دلزده‌تان کند.) و اتحاد (که رمز پیروزی‌ست)، آن‌هم نه هر وحدتی، نه هر اتحادی! وحدت و اتحادی که فردیت آدم‌ها را به رسمیت می‌شناسد.
.

«نگار خلیلی»

#زن_زندگی_آزادی
@negarkhalili13

1 year, 9 months ago

راستش این داستان رو ننوشتم که قشنگ باشه، از فرط استیصال نوشتم، از خستگی نوشتم، نوشتم که این حس ناکامی‌ که تجربه می‌کنم رو در لباسِ داستان کوتاهی تخلیه کنم رو کاغذ.
ناکامی‌ای که شاید شما هم تجربه کنین. ناکامی‌ای که شاید درد مشترک همه‌ی ما باشه...
.
#مهسا_امینی
#زن_زندگی_آزادی

1 year, 9 months ago

رنجِ بی‌رحمِ این زادگاهِ غمگین و غریب را
هرگز نخواستم من،
نصیب چنین بود.

در خیال جنینی‌ام نگنجیده بود
چنین با رذالت و سلاخی هم‌پیاله شوم،
روزیِ هرروزه‌ام این بود.

به‌اشتیاق بر پیکر روحم نپوشیدم
این تنِ دشوارِ زنانه را،
عناد خالقی موهوم بود شاید
که پیش از تولدم مرده بود.

زیبایی
بار ابدی وظیفه‌ای‌ست بر دوشم
که هرگز به دست خود برنداشتم،
افسون زمانه‌ام این بود.

حیاتم چو مرگ به عزم من نبود.
زهدان مادرم بندِ پسندِ من نبود.
ناخواسته داغدارِ عمرانه‌ی نورستگانِ بی‌مجالِ دلیر شدم،
و رگم از ناکجا پر شد...
...
انسان نه!
لاشه‌ای ناگزیرم من.
کالبدی بداقبالم.
و از تمامِ آزادی دهر که نامش به‌نیرنگ در میانه است،
تنها همین عشق را اراده کرده‌ام
همین عشق را...
قلبم را آویخته‌ام بر آتشدانِ دریغ
و با سینه‌ای خالی و پستانی گسیخته
خودخواسته
خوددانسته
خرسند
بریانش را به تماشا نشسته‌ام...
.
- نگار خلیلی -
@negarkhalili13

1 year, 10 months ago

...
چند روز پیش یکی از دوستانم پرسید: واقعاً تو چرا از ایران نمی‌ری؟ راست هم می‌گفت. تمام دوستانم رفته‌اند یا دارند می‌روند، دلبستگی عاطفی‌ای اینجا ندارم، زندگی قرار است از این هم سخت‌تر شود، دلار با چنان شیبی بالا می‌رود که از وقتی دارم این را می‌نویسم یحتمل دوهزارتومن گران‌تر شده، معلوم نیست فرداروز شغلی یا سقف بالای‌ سری داشته باشیم، دارو نیست. مواد غذایی گران و بی‌کیفیت شده‌اند، کسب‌و‌کارها یکان‌یکان از بین می‌روند، امنیت شغلی‌ای وجود ندارد. معلوم نیست دو ماه دیگر نانی برای خوردن داشته باشیم. هوا آلوده‌ است. آب نداریم. حتی اگر جمهوری اسلامی دمش را بگذارد روی کولش و برود، معلوم نیست چه آینده‌ای در انتظار ماست... راستی چرا نمی‌روم؟ به خاطر «بودن».
من آدم چرندی هستم. خل‌وضعم. سودای پول و موفقیت ندارم. رفاه در حدی که از اسبِ انسانیت نیفتم برایم کافی‌ست. هیچ وقت پی زندگی لاکچری نبوده‌ام. جذابیتی برایم نداشته. بارها آرزو کرده‌ام که کاش این‌طور آدمی نبودم. اگر جاه‌طلب‌تر بودم همه‌چیز ساده‌تر می‌شد. راحت‌تر می‌گنجیدم در قرن 21، خوشبخت‌تر بودم، از این خراب‌شده می‌رفتم، موفق‌تر بودم، می‌توانستم کمک بیشتری به جهان و انسان‌ها بکنم، مایه‌ی افتخار خانواده‌ام می‌شدم، عشق و زندگی‌ام را از دست نمی‌دادم و حتی معشوق بهتری از کار در می‌آمدم... ولی خب! نیستم این‌طوری. در هیچ‌کاری هم آن‌قدرها خوب نیستم. هیچ‌چیز نیست که بگویم اگر ایران نباشم می‌توانم نقش بهتری درش ایفا کنم. از ایران بروم که چه بشوم؟ چه بکنم؟ با تمام بی‌عرضگی‌هایم بر کدام زخم بشر مرهم بگذارم؟ چه هویتی برای خودم تعریف کنم؟ تمام عمرم همین یک‌کار را بلد بوده‌ام. باشم، عصیان کنم و برای حقم بجنگم! حتی مثل یک هابیت کوچک وسط میدان نبرد بزرگان! هویتم را همین تعریف می‌کند! اگر از وطن فرار کنم چی برایم می‌ماند؟ بدبختم و در این وطن پیوسته بدبخت‌تر خواهم شد ولی اگر بروم، هیچ می‌شوم. شاید یک هیچِ خوشبخت‌تر ولی هیچ! بین بدبخت‌بودن و هیچ بودن، بدبختی را انتخاب کرده‌ام. پیش‌تر در جواب چرا نمی‌روی، هزار چیز قشنگ می‌گفتم. از مسئولیت اجتماعی و شمعی روشن کن و بمان و پس بگیر گرفته تا من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی چه کسی برخیزد... اما حالا دیگر ساده و احمق نیستم. می‌دانم زورم آن‌قدرها نیست که بود و نبودم فرقی داشته باشد. می‌دانم خارج از ایران هم آدم‌های زیاد و مهمی دارند تلاش می‌کنند. می‌دانم این حرف‌ها الکی‌اند. پیش‌تر می‌گفتم به قول شاملو چراغم در این خانه می‌سوزد، مضحکه‌ی دوستانم شده بودم؛ ولی دیگر حتی چراغی هم نیست، چه چراغی؟ نان هم نداریم. فقط جنگِ بی‌جیره و مواجب مانده، حتی اگر امیدی به پیروزی نباشد. سرطان کبد است خب. شوخی نیست. حالا دیگر همه‌اش همین است. اگر بروم در محضر خودم تمام می‌شوم. نمی‌توانم. زورش را ندارم. دوبار در موقعیتش بوده‌ام، می‌شناسمش. نمی‌توانم.
کاش آدم بهتری بودم. کاش می‌توانستم هویتم را با چیزهای بهتری پر کنم. کاش این‌جا یا آن‌جا کاری حسابی ازم می‌آمد. ولی خب...
بجز دماغم این یک چیز را هم از مامان به ارث برده‌‌ام. مبارزه. مامان از سرطان کبد جان داد ولی تا آخرین نفس جنگید. وقتی می‌مرد لبخند به لب داشت. لبخند خوشبختی نبود. رضایت بود. مامان وقتی جان می‌داد، از خودش و یک‌عمر مبارزه‌ی نفس‌گیرش برای زندگی راضی بود... حریف قدری بود... راستی آدمی که سرنوشت برایش سرطان کبد رقم زده چه می‌تواند بکند؟ چطور پیروز شود؟ مامان سرطان کبد را شکست نداد اما پیروز شد. مامان به «رضایت» پیروز شد. به آن آخرین و قشنگ‌ترین لبخند لبش پیروز شد.
دلم از خودم و زمانه‌ام پر است. خسته‌ام. دلتنگم. خوب بلد نیستم بجنگم، هرچند دست از جنگیدن نکشیده‌ام. تنها خواهم ماند. کسی نخواهد بود. دوستی نخواهم داشت. یاوری یا فرزندی هم. دست گرمی برای دلتنگی‌هایم نخواهد بود. این قلب پر از عشق و شیدایی بی‌آغوش خواهد ماند، ولی من «بودن» را انتخاب کرده‌ام، عصیان کردن را و به تنی رنجور و شمشیری کُند، تا آخرین نفس جنگیدن را...

- نگار خلیلی -
.
#زن_زندگی_آزادی
#مهسا_امینی
@negarkhalili13

1 year, 10 months ago

نمی‌دانم زور کداممان بیشتر است. من یا این سرنوشت بد؟ هنوز نمی‌دانم. من خب خیلی موجود جنگنده و ول‌نکنی‌ام. خوب هم نمی‌جنگم. صدتا می‌خورم و یکی می‌زنم اما به این مفتی‌ها کوتاه نمی‌آیم. حتی وقتی به‌کلی ناامید شده‌ام دست از جنگیدن بر نمی‌دارم، از بس که لجبازم؛ ولی آن‌طرف داستان سرنوشت سیاه نشسته است! من در خاورمیانه به دنیا آمده‌ام. وسط جمهوری اسلامی. لامذهب عین سرطان کبد می‌ماند!  آدمی که سرنوشت برایش سرطان کبد رقم زده چه می‌تواند بکند؟ تو بگو سرتق‌ترین جنگنده‌‌ی تاریخ باشد... با سرطان کبد چه باید کرد؟ چطور می‌شود پیروز شد؟
عین دیوانه‌ها شده‌ام. شب‌ها درست نمی‌خوابم. روزها درست نفس نمی‌کشم. روحم آلاخون‌والاخون است. تاب از وجودم رفته است. سرگشته‌ام. سرطان کبد همین‌طوری دارد در تنم پخش می‌شود و من زور می‌زنم به جنگیدن نیم‌بند خودم ادامه دهم. هرروز ضعیف‌تر و خسته‌تر و سرطانی‌تر از دیروز، ولی هنوز برای زن، زندگی و آزادی می‌جنگم. هنوز برای عشق می‌جنگم! هیچ هنری هم در رزم ندارم، نه درست و حسابی از کتاب‌ها و نوشته‌ها و حرف‌ها سرم می‌شود، نه بدنی قوی دارم، نه از تعلق‌هایم تمام و کمال دست شسته‌ام، نه به اندازه‌ی آدم‌هایی که در این چندماه دیده‌ایم شجاع و آدم‌حسابی‌ام. نه! من فقط می‌دانم برای چه چیز می‌جنگم. همین. با همان کمابیشی که بلدم می‌جنگم. با زبانم، با گیسویم، با تنِ میانسالم، با بودنم می‌جنگم. با بودن!
...
#زن_زندگی_آزادی
#مهسا_امینی
@negarkhalili13

1 year, 11 months ago

پاینده باد گُرده‌ام!
که از تمام نیک و بد حیات
بارِ امانتی برداشتم...
بی‌‌گزند باد شانه‌ام!
که این بار ثقیل و تیز را
هرگز از دوش زمین نگذاشتم...
بر پنجه‌های سرمازده ایستادم، چشم‌به‌راه
در گودال تنگی به عمق قامتم
با مشقتی زمخت بر شانه...
.
تو گذشته‌ای
و دستِ نجاتی به دستم نیازیده‌ای
چراکه چشمِ نزدیکت
در غارت بی‌امان وطن سوخته است...
ندیده‌ای و رفته‌ای...
.
من اما گذرِ تند عمرم را در خمارخانه‌ی چشم دورت دیدم،
در آن دمِ سنگین غروب
که به طلوع چشم بسته بودی...
عمرم از دریچه‌ی چشمت عبور کرد.
انگار ازلی بود یا ابدی
ــ شاید.
انگار آتش، اول‌بار، پستان در دهانم گذاشت،
یا فرشته‌ی گریانِ مرگ داسی بر گردنم...
گذر برهنه‌ی عمر را در آیینه‌ی چشم دورت دیدم.
از عریانی آغاز تا عریانی پایان
و از گرمای گُذرت بار امانتی برداشتم...
.
عاشقِ رفته‌انسانی شدم
که در پیاله‌ی چشم نزدیکش
جز اندکی از خاکسترِ ایام نمانده بود
و نیمِ صورتش را
راهزنانِ سیاهِ ضحاک سوزانده بودند
آن هنگام که به امید طلوع
در بیمِ میهنِ پیوسته‌غروب
گام برداشته بود...
.
_ نگار خلیلی _
@negarkhalili13

We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 4 months ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 5 days, 2 hours ago