?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year, 1 month ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 9 months, 1 week ago
زندگی سراسر زیبایی است. زیبایی تنهایی. زیبایی کار. زیبایی مشغلههای جورواجور. زندگی سراسر هیجان است. هیجان رد شدن. هیجان خواسته نشدن. هیجان خواستن چیزی که میدانی هرگز به آن نمیرسی. زندگی سراسر محبت است. محبت به آنچه مجهول است. محبت به تقلیل زیبایی. محبت به کثرت هیجان. زندگی سراسر امید است. امید به اینکه «درست میشه ایشالا». چه؟ نمیدانم.
حبیبو دمغ نشسته بود پشت موجشکنهای اسکله جفره و بطری جانیواکر را رسانده بود به آخر. نشستم کنارش و گفتم: «چِتِن شوالیه دِریاها؟». گفت: «آدما تا کی باس بجِنگِن بوآ؟». گفتم: «زندگی یه نبرد نامتناهیِن. ته نِدارِن». گفت: «تونَم خو انگار شبکه دو». گفتم: «به عبدالمهیمن قسم خوش گفتِن لقد خلقنا الانسان فیالکبد». گفت: «خو اگه کسی نتونِن بجِنگِن تکلیف چِنِن؟». گفتم: «حالا چه شده که سپر انداختی بوآ؟». گفت: «راستش خوم هم نمیفهمُم. فِقط میفهمُم دیگه نای جِنگیدن نِدارُم. راستش اَ اساس به چرایی ایی جِنگیدن شک کردُم». دست بردم سمتش، بطری جانیواکر را خیلی سبک برداشتم و محتویاتش را ریختم توی حلقم. حسابی که سوختم و آتش از گلویم جست بیرون گفتم: «دیدی یه وقتایی که موج میزنه سینه لنج، ناخدای با تجربه چه میکنِن؟ لنجکو ول میکنِن سی خوش. زور نمیزننِن که حتم باید از ایی مسیر بریم. لنجکو ول میدِن دست دِریا. تواَم به نظرُم بذا رو اتوپایلوت. بذا زندگی زورش بزِنِن. شل کو بوآ. بذا وقتی موج خوسید او وقت شروع کن پارو زِدِن». حبیبو انگار که به این حرفها باور نداشته باشد شانهای بالا انداخت و گفت: «نمیفهمُم والا» و پاشد، دَم کونش را تکاند و رفت. شش ماهی ازش بیخبر بودم و هرچه تلاش میکردم پیدایش نمیکردم. تا خودش زنگ زد. گفتم: «اصن معلوم هس کجایی؟». گفت: «ساسکاچوانُم». گفتم: «اوجا چه غلطی میکنی قرمدنگ؟». گفت: «زندگی گذاشتُم رو اتوپایلوت وُ اَ اییجا سر درآوُردُم. فِقط زنگت زدُم یه سئوالی بپرسُم. او ناخداهایی که گفتی لنجکو میسپارن دست دِریا، نگفتن بعد که دِریا دورشون کِرد چطو برمیگردِن؟ آخه اییجا خیلی سردِن. تا لوزالمعدُم یخ زِدن». انقدر لحن مانده و دچاری داشت که نتوانستم نزنم زیر خنده. خندیدم. بلند و کشدار. و انقدر خندهام ادامه پیدا کرد که حبیبو از ادامه مکالمه ناامید شد، فحش رکیکی داد به هرکسی که مشاوره تخمی میدهد و تماس را قطع کرد.
درست میشه ایشالا.
بچه که بودم خانه مادربزرگم شیروانی داشت. شیروانیهای مستعمل و از کار افتادهای که خبر از حال ساکنان خانه میداد. آن وقتها فکر میکردم بهشت مثل اتاق زیر شیروانی است. فقط به خاطر اینکه بالای خانه قرار داشت و پُر بود از چیزهای به درد نخور. تصورم این بود که وقتی کسی میمیرد و دیگر به درد نمیخورد به اتاق زیر شیروانی دنیا میبرندش. همین بود که تا مدتها پس از مرگ پدربزرگم توی اتاق زیر شیروانی دنبالش میگشتم. کمی بعد وقتی نتیجه نگرفتم، تصمیم گرفتم بمیرم تا بروم به بهشت. به اتاق زیر شیروانی دنیا. ولی بلد نبودم چطوری بمیرم. بارها اصرار کردم که بچههای کوچه با تفنگهایشان بهم شلیک کنند و من را بکشند. اما نمردم. شده بودم بروسلی. رامبو. چکیچان. نامیرا و قوی. آن زمان تنها ادراکم از مردن، بستن چشمها و تکان نخوردن بود [الان هم البته همین است]. منتها وقتی این کار را میکردم خوابم میبُرد. کمکم متوجه شدم توی خواب چیزهایی را دارم که در بیداری ندارم. دارت، توپ چهلتکه، ماشین کنترلی و محبت. و یواشیواش به مردن به روش خودم اعتیاد پیدا کردم. همین شد که در میانسالی شدهام یک خوابآلوی حرفهای. یعنی کسی که نصف عمرش را خواب است و نصف دیگر را درگیر دوگانه خوابیدن/نخوابیدن. من سلطان خمیازههای جهان هستم.
/به قول سیّد گوزنها «وقتی رفتی نفهمیدم کی داره میره. حالا که اومدی فهمیدم کی اومده». منتها برعکس. انسان نمیفهمد نمیفهمد نمیفهمد تا اینکه یکروز به خودش میآید و میبیند که ساعتها زل زده است به یک بُرُس. یک رختخواب بهم ریخته. یک قلاده. یک شیشه خالی عطر . و شاید یک «جای عکس ٧*١٠».
/انقدر تخیل این زن قوی بود و انقدر روحیه طنزی داشت در خلق کلمات و اصطلاحات جدید که تا دمدمای صبح کل خانواده حیرتزده داشتند درخصوص زبان جدید مادربزرگ بحث میکردند و انقدر خندیدیم که دلدرد گرفتیم.
وراثت ژنی چیز عجیبی است. الان که خودم میانسال کرختی شدهام وقتی حوصله حرفزدن با آدمها را ندارم شروع میکنم با یک ادبیات مندرآوردی با آنها صحبت میکنم و در برابر تعجبشان میگویم که اینها را از مادربزرگم شنیدهام و در صحتشان شک ندارم. همهشان هم ساخت خودم هستند الا «لِکه کردن». این لِکهکردن حال غریبی است. گرچه من کمی دایره تعمیمش را گسترش دادهام اما معنایش، حسش و آن سرمای لغزش اشک روی گونه کاملاً از آواز کلمه پیداست. من روزهای زیادی پیش میآید که لِکه میکنم. انگار چیزی درون وجودم باد کرده است و میخواهد بزند بیرون. انگار وقت بیرونریزی چیزیست که نمیدانم چیست. انگار که نشتی دارم (خیلی وقتها فکر میکنم مادربزرگم لِکهکردن را از Leak انگلیسی قرض گرفته است. اما زن خانهدار مهجوری که تحصیلات نداشت چطور میتوانست اینکار را بکند؟). نشتیای که کمک میکند تا تحمل کنم. نشتیای که نمیگذارد غمباد بگیرم. یک راه فرار. یک راه فرار برای زنده ماندن. لِکه کردن کمکم میکند که زنده بمانم.
آقای صفری با استرس فرمان را چرخاند، چندبار نوربالا زد و -انگار که دقدلیاش خالی نشده باشد- داد زد: «کسکش». آقای صفری از سکوتی که در ماشین برقرار شد تازه فهمید که چه دستهگلی به آب داده است. از توی آینه مادرزنش را -که با زیرکی چادر را کشیده بود روی صورتش و خودش را زده بود به خواب- با احتیاط پایید و وقتی مطمئن شد که قرار بر برقراری پروتکل «شتر دیدی، ندیدی» است شیشه را داد پایین، دستش را کرد توی پلاستیک تخمه و با مشت پر از تخمه صدای ضبط را زیاد کرد. پوست تخمهها را برای صرفهجویی در مصرف انرژی به بیرون تف کرد و وقتی مادرزنش عطسه بلندی کرد و از توی آینه نگاهش کرد تازه متوجه شد که همکاری شیشه پایین، باد و پوست تخمههای رقصان چه اثر هنری را روی چادر مشکی و صورت مادرزنش آفریده است. سریع زد کنار و به بهانه قضای حاجت از ماشین پیاده شد. آقای صفری نفس عمیقی کشید و به ساعات باقیمانده از سفر تمامنشدنی با مادرزنش فکر کرد. آقای صفری دلش سیگار میخواست.
تاکسی خط سیدخندان که راه افتاد و راننده ضبط را روشن کرد سوگند گفت: «حبیبی کام تو ایران. اینجا همه اورجینالان». آقای مصطفوی خیلی جدی پرسید: «کدوم ایران؟». خانم مرادی که از قدیم نیمنگاهی به آقای مصطفوی داشت گفت: «آدم باید دور و برش رو خوب نگاه کنه.» و گره روسریاش را شل و موهای سفیدش را اندکی پریشان کرد. آقای صالحی گفت: «گوگوشات تموم شده؟». راننده از توی آینه نگاهی کرد و گفت: «فلشم رو دیروز دادم نوهام. همهاش همینه». سوگند ادامه داد: «برنامه اینجا بیستچاری به راست». خانم صدری گفت: «دختر خواهر من آلمانه. اونجا واقعاً بیست و چهار ساعت شبانهروز پارتیه». خانم مرادی جهت تأکید بر اورجینال بودنش گفت: «دود از کُنده بلند میشه». آقای مصطفوی گفت: «اینجا هم بیستچاری برنامه است. ولی برنامه بدبختشدن. مخصوصاً بدبخت شدن کُندهها». آقای صالحی گفت: «برنامهکُن یعنی چی؟». خانم صدری گفت: «دلار چند شد امروز راستی؟». آقای محبی گفت: «یادش به خیر. باشگاه افسران چه خوش میگذشت». جناب سرهنگ گفت: «زنده باد شاهنشاه آریامهر». سوگند گفت: «اینجا مهمون حبیب خدائه، بگو که دوستای دوستاتم بیان». آقای محبی غرق در خاطراتش نچنچ کرد. آقای مصطفوی گفت: «آقای راننده بزن کنار این محبی رو پیاده کن. الان یاد خاطراتش میافته کار دستمون میده. معلوم نیست با دوستای دوستاش چه خاطراتی داشته». آقای محبی زد روی پایش و گفت: «آخ آخ آخ» و چهرهاش غرق در لذت شد. همه خندیدند و داشتند آقای محبی را دست میانداختند که آهنگ بعدی شروع شد و دورچی گفت: «اون که داد انقد حرص منو گاییدم، اون که گایید همه قصهامو گاییدم». و ناگهان تاکسی غرق در سکوت و شوک شد. آقای صالحی با ناامیدی گفت: «یعنی حتی حمیرا هم نداری؟».
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year, 1 month ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 9 months, 1 week ago