𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 19 hours ago
⚜【De Vlinder】
• خلاصه فیک •
زندگی بدون ترس هیچ معنایی نداره. آدمها بدون ترسهاشون چیزی جز پوستههای توخالی نیستن. هیچ چیزی زیباتر از نگاه کسی که با ترسش مواجه میشه نیست. وقتی مردمکهاش میلرزن، عرق از پیشونیش به پایین سُرمیخوره، رنگ از چهرهاش میپره و قلبش با سرعت ناباوری میتپه… آه، میتونی تصور کنی حتی فکر بهش چطور هیجانزدهام میکنه؟ من تمام کسانی که کشتم رو بهتر از هرکسی میشناسم، حتی بهتر از خانواده یا دوستهاشون. میدونی چرا؟ چون این ترسهامونن که ما رو میسازن. تا وقتی با اونها مواجه نشیم، نمیتونیم خودِ واقعیمون رو نشون بدیم، پس بهم بگو کارآگاه… ترسهای تو چین؟
• مشخصات فیک •
کاپلها: ویکوک، سونگجونگ (گروه ایتیز)
ژانر: جنایی، رومنس، انگست، رازآلود، روانشناختی، دراما، اسمات.
تعداد قسمتها: نامشخص
میانگین صفحات هر قسمت: 30
• ارسال نظراتتون •
• لینک دانلود قسمت اول:
• برای دریافت رمز وارد گروه نظرات بشید.
•. #Vlinder ⚜ | @Army_Area .•
جونگکوک از روز اولی که عاشق تهیونگ شده بود میدونست که در برابر اون پسر پولدار و نازپرورده هیچ شانسی نداره، حداقل نه تا وقتی که به عنوان یه کارگر ترحمبرانگیز و فقیر توی ذهن پسرموردعلاقهاش بود. اما انگار شانس برای اولین بار با جونگکوک همراه شده بود که تهیونگ برای یک جای خواب بهش محتاج شده بود و راضی به زندگی همراهش توی نیمچه خونهی خرابهاش شده بود.
البته اگه میتونست اسمش رو شانس بذاره چون فقط یک هفته کافی بود تا بفهمه که پول قدرتمندترین سلاح زمینه و بین دنیای اون دوتا با چیزی به اسم پول دیواری کشیده شده.
Coming soon...
•. #Sunday ☔️| @Army_Area .•
زندگی در دههای که آمار جرم و جنایت در اون کاهش یافته بود، باید برای کیم تهیونگ و جئون جونگکوک که به عنوان کارآگاهان خصوصی، به دایرهی جنایت خدمت میکردن، خالی از هرگونه هیجان میبود، اما تا زمانی که انسان نفس میکشید، جنایت هم در کنار اون به زندگی ادامه میداد و اون دو، اشخاصی که زندگیشون رو بر پایهی مقابله با اون بنا کرده بودن، قرار نبود هیچگاه ازش رهایی پیدا کنن!
*? Coming soon...*
•. #Vlinder ⚜️| @Army_Area .•
? پایان اجرای شب آخر.
برای رای دادن به این اجرا وارد چنل اصلی بشید.
•. #Challenge ? | @Army_Area .•
[پارت ششم]
سوالش رو با سوال دیگه ای جواب داد :"تو میخوای که پیشت بمونم؟"
اون نه روح جانگکوک بود و نه جسمش. اون چیزی جز ساخته ی ذهن تهیونگ نبود.
"من هر طوری که تو بخوای هستم."
چطور میتونست با همچین دروغی زندگی کنه؟
به محض شک کردن توی حقیقت، پسری که توی آغوشش بود ناپدید شد. باز تنها شد. باز سرما اطرافش رو فرا گرفت. حالا دیگه تنها دوستش توی این دنیای به این بزرگی سرما و سرما بود.
باید برمیگشت به خونه؟ باید یکبار دیگه جنازه ی جانگکوک رو میدید؟ باید تمام روزای باقی مونده از عمرش، هر شب ساعت دوازده از وحشت و غم به خودش میپیچید؟
سرش رو به چپ و راست تکون داد. از جاش بلند شد و به سختی روی پاهای دردمندش ایستاد. میخواست جانگکوک واقعی رو ملاقات کنه. میخواست روحش رو ببینه و بزاره اون ازش متنفر باشه چون جونش رو گرفته بود.
کجا میرفت؟ شاید یه جای خیلی بلند. یا سراغ یک قوطی پر از قرص های ریز و سفید. شاید هم یک چیز تیز پیدا میکرد.
فقط نمیتونست صبر کنه. نمیتونست برای رهایی از این درد و رنجی که بهش میگن زندگی صبر کنه.
لبخند بی جونی زد و گفت :"کاشکی همه چیز جور دیگه ای بود."
و تلخی همیشه توی دهن پخش نمیشه، گاهی توی روح و روان کسی پخش میشه.
آتش همیشه چوب و خونه هارو نمیسوزونه، گاهی قلب کسی توی آتیش میوفته.
خاکستر همیشه توی هوا پخش نمیشه، گاهی توی خونه ی آدم باقی میمونه.
گاهی زندگی بعضی از ما آدما، با مال بقیه فرق داره. بعضیا میسوزن، بعضیا نمیسوزن.
-پایان-
[پارت پنجم]
ناگهان دستی روی شونش قرار گرفت. گرم و آشنا بود. حتی نترسید! برگشت و بهش نگاه کرد.
زمزمه کرد :"جانگکوکا..."
لبخند بزرگی زد. همون لباس تنش بود با این تفاوت که غرق خون نبود.
باز با صدایی که از ته چاه بلند میشد اسمش رو صدا زد.
روی زمین رو به روی تهیونگ نشست و دستش رو توی دست گرفت :"چرا چشم هات قرمز شدن؟ چرا انقدر گریه کردی؟"
نمیتونست حرفی بزنه. بغض راه گلوش رو بسته بود و فقط لب هاش به پایین خم شدن و شونه هاش لرزیدن.
دست جانگکوک رو روی تنش سبک حس میکرد. کمرش رو نوازش داد و گفت :"مگه نگفتی که بیام پیشت؟ شنیدم که گفتی بهم نیاز داری."
سرش رو به چپ و راست تکون داد و صورتش از گریه توی هم جمع شد.
جانگکوک خندید و گفت :"اینطوری شبیه پسر بچه های چهار ساله ای میشی که براش اسباب بازی نخریدن."
سرش رو به سینه ی پسر تکیه داد و بالاخره تونست حرفی بزنه :"من تورو کشتم."
چشم هاش رو بست و صورتش رو بیشتر به سینه ی جانگکوک چسبوند. خدای من این چه حسی بود؟ انگار که به خونه برگشته بود. انگار که باز بهشتش رو پس گرفته بود.
دستش رو روی موهای ژولیده ی پسر قرار داد و گفت :"میدونم."
صورتش رو توی پیراهن پسر پنهان کرد و گفت :"از دستم عصبانی نیستی؟"
اینبار با لحن جدی ای گفت :"هستم."
پرسید :"میشه همیشه همینطوری پیشم بمونی؟"
جوابی نداد. تهیونگ گفت :"حالا که اینجایی حس بهتری دارم. میدونم که واقعی هستی. من بهت باور دارم."
سرش رو بالا برد و به هلال ماه نگاه کرد :"من هر طوری که تو بخوای هستم."
دستش رو روی صورتش گذاشت و مجبورش کرد که به جای ماه به خودش نگاه کنه :"بیا یه روزی بریم روی همین ماه بایستیم."
لبخند شیرینی زد و سرش رو با علامت تایید تکون داد :"بهم قول داده بودی که هرکاری برام میکنی. میخوای منو تا ماه ببری؟"
انگشتش رو روی ابروی پسر کشید و گفت :"هرکاری میکنم. هر کاری."
لب هاشون روی هم قرار گرفتن و بوسه ی شیرینی رو شروع کردن.
دستش رو روی موهای پسر کشید و سوالی که جوابش رو نگرفته بود رو باز پرسید :"پیشم میمونی؟ برای همیشه؟"
[پارت چهارم]
توی جاده ای که بی انتها به نظر میرسید با سرعت دیوانه واری میدوید. این جاده ی فرعی تقریبا برای بقیه ی اهالی شهر کوچکشون به فراموشی سپرده شده بود و حالا متروکه و دور افتاده شده بود اما اون شب صدای ناله و نفس های وحشت زده ی تهیونگ اونجا میپیچید. پوست بدنش از شدت سرما میسوخت. هلال اولین روز ماه در ظریف ترین حالتش بود.
سرش نبض میزد و ساق پاهاش درد وحشتناکی رو متحمل میشد اما دست از دویدن بر نمیداشت. از چیز غریب و شومی فرار میکرد. چیزی که دیگران بهش میگفتن حقیقت!
مدام صدای نحس ساعت که یادآور ساعت دوازده نیمه شب میشه توی سرش زنگ میخورد.
همونطور که سرعتش از شدت بدن درد و حالت تهوع کم میشد اشک های گرمش شروع به ریختن کردن و با باد همراه شدن و از کنار چشم هاش به بیرون پریدن.
ناله ای سر داد که به خاطر زیاد دویدن و بریده شدن نفسش صدای چندان بلندی نداشت.
مچ پاهاش از درد بی حس شدن روی آسفالت افتاد و با شدت روی زمین قل خورد. پلیور آبی رنگش حالا پاره پوره و کثیف شده بود. درد و سوزش توی تمام بدنش پخش شده بود. چشم هاش برق وهم انگیزی داشت و نگاهش وحشت زده بود. لب های سرخ و خونینش میلرزیدن و مثل جوجه ای که داشت جون میداد توی خودش جمع شد و ناله های ریزی سر داد که هیچکس جز سیاهی جاده اون رو نشنید.
روی آسفالت سخت و زمخت نشسته بود و از بین تمام نفس نفس زدن هاش گریه میکرد.
چشم هاش رو محکم روی هم فشار داد و تند تند با خودش زمزمه کرد :"همه ی اینا توهمه. همه ی اینا توهمه. جانگکوکا! جونگکوکی بیا پیشم. جانگکوکا بغلم کن من بهت نیاز دارم."
موهاش رو توی چنگ گرفت و داد زد :"بیدار شو بیدار شو بیدار شو!!!اینا واقعی نیستن. همش توهمه!!"
چشم هاش رو باز کرد و هنوز هم وسط اون جاده ی متروکه نشسته بود. زجه ی دردناکی کرد و خودش رو روی آسفالت کهنه رها کرد. از ته دلش داد زد. گلوش میسوخت و تا به حال این درد رو تجربه نکرده بود.
اون صحنه از جلوی چشم هاش پاک نمیشد.
قسم میخورد توی اون لحظه خودش نبود. میخواست جونش رو بده تا از این عذاب رها شه. اون جون عزیز ترین کسش رو گرفته بود و حتی توی اون لحظه کنترلی روی خودش نداشت. موجودات عجیب و غریبی که اطرافش میدید و اسکیزوفرنی شدیدش باعث همه ی اینا بودن. تیر بلند و تیزی رو توی سینش حس میکرد. انگار داشت میسوخت. دقیقا!!تنها حسی که داشت آتیش گرفتن قلبش بود.
ساعت صفر باید آرزو ها رو برآورده میکرد اما اونشب تصمیم گرفت تا روح کسی رو از تنش جدا کنه.
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 19 hours ago