?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 7 months ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 9 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 5 months, 2 weeks ago
داستان پستچی📮📬👈قسمت8️⃣
وقتی عاشق باشی، زمان گاهی قد یک نگاه، کوتاه می شود و گاهی قدر ابدیت کش می آید.
این که چرا عاشق شده اید؟ اینکه چرا انقدر زود، عاشق شده اید! شبیه همان سوالهایی است که در آن اتاق سفید با سقف کوتاه از ما پرسیدند. سوالهای دیگری هم کردند که حتما جوابش را باور نکردند.
کم کم داشتم شک می کردم که تصمیمم درباره ی گشت درست بوده! همیشه سر آن پیچ، ماشین گشت را دیده بودم و می دانستم که اگر صدای بلند و یا مشکوکی بشنوند، خودشان را می رسانند. اما ما آن شب دو بچه ی معصوم بودیم که فقط به خاطر تصمیم عاشقانه من، پایمان به آن مکان رسیده بود. فقط می خواستیم ازدواج کنیم. همین!
نمی خواهم نگاه علی را در آن لحظات به یاد بیاورم. حس میکنم گناهکارم. چیزهایی که شنید، خارج ازحد توانش بود. به پدرم هم زنگ زده بودند.
علی گفت کسی را ندارد و خودش مسولیت را می پذیرد. نمی خواستم قبل از اینکه پدرم برسد، اتفاق بدی بیفتد! اصلا نمی خواستم اتفاقی بیفتد. فقط یک اتفاق باید می افتاد! به حکم دادگاه انقلاب، باید ما را به عقد هم در می آوردند! ولی مثل اینکه اصلا یادشان نبود باید چنین کاری کنند. چون فقط سوال و سوال!
بالاخره صبر من تمام شد و چیزی را که نباید می گفتم،
گفتم: حاج آقا، اگر ما به نظرشما، گناه کردیم، خب عقدمان کنید!
اتاق مثل سکوت قبل از بمباران، ساکت شد. حتی علی تاگردن سرخ شد. چه گفتم؟ وقتش نبود. اشتباه کردم!
حاجی یا برادر، که تا حالا به صورت من هم نگاه نکرده بود، با تعجب به من نگاه کرد و گفت: عقد؟! و بعد چیزی روی کاغد نوشت و دست برادری داد و برادر آن را دست خواهری داد و خواهر گفت:با من بیا.
گفتم:کجا؟ نمیام. بی علی نمیام.
خواهر از دهانش پرید و گفت: باید بریم پزشک قانونی!
تازه فهمیدم چه غلطی کرده ام! پدرم حتما سکته می کرد. از کار اخراجم می کردند و علی!
داد زدم: نخیر نمیام! اصلا من بیماری ترس از دکتر دارم. علی نذار منو ببرن تو روخدا!
و ...
و این بار به راستی گریه می کردم. نباید گریه می کردم ولی آنقدر از آن کلمه پزشک ترسیدم که زارزار اشک می ریختم. خواهر دست مرا می کشید و همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد! آنجا بودم دیدم علی با گریه من دیوانه شد. از روی میز حاج آقا پرید! و لحظه ای بعد، حاج آقا روی زمین بود و همه برادران روی علی!
جیغ زدم می کشینش!
انگار علی حاضر بود بمیرد، اما حاج آقا را رها نکند. او می خواست حاج آقا را خفه کند و آنها او را!
علی چیزی جز دستانش نداشت،
آنها داشتند.
در باز شد. همه بیحرکت شدند.
رییس کل بود.
به صورت خونی علی نگاه کرد و گفت: قربونت برم حاج علی. هنوز بوی خاکریزو میدی! تو کجا. اینجا کجا؟ نور بالا!
…….……………………………………………….@realanddramstory …….……………………………………………….برف هفت سالگی را بخاطر صدای پدر دوست داشتم که میگفت :
"پاشو ببین چه برفی اومده"
برف ده سالگی را بخاطر آدم برفیهایش،
برف چهارده سالگی را بخاطر اخبار و تعطیلی هایش،
برف هجده سالگی را درست یادم نیست در میان افکار یخ زده بود!
برف بیست سالگی را به خاطر قدم زدنهای عاشقانه و رد پاهایم،
امّا برف بیست و پنج سالگی به بعد فقط سرد بود و سرد بود و سرد...
⛄️☃️
- صادق هدایت💫✨
داستان پستچی📮📬👈قسمت7️⃣
عاشق شدن، سخت است. عاشق ماندن، سخت تر. آدم شاید در یک لحظه عاشق شود، ولی یک عمر، طول می کشد که از یاد ببرد. به خصوص عشق اول را.
روی موتورنشسته بودم، ساعت دو نیمه شب بود. از امامزاده برمی گشتیم.
ناگهان حسی به من گفت که بعضی چیزها را نمی توان به تقدیر و سرنوشت سپرد. باید به خاطرش جنگید! یک حس آنی بود. ولی یقین داشتم که با دعا و صبر، هیچ چیز خود به خود حل نمی شود!
مادر علی، دختر خواهرش را به من ترجیح می داد. مادر من، حال خوبی نداشت و پدرم، هنوز موضوع را باور نکرده بود و فکر می کرد خیالپردازیهای دختر شاعر مسلکش است! اگر می دانست جدی است، واویلا! می شناختمش!
گفتم: علی،بیا کاری کنیم گشت ما را بگیرد!
علی، ناگهان ایستاد."چی گفتی؟"
گفتم: دو تا از همکلاسیهای منو، گشت با هم گرفت، بعد از پدر مادرشون خواست که اونا رو عقد هم کنن! استاد منم میگه، وقتی عقد هم شید، دیگه دشمنیها یادشون میره و کم کم عادت میکنن.
برای اولین بار بود که زیر نور ماه، لبخند علی را دیدم! دلم لرزید. به قول آن شاعر، ماه اگر می خندید، شکل تو می شد! اول لبخند و بعد با صدای بلند. مثل صدای جویدن آبنبات در دهان!
گفت: تو محشری به خدا!
گفتم از تنور درت میارم
گفت : اما اینجوری؟
گفتم مگه چشه؟
گفت: آبروریزیه! به بچه هامون چی بگیم؟ بگیم خلاف می کردیم به زور عقدمون کردن؟
گفتم عشق خلافه؟
گفت: نه قربونت برم، راهش این نیست!
از موتور پایین آمدم و لب جاده، زیریک کاج دراز کشیدم.
گفت: خوابت میاد؟
گفتم: نه منتظر گشتم که بیاد!
گفت: خودتو لوس نکن، بلند شو!
گفتم: من لوس نیستم. عاشقم و به خاطرش هر کاری می کنم.
گفت: من میرما.
گفتم: منم جیغ میزنما!
نمی دانم خدا خواست یا بنده خدا ! همیشه آن قسمت جاده، گشت را دیده بودم.
برادری پیاده شد و گف: این وقت سحر؟ به به! اینجا، چه خبر؟
علی سلام داد وگفت: من پستچی محل ایشونم. تو راه امامزاده دیدمشون. ماشین نبود. گفتم برسونمشون.
برادر گفت: راست میگن خواهر؟
گفتم: برادر، بده آدم با پستچی سابقشون دوست شه؟ ما فقط می خواستیم یه جا تنها باشیم وحرف بزنیم. مگه بده آدم عاشق شه برادر؟
اولین بار بود که علی با خشم به من نگاه کرد. شکل رستم شده بود قبل از کشتن سهراب!
برادر گفت: کارت شناسایی!
من گفتم: ندارم.
علی ازجیبش کارتی درآورد.
برادر گفت: خجالت نمی کشید شما دوتا؟ این ساعت شب اینجا؟ خواهر بلند شو! چرا افتادی؟
گفتم: خسته ام حاج آقا. نگفتید عاشقی جرمه؟ ما که کار بدی نکردیم. فقط عاشق هم شدیم!
علی گفت: ببخشید ایشون تب دارن!
برادر گفت: تو از کجا میدونی؟ دکتری!
خندیدم.
مرد گفت: با من بیاین!
شکر!
حتما تا فردا عقدمان می کردند.
من و پیک الهی را.
به برادر گفتم: یا علی!
…….……………………………………………….@realanddramstory *…….……………………………………………….
انسانها رو بر اساس مدرکشان وزن نکنیم
بی شمارند …
آنانی که بدون هیچ سندی
سرشار از درک ، شعور و انسانیت هستند …💫*✨
داستان پستچی📮📬👈قسمت6️⃣
چراغهای امامزاده، از دور در تاریکی؛ مثل چراغ خانه ای بود که تو را می خواهد. گرم، روشن و منتظر.
سرم را به ضریح چسباندم. سلام آقا. دوسش دارم از بین این همه آدم، فقط اون! شاید بچه گیام فقط برای ظاهرش بود، اما روزی که به خاطر من، دعوا کرد، دیدم جوونمرده. مثل قهرمونای قصه....
وقتی منو سر مزار دوستش برد و گریه کرد، دیدم مهربونه. همدرده و پاک...
مگه آدم چند بار می تونه دلشو هدیه بده؟
من هیچوقت روم نشده از خدا چیزی بخوام. اما این بار می خوام! عمر در برابر عمر! از من نگیرش خدا! چیزی ندارم بت بدم، جز عشقی که خودت تو قلبم گذاشتی...
پیرزن بخش زنانه گفت: تو اتاقشه. اما گفته کسی رو نمی بینه!
گفتم :بگو دخترت اومده! پشت در اتاقش بودم. از اتاقهای کوچک اجاره ای آنجا. در زدم. سکوت! گفتم: سلام مادر. دخترتم.
گفت: برو !
گفتم نمی شه. میخوام ازدواج کنم. مادرمی! تو هم باید باشی.
گفت: این چند سال نبودم. تو با بابات خوشی. تو هم مثل اونی!
گفتم: بت احتیاج دارم. همیشه داشتم. خودت خواستی تنها باشی. من دلم تنگته.
گفت: آرامشمو به هم نزن!
گفتم: فقط یه روز! یه روز ببینش مادر! من بدون اون، زندگی رو نمی خوام.
ازپشت در گفت: مگه من زندگی کردم؟ مگه گذاشتید زندگی کنم؟ تو هم مثل بابات. فقط برای خودت منو میخوای. به همه گفتم دختر ندارم. برو. اگه بابات تو رو اینجا فرستاده، بش بگو من برنمی گردم!
بغضم گرفت.
نه برای علی.
برای مادرم، دلم تنگ شده بود.
برای دیدنش.
بغل کردنش.
چه گناهی کردم به دنیا اومدم مادر؟
گفت: من چه گناهی کردم که نمی خواستم اون خونه زندان من شه؟ اون مرد بچه می خواست و یه برده که بزرگش کنه.
دیگه چی می خواید؟
پیرزن گفت اذیتش نکن.ب از تا صبح گریه می کنه. عذابش با ماست.
سرم گیج رفت.
روی زمین نشستم.
می لرزیدم.
یک نفر کنارم نشست، کتش را روی شانه ام انداخت.
علی؟ تو اینجا چیکار میکنی؟
گفت: شنیدم به تاکسی گفتی امامزاده داود. نگرانت بودم.
گفتم:خب پس همه چیزو شنیدی. از هم جدا شدن. سه سال پیش.
گفت:خیلیا از هم جدا می شن.
گفتم:صداشو شنیدی؟ عاشقشم. با این صدا برام قصه می خوند. بوی دستاش هنوز تو خونه ست. کم کم دلش شکست. دلی که بشکنه، اگه تیکه هاشو گم کنی، دیگه نمی شه چسبوندش. گمونم من همون تیکه اییم که گم شده. حالا برو، به مادرت بگو، دختره بی مادره!
گفت: فکر کردی چرا عاشقت شدم؟ غمت؛ و ذوق چشمات. من هر دو شو میخوام! از بار اولی که دیدمت، مثل یه ماه پیشونی دودی بودی که انداخته بودنت تو تنور. می خواستی بیای بیرون. میارمت! قول میدم. به روح محسن، میارمت بیرون!
کتش را روی سرم کشیدم.
مثل آسمان خدا...
گریه کردم زیر آسمان خدا که بوی علی می داد...
…….……………………………………………….@realanddramstory …….……………………………………………….متاهل ها میخواهند طلاق بگیرند
مجردها دوست دارند ازدواج کنند
بزرگترها دوست دارند به دوران کودکی برگردند
کودکان میخواهند زودتر بزرگ شوند
پس در این هیاهوی جهان تو برای خودت باش
نگذار هیچ چیز آرامش و خوشی هایت را بهم بریزد
قدر داشته هایت رابدان و از آنها لذت ببر
هیچ کس جز خودت نمیداند فرمول آرامش چیست…💫✨
پدری توی بیمارستان نفس های آخرشو میکشید
و سه تا پسرهاش بالای سرش بودند
رو کرد به پسر اولی و گفت رستوران ها برای تو
رو کرد به پسر دومی و گفت چهارتا هتل هم برای تو
و به پسر آخری هم گفت عزیزم سوپرمارکت ها هم برای تو
و از دنیا رفت
سه تا پسر شروع کردند به گریه و زاری
دکتر که شاهد ماجرا بود گفت صبر داشته باشید
فردا پس فردا سرتون به املاکتون گرم میشه و داغتون میره ولی هیچوقت پدرتون رو فراموش نکنید
و براش فاتحه و خیرات کنین
سه تا پسر گفتن کدوم ملک ؟ کدوم هتل ؟
آقای دکتر پدرمون با نیسان آب معدنی می فروخت
کاراشو تقسیم کرد
…….……………………………………………….https://t.me/realanddramstory …….……………………………………………….زندگی کوتاه است پس تا دندان دارید بخندید.
به قول داشمون آقای داگلاس هورتون :
لبخند بزنید ، این یک درمان رایگان است
خلاصه تر از اینها هم بخوام بگم باید بگم :
همیشه زیر بینی سیبیل نی
گه گاهی یه لبی هست که لبخند روشه?✨
گل فروشی رو دیدم رفتم نشستم کنارش گفتم برا چی نمیری گلاتو بفروشی؟!
گفت بفروشم که چی؟ تا دیروز میفروختم تا آجیمو ببرم دکتر دیشب حالش بد شد و مرد
با گریه گفت تو میخواستی گل بخری؟!
گفتم بخرم که چی؟! تا دیروز میخریدم برای عشقم
امروز فهمیدم باید فراموشش کنم
اشکاشو که پاک کرد یه گل بهم داد و گفت بگیر باید از نو شروع کرد
تو بدون عشقت
من بدون خواهرم
…….……………………………………………….https://t.me/realanddramstory …….……………………………………………….زندگی معلم بزرگی است…:
زندگی می آموزد که شتاب نکن.
زندگی می آموزد چیزهایی که می خواهی به آنها برسی وقتی
دریافتشان می کنی می بینی آنقدر هم که فکر می کرده ای مهم نبوده
شاید هم اصلا مهم نبوده شاید موجب اندوهت نیز شده است.
زندگی می آموزد از دست دادن آنقدر هم که فکر می کنی سخت نیست.
زندگی می آموزد همه لحظات تبدیل به خاطراتی شیرین می شوند
بعدا که می گذری و تو در آن لحظه
بی تابی می کردی و این را نمی دانستی.
زندگی زیباست! ?✨
پسر جوانی در کتابخانه از دختری پرسید قصد مزاحمت ندارم فقط میخوام کنارتون بشینم اجازه هست ؟!
دختر جوان با صدای بلند گفتنمیخوام یه شب با تو باشم مزاحم نشو
تموم دانشجویان حاضر در کتابخانه به پسر که خیلی خجالت زده بود نگاه کردند
بعد از چند دقیقه دختر به سمت پسر رفت و به او گفت
من روانشناسی میخونم و میدونم مردها به چه چیزی فکر میکنند احساس میکنم شما را حسابی خجالت زده کردم
پسر با صدای خیلی بلندی داد زد ۲۰۰ دلار برای یک شب خیلی زیاده
تمام افرادی که در کتابخانه بودند به دختر نگاه غیرعادی کردند
پسر کنار گوش دختر زمزمه کرد و گفت
ببین دختر منم حقوق میخونم و میدونم چطوری شخص بی گناه رو گناهدار جلوه بدم
حواست باشه در هنگام شیر شدن روحیه ی خود رو از دست نداد و به فکر شیر کردن نیز باشید
در ناامیدی بسی امید است
…….……………………………………………….https://t.me/realanddramstory …….……………………………………………….
آن کس بدم گفت
بدی سیرت اوست
وان کس که مرا گفت نکو ، خود نیکوست
حال متکلم از کلامش پیداست
از کوزه همان برون تراود ، که در اوست?*✨*
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 7 months ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 9 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 5 months, 2 weeks ago