دره ی بنفشه های وحشی

Description
پارت گذاری : هر روزه به جز جمعه ها🌻✨

رمان کامل شده فروشی: فتنه🔥

رمان درحال تایپ دیگر: دختر کوچه درختی🌳

ارتباط با من :
https://instagram.com/shifteh.77
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 3 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 6 months ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 2 months ago

3 weeks, 6 days ago
3 weeks, 6 days ago

- به استاد بگو برات نوار بهداشتی بخره، خجالت نداره که دختر!

ویان با شرم لب گزید:

- زشته آخه... چطوری راجع به همچین مسئله خصوصی و زشتی باهاش حرف بزنم؟

پروانه که آن سوی خط بود گفت:

- همچین میگی خصوصی و زشت انگار میخوای بگی برات کاندوم بخره بیاره!

ویان هین بلندی کشید و چشم درشت کرد.

- خاک به سرم... شما دختر شهریا قشنگ حیا رو خوردین آبرو رو تف کردین... ما اگه توی روستا حتی اسم شوهر قانونی و شرعی‌مونو بیاریم جلوی مردهای خانواده‌مون باید از شرم بمیریم... همه تف و لعنتمون میکنن...

پروانه آزادانه می‌خندد و می‌گوید:

- حالا نگفتم واقعا بگی کاندوم برات بخره که اینجوری داغ کردی دختر. یه نوار بهداشتی ساده‌ست. نکنه اینم توی روستاتون بد میدونن؟

ویان از شدت دل درد روی شکم خم شد و با ناله جواب داد:

- آ.. ره... اصلا نباید هیچ مردی بفهمه پریود شدیم. اگه یه موقعی هم یکی بفهمه تا چند ماه دیگه نباید جلوش آفتابی بشی چون دیگه زمان عادت ماهانه‌تو فهمیده و این یعنی آخر بی‌حیایی... حتی اگه پدر یا برادرمون باشه...

پروانه دلسوزانه جواب داد:

- بمیرم برات... چقدر سخت بوده اونجا زندگی... خدا خیرِ استاد خسروشاهی رو بده که از اون جهنم نجاتت داد.

ویان از درد نفسش داشت بند می آمد.

- چی کار کنم پروانه؟ خیلی درد دارم...

- بابا به استاد بگو دیگه. غریبه که نیست، پسرعموته!

- نه... نمی‌تونم بهش بگم... زشته... روم نمی‌شه...

- خب میخوای چی کار کنی؟ همه جا رو کثیف میکنی که دختر!

- فعلا یکی از تی‌شرتامو تا زدم گذاشتم توی شورتم... روی سرامیکا هم نشستم که اگه خونریزیم زیاد بود یه موقع مبل و فرش کثیف نشه...
فرش و مبلاش خیلی گرونن....

ناگهان هم زمان با باز شدن در، زیر شکم ویان تیر کشید و از شدت دردش موبایل از دستش افتاد و خودش هم روی زمین مچاله شد.

وریا با دیدن این صحنه با نگرانی به سمت او دوید و کنارش روی سرامیک ها زانو زد.

- چی شده ویان؟ ویان...

صدای پروانه که داشت بلند بلند ویان را صدا میزد به گوش وریا رسید و چشمش به موبایل روشن او افتاد.
روی اسپیکر گذاشتش و گفت:

- شما کی هستی؟ چی به ویان گفتی که اینجوری روی زمین مچاله شده گریه میکنه؟

پروانه نفس راحتی کشید و جواب داد:

- وای خداروشکر شما اومدین خونه استاد. من پروانه محبی هستم از دانشجوهاتون و البته دوست ویان جون.

هرچند به ویان سفارش کرده بود در دانشگاه نباید کسی بفهمد که آنها با هم فامیل هستند و با هم زندگی میکنند ولی الان با این اوضاع وقت سرزنش کردن نبود.

با اخم گفت:

- خب خانم محبی، می‌شنوم! چی شده ویان؟ چی گفتین بهش که اینجوری به هم ریخته؟!

- استاد من چیزی نگفتم... ویان حالش خوب نیست...

- چشه؟!

با اینکه به ویان میگفت خیلی راحت این قضیه را به استاد بگوید اما حالا خودش رویش نمیشد...

همان لحظه چشم وریا به لکه‌ی از خون افتاد که روی سرامیک ها مثل یک توپ تنیس مالیدع شده بود...

- یا خدا... ویان... خانم محبی ویان چی شده؟

پروانه با من من گفت:

- راستش... راستش ویان پریود شده... روش نمیشد به شما بگه...

- باشه، ممنون که شما گفتید.

تماس را قطع کرد و ویان را بلند کرد و یه آغوش گرفت.

- آخه دختر خوب چرا روی سرامیکا دراز کشیدی. سرده دردتو بیشتر میکنه!

ویان با گریه و خجالت پاهایش را ییشتر به هم چسباند و نالید:

- اخه... نخواستم مبل و فرش ها کثیف بشن..

وریا با اخم گفت:

- نوار بهداشتی نداری؟! برای همینه پس سرامیکا رد خون افتاده!
اولا چرا به من نگفتی برات نوار بهداشتی بخرم؟ دوما مبل و فرش فدای یه تار موهات...

سپس دست زیر زانوهای دخترک گذاشت و بلندش کرد که ویان از خجالت سر به سینه اش چسباند و گفت:

- تو رو خدا منو بذارین زمین... لباساتون کثیف میشه...

وریا روی موهایش را بوسید و لب زد:

- خجالت نکش ویان ما محرمیم... اون صیغه محرمیت رو که یادت نرفته. من شوهرت محسوب میشم. باید همه چیزو بهم بگی. ببخش که ازت غافل بودم...

ویان را روی کاناپه گذاشت و مهربانانه ادامه داد:

- می‌رم برات نواربهداشتی و کاندوم بخرم.

چشمان ویان درشت شد و به تته پته افتاد.

- چــــــی؟ کـ... کا...

وریا با لبخندی شیطنت آمیز چشمک زد:

- نوار بهداشتی واسه این هفت روز که چراغ قرمزه، کاندوم واسه 23روز چراغ سبزه.
زنمی خانم، زن استاد خسروشاهی! رابطه جنسی که داشته باشی درد پریودیت هم کم میشه عزیزم.

https://t.me/+uV9G760PDNY0MDI8
https://t.me/+uV9G760PDNY0MDI8
https://t.me/+uV9G760PDNY0MDI8
https://t.me/+uV9G760PDNY0MDI8
https://t.me/+uV9G760PDNY0MDI8

به نام خدا
اینجا یه دختر روستایی ساده دل داریم و یه پسر شهری تخس اما غیرتی که دخترعمو پسرعمو هستن و استاد دانشجو هم هستن
🌚
به خاطر یه ازدواج صوری مجبورن با هم زندگی کنن.
💍*😉
شیطونیا و غیرتی بازیای استاد جذاااب‌مون خوندن داره
😈**🔥*

3 weeks, 6 days ago

#پارت۱۳۷ _ کمکم می‌کنین تابلوهامو بفروشم؟ آخه برای داروهای مامانم خیلی به پول نیاز دارم
دخترک با خجالت و معصومیتِ خاصی گفته بود.
شرمش از بی‌پولی، برای برسامِ سنگدل و خودخواه، جالب بود!
باورش ‌نمی‌شد کسی لنگِ چند میلیون تومن باشد!

اخمو گفت:

_ چه کمکی از من برمی‌آد دختر کوچولو؟

_ همون… همون فامیلتون که گفتید گالری داره. میشه زنگ بزنید بهش تابلوهامو بخره؟

_ آره، می‌شه!

شاپرک ذوق کرد و با چشم‌هایی درشت پرسید:

_ وای جدی می‌گین آقا؟ یعنی قبول میکنه؟

با حرارتِ شیرینی حرف می‌زد. برای مردی مثل برسام و در زندگیِ سیاه و جنجالی او، این دختربچه مثل زنگ تفریح بود!

برسام پوزخند زد.
روزانه صدها نفر مثل جنابیان و گالری اش‌را می‌خرید و می‌فروخت! امثال جنابیان مگر جرات می‌کردند دستور او را اطاعت نکنند؟! شاپرک نمی‌دانست کنار چه مردی ایستاده…!!

یک ساعت بعد

دوشادوش هم وارد گالری معروف «اطلس» شدند. رئیس گالری، آقای جنابیان تهدید شده بود که باید عادی رفتار کند و هویت برسام را پیش این دختر لو ندهد.

چسبیده به هم روی مبل نشستند. اگر برسام یک درجه سرش را پایین‌تر می‌آورد، نفس داغش کامل پخش می‌شد روی صورت دخترک. عجیب بود که دختر کم سنی مثل او توانسته بود شور عجیبی در وجودش بیاندازد…

شاپرک صادقانه‌ گفت:

- راستش خیلی‌خیلی خوشحالم! هول کردم.

برسام دوباره پوزخند زد. این همه ذوق فقط برای چند میلیون؟

دخترک با همان لحن مظلومش پرسید:

- اگه در آینده‌ام تابلویی داشته باشم، می‌خرید آقای جنابیان؟

جنابیان برای کسب تکلیف، نامحسوس به صورت برسام نگاه کرد. برسام یک‌بار آرام پلک‌هایش را روی هم گذاشت و فرمان را صادر کرد.

جنابیان جواب شاپرک را داد:

- بله حتما. خوشحال می‌شم همکاری‌مون مدت‌دار باشه. فی‌الحال، برای این چهار تابلو با دونه‌ای هشت تومن موافقید؟

- "هشت"؟؟

داد زده بود ناخواسته! خجالت کشید. با گونه‌هایی گل‌انداخته ادامه داد:

- آره عالیه! عالیه! من موافقم. خیلی موافقم!

برسام اخم‌آلود سرش را کمی کج کرد.
جنابیان به او نگاه کرد و وحشت‌زده آب دهان بلعید. می‌دانست اگر «برسام هامون» ناراضی از گالری‌اش خارج شود، افراد خاندان هامون به شب نکشیده ،خودش و جدوآبادش را آتش می‌زدند!

سریع حرف خود را اصلاح کرد:

- البته ارزش تابلوهاتون بیش‌تره. نُه چه‌طوره؟

شاپرک داشت از شادی، جان به جان‌آفرین تسلیم می‌کرد.

- عالیه آقای جنابیان! من کاملا موافقم. موافقِ موافق!

وقتی شاپرک فنجان چایش را برمی‌داشت، برسام از فرصت استفاده کرد، آن دستش را که روی پا گذاشته بود تکان داد و انگشتانش را بالا بُرد.

خودش هم نمی‌دانست چرا دلش لرزیده برای شوقِ معصومانه‌ی این دختر ظریف… چرا آن لحظه دلش می‌خواهد بیش‌تر خوشحالش کند!
جنابیان گفت:

- خانم فراهانی به نظرم دوازده بهتره.

قلب شاپرک از فرط ذوق و بُهت رگباری می‌تپید.

- وای "دوازده"؟ هر تابلو دوازده میلیون؟؟

یک‌باره مثل فنر از جا پرید و شبیهِ تیری که از چلّه رها شود، فاصله‌اش را با میز جنابیان کم کرد:

- عالیه! عااالیه! لطفا همین الان قرارداد رو امضا کنیم. همین الااان!

جنابیان روی صندلی ناخواسته خود را عقب کشید و ترسید از این پرش ناگهانی.
فنجان قهوه‌ای که در دست داشت، تکان خورد و محتویات داغ روی پایش ریخت.
با "آخ" از جا برخاست. مدام سعی می‌کرد بین پای خود و شلوار قهوه‌ای که خیس شده بود و بخار از رویش بلند می‌شد، فاصله ایجاد کند. صورتش هم سرخ شده بود از درد سوختگی.

شاپرک هول کرد:
- ای وای! سوختید؟ ببخشید. من... من هیجا‌ن‌زده شدم، ترسوندمتون.

سرِ برسام پایین افتاد. لب‌هایش کش آمده بودند. جنابیان لبخند او را که دید شوکه شد.
«برسام هامون» بلد بود بخندد؟
این دختر چه کسی بود بود و چه بلایی سر رئیس مافیای خطرناک و دورگه آورده بود؟

مرد خبر نداشت برسامی که اراده می‌کرد تختخوابش یک شب هم خالی نمی‌ماند، دلش می‌خواست که این دختر ساده و معصوم را به دست بیاورد و عقدش کند…

**❌این پارت دقیقا پارت ۱۳۷ رمانه؛ می‌تونید عضو شید و در کانال سرچ کنید.کپی ممنوع**
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk

من یه دیوِ سیاه بودم و اون دلبرِ کوچولویی که از هیچی خبر نداشت! قرار نبود دل ببندم بهش. تو سیاه‌ترین دوره‌ی زندگیم وسط یه ماموریت خطرناک و گیر انداختن یه قاتلِ سریالی، با اون دختر آشنا شدم… دختری که جاش تو بغل گناهکار من نبود. ولی نمی‌تونستم به دلِ لعنتیم بفهمونم! می‌خواستمش! با همین دستای گناهکاری که عادت به گرفتن سلاح داشت، به نوازش تن ظریف و سفیدش محتاج شده بودم. از بین اون همه زن و دختری که دورم میچرخیدن، #لبام تمنای بوسیدن اونو داشت… اون خورشیدِ زندگیم شده بود…
ولی دشمنام که فهمیدن، دست دراز کردن واس دزدیدنش… دزدیدنِ نفسِ من
‼️‼️‼️🔥https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk

3 months, 1 week ago
3 months, 1 week ago

میشه یه چیزی رو درگوشی بهت بگم ؟

او چشم روی هم میفشارد اما مادرجان با اخم میگوید

_ بچه ای مگه دختر با ۱۷ سال سنت؟
این لوس بازیا چیه سر میز ناهار؟

اخم میکنم.
هیروان به این پا آن پا کردنم نگاه میکند و حرف او را قطع میکند

_ بیا بشین بگو هرچی میخوای بگی

دستش را روی پایش میگذارد
جلو میروم که چشمم به اسلحه اش می افتد و درجا خشک میشوم

پدر میگفت او کله گنده است.
این یعنی با آن اسلحه آدم میکشت؟

هیروان رد نگاهم را میزند و نیشخندی میزند

_ چیکارت میخوام بکنم با این؟
بخوام بزنمت با دست میزنم ، بیا

میدانستم شوخی میکند.
هیچ وقت مرا نزده بود ...حتی وقتی قهر بودیم و ماشین گران قیمتش را خط انداختم .

حتی با وجود اینکه به قول مادر جان مرا به زور به او انداخته بودند.

روی پایش با احتیاط جا میگیرم.
دستش را ضامنم میکند و من سمت گوشش خم میشوم

_ من یه کار بدی کردم !

چشم ریز میکند
_ چقدر بد؟ 

با اخم به مادرجان دوباره درگوشش میگویم

_ با یه پسره دعوا کردم! ...آخه دست به باسنم زده بود بعد مدیر گفتش فردا بیای مدرسه ...

مظلوم نگاهش میکنم
صدایش بلند تر از دفعه قبل است که عصبی میگوید
_ پسره دست زد به ...

دستم را هول زده روی دهانش میفشارم و نگاه کوتاهی به مادرجان می اندازم.

مادر اخم میکند
_ یا صاحب صبر
چیشده؟

زمزمه میکنم
_ همشو نگفتم ...

نگران اخم میکند
_ کاری کرد باهات؟

سر بالا می اندازم
_ نه فقط من ...داشتم قبلش شیک میزدم
فقط میخواستم به دوستم یاد بدم ...

خشمگین دهان باز میکند که چیزی بگوید که وسط راه پشیمان میشود و در عوض میگوید

_ حساب شما با منه خانوم کوچولو!
ولی فردا میام ببینم اون خراب شده در و پیکر نداره که دست میکنن تو باسن تو هیشکی نمیفهمه؟

دست نکرده بود!
ولی چیزی نمیگویم.

دستم را روی صورتش میگذارم
_ میشه نیای؟
لطفا؟

اخم میکند و هشدارگونه نگاهم میکند.
میدانم متنفر است از اینکه خودم را لوس کنم.

_ جمع کن لب و لوچتو
چرا نیام؟

لب هایم را به هم میفشارم و ناچار سرم را سمت گوشش خم میکنم

_ آخه من ...عکستو به دوستام نشون دادم بعد ...باور نکردن شوهرمی
گفتن تو بیشتر شبیه شوگر ددی واسه من !

لقمه اش را قورت میدهد و میگوید
_ غلط کردن دسته جمعی !

صدای قار و قور شکمم بلند میشود که قاشق بعدی را زودتر از او شکار میکنم.

با دهان نیمه پر میگویم
_ آخه معلم زبان ... ما شوهر داره
بعد یه بار گردنش ...کبود بود ، بعد چون من کبودی ندارم ...

اخم میکند
_ چی نداری؟

لقمه را قورت میدهم
_ کبودی ! روی گردنم

کلافه نگاهم میکند
_ عه؟ میخوای منم کبودت کنم برو پزشو بده!

سر تکان میدهم
_ میشه ؟

چشم روی هم میفشارد
_ قرارمون چی بود دردسر؟

به او قول داده بودم تا قبل از کنکورم از او درخواست مثبت هجده و لهو و لعبی نداشته باشم .

_ آخه ...همین یه بار ...

لبخندش را قورت میدهد و او هم موهایم را کنار میزند تا در گوشم چیزی بگوید

_ اگه قول بدی دختر حرف گوش کنی باشی امشب واسم یکم قرش بدی شاید یه استثنا قائل بشیم!!
https://t.me/+fkiSF3SrtlgxYmRk
https://t.me/+fkiSF3SrtlgxYmRk
https://t.me/+fkiSF3SrtlgxYmRk

3 months, 1 week ago

#دره_بنفشه‌های_وحشی
#پست_394

سوار ماشین که شدند. بوی تند ادکلن توی بینی اش پیچید.
_اه داداشت چه سلیقه بدی داره تو عطر!

در حالی که دنبال آهنگ میگشت گفت.
_زر نزن کادوی منه خیلیم خوشبوعه!

شیشه را بی توجه به سردی هوا پایین داد.
_سرگیجه گرفتم.

گوشی نغمه زنگ خورد و مشغول صحبت شد.جوری کلمات را میکشید و لوس حرف میزد که او را یاد مادرش می انداخت.

آهی کشید و پیامک آریا را باز کرد.
"_زدم. کم اوردی بگو!"

ابرویی بالا انداخت و حسابش را چک کرد. مبلغ قابل توجهی بود. همان لحظه نصف مبلغ را به کارت پس اندازش انتقال داد. تا وسوسه نشود و تمامش را خرج نکند.

بعد برایش تایپ کرد
"_مرسی لطف کردی"

و بعد تحت تاثیر حرفا ها و جوی که نغمه درست کرده بود. برایش یک ایموجی بوسه گذاشت.

بلافاصله جواب آمد
"_جونم، قابلی نداشت. شب جبران میکنی!"

آریا نزده میرقصید. جواب نداد و تلفن را توی کیفش انداخت. نغمه داخل پارکینگ مجتمع پارک کرد و بالاخره تماسش را قطع کرد.

در حالی که کمربندش را باز میکرد گفت.
_حال کردی؟ یکم دل به دلش دادم. تا گفتم دارم میرم خرید خودش پیشنهاد داد برام پول بزنه. یاد بگیر!!

شرایط عضویت در کانال vip?**** #دره‌ی_بنفشه‌های‌_وحشی

اون هایی که دنبال خوندن چندین پارت جلوتر از این رمان هستن میتونند با واریز 58 هزار تومان رمان رو تهیه کنند?
به طور موقت به این قیمت هست

قبل اینکه قیمت بالاتر بره دست بجنبونید? مبلغ 58 هزار تومان رو به شماره حساب  ?

6037697476832933
شیدا همراهی / بانک صادرات

واریز کنید و عکس فیش واریز رو به آیدی ادمین بفرستید تا لینک رو دریافت کنید?

@shifteh_77

3 months, 2 weeks ago
3 months, 2 weeks ago

#پارت_واقعی_آینده?

-لازانیا بلدی درست کنی؟

نیم نگاهی به هیکل ورزشکاری‌اش می‌اندازم. با گوشه ناخن ابرویم را می‌خارانم و با اشاره به بدنش می‌گویم:

-من کمک سرآشپز این رستورانم و تقریبا هر غذایی رو بگی بلدم، ولی لازانیا جایی تو رژیم غذاییت داره؟

لبخند می‌زند و تکیه به میز و رو من قرار می‌گیرد، دست به سینه می‌شود و سر خم می‌کند، گوش‌های شکسته‌اش که نماد کشتی‌گیر بودنش است بیشتر در رأس نگاهم قرار می‌گیرد:

-تا الان برای مشتری‌های این رستوران غذا درست کردی، حالا یه بار اختصاصی برای من درست کن ببینم چند مرده حلاجی. نگران رژیم منم نباش سرآشپز.

نزدیکش می‌شوم، خیلی خیلی نزدیک، خم می‌شوم و در حالی که سعی دارم تنم به تنش کشیده نشود، چاقو را از پشت سرش برمی‌دارم. از نزدیکی یک‌باره‌ام لبخند رو لبش می‌نشیند و خیال این را می‌کند می‌خواهم در آغوشش فرو بروم.

با لبخند معناداری چاقو را از پشت سرش برمی‌دارم و فاصله می‌گیرم. با ابروهای بالا رفته نگاهم می‌کند و من قارچ‌های سفید و تمیز را روی تخته خرد می‌کنم. سرعت دستانم بالاست و حضور او با وجود اینکه نمی‌خواهم نشان دهم، اما تمرکزم را می‌گیرد وقتی این‌گونه خیره به من می‌شود.

-مواظب دستت باش...

تنها همین حرفش کافی‌ست که چاقو متمایل به انگشتانم شود و در یک آن، قارچ‌های خرد شده آغشته به خون شود. سریع انگشتم را می‌چسبم.

-ببینمت؟ زدی خودت‌و ناقص کردی...

پر حرص نگاه می‌دهم به چشمان نگرانش:

-خب برو بیرون دیگه، هر وقت آماده شد میارم برات.

خنده‌اش گرفته و همزمان که دستم را بررسی می‌کند می‌گوید:

-سرآشپز ما رو باش. بلد نیستی درست کنی و می‌زنی خودت‌و ناقص می‌کنی چرا من‌و مقصر می‌دونی؟

نمی‌توانم بگویم در حضور تو‌ این گونه از خود بی خود می‌شوم. انگشتم را از میان دستش بیرون می‌کشم:

-آخرین باری که دستم‌و زخمی کردم یادم نمیاد. چون حین غذا درست کردن کسی کنارم نیست تمرکز‌م‌و به هم بزنه.

سمت کمد چسبیده در گوشه آشپزخانه می‌رود. چسب زخم بیرون می‌کشد و دوباره کنارم قرار می‌گیرد. همزمان که انگشتم را گرفته و دوباره مشغول بررسی و چسب زدن می‌شود، زمزمه می‌کند:

-پس من تمرکز‌ت‌و به هم می‌زنم آره؟

کارش که تمام می‌شود اجازه فاصله گرفتن نمی‌دهد و دستان پر قدرتش دور کمرم چنگ می‌شود. از فاصله نزدیک بینمان و نفسی که روی صورتم پخش می‌شود، کوبش قلبم به آسمان می‌رسد و او با مهربانی بینی به بینی‌ام می‌مالد. نفس گرفته زمزمه می‌کنم:

-ولم کن، می‌خوام لازانیا رو درست کنم تا بفهمی طعم واقعی غذا چیه!

-من قبلا همه غذاهایی که درست کردی‌و چشیدم سرآشپز.

مشکوک می‌پرسم:

-یادم نمیاد اومده باشی این‌جا و تست کنی.

دستانش روی کمرم بالا و پایین می‌رود و همان نفس اندکم را هم حبس سینه‌ام می‌کند.

-این‌جا نیومدم، ولی چند مدتی به عنوان مشتری می‌اومدم این‌جا و تأکید اکید می‌کردم که حتما جانان خانم اون غذایی که سفارش می‌دم درست کنه!

با حیرت پچ می‌زنم:

-پس اون شخص تو بودی؟!

لبخند به از روی لبانش به چشمانش هم سرایت می‌کند:

-به عنوان مشتری غذارو با لذت می‌خوردم و حتی پولش‌و هم حساب می‌کردم.

-تو صاحب این کافه رستورانی، چطور غذاهای خودت‌و حساب می‌کردی.

می‌خندد:

-اولش که کسی نمی‌دونست صاحب این رستوران منم، مخصوصا تو...

بهت و حیرتم را از نظر می‌گذارند و با شیطنت می‌گوید:

-همه غذاهایی که درست کردی‌و امتحان کردم به جز یه چیز...

گیج شده از حقیقتی که شنیده‌ام لب می‌زنم:

-چی؟

-طعم لب‌هایی که مطمئنم مزه توت فرنگی می‌دن! خودت اجازه می‌دی یا با بی‌رحمی از زور بازوم استفاده کنم؟

قبل از اینکه جمله‌اش را درک کنم و بفهمم منظورش چیست، سر پایین می‌کشد و لبانش هم‌آغوش لبانم می‌شود...

کافه رستوران بلوط اثری جذاب و خواندنی دیگر از زهرا سادات رضوی ?*?***

https://t.me/+IA9ri8giQj4wNjM0
https://t.me/+IA9ri8giQj4wNjM0
https://t.me/+IA9ri8giQj4wNjM0

جانان شکوری، دختری از یک خانواده معمولی هست که در منطقه پایین شهر و قدیمی تهران به همراه خانواده‌اش سکونت داره، جانان کمک سرآشپز در کافه رستوران بلوطِ که زندگی زیبا و ساده‌ش وقتی که صاحب رستوران اعلام می‌کنه که قراره رستوران فروخته بشه و حتی هویت مکان هم تغییر کنه، دگرگون می‌شه و در ادامه ماجراها خواهیم داشت...

« هر گونه کپی و ایده‌برداری از این پارت‌ و رمان‌و ممنوع اعلام می‌کنم و پیگیری خواهم کرد، ممنون می‌شم حق‌الناس‌و رعایت کنید، حتی شما دوست عزیز...»

https://t.me/+IA9ri8giQj4wNjM0
https://t.me/+IA9ri8giQj4wNjM0
https://t.me/+IA9ri8giQj4wNjM0

3 months, 2 weeks ago

-شانس تخمی منو ببین!
ننم می‌خواد دخترِ خواهرشو که پاش مادرزادی لَنگ می‌زنه واسم بستونه!

از لحن بدش دخترک بغض می‌کند. نفس لرزانی می‌کشد و سر به زیر میگوید:

-عَمَل کنم خوب میشه...

مرد پاهاش را روی میز انداخت و کراواتش را بی‌حوصله به چپ و راست کشید و شل کرد.

بدخلق و تندخو گفت:

-پس چرا نکردین؟!
آهان!
بابای مفنگیت هر چی داره دود میکنه نمی‌مونه برا دوا درمونت!

چشم‌های دخترک پر شد و چانه‌اش لرزید.

می‌دانست در حد و قواره‌ی فتاح مختاری نیست!
این پسرخاله‌ی عصبی و بداخلاق یک دندان پزشک معروف بود با یک میلیون فالوور!

-جور هزینه عملتو که منِ خدا زده باید بکشم. جهیزیه و این داستانا هم که عمراً داشته باشید...می‌بینی روزگارمو؟
اون همه در و داف خودشونو جِر می‌دن یه گوشه چشمی حرومشون کنم و نمی‌کنم...بعد توئه زپِرتی رو باید بکنم خانومِ خونم!
توئه گوساله یه نگاه به لِوِل خودت نکردی که به مامانم بله دادی؟!

دخترک دستش را جلوی دهانش گرفت و هِق زد...

چشم‌های عسلی‌اش گشاد شده بود و تند و تند پر و خالی می‌شد.

رنجور و تُخس گفت:

-ببخشید که اینجوری شد!
ولی منم عاشق چشم و ابروی قشنگتون نبودم
اصلاً جلو دوستامم خجالت می‌کشم بگم که...بگم که شوهرم سیزده سال از خودم بزرگتره
به خاطر اون صد تومن بدهی‌ای که بابام به خاله داشت مجبور شدم قبول کنم...

فتاح دندان قروچه‌ای می‌کند.
دخترک نصف قدش زیر زمین بود انگار!!

زبان درازِ بی‌چشم و رو جوری حرف می‌زد که انگار از سرِ مرد زیادی هم هست

خنده‌ی عصبی‌ و حیرت زده‌اش را خورد...

-چه بی‌غیرتیه توحید که دخترشو به خاطر صدتومن می‌فروشه!
من فقط به خاطر حالِ بد حاج خانوم عقدت می‌کنم تیمورِ لَنگ!
روزی که حاج خانوم نباشه تو هم با یه اُردَنگی تو خیابونی!

آب بینی‌اش را با آستین لباسش گرفت و مرد صورتش را در هم کرد.

هراسان لب زد:

-یعنی...طلاقم می‌دی؟
بعدش...بعدش جایی ندارم برم...آدمای روستامون پشت سرم حرف می‌زنن...بِهِم بد نگاه می‌کنن...خونوادم...خونوادم دیگه منو نمی‌خوان

-خب دیگه گمشو پیش حاج خانوم کمکش ، می‌خوام بخوابم

غوغا با گام‌هایی لرزان نزدیکش شد. خم شد ماگ قهوه‌ را از جلویش برداشت و بغض آلود گفت:

-تو حق نداری طلاقم بدی!

فتاح زیر بغلش را با خشونت گرفت و او را به سمت خود کشید و چزاندش:

-اگر با زنِ دوم گرفتنِ من کنار میای، طلاقت نمی‌دم!

درمانده پچ زد:

-باشه...

-اینقدر لاغر مردنی و صاف و صوفی که آدم رغبت نمی‌کنه نگات کنه!
تو خونتون نون نداشتید بخوری؟

دخترک از نگاه کردن به چشمانش فراری بود. سر به زیر و گریان پچ زد:

-نداشتیم...غذای خوب بخورم زود وزن می‌گیرم

فتاح با ضرب رهاش کرد و غوغا نفس آسوده ای کشید.

-من نونِ مفت نمی‌دمت!
جای رایگان نمی‌دمت!
باید واسشون زحمت بکشی.
وقتی تو تختمی...وقتی زیرمی...باید اَکتیو و پر جنب و جوش باشی...دخترای هفده ساله شلوغ و پر سر و صدان...زیاد بدم نمیاد!
هر چقدر جای پاتو توی تختم محکم‌تر کنی تو خونه‌ی من ماندگارتری!

مکثی کرد و با لذت به چشمان خجول و ترسیده ی دخترک نگریست.

-ولی یه وقت خوش خیالی نکنی که کار راحتیه. نه!
من گرایشای عجیب غریب و دردناکی دارم. وقتی میای تو تختم با یه ربع نیم ساعت راضی نمیشم و ولت نمی‌کنم...مکنه نیمی از شبتو زیرم باشی و برام اهمیتی نداره به خونریزی بیفتی یا از حال بری!

دخترک با شانه‌هایی خمیده و غروری لِه شده از اتاقش بیرون رفت.

و روزی می رسید که او برای همیشه می رفت...

روزی که دیگر یک دختر بی‌پناه و ترسیده نبود.
روزی که از غوغای امروز، یک دندان پزشکِ مُرفَه و قوی می‌ساخت.

زنِ زیبا و قوی‌ای که فتاحِ مختاری برای داشتنش باید زمین و زمان را به هم می‌دوخت!

https://t.me/+kqwtatMezxk3ZWY0
https://t.me/+kqwtatMezxk3ZWY0
https://t.me/+kqwtatMezxk3ZWY0
https://t.me/+kqwtatMezxk3ZWY0
https://t.me/+kqwtatMezxk3ZWY0
https://t.me/+kqwtatMezxk3ZWY0

3 months, 3 weeks ago

-زنم میشی و منم برادرت رو می بخشم...!

نازان حرصش گرفته بود ولی سعی داشت آرام باشد.
-تو از من متنفری، حالا چطور می تونی با این حسی که بهم داری ازم میخوای زنت بشم...!

گیو نگاهی به قرص صورت ماهش کرد و صدایی که نازش هر مردی را از خود بیخود می کرد..

دست در جیب با ابرویی بالا رفته نگاهش کرد.
-تحملت می کنم...!

دخترک ناباور خندید.
-درکت نمی کنم گیو ملکشاهی... مگه میشه از آدمی که خوشت نمیاد، تحملش کنی...؟!

اخ که دخترک خبر نداشت این صدای نازدار چه بر سر این مرد آورده که شب و روز طنین صدایش توی گوشش است.
-تو به حس من کار نداشته باش..!

دست نازان مشت شد و گلویش به بغض نشست.
-اگه قبول نکنم...؟!

گیو خوشش نیامد.
خیلی از زن ها حاضر بودند خودشان را هلاک کنند برای گوشه چشمی از او...
حال این دخترک داشت ساز مخالفت می زد...!
-اونوقت مجبوری برای دیدن برادرت بری زندان...!!!

نازان با نگاهی پر شده از اشک و خشم بهش خیره شد...
در ان لحظه چشمان عسلی اش چنان برق می زد که زیبایی ان ها را دوچندان کرده بود...

صدایش گرفته بود و بغض داشت.
مرد رو به رویش زیادی غرور داشت ولی کارش به او گره خورده بود....
مجبور بود و میرزا قلبش ناراحت بود.
نه راه پس داشت نه راه پیش...

رفته بود گره از کار باز کند ولی....

قدمی عقب رفت...
نگاهش در نگاه پر از حرف مرد گره خورد که  با مظلومیت سر کج کرد...
-زندانش هم بالاخره تموم میشه اما زن تو نمیشم گیو ملک شاهی...!!!

خشم و عصیان وجود گیو را در بر گرفت.
جواب رد نازان برایش گران تمام شده و غرورش جریحه دار....

نازان عقب گرد کرد و رفت بدون آنکه بداند چگونه مرد را آتش زده...

گیو اراده کرده بود تا دخترک را به زانو دربیاورد که تیر خلاص را زد...
-پس بعد از زندان یه سر هم به قبرستون بزن...!

نازان ایستاد و برگشت.
متعجب نگاهش کرد که گیو با پوزخندی ابرو بالا انداخت...
-میرزا ناراحت قلبی داشت درسته...؟!

فک نازان لرزید.
-چی می خوای بگی...؟!

گیو قدمی جلو برداشت.
-میرزا می تونه با این بی ابرویی کنار بیاد با اون قلب مریضش...؟!

قلب نازان نزد.
قطعا میرزا با ان قلب مریضش دوام نمی آورد...!

اشکش چکید.
شانه هایش افتادند و نگاهش کدر شد...
-این آخر رذالته گیو ملکشاهی...!!!

گیو فاصله را کم کرد.
با حظ به دخترک نگاه کرد...
زیبا بود و صدای غمگینش هم آهنگ دلنشینی داشت.
روی سر دخترک خم شد و بوی عطر تنش هم هوش از سرش می برد.
با تمام وجود دختر میرزا را می خواست محال بود بگذارد سهم ان پسرک بدقواره دراز شود...

-بی چشم و رو نباش دختر میرزا این لطف گیو ملکشاهیه که نصیب هرکسی نمیشه...!!!

نازان حرصش گرفت و با خشم توی سینه مرد ایستاد...
چاره ای نداشت...
گیو ملکشاهی چاره ای برایش نگذاشته بود...
-از لطفی که بهم می کنی پشیمونت می کنم.... نمیزارم به خواستت برسی...!!!

خواست قدمی عقب بگذارد که گیو دست دور کمرش پیچید و او را توی اغوشش کشید...

دخترک حیرت زده از کارش چشمانش درشت شد که مرد لبش کج شد...
-ترمز کن دختر میرزا تو قراره وارثای منو به دنیا بیاری....!!!!

https://t.me/+HwVSVnNUpp85OGNk
https://t.me/+HwVSVnNUpp85OGNk

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 3 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 6 months ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 2 months ago