𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 5 days, 2 hours ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 2 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months ago
-زنم میشی و منم برادرت رو می بخشم...!
نازان حرصش گرفته بود ولی سعی داشت آرام باشد.
-تو از من متنفری، حالا چطور می تونی با این حسی که بهم داری ازم میخوای زنت بشم...!
گیو نگاهی به قرص صورت ماهش کرد و صدایی که نازش هر مردی را از خود بیخود می کرد..
دست در جیب با ابرویی بالا رفته نگاهش کرد.
-تحملت می کنم...!
دخترک ناباور خندید.
-درکت نمی کنم گیو ملکشاهی... مگه میشه از آدمی که خوشت نمیاد، تحملش کنی...؟!
اخ که دخترک خبر نداشت این صدای نازدار چه بر سر این مرد آورده که شب و روز طنین صدایش توی گوشش است.
-تو به حس من کار نداشته باش..!
دست نازان مشت شد و گلویش به بغض نشست.
-اگه قبول نکنم...؟!
گیو خوشش نیامد.
خیلی از زن ها حاضر بودند خودشان را هلاک کنند برای گوشه چشمی از او...
حال این دخترک داشت ساز مخالفت می زد...!
-اونوقت مجبوری برای دیدن برادرت بری زندان...!!!
نازان با نگاهی پر شده از اشک و خشم بهش خیره شد...
در ان لحظه چشمان عسلی اش چنان برق می زد که زیبایی ان ها را دوچندان کرده بود...
صدایش گرفته بود و بغض داشت.
مرد رو به رویش زیادی غرور داشت ولی کارش به او گره خورده بود....
مجبور بود و میرزا قلبش ناراحت بود.
نه راه پس داشت نه راه پیش...
رفته بود گره از کار باز کند ولی....
قدمی عقب رفت...
نگاهش در نگاه پر از حرف مرد گره خورد که با مظلومیت سر کج کرد...
-زندانش هم بالاخره تموم میشه اما زن تو نمیشم گیو ملک شاهی...!!!
خشم و عصیان وجود گیو را در بر گرفت.
جواب رد نازان برایش گران تمام شده و غرورش جریحه دار....
نازان عقب گرد کرد و رفت بدون آنکه بداند چگونه مرد را آتش زده...
گیو اراده کرده بود تا دخترک را به زانو دربیاورد که تیر خلاص را زد...
-پس بعد از زندان یه سر هم به قبرستون بزن...!
نازان ایستاد و برگشت.
متعجب نگاهش کرد که گیو با پوزخندی ابرو بالا انداخت...
-میرزا ناراحت قلبی داشت درسته...؟!
فک نازان لرزید.
-چی می خوای بگی...؟!
گیو قدمی جلو برداشت.
-میرزا می تونه با این بی ابرویی کنار بیاد با اون قلب مریضش...؟!
قلب نازان نزد.
قطعا میرزا با ان قلب مریضش دوام نمی آورد...!
اشکش چکید.
شانه هایش افتادند و نگاهش کدر شد...
-این آخر رذالته گیو ملکشاهی...!!!
گیو فاصله را کم کرد.
با حظ به دخترک نگاه کرد...
زیبا بود و صدای غمگینش هم آهنگ دلنشینی داشت.
روی سر دخترک خم شد و بوی عطر تنش هم هوش از سرش می برد.
با تمام وجود دختر میرزا را می خواست محال بود بگذارد سهم ان پسرک بدقواره دراز شود...
-بی چشم و رو نباش دختر میرزا این لطف گیو ملکشاهیه که نصیب هرکسی نمیشه...!!!
نازان حرصش گرفت و با خشم توی سینه مرد ایستاد...
چاره ای نداشت...
گیو ملکشاهی چاره ای برایش نگذاشته بود...
-از لطفی که بهم می کنی پشیمونت می کنم.... نمیزارم به خواستت برسی...!!!
خواست قدمی عقب بگذارد که گیو دست دور کمرش پیچید و او را توی اغوشش کشید...
دخترک حیرت زده از کارش چشمانش درشت شد که مرد لبش کج شد...
-ترمز کن دختر میرزا تو قراره وارثای منو به دنیا بیاری....!!!!
https://t.me/+HwVSVnNUpp85OGNk
https://t.me/+HwVSVnNUpp85OGNk
-لازانیا بلدی درست کنی؟
نیم نگاهی به هیکل ورزشکاریاش میاندازم. با گوشه ناخن ابرویم را میخارانم و با اشاره به بدنش میگویم:
-من کمک سرآشپز این رستورانم و تقریبا هر غذایی رو بگی بلدم، ولی لازانیا جایی تو رژیم غذاییت داره؟
لبخند میزند و تکیه به میز و رو من قرار میگیرد، دست به سینه میشود و سر خم میکند، گوشهای شکستهاش که نماد کشتیگیر بودنش است بیشتر در رأس نگاهم قرار میگیرد:
-تا الان برای مشتریهای این رستوران غذا درست کردی، حالا یه بار اختصاصی برای من درست کن ببینم چند مرده حلاجی. نگران رژیم منم نباش سرآشپز.
نزدیکش میشوم، خیلی خیلی نزدیک، خم میشوم و در حالی که سعی دارم تنم به تنش کشیده نشود، چاقو را از پشت سرش برمیدارم. از نزدیکی یکبارهام لبخند رو لبش مینشیند و خیال این را میکند میخواهم در آغوشش فرو بروم.
با لبخند معناداری چاقو را از پشت سرش برمیدارم و فاصله میگیرم. با ابروهای بالا رفته نگاهم میکند و من قارچهای سفید و تمیز را روی تخته خرد میکنم. سرعت دستانم بالاست و حضور او با وجود اینکه نمیخواهم نشان دهم، اما تمرکزم را میگیرد وقتی اینگونه خیره به من میشود.
-مواظب دستت باش...
تنها همین حرفش کافیست که چاقو متمایل به انگشتانم شود و در یک آن، قارچهای خرد شده آغشته به خون شود. سریع انگشتم را میچسبم.
-ببینمت؟ زدی خودتو ناقص کردی...
پر حرص نگاه میدهم به چشمان نگرانش:
-خب برو بیرون دیگه، هر وقت آماده شد میارم برات.
خندهاش گرفته و همزمان که دستم را بررسی میکند میگوید:
-سرآشپز ما رو باش. بلد نیستی درست کنی و میزنی خودتو ناقص میکنی چرا منو مقصر میدونی؟
نمیتوانم بگویم در حضور تو این گونه از خود بی خود میشوم. انگشتم را از میان دستش بیرون میکشم:
-آخرین باری که دستمو زخمی کردم یادم نمیاد. چون حین غذا درست کردن کسی کنارم نیست تمرکزمو به هم بزنه.
سمت کمد چسبیده در گوشه آشپزخانه میرود. چسب زخم بیرون میکشد و دوباره کنارم قرار میگیرد. همزمان که انگشتم را گرفته و دوباره مشغول بررسی و چسب زدن میشود، زمزمه میکند:
-پس من تمرکزتو به هم میزنم آره؟
کارش که تمام میشود اجازه فاصله گرفتن نمیدهد و دستان پر قدرتش دور کمرم چنگ میشود. از فاصله نزدیک بینمان و نفسی که روی صورتم پخش میشود، کوبش قلبم به آسمان میرسد و او با مهربانی بینی به بینیام میمالد. نفس گرفته زمزمه میکنم:
-ولم کن، میخوام لازانیا رو درست کنم تا بفهمی طعم واقعی غذا چیه!
-من قبلا همه غذاهایی که درست کردیو چشیدم سرآشپز.
مشکوک میپرسم:
-یادم نمیاد اومده باشی اینجا و تست کنی.
دستانش روی کمرم بالا و پایین میرود و همان نفس اندکم را هم حبس سینهام میکند.
-اینجا نیومدم، ولی چند مدتی به عنوان مشتری میاومدم اینجا و تأکید اکید میکردم که حتما جانان خانم اون غذایی که سفارش میدم درست کنه!
با حیرت پچ میزنم:
-پس اون شخص تو بودی؟!
لبخند به از روی لبانش به چشمانش هم سرایت میکند:
-به عنوان مشتری غذارو با لذت میخوردم و حتی پولشو هم حساب میکردم.
-تو صاحب این کافه رستورانی، چطور غذاهای خودتو حساب میکردی.
میخندد:
-اولش که کسی نمیدونست صاحب این رستوران منم، مخصوصا تو...
بهت و حیرتم را از نظر میگذارند و با شیطنت میگوید:
-همه غذاهایی که درست کردیو امتحان کردم به جز یه چیز...
گیج شده از حقیقتی که شنیدهام لب میزنم:
-چی؟
-طعم لبهایی که مطمئنم مزه توت فرنگی میدن! خودت اجازه میدی یا با بیرحمی از زور بازوم استفاده کنم؟
قبل از اینکه جملهاش را درک کنم و بفهمم منظورش چیست، سر پایین میکشد و لبانش همآغوش لبانم میشود...
کافه رستوران بلوط اثری جذاب و خواندنی دیگر از زهرا سادات رضوی 😍*👇***
https://t.me/+IA9ri8giQj4wNjM0
https://t.me/+IA9ri8giQj4wNjM0
https://t.me/+IA9ri8giQj4wNjM0
جانان شکوری، دختری از یک خانواده معمولی هست که در منطقه پایین شهر و قدیمی تهران به همراه خانوادهاش سکونت داره، جانان کمک سرآشپز در کافه رستوران بلوطِ که زندگی زیبا و سادهش وقتی که صاحب رستوران اعلام میکنه که قراره رستوران فروخته بشه و حتی هویت مکان هم تغییر کنه، دگرگون میشه و در ادامه ماجراها خواهیم داشت...
« هر گونه کپی و ایدهبرداری از این پارت و رمانو ممنوع اعلام میکنم و پیگیری خواهم کرد، ممنون میشم حقالناسو رعایت کنید، حتی شما دوست عزیز...»
https://t.me/+IA9ri8giQj4wNjM0
https://t.me/+IA9ri8giQj4wNjM0
https://t.me/+IA9ri8giQj4wNjM0
-کوکایینها رو تو معدهش جاساز کرده! من مطمئنم وگرنه این دختره تو چمدون چه غلطی میکرد؟!
تن نیمه برهنهم بین دستهای زمخت و خشن دو مرد میچرخید و من تحت تاثیر داروی لعنتی که عابدینی بهم ترریق کرده بود، حتی توان نداشتم که پلکامو باز کنم.
-بخوابونش رو اون تخت... خودم کوکایینها رو از توش میکشم بیرون.
یکی تن نیمهجونمو روی تخت فلزی و بهشدت سرد جا داد.
خدایا داشت چه اتفاقی میافتاد؟!
دست کثیفشو روی سوتین توری و سبز رنگم کشید و فشاری به بالاتنهم داد.
بغض به گلوم چنگ انداخت. من... اومده بودم از قاتل بابام انتقام بگیرم.
اون مرد ترسناک و لعنتی که همیشه دستاش بوی باروت میداد.
اریک کی...
ولی حالا تو دستهای دوتا از آدمهاش برهنه میچرخیدم.
-زود باش بیا لنگاشو وا کن و با طناب به لبهی تخت ببند. نهایتا اگه کوکایینها تو تنش نباشه... میتونم یه حالی کنم باهاش.
مرد کناری با نیشخند زهرآلودی چشم کشداری گفت.
-چششششم رییس، اوف چه دختر لوندی هم هست. ناکس بیهوشه و این همه گوشت لای پاش پف کرده؟!
زانوهامو گرفت و از هم باز کردم. حتی نمیتونستم جیغ بزنم.
همهی تلاشمو کردم تا یه صدایی از ته گلوم در بیاد اما نشد.
-اوفففف لامصب این چیزی که من میبینم ۳۵۰ گرمه...
دست زمختشو رو پوست داخلی رونم کشید و از خدا طلب مرگ کردم. پدرم تو یه ماموریت جونشو از دست داده بود تا من به اینجا برسم؟!
فقط میخواستم انتقام بگیرم و اون عابدینی لعنتی...
-حواست باشه یهو مستر کی از راه نرسه... میخوام بدون دست بفهمم کوکایینها اون تو هست یا نه.
-سهیل؟! مستر کی بفهمه به غنیمتش دست درازی کردی از خشتک دارت میزنه.
لیسی رو لبش زد و من صدای چندششو دم گوشم شنیدم.
-تو لو ندی نمیفهمه...
روی تخت اومد و پاهاشو دو طرف بدنم قرار داد. رو بدنم که خیمه زد، از ترس قالب تهی کردم ولی همون لحظه صدای کوبیده شدن در آهنی انبار تو سکوت فضا پیچید.
سهیل با وحشت پایبن پرید و ریپشو بالا کشید.
-داشتی چه غلطی میکردی حرومزاده؟!
صدای درگیری و بعد نالههای هردو مرد رو شنیدم. مثل یه خرس خرناس میکشید و وقتی بالای سر تن بیجونم ایستاد، نفس نفس میزد.
-گمشید بیرون حرومزادهها...
اگر قرار باشه کسی چیزی رو چک کنه، اون منم. به روش خودم...
دستش روی لباس زیر توریم نشست و نفسم از وحشت بند رفت...
https://t.me/+ZM814dQai9kzZDM0
https://t.me/+ZM814dQai9kzZDM0
https://t.me/+ZM814dQai9kzZDM0
"اریک"
اون یه حرومزادهی ایرانی تباره که همه بهش میگن key چون اون کلید هر راهحلیه...
یه بانکدار لعنتی که اسمش تو همهی باندهای مافیایی به نام ماشین قتل شناخته شده.
اون رحم نداره...
نه پدر داره نه مادر و تاحالا حتی عاشق نشده.
هیچی نیست که بتونه اریک رو شکست بده جز یه دختر!
یه دختر چشم آبی با موهای بلند و سیاه که یه شب سر راه اریک قرار میگیره.
اریکی که تو یه چمدون بزرگ دنبال بارِ کوکایینش میگرده ولی اون دختر برهنه رو تو چمدون پیدا میکنه درحالی که...https://t.me/+ZM814dQai9kzZDM0
https://t.me/+ZM814dQai9kzZDM0
https://t.me/+ZM814dQai9kzZDM0
شبی چند؟
شبی ۵۰۰_نوچ گرونه اونقدرم قیافه نداری
این ۷ ماشینی بود که با شنیدن قیمتم گازشو میگرفت میرفت
نا امید خواستم برم به همون تویله که ازش اومدم که یک BMW
نقرهی رنگ کنار پام ترمز زد
_چند؟
_شبی ۵۰۰
من اینکاره نبودم در اصل این قیمت و میگفتم که به خودم بقبولونم تلاشمو کردم کسی نخواست
_اوکی سوار شو
متعجب تگاهش کردم
_مطمئنید؟
_آره مگه همین قیمتت نبود میخوایی دبه کنی؟
_نه یعنی چیزه...
از روی ناچاری سوار شدم
_چند سالته
صدای بم و خشکش جداره های گوشمو پاره میکرد
_۲۱سالمه
_اووم چند وقته تو این کاری؟
_مفتشی یا فضول تو میخوایی بکنی منم میخوام بدم حرفیه؟_نه حرفی نیست....
اخم کرده نگاهمو از پنحره دادم بیرون کا دستش روی رون پام نشست بی اختیار تنم منقبض شد
_حرفی ندارم چند وقتا لنگاتک باز میکنی اما میخوام بفهمم سالمی؟
_سالمم
_تنگ یا گشاد؟
دستش و بین پام فرستاد
_ت....ن...گم
_از کجا میدونی تنگی
_ب.....ا....کره.....ام
_چی؟؟؟؟
چنان زد روی ترمز که اگر کمربند نبسته بودم مغزم تو شیشه پخش میشد.
_باکرهی؟
نفسم بالا نیومده بود که با صدای بوق مکرر دوباره ماشین و راه انداخت و.....
❌
https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk
https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk
https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk
https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk
https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk
https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk
https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk
https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk
https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk
https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk
https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk
گفتی باکرهی پس این شکم چیه
ترمیمی؟
دور تن لختم چرخید
_نه من......نمیدونم چهار ماه میش یک عمل داشتم توی اتاق عمل بهم تجاوز کردن و بعدم ترمیم غافل از اینکه تخم جنشون تو شکمم کسی مسیولیتشو قبول نکرد ننه بابامم منو از خونه پرت کردن بیرون من موندم این طفلک....
_گفتی تن فردشی کنی
_خب باس از یه جا خرج خورد و خوراکمون در بیاد.....
_اوممبخواب رو تخت پاهات و باز کن خودت و بچه ات از من
_از تو یعنی چی؟؟؟؟
لحن خشنش زیر گوشم نشست
_چرا فکر کردی خرم؟ من هنوزم آه و ناله هاتو یادمه ریحان درسته بیهوش بودی اما زیر تنم اخ و ناله میکردی
فکر کردی اونقدر بی غیرتم بزارم دختری که دست من زن شده بره زیر این و اون
آره
چنان فریاد کشید که ترسید عقب رفتم
_تو تو همکنی هستی...
_من همونیم که با لذت برام آماده شدی اونم تو بی هوشی حالا میخوان بفهمم تو بیداری چیکارا میکنی و.....
پارت واقعی
با دو رفتم توی اتاقش و رفتم سمت قفسه کتابهاش و برشون داشتم و با خشونت یکییکی پرتشون کردم روی زمین… انقدر عصبانی بودم دست خودم نبود و نمیدونستم دارم چیکار میکنم… فقط میخواستم یه جوری این عصبانیتم و خالی کنم و کارش و تلافی کنم… نمیدونم چند دقیقه تو حال خودم نبودم و فقط مشغول بهم ریختن اتاقش بودم با صدای زنونهای به خودم اومدم و چرخیدم سمت صدا
- اینجا چه خبره؟
یه زن میانسال با کت و دامن که کلی هم طلا و جواهر بهش آویزون بود کنار در ایستاده بود و نگاهش با اخم به من بود
اومدم لب باز کنم مسیر نگاهش رو عوض کرد... کنجکاو نگاهش و دنبال کردم… چشمم به حسیب افتاد... تکیه داده بود به میز و نگاهش رو به من دوخته بود… دوباره عصبانیتم شعلهور شد و پا تند کردم سمتش به کتابهای روی زمین اشاره کردم
- این ماله پاره کردن لباسهام تو تنم! ترسوندنم هم باشه طلبت!
خونسرد دستش و فرو کرد توی جیب شلوارش و تکه پارچه پیراهنم و درآورد و گرفت جلوی بینیش و بو کشید
متحیر بهش چشم دوختم
کی برش داشته بود؟ اصلاً چرا برش داشته گذاشته تو جیبش؟
- میگم اینجا چه خبره؟
با صدای دوباره زنه روم و برگردوندم سمتش
اومد سمتمون و کنارمان ایستاد و با جدیت نگاهی به سرتا پام انداخت و ادامه داد: تو کی هستی مقابل شیخ قد علم میکنی؟
گیج نگاهش کردم
شیخ؟
سرش و چرخوند سمت حسیب و ادامه داد: این زن کیه وهاب؟ چطور اجازه دادی این رفتار ازش سر بزنه؟
وهاب؟ وهاب کیه؟
- مهمان نور جهان!
با شنیدن صدای حسیب اونم وقتی داشت خیلی واضح و روان فارسی صحبت میکرد متحیر برگشتم طرفش
این بلده فارسی صحبت کنه؟ یعنی تمام این مدت دستم انداخته بود و سرکارم گذاشته بود؟
اومدم یه حرف درشت بارش کنم از کنارم گذشت و از اتاق رفت بیرون… اومدم برم دنبالش؛ ولی زنه اومد جلوم ایستاد و دوباره نگاهی گذرا به سرتا پام انداخت
- پس مهمان نور جهان تویی؟ نوشی نه؟
- بله! نوه نورجهان هستم و شما؟
- فرح بانو هستم! مادر وهاب جرجانی! شیخ طایفه جرجانی!
گیج و گنگ پرسیدم: وهاب؟ شیخ طایفه جرجانی؟ متوجه نمیشم؟ چرا این پسره رو وهاب صدا زدین؟
اخمهاش در هم شد
- این پسره؟ درست صحبت کن! میخوای سرت و به باد بدی؟ شیخ وهاب جرجانی مقابلت ایستاده نه یه پادو!
از حرفش مات موندم
شیخ؟ شیخ وهاب اونه؟ پس چرا حنیفه خانم گفت رانندهی شیخه و اسمش حسیبه؟ یعنی تمام این مدت...
https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0
https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0
https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0
https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0
توجه توجه🥁
افزایش قیمت داریم برای چنل vip❌
#دره_بنفشههای_وحشی
- نوک سینه هاشو تتو بزنید واسه شب شاهزاده میخوادش.
با دیدن سوزن توی دست قابله تکون سختی خوردم و جیغی از لبامم دراومد.
- نه نمیخوام، ولم کنید.
قابله سیلی به رون پام زد و توی صورتم هیس کرد. خم شد و غرید:
- هیس. میخوای شاهزاده بیاد بکشتت؟ اروم بگیر فقط هاله ی سینتو سیاه میکنم خوشش بیاد.
سوزنو بهم نزدیک تر کرد که با گریه دستمو روی سینه های لختم گذاشتم.
جز شلوار هیچی تنم نبود.
- نمیخوام، خواهش میکنم...خیلی درد داره.
صورت قابله یکمی مهربون شد و سوزنو پایین اورد. با غصه توی صورتم گفت:
- خب میخوای چیکار کنی؟ دلم میسوزه برات. ولی شاهزاده امشب میخواد تو تختش باشی.
بکارتت مال اونه، تو سینه هات صورتیه خوشش نمیاد.
با حرص از حرفاش جیغی کشیدم.
- مگه من مسئول علاقشم؟ یه عالمه زن اینجا هست. نمیذارم سوزنو بکنی تو سینم میمیرم از درد. با سرمه چشم سیاهش کن.
قابله نفس دردناکی کشید، یکم سرمه اورد و دور هاله ی سینم کشید.
- دختر جون، همین که دستت بزنه میفهمه، از من گفتن بود. اسم منو نیاری.
- خودم دیدم قابله، تو از قصر اخراجی، برو تو حیاط تا مجازاتتو مشخص کنم.
قابله با ترس به پای ویلیام افتاد، پسرعموم که تو جادوگری ماهر بود و کل سرزمین زیر دستش ولی از بین کلی دختر و ساحره اون منو میخواست.
منی که بدون هیچ جادویی به دنیا اومدم.
- سرورم ببخشید نذاشت، همش گریه میکرد. میدونید که شگون نداشت.
ویلیام لگدی به قابله زد و نزدیکم شد، بالای سرم ایستاد و انگشتو روی سینم کشیذ که لرزیدم، انگشت سیاه شدشو بالا گرفت.
- چرا از من اطاعت نمیکنی مو دریایی؟
بهم میگفت مو دریایی چون موهام آبی بود.
- ازت بدم میاد ویلیام، تو منفور ترین مرد روی زمینی؟
نیشخندی زد، یهو دستامو گرفت و بالای سرم با یک دستش قفلشون کرد.
سوزنو اورد و فرو کرد تو نوکسینم که جیغ کشیدم.
- پس تتوت رو خودم میزنم.
https://t.me/+kQlDZG_YVRYxNTlk
https://t.me/+kQlDZG_YVRYxNTlk
https://t.me/+kQlDZG_YVRYxNTlk
https://t.me/+kQlDZG_YVRYxNTlk
https://t.me/+kQlDZG_YVRYxNTlk
https://t.me/+kQlDZG_YVRYxNTlk
❌💦دختره توی خانواده ی جادویی به دنیا اومده ولی جادو نداره، تبعیدش کردن ولی پسر عموش دست از سرش برنمیداره و به زور بکارتشو میخواد که...
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 5 days, 2 hours ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 2 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months ago