شادی میگه خب وقتی انقدر دلت پیش مامانته، برگرد برو خونه.
آخه من دلم برای مامان خودم تنگ شده؛ نه مامانی که نای حرف زدن هم براش نمونده دیگه. مامان خودمو می‌خوام که وقتی برمی‌گردم خونه، با چای هل و نبات و بوی ته‌چینش میاد استقبالم. نه مامانی که باید دستای سردشو بگیرم و سرمو بذارم کنار تختش و گوله گوله گریه کنم. ذره ذره جونم تموم میشه وقتی سلام می‌کنم بهش و جواب سلامی نمی‌شنوم. وقتی وسط کارای روزمره، با یادآوری حال مامان میشینم کف آشپزخونه و جلو دهنمو میگیرم که صدای گریه کردنم اذیتش نکنه. من مامانو میخوام، حتی وقتی که از ترس دعواهاش حواسم به تک‌تک ثانیه‌های ساعت هست که یوقت دیر نرسم. من مامانو همونجوری که هست می‌خوام و دوسش دارم و می‌پرستمش. همونطوری که همیشه بوده.

امشب بالای هزار و پونصدبار به شادی و فاطی گفتم دلم مامانمو میخواد‌. دلم برای صدای مامانم تنگ شده و واقعا تنگه.
براش تایپ کردم "عمرم رو عمرت مامان"، و با تایپ همین یه جمله یه دریاچه گریه کردم.
خدا ماماناتونو حفظ کنه بچه‌ها و برای مامان منم دعا کنید❤️?

سال آخر دانشجویی اینطوریه که شما خیلی حرفه‌ای رو میارید به کار خلاف، نه بابت هیجان و آدرنالینش، بلکه بابت پولش?

حدود ۳۰ درجه، اختلاف دمای امروز و فرداس =))))
امروز حدود ۱۵ درجه بالای صفر، فردا منفی ۱۵ درجه.
خدایا از کل زندگی فقط دو تا استخون سالم داریم، همونارو هم بزن بشکن. تعارف نکن دیگه.

او.

خوابگاه فردوسی جن داره. نصب نکنید?

من ترسیده‌ام و مامانم را میخواهم❤️?

مطمئنی خودش آدمه؟?

بگایی فقط اون وقتی که یه غلطی می‌کنی که حتی به رفیق صمیمیتم جرات نداری بگی :))))