پاندول

Description
شعرها، یادداشت‌ها و مقالات ادبی محمدعلی حسنلو

ارتباط با ادمین:

@mhasanloo1365
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 5 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 8 months ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 4 months ago

3 months, 2 weeks ago

📝 دکلمه‌ی صوتی شعر" سهم " از کتاب سوال‌ها! 📝

شیوه‌هایی هستند که یادآوری‌ات می‌کنند
به این‌که باز در ذهنت
تعلقی بی‌دلیل را بیافرینی
برگردی وُ حقایق
با صورتِ تو، تنها با صورتِ تو گویا باشند
زبانت، زهری که تیرهایی به کف‌اش دارد
وَ قلبت، همیشه از آشتی بترسد
بترسد که پنجره
سهمی را که در برابر حافظه‌اش داشت راحت از یاد ببرد
باد با انفجاری بی‌دریغ بیاید وُ
در میانِ خواب‌ها و رویاها
تنگ‌تَر بمانَد
ذهنی که قرار بود بیافریند

یادآوری!
یادآوری!
یادی را حمل کردن
که در تو عواطف را رسمیت می‌بخشد
عشق؟
مرگ؟
تصویری که از روزی خاص مانده وُ
با تو وزنش را قسمت می‌کند
وَ شاید
تکرارِ فرجامی که می‌دانستی

در فاصله‌ی فکرهایی که هجوم می‌آوردند
من خاطره‌ی یک روز قشنگم
مرا به یاد می‌آوری؟
تو را؟
تو را همان‌طور که می‌خواستی؟
یا همان‌طور که می‌خواستم؟
شیوه‌هایت هنوز تازه‌اند
زمان با تو همراه است وُ
دقیقه‌ها در تو تعطیل
فقط
باید با گوش‌هایی ناشنوا
تکان خوردنِ لب‌هایت را شنید
سهمِ من
سهمِ م
سهم
سه
س
. . .

#محمدعلی_حسنلو
#سوال‌ها!

@mali_pendulum

3 months, 2 weeks ago

📝 چند یادداشت از نیمه‌ی دوم دی ۱۴۰۳ 📝

بی‌سر و صدا در حالِ پیر شدنیم. اوجِ ما زوالِ ماست.

۱۶ دی ۱۴۰۳

خالی، میانِ روزهایی گذرا و سردرگُم.

۲۲ دی ۱۴۰۳

هوایی که نفس می‌کشیم آغشته به کسالت و بی‌حوصله‌گی‌ست. گاهی دلم می‌خواهد تمامِ آن‌را بر سر و صورت زمانه‌ای که در آن مرا با غل و زنجیر بسته‌اند بالا بیاورم. تُف برای این شرایط لجن‌گونه که نصیبمان شده است کم‌ترین اقدامی است که می‌توان به آن بسنده کرد.

۲۳ دی ۱۴۰۳

شاید همه‌ی ما شاعر می‌شدیم اکر دفترچه‌ای خالی کنارِ دستمان بود و به انگشتانمان اجازه می‌دادیم که فرمانِ ذهن را بپذیرند.

۲۸ دی ۱۴۰۳

در جمعه‌ای چنین آرام بعد از مدت‌ها باید به سراغ اتاقم و تمیزکاری کتابخانه و مرتب کردن خیلی چیزها بروم. از همه واجب‌تر جارو زدنِ کف اتاق است. اما گاه آن‌قدر مشغول ورق زدن کتاب‌ها می‌شوم که ساعت‌ها طول می‌کشد.

۲۸ دی ۱۴۰۳

این سبک زندگی هرگونه آرامش لازم برای نوشتنِ مستمر را از آدم می‌گیرد‌. باعث غصه است. احتمالا لازم است فکری بکنم.

۲۹ دی ۱۴۰۳

آیا دوران عشق‌های بزرگ که نویسندگان و شاعرانِ گذشته را وادار به نوشتن می‌کرد سپری شده است؟

۲۹ دی ۱۴۰۳

#محمدعلی_حسنلو
#یادداشت

@mali_pendulum

4 months, 1 week ago

📝 هفت شعر از نیمه‌ی اول دی ماه ۱۴۰۳ 📝

سرزمینی بی‌نور
لای انگشت‌هایم
تماشای زمستان
در آفتابی خشک و کم‌زور
جلز و ولزِ برگ‌ها
از باقی‌مانده‌ی پائیز
در انبوهِ قدم‌ها
چیزی کم است
چیزی که، همه‌چیز است
با رهگذران می‌رود وُ
بی رهگذران باز‌می‌گردد
قحطی‌ای تازه‌سال
کز کرده در شتابِ پاها
سر می‌جنباند وُ
بر پاره‌های پیرهن
بر پاره‌پاره‌های تن
پُرزور
        می‌تابد.

۲ دی ۱۴۰۳

فصلِ سرد
دی ماه همیشه خشک
با تو باید تا بهار خوابید
افسوس که نمی‌توان.

۳ دی ۱۴۰۳    

سرگرمیِ بیخودِ ابرها
در غبارهایی پراکنده
باران تمایلی ندارد
کوه‌ها به سختی سفید شده‌اند
در زمستانی خشک
ما سرما را از دست داده‌ایم
با سری از ناچاری
سُر خورده‌ایم در روزهای آلوده‌ی تقویم وُ
گلوهایمان را از دست داده‌ایم.

۵ دی ۱۴۰۳ 

گلی را برداشتم
وَ در زاویه‌ی گلبرگ‌هایش
جهانی لایه‌لایه را دیدم
می‌گفت:
ریاضی‌دان خبره‌ای درونم دارم
فیلسوفکی با دقتِ بالا
تمامِ تنِ من
تمام تنِ توست
و تمامِ تنِ ما
جهانی که یک تن است
ای شاعر وقت‌نشناس.

۵ دی ۱۴۰۳  

ای گُل
بُلبلِ درونت کجاست؟
_ در چشم‌های توست
آن‌جایی که صدایی ندارد.

۵ دی ۱۴۰۳ 

سریع وُ تند
ماشینی که منتظرش نبودم، می‌آید
استخوان‌هایم جمع می‌شوند وُ
یکی‌یکی
در پوستی که روکشی از تنم را برعهده دارد
به جایی نامشخص می‌روند
مسافری می‌پرسد: ساعت را به‌خاطر دارید آقا؟
سر تکان می‌دهم وُ
جسمِ پراکنده‌ام را نشانش می‌دهم
خیره، خیره به ابزارهایی که کارشان
اداره‌ی کلیات درون من است
دور و دووورتر می‌شود
من هم دووورتر، صدایش می‌زنم و می‌گویم:
آغازِ ترس، با گرمای پوستمان است
ناخن‌هایت را آماده کن
برای تحمل زمان.

۹ دی ۱۴۰۳

کوه‌های نه خیلی دور
آواز خشکِ طبیعت بر دماغه‌ی زمستان
و زمینی که زیرِ پایمان
در جست‌وجوی برف است.

۱۰ دی ۱۴۰۳

#محمدعلی_حسنلو
#شعر_امروز

@mali_pendulum

5 months, 3 weeks ago

? (( چهارده یادداشت و شعر از آبان ۱۴۰۳ )) ?

۱ - با نخستین سرمای آبان تنم را از رختخواب بلند کردم. وقتِ دل دادن به سرماست. به آبان و لرزیدن‌های ناگهانی‌اش در زیرِ جداره‌های پوست.

۲- دلتنگی. زمزمه‌ای شبانه که ویرانم می‌کند. وَ من، که پرنده‌ای با پروازهای ناتمام هستم بر لرزشِ ویرانه‌ها.

۳- در سودای تن‌هامان می‌خوابم. خوابی نابه‌هنگام و ذره‌ذره.

۴- همه‌چیز به تندی در حالِ عبور از موجودیت من است. گویی وجود داشتن و نداشتن من هرگز مهم نبوده و نیست. زندگی زمینی هم‌چون ماشینی که در اجرای برنامه‌هایش هیچ خدشه‌ای نباید وارد شود می‌گذرد.

۵- چه بدبختیم. همه‌مان. بدون کم و کاست. بدبخت‌هایی تن به اجبار داده.

۶- چیزی به ذهنم نمی‌رسد. خالی و تهی. گویی با گذر هر ثانیه دوشیده می‌شوم و اندوخته‌هایم از دست می‌روند.

۷- نفود ویروس‌ها به تنم. خستگی و بی‌حالی. سرفه‌های گاه‌به‌گاه. دچار شدن به سرماخوردگی تمام‌عیار. نوشیدنِ مایعات. سرریز شدن معده. اما قسمتِ زیبای ماجرا هیچ‌کدام این‌ها نیست. خزیدن زیر پتو و با عرق روی پیشانی در خوابی عمیق فرو رفتن. زیباترین قسمتِ ماجرا همین است. خوابیدن. پذیرفتن مطالبه‌ی تن.‌ گویی بیش از حد از این ماشینِ سخن‌گو کار کشیده‌ای و اکنون احتیاج به تن‌آسایی را به تو یادآوری می‌کند. حق با اوست. حق غالب اوقات با تن است. اوست حاکمِ همیشه‌گی.

۸- مرا بخوانید خواب‌ها
مرا بخوانید سلول‌های خسته‌ی رو به زوال
سرزمینِ دیگری برای چریدن می‌خواهم.

۹- در زیر پایم زمین به قدرِ کوبیده شدن
وَ من اسبی مریض که خاصیت برگ‌ها را از یاد برده است.

۱۰- آبان
هم‌چون خونی که بجوشد و فواره بزند
به سرعت از رگ‌هایم گذشت
زخمِ اما
از یادِ لب‌هایم نرفته است.

۱۱- نمی‌توانم تو را بشناسم
ای مردِ بی‌چهره
شب با چهره‌ای خالی می‌خوابی وُ
صبح با نقابی تازه برمی‌خیزی.

۱۲- سوگوار توام
و سوگِ تو در یادم
زیباترین است.

۱۳- سنگ باریده بود
وَ قلب‌ها
سوگوارِ قلبی که خود را کشته بود
نبودند؟

۱۴- انسانِ تکه‌تکه
به کجا می‌روی بی‌سوار؟

#یادداشت
#محمدعلی_حسنلو

@mali_pendulum

6 months, 2 weeks ago

دکلمه‌ی صوتی شعری با عنوان (( شازده کوچولو )) از کتاب #تعمیر_با_جراحت‌های_اضافه که تقریبا ۱۲ سال از نوشتن آن می‌گذرد.

شکست
سدی که در چشم‌ها پنهان کرده بودیم
پلک‌ها نمی‌توانستند
دیگر نمی‌توانستند دیواری باشند
که عاطفه را از تن بیرون نریزد

تو دونده‌ای خسته
که پیشانی‌اش عرقِ دویدن بود
من آرزوهایی بلند
که توپِ شیشه‌ای رویاهایش
به خط هیچ دروازه‌ای نمی‌رسید
زمین مستطیلی شکل هیچ‌وقت سبز نبود
و این ما بودیم که می‌کوبیدیم خود را به‌هم وُ
دوربین کنار خطوط
رنگ‌ها را برای مخاطبانش عوض می‌کرد

من از پاهایم
که گل نمی‌شدند
من از تو
که حصارِ دور تنت
نمی‌گذاشت گونه‌هایت را پاک کنم
دلگیر نبودم
زندگی همین بود
باید بمانی
باید زنده بمانی
مثل کودکی که در فکرهایش
آسمان دهان باز کرده
افتاده روی تب‌خالی گِرد
و او شاهزاده‌ای سرگردان
که گل‌ها را دوست دارد
که آدم‌ها را دوست دارد
که سیاره را دوست دارد
که خورشید را دوست دارد
که . . .

پوستِ دور تنم
سوراخ شده بود
و تو با سفینه‌ای فضایی
ابرهای بالای سرم را کنار زدی.

#محمدعلی_حسنلو
#شعر_امروز

@mali_pendulum

7 months, 1 week ago

? (( در یاد روزهای اخیر )) ?

صبحم را
با نامت آغاز کن
تنِ پُر طنین‌ام تویی
جست‌وجوی تمامیِ تن‌ها و تنهایی‌ها
تویی که وطنی در ناتمامیِ پوستم.

۱۰ مهر ۱۴۰۳

دیروز و امروز و هر روز با هر آن‌چه که به ذهن می‌آید و بر زبان نمی‌آوریم. ما را نانوشته‌هایی می‌سازند که از کلماتی که روزانه به‌کار می‌بریم بسیار بیش‌ترند. آن‌ها بی‌نهایتی مطلقند برای مایی که خواه‌ناخواه در بند و در اسارت سانسور پنهان و طبیعی نهادینه شده در روحِ زمانه‌ایم. زمانه‌ای که هر چه می‌گذرد بیش‌تر از ما فرصت می‌گیرد و می‌ستانَد. آن‌قدر ما را در خود هضم می‌کند که دیگر زندگی در شکم این نهنگ عظیم‌الجثه عادی می‌شود. دیگر کار از این‌که مانند حافظ در قرن هشتم به خود بگوییم تو خود حجابِ خودی از میان برخیز گذشته است. حقیقت این است که حجاب روی حجاب است که در برابر چشم‌هایمان مانع‌تراشی می‌کند. در این حیات خالی از تامل و درنگ حتی آن‌ها که گاه‌گاهی می‌ایستند و تامل می‌کنند در نهایت با آگاهی‌ِشان بر این موضوع تنها می‌مانند. لشکری تک‌نفره که با نهنگِ دیگری در درونشان تنها هستند. نهنگی که در ظاهر هُلشان می‌دهد به سمتِ زیر و رو کردن حجاب‌ها. اگر البته این جست‌وجوی دیوانه‌وار و زیر و رو شدن خود حجابِ دیگری نگردد.

۱۱ مهر ۱۴۰۳

هیاهو و شاخ و شانه کشیدن. بالا رفتن از گُرده‌های نحیف و مایه گذاشتن از شانه‌های افتاده‌ی مردم. هیجانی چنین موذیانه، جعلی و پُر از نقاب که انسان‌های خودکامه در پیش می‌گیرند. ای زمانه‌ی غدار که کسب و کارت بازتولیدِ قداره‌کشان است تو کی شبی را بدون خون بر بالین خواهی خفت؟

۱۲ مهر ۱۴۰۳

زمان می‌گذرد وُ
زمانه
به‌کامِ آدم‌خوارانی
رجزخوان است.

                                 ۱۳ مهر ۱۴۰۳

باران می‌بارد
بارانی از سرِ لطف
و سهم من
ماشینی که می‌بَرَدَم
پاهایی که می‌دوانَدَم
تنی که می‌پذیرد وُ می‌رقصاندم.

بدون تاریخ

#محمدعلی_حسنلو
#یادداشت

@mali_pendulum

8 months, 2 weeks ago

دکلمه‌ی شعر (( کسب و کار ))

#محمدعلی_حسنلو
#شعر_امروز

@mali_pendulum

8 months, 3 weeks ago

? شعری که به تازگی نوشته‌ام ?

(( کسب و کار ))

می‌گردی وُ صاف تویِ فرقِ سرِ ما می‌کوبی
جلادی هستی که کار وُ بارت
شکافتن قلعه‌ای‌ست که عمری در چشمانمان ساخته بودیم
مدام تکرار می‌کنی: بعدی . . . بعدی . . .
وَ بعد کودکانی از ما بیرون می‌ریزند وُ طعمِ شیرینِ انتقام گوارای وجودشان
لابد از خودت نمی‌پرسی این‌همه مرگ برای چیست؟
همان‌طور که یکی از ما سینه صاف نمی‌کند وُ فریاد بزند: این‌همه دشمنی کی تمام می‌شود؟
اما
ژن‌های درگیرت تحدیدت می‌کند وُ نمی‌گذارد
تاریخِ دربه‌درت بالا می‌آورد وُ نمی‌گذارد
زاده شدن در منطقه‌ای که عبور خون وُ اسلحه از رودها وُ خانه‌ها آزاد است نمی‌گذارد
آزادی، با ادایی که تنها مالِ خودشان است نمی‌گذارد
سرانجام ما همین است که با خودت بگویی: بعدی . . . بعدی . . .
وَ بعدی می‌آید وُ
بعدیِ تو را در زندگی بعد از این از نو می‌سازد وُ می‌پاشد
تو ای خون
کسب و کارت را بلدی وُ
تنِ فقیرِ مرا در دست‌های داغ سیاست به جدالِ لب‌ها وُ امحاء تن‌ها می‌سپری
می‌خواهم از تو برائت کنم اما . . . نمی‌توانم
می‌خواهم بگویم که با تو نیستم اما . . . نمی‌توانم
کارِ من قربانی شدن است وُ کارِ تو . . .
درود، ای کسب و کارهای خون‌بارِ قرن
درود، ای جهانی که هم تولدم در تو متفاوت است وُ هم دشمنی‌ام
هر روز، در تو برای زاده شدن کافی نیست
هر روز، برای مرگ در تو کافی نیست
در تو فرو خواهم رفت ای خون که مرا
در جهان خودت محو کنی.

۱۱ مرداد ۱۴۰۳

#محمدعلی_حسنلو
#شعر_امروز

@mali_pendulum

9 months ago

در نهایت شاعر خود نیز تبدیل به عنصری از جدول مندلیف می‌شود و ما را می‌هراسانَد از عنصرشده‌گی، از بیخودشده‌گی، از رشدِ بی‌تفاوتی و غلبه‌ی آرام‌آرام مرگی روزمره بر  بندبندِ وجودمان، زیرا که نتیجه‌ی آن‌را می‌داند:

(( این‌همه آب ))

دریا با این‌همه آب
رودخانه با این‌همه آب
تنگ بلور حتا با این‌همه آب
رخصت نمی‌دهد این‌همه آب
تا بنگریم که ماهی‌ها چگونه می‌گریند.

مرگ در شعر نجدی برای همه‌ی موجودات زمین وجود دارد و اجتناب‌ناپذیر است:

(( خورشید ))

دیروز که می‌آمدم از نیمه‌ی دوم قرنِ بعد
دیدم که نور آهسته می‌ریزد
صدا آهسته می‌گذرد
اهسته‌تر بسیار
            از گریه‌ی تنهایان
حتا دیدم که ریش و سبیلِ زمین
           موهای منظومه‌ی شمسی سفید شده است
و خورشید با چشمانش پر از آب مروارید
به آفتاب‌گردانی می‌نگرد
          که پلاستیکی‌ست.

عناصر بومی نیز گاه‌به‌گاه در شعر نجدی به‌چشم می‌خورند و به تصویر در می‌آیند و تنها محدود به این جهان بومی باقی نمی‌مانند:

(( سپیدرود نازنین من ))

برنج و تبرک و باران و رودخانه‌‌های جهان
از سینه‌ریز این‌همه کوه می‌ریزند
پابه‌پای آسفالت می‌آیند رودخانه‌های جهان
          به زیارت آب
          دیدار سپیدرود نازنین من
          تن‌پوش خیس خویش ریخته‌اند بر سرزمین من
گَنگ با گاو مقدس و رقص شیوای دست‌های آب
نیل با صدای سیل، دو نیمه شده، مغموم
از زیر شیطان‌کوه
استخرِ لاهیجان، با خالی گل‌آلود پیکرش آمده است
زاینده‌رود هم این‌جاست، خاتم و کاشی
سفره انداخته‌ایم بر باغ‌های چای
آن‌سویش
         برنج و تبرک و مخمل
و در کف دستان تابستان
سپیدرود، آرام است
همان‌قدر که علف
گاهی سبز می‌شود، همان‌قدر که علف
صدای ریختنش شیرین در شوراب‌های خزر
            از دور می‌آید
            مهربان همان‌قدر که علف
و باران
با لهجه‌ی ما شمالی‌ها به  سپیدرود می‌بارد
با لهجه‌ی باران است که آب می‌گذرد
       در روخانه‌های جهان
رودخانه‌هایی که در راه‌اند تا سرزمین من
        تا سپیدرود این‌چنین من.

نجدی با وجود ته‌مایه‌های مذهبی درونش که گاه سر برمی‌آورند و وابستگی‌های وطن‌دوستانه‌ای که احتیاج او را به ریشه‌هایش در شعرهایی مانند شعر زیر به‌تصویر می‌کشند:

(( فصل پنجم ))

آن‌چنان بی‌تاریخ
آن‌چنان بی‌جغرافیا
آن‌چنان بی‌مذهب
        گذارتان می‌افتد از کنار هم که هزار عیسی مسیح را
به‌خاطر نمی‌آورید از میخ
و امام حسین سرداری نخواهد بود
           که می‌افتد از اسب
پیش‌بینی می‌کنم که روزی خاطرخواه تکه‌ای از آهن
می‌شوید و زنی در تلویزیون
در گرمای بستر نیافریده شما خواهد خفت
من پیش‌بینی می‌کنم که روزی انسان خودش را خواهد زایید بی‌هیچ شباهتی با خودش
پیش‌بینی می‌کنم که روزی انسان‌ها بی‌دهان به دنیا می‌آیند بی‌دهان و بی‌زبان
          این‌چنین که منم حتا بی‌دندان
          آن‌چنان که شما را زاییدند
من می‌گویم که تمام سال
بهار و پاییز
تابستان و زمستانش
آویخته فصل دیگری در رویایش خواهد مرد
این‌گونه که من این‌گونه که رویایم
                  فصل پنجمی‌ست
باور کنید
              تقویم خانه‌تان
                        روزی خواهد مرد
و در بی‌پاییز
بر بی‌درخت
         در روز با عدد
                       زاده می‌شوید
و هیچ گنبد و کاشی
و پله‌های سوخته‌ی قصر سرداران
به یاد هیچ‌کدامتان نمی‌آید.

در نهایت اما شاعری به وسعتِ یک جهان باقی می‌مانَد. شاعری هشداردهنده به انسان بی‌رویای فرداها.

۱۹ مرداد ۱۴۰۳

#محمدعلی_حسنلو
#بیژن_نجدی
#یادداشت
#شعر_امروز

@mali_pendulum

9 months ago

(( عاشقان ))

عاشقان، گیاهانند
که می‌رویند
می‌میرند
سبز می‌شوند
می‌ریزند
باران که می‌بارد، چتر نمی‌خواهند
زمستان‌ها
بی‌کلاه و پالتو نپوشیده
می‌ایستند روی در روی نگاه برف
چشم در چشمِ یخبندان
بی‌شرمساری اندامِ برهنه‌شان از برگ
عاشقان، گیاهانند
که ریشه‌هایشان فرو رفته است
در کف دست من
در استخوانِ کتف تو
در جمجمه‌ی شکسته‌ی من
و این خاطرات من و توست
که توت می‌شود یک روز
انار می‌شود گاهی
که دیروز انگور شده بود
که فردا زیتون و
                   تلخ.

او می‌داند عاشقان در در گروی زندگی روزمره، برف، باران، گیاه و گرما چنان ریشه‌هایشان فرو رفته است که زندگی‌شان هر لحظه در حال ثبت و تولید خاطره است. و همین انبوه خاطرات است که باعث می‌شود نجدی شعری با عنوان زیر را بنویسد:

(( عاشق دختر همسایه ))

کدام ساعت شنی بهار را زایید؟
کدام فصل پیرهنی دارد گرم‌تر از تابستان
که من عاشقِ دختر همسایه‌ام
بودم؟
همان‌سال چه گریه‌هایی ریخت از تنِ پاییز
و چه ارقامِ خسته‌ای افتاد
          از صفحه‌ی غروب ساعت دیواری؟
انگار زمستان بود که عقربه‌های همان ساعت
لغزیدند تا کنار هم
افتادند درست در جای خالی شش و نیم
و حالا من پیر شده‌ام
هم‌چنان که دختر همسایه
بی‌هیچ خاطره از شش و نیم.

او از عشقی در نوجوانی حرف می‌زند که احتمالا بدون رد و بدل شدن هیچ کلمه‌ای در قلبِ نوجوانش قربانی شده است. در هنگام مرور این خاطره شاعر بدون آن‌که در دامِ سانتی‌مانتالیسم بیفتد به ما نوجوانی و جوانی‌ِ زیست نشده‌مان را یادآوری می‌کند. مرور خاطرات برای نجدی فقط محدود به این شعر نیست گاه همراه با حزن و مرثیه‌خوانی‌های کوتاه نیز به روان شاعر یادآوری می‌شوند:

(( بسیار گریسته‌ام ))

بسیار گریسته‌ام آری
بر درخت و روز برگ‌ریزانش
بسیاری مرثیه می‌دانم
         برای طلای دست مادرم
که از دست لاغر مادرم
بر آستان امام‌زاده‌ای افتاد
نذر و نیاز تب و سرخک من
سرخک پوست مرا
چنان نجس دیده بود که کابوسم
از زبان و چشم نمی‌افتاد.

در شعر کوتاهی دیگر گویی با بیانی شاعرانه از اثر پروانه‌ای مواجهیم. همه‌چیز جهان در اتصال و ارتباط با یکدیگر است:

(( رنگ و بو ))

یک شیشه عطر
از پنجره‌ای افتاد در لندن
و شکست
بوی بازارچه‌ی نیشابور آمد و رنگ زعفران
         از غروب
         ریخت.

نجدی با ذهنی منظم شعر می‌نویسد. ذهنی با کم‌ترین آشفتگی در بیان. ذهنی که دعوتمان می‌کند به تجربه‌گرایی و فرو رفتن در همه‌چیزِ موجود در این جهان:

(( آبی‌آبی ))

یک نی به‌خاطر نواختن موسیقی
و هزاران نی که بنوازم
          تو را گاهی من
یک نام که نامیده می‌شود گیاه گاهی
و هزاران نام که بخوانم تو را گاهی من
باید بیایی با من به درونِ آب
           تا صدایی بشنوی از رنگِ آبی آبستن یک آبی.

شاید بتوان این انسجام ذهنی نجدی را در شعرهایش ناشی از تحصیلات دانشگاه و شغلِ او نیز دانست. در اعتراف‌نامه‌ای که که در ابتدای کتاب هم‌چون یک شعر تقطیع شده است می‌گوید:
من به شکلِ غم‌انگیزی بیژن نجدی هستم.
متولد خاش _ گیله‌مرد هم هستم _ متولد ۱۳۲۰ ( سالی که جنگ دوم تمام شد )
تحصیلات لیسانسیه‌ی ریاضی
یک دختر و یک پسر دارم، اسم همسرم، پروانه است
او می‌گوید، او دستم را می‌گیرد، من می‌نویسم.

وقتی عناصر علمی به ذهن این معلم ریاضی و آشنا به علم هجوم می‌آورند و میلِ به شعر شدن می‌یابند تنها یک عنصر علمی بی‌ارتباط با زندگی شاعر باقی نمی‌مانند. شاعر به‌خوبی نسبت خود را با این عناصر به تصویر می‌کشد:

(( جدول مندلیف ))

چرا از گوگرد نمی‌پرسی؟
چرا نمی‌پرسی از آهن؟
می‌بینم که پرنده‌پوش شده‌ای
می‌بارم که باران پیشکش اندامِ بی‌تنفس توست
و آسمان از آستین تو
         قطره‌قطره می‌بارد
                         می‌بینی؟
من بامردگانیِ من
از کنار تو با گریه می‌گذرم
پس، عاشق!
هی، عاشقانه!
چرا از اکسیژن نمی‌پرسی؟
از فلزشدگی؟
                سقفی از آهن
دیواری از شیشه‌های خیس؟
حالا همین حالا که از درخت گردوی حیاط من
گردوی فلز شده می‌افتد
بر زمین فلز
و یکی از دست‌های من سرب شده
نگاه کن به ناخن من . . .
         که چنگ می‌زند به‌صورت هر چه رنگ
در جست‌وجوی آبی‌ها
و آبی
تنها یکی آبی بر خاک می‌ریزد
هر آبی!
عاشقانه آبی!
چه می‌کنی با نقره در لایه‌های زمین
بر تو چه می‌گذرد کنار نفت
به من گفتند
تو از کنار طلا رد شده‌ای
و آوازی از الماس‌ها شنیده‌ای
           شنیده‌ام با تکه‌ای از آسمان در مشت
بوی باران آورده‌ای عاشق
و هیچ نمی‌پرسی از نیم‌رخ این گوگرد
از سرمای اکسیژن که در یاخته‌های من آهسته می‌سوزد
شاید تو از خانه‌های عشق آمده‌ای
و من شاید
       پیر شده‌ام در خانه‌های جدول مندلیف
       و من خاک خواهم شد
       در تناوب مرگ
       سال‌ها، ماه‌ها در هوای تناوبیِ برگ‌ها
       هفته‌ها و این‌روزها.

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 5 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 8 months ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 4 months ago