?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 7 months, 1 week ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 9 months, 3 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 5 months, 3 weeks ago
- این یک حقیقتِ بدیهی است که هرگاه که ما حقایق یا معارفی را برای دیگری بیان میکنیم، انرژیِ درونیِ آن را برای آنکه آن معرفت در خودِ ما اثر کند و ما را تغییر دهد، بیرون ریخته و صرفِ بزرگتر شدنِ تصویرِ خودِمان از بیرون میکنیم. مثلاً فرض کنید من یک معلمِ اخلاق باشم و در ساحتِ تفکر و پالایشِ فکریام به این اندرز دست بیابم که «خودت را بشناس». اگر این «خودت را بشناس» را فوراً یکجایی در معرضِ عموم قرار بدهم، و آدمها از فرطِ بلاغی یا حقیقی بودنِ این معرفت تحتِ تأثیر هم قرار بگیرند و بفرستند برای هم و القصه چشم باز کنم و ببینم چندهزار نفر این کلامِ مرا نشر دادند، خب خوبیاش این است که تجارتِ این کلام کارِ خودش را میکند و مرا در حبابِ انرژتیکی از جمعیتِ دنبالکنندۀ من قرار میدهد و این تجارت از فردِ من حراست میکند. اما من همان آدمِ سابق میمانم چون یکی از معارفِ عمیقی را که از ناکجا بر ذهن و ضمیرِ من جاری شده بود فروختام و درونام کماکان از این معرفت خالی است. چون این معرفت اگر بخواهد در من اثر کند بایدکه در سکوت چنین کند؛ شما را نمیدانم اما من بر این باورم که موساها یا ملائکه یا فرشتگانِ وحی بیهزینه چیزی را به گوشِ ما نجوا نمیکنند. هزینۀ این دانش این است که با کسی در میان نگذاریمشان تا در ما فربه شوند و آن زمانی بیرون بیایند که خودِشان نطقِ ما را میشکافند و بیرون میآیند؛ القصه که نباید سِزاریَنِشان کنیم، باید بگذاریم خودِشان بهطبع و ضرورتِ خود از ما بیرون بریزند: ولَا تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ؛ به زور نمیشود آقاجان. به زور اگر بگویی یا بهقصدِ بیزینِس، معلوم میشود؛ تو اگر نمیبینی خودت، دیگران میبینند.
- اما ممکن هم هست در این فضایی که مملو از تجارت و بیزینس شده، هرقدر اکراه از بیان پیدا کنیم و هر قدر در خود فروتر برویم، از یکجا به بعد دانش در ما بگندد و ضمیری را که کوششاش این بود که خودی بسازد و خودی را بکاود، به رواقیگری و خودسرزنشگریِ مداوم و دلآشوبه مبتلا کند، و از او فردی دائمالاستغفار بسازد.
ازهمینرو من فکر میکنم این نسبت برای گفتن و نگفتن پابرجا میتواند بود:
• برای جوان (تا قبل از ۵۰ سالگی):
گفتن: ۳۸.۲٪ | نگفتن: ۶۱.۸٪
• برای پیر (از ۵۰ سالگی به بعد):
گفتن: ۶۱.۸٪ | نگفتن: ۳۸.۲٪
نسبت هم همان نسبتِ طلایی است. مقالهای میخواندم چند هفته پیش که در آن گفته بود این نسبت بهنحوی شگفتآور در تقسیمِ انرژی در گیاهان هم برجاست. مثلاً محاسبه کرده بود که در گیاهشناسی، انرژیِ کلیِ دانه در آغاز به نسبتِ ۶۱.۸٪ صرفِ ریشهزنی میشود و ۳۸.۲٪ درصد برای رشدِ ساقه و جوانه باقی میماند. این منطقِ ساده اما شگرف، رازِ بقای گیاه است: ابتدا بخش بیشترِ انرژی در جایی پنهان و عمیق (ریشه) صرف میشود، جایی که هیچکس نمیبیند، و تنها بخشِ کوچکتری صرفِ بیرون میشود. همین قانونِ طلایی است که فکر میکنم در زندگیِ ما نیز جاری باید باشد: برای گفتن و نگفتن، باید همان تعادلی را حفظ کرد که طبیعت در تقسیمِ انرژیِ دانه به ریشه و ساقه رعایت میکند. در این رعایت است که اگر فرد نوآور باشد، این نوآوری نه جنبۀ بیزنسی بلکه جنبۀ دیسکورسیو مییابد.
حالا چرا ۵۰-۵۰ نه؟
چون بهنظرم آدم باید آن ۱۱.۸٪ را صرفِ صراحتِ کلاماش کند، صرفِ انتقادی شدن و برّندگیِ نطقاش، صرفِ زیرِپایی زدن به دکانِ آن صرافان، صرفِ بیرون آوردنِ آن غولهای رواقیشدۀ خودناچیزپندار از خلوتها و غارها و کنجهایشان، صرفِ ساختنِ ارتشی از آدمهای عجیب و غریب با قابلیتهای بیمارگونِ غیرِعادی که همهشان بلدند چوبخطِشان درست آنوقتیکه به ۶۱.۸ رسید دست به ارتکاب زنند، نه اندکی زودتر، نه اندکی دیرتر؛ بلکه بهنگامِ بهنگامِ بهنگام:
Ad tempus, ad hoc, ad hominem
کاری ندارم و تو هم نداشته باش که این که میگویم را اول در خودم دیدم یا دیگری؛ بههرحال هر فضل و رذلی که باشد، هم در خودِ ما مابهازا دارد هم در دیگری؛ حالا، یکی اول توی دیگری میبیند بعد توی خودش، یکی اول توی خودش میبیند بعد دیگری. بههرحال جانِ کلام این است:
میدانیم که امروز «شناختِ خویشتن» در همۀ حوزهها و با همۀ ملحقاتاش خودش دیگر یک تجارتِ جدی شده، و هرکس که در هر دستگاهی از اندیشه در دنیای مجازی بر معارفِ انسانی تأکید میکند، و مخاطبی هم پیدا میکند، بههرحال پس از مدتی خودش را در پلتفُرمهایی مییابد که حاکی از یک بیزینسِ جدی است. این نوع بیزینس چون مبتنی است بر «فروشِ معرفت به کاربر»، موقعیتِ خاصی در فضای عمومی دارد. من خودم، هم آدمهایی را میشناسم که چون از این کالاییشدن بیزار شدند، تا بندبندِ استخوانِشان تنهایی و عزلتنشینی پیشه کردند؛ و هم میشناسم آدمهایی را که تا جانِ جانِشان را آلودۀ تجارت کردهاند، و در روزمرهشان چنان نم پس میدهند که تو زود میفهمی بویی از آن معارفی که به مشتری میفروشند، هیچ نبردهاند، و نگذاشتند دانش زیرِ پوستشان آب بیاندازد.
جای دور چرا؟ خودِ من هم تا مرزِ بیزینسساختنِ محتویاتِ مغزم پیش رفتم، و از خدا پنهان نیست که درست همانجا که خودم را در آستانۀ برساختنِ یک تجارت دیدم، نمیدانم چطور و ازکجا دست و پایام را گرفتند و نگذاشتند پیشتر بروم؛ فوراً یا حوزۀ کار را عوض کردم، یا تمرکز را روی موضوعِ دیگری گذاشتم، یا اصلاً طوری عمل کردم که انگار دانش مُلکِ تلقِ کسی نیست. برایم پلشت میآمد که مرا به فلان حوزه و بهمان حیطه تقلیل بدهند. هرچند که در این عقبنشینیها گاه هم دیدم که همان دانشی را که خودم در خلوت به آن رسیده بودم، از دهانِ این و آن بیرون زده و تجارتِ آنها را فربه کرده، و فوراً به لِیبل تبدیل شده. چراکه دنیای امروز اصلاً یک دنیای عجیب اسپِیشالیستی شده که همۀ دانش را میشود به کلیدواژهها و هشتگها تقلیل داد و روی همانها بیزینسهای فربه ساخت. انصافاً بهنحوِ دردناکی پیچیده شده؛ چون بهمحضِاینکه از فلان موضوع حرف میزنی باید مراقبِ بیزینسِ حسنآقا باشی، چون این مفاهیم از دهانِ مبارکِ ایشان آمده و کپیرایت داره، و بسی محتمل است که اگر شما زیاد اصرار به نطق کردن در آن حیطه کنی حسنآقا مسئولِ سِئوی تجارتاش را علیهِ شما شارژ کند، چون مثلاً اینکه «حالِ ما خوب است، تو چطوری؟» امروز ممکن است جزوِ پَکِجِ تخصصیِ حسنآقا باشد. و این را هم به شما بگویم که بدانید اوضاع تاچهحد خیط شده، که من خودم میشناسم کسانی را که میگردند از فضاهای آدمهای گزیدهکاری که حوصلۀ تولیدِ محتوای منظم ندارند و بِکرگو و ظرافتاندیش هستند، کلیدواژه پیدا میکنند و دوره و کارگاه و مصاحبه و پُست و چه و چه میسازند که صرفاً حوزۀ استحفاظیِ مفاهیمِشان را بزرگتر کردهباشند؛ مَثَلاش هم قبیح است، ولی شما خودت میدانی.
این مسألۀ بسیار مهمی است. چرا؟ چون وقتی شما اندیشۀ نافذ و منحصربهفردی داشته باشید، و ناگزیر از نطق هم شوید و بخواهید یک جامعۀ واقعی از انسانهای واقعی که فرقِ «ساختِ دیسکورس» را با «ساختِ مارکِت» میفهمند، تشکیل بدهی، این امر در برقراریِ ارتباطِ شما با مخاطب اختلال ایجاد میکند. من همواره در اینجا و آنجا از ساختنِ دیسکورس پررنگ یا کمرنگ حرف زدم. یک جملۀ روسو هست که در آن مقالهاش که ۱۷۵۰ جایزۀ دیژُن را گرفت، خطاب به جامعۀ نهچندان علمیِ زمانهاش میزد. به مضمون نقل میکنم، آنجا که گفت: «البته که من میترسم، اما از ساختنِ دیسکورس، نه از اینکه گویندۀ فلان مطلب باشم یا نباشم.»
دقیقاً که ساختنِ دیسکورس ترس دارد، هرآینه ساختنِ بازار ترس ندارد، چون شما با هشتگ و معرفتفروشی و تکنیکهای سِئو سروکار دارید. ترس دارد چون دیسکورسی که شما به زحمت به جرگۀ عموم راه میدهید قربانیِ تکنیکهای بازارِ صرافان خواهد شد. خیلی راحت. این است که در زمانۀ حاضر نه میشود عارف بود، نه باید تاجر بود. بلکه باید در یک نسبتِ معقول میانِ دیگری و اندرونِ خود زیست کرد. من هم در این اکنونِ ۳۳سالگی به فرمولِ زیر رسیدم، و میثاقاش را اینجا با آن یکدوتنام به اشتراک میگذارم:
دربارهٔ first reader/listener
هرکدامِمان که سودای تغییری دارد، یا خیالی سترگ میپرورد – که دستِکم در عالمِ تصور، آرزویش بر قلوبِ جوان عیب نیست (ignoscendum est illud desiderium) – باید یک first reader/listener در زندگیاش باشد. کسی که همانقدر درست به او گوش کند که او خود میخواهد، همانقدر با درایت او را بخواند که گویی ipse dixit، و همانقدر دقیق و سلیس او را گزارش کند که از این تحلیل شدن، شرحهشرحه نشود که هیچ، حظِ ژرفی هم ببرد.
وگرنهکسان کارِ بزرگ هیچ نتوانند کردن. وگرنه آب از آب تکان نمیخورد. وگرنه اگر بنویسد همانقدر عادی و معناباخته خواهد نوشت که بقیه؛ همانقدر عادی همان حرفهایی را بلغور میکند که دیگران میگویند و چه نیازی اصلاً به بازگفتنشان باشد؟
هرکس که سودایی دارد، اگر این first reader یا first listener نباشدش، دو راه است که یا بلأخره به همان ورطهای میافتد که عوام میافتند، تلپ و تلپ؛ یا دائماً خودش را در وضعیتی schizophrenisch و خودسرزنشگرانه مییابد و هی خودش را selbst entwerten میکند.
اما وای اگر فرد آن یکنفرش را بیابد. همان یکنفر که اگر نمیبود، مولوی هم ایبسا مثنویای نمیسرود: “همچنانمقصودِمنزینمثنوی/ ایضیاءالحقحسامالدینتویی.”
یا آن مِرسِن که دکارت در آثار نخستیناش، در واقع، فقط با او سخن میگفت. — cogito, sed cum amico.
همین یک یا نخست خوانندهٔ توست که سخنات را تر و تازه نگاه میدارد. اما اگر این یک، دو شد، و آن دو سه، و خودت را یافتی که داری هی با جمعیتی حرف میزنی که هرروز بزرگتر میشود آنوقت خودت را میبینی که خود و وجود و زبان و اندیشهات خوراکِ مگسها شدی. از ترسِآنکه یکوقت جمعیتی را متقاعد نکنی، میبینی زبانات چنان آلوده و چرک شده که بازار و کاسبی و دلالی میریزد از ناینایِ همان زبانی که روزی با بیهقی و ادیب و بزرگان ورزَش میدادی و فربهاش میکردی تا روزی کاری کنی همانقدر بزرگ.
به این شرط که البته آن یککس، کسی باشد واقعاً، و هرچه تو در اندیشهات پیش میروی تو را بیپیرایه بپاید، و اندیشهات را از جانِ صافاش عبور دهد، و جایِ جایاش نطقات را میشکافد و جایِ جایاش نطقات را سرِ-چه-بند میکند، یادآورِ آن حکمِ حکیمانه که: «دو چیز طیرهٔ عقل است: دم فرو بستن به وقتِ گفتن، و گفتن بهوقتِ خاموشی» – و من که لااقل طیرهٔ آن اولی را خوب چشیدهام این اخیر.
در جوامعِ متمدنِ نابَربَر، مثلاً وقتی کانت مینوشت یا هگل، اینها اصلاً و واقعاً داشتند با همان یک نفر حرف میزدند و پاسخِ همان یک را میدادند، و بعد آن یک نفر میشد یک Publikum philosophicum که متشکل بود از شمارِ مشخصی اهل و فحل، که میشدند یک جامعهٔ خاص؛ و مهماش این بود که زبانِ فردیتها unverfälscht و zukunftsweisend میماند.
روی هر برشی از تاریخ که میخواهی دست بگذار؛ خواهی دید خوانندگان و شنوندگان میخواستند همان چیزی را بشنوند و بخوانند که همیشه میخواندند و میشنیدند؛ جامعه همانی را میخواست باشد که بود؛ ناشر همانی را چاپ میکرد که میدانست میفروشد؛ کاسب همان جنسی را میآورد که میدانست میخرند. معلم همانی را پای تخته میگفت که دیروز و پریروز و دو سال پیش و ده سال پیش گفته بود و همه شنیده بودند و خوانده بودند و در یک کلاس دورِهم در خلسهٔ معرفتِ پیشدادهشدهٔ عوامانه میرفتند و دانشِ کپکزده اسنیف میکردند.
مگر آن فردیتها که به فردیتشان پشت نکردند و البته آن تکخواننده و تکشنوندهشان هم سروکلهاش پیدا شدهبود. هماو که زیر و روی تو را روایت میکند. همان حسامالدین که به برکت ِوجودش یک جهان از مثنوی میمِیخورد.
پس اولازهمه یا کاری نکن، یا کارِ بزرگ کن، رفیق؛ اما برای آن یک نفر، که او خودش tuba tua، صور و کرنای تو شود و صدایات را به گوشِ همانهایی برساند که اگر مستقیم با آنها سخن بگویی، زبانات را عادی و پوک میکنند، و روانات را mediocre et trivial، و اندیشهات را بسته و نوک-دماغ-دید.
~
خواستم گفته باشم من هم، به شکرانهٔ وجودِ نازنینِ چنینانی، از این پس بیشتر نطق میکنم با همین یکدوسه تن، صدالبته با یکیشان بیشتر؛ امید که زبانام از این انقیاد و لکنت رها شود.
~
To my inaugural reader.
Happy new year
وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسَاني
سنتِ بتهوونشناسی در جهان متأسفانه امروزه خودش به امري استاندارد، آکادمیزده، و اخته بدل شده، و به نظرِ من جز سه نفر در کلِ این دیسکورس، مابقی همه درحالِ یاوهبافی هستند. یکي از علائمِ این استاندگی و یاوهسرایی راهانداختنِ دیسکورسِ «عبور از آدورنو» است. آدورنو به نظرِ من کماکان یگانهراهِ فهمِ منشوریِ بتهوون بهمثابۀ یک جهان است. خصوصاً در یکیدوسالِ اخیر حینِ بحثام با یکی از دوستانِ فکور (ع. س.) گرایشِ افراطی و ناصوابي در ایشان شناختهام که باشد «ناچیزشماریِ آدورنو». من نمیدانم ایشان و احتمالاً دیگران آدورنو را چطور خواندهاند که به چشمِشان ناچیز آمده. اما برایآنکه نشان دهم از کوزۀ طبعِ جوشانِ این متفکرِ سرآمد چهها که بیرون نتواند ریخت، یکی از aide-memoireهای کوتاه و چگالِ او درخصوصِ بتهوون را شرح میدهم:
«سبکِ متأخّر μετάβασις είς αλλο γένος است». [مترجمِ انگلیسی آن را اشتباهاً به این شکل نوشته: μετάβασις είς τένος؛ اولاً گِنُس را اشتباهاً تِنُس آورده، و ثانیاً قیدِ آکوزاتیوِ allo / αλλο را جا انداخته است.]
این «metabasis eis allo genos» نوعي مغالطه محسوب میشود که در انگلیسی آن را Category Mistake میخوانند. ارسطو در آنالوطیقای ثانی، 75a 38 توضیح میدهد که: نمیتوان برای برهان از یـک جـنس به جـنسِ دیگر [ـِ استدلال] گذر کرد. نیز در 84b 17 مینویسد: ضروری خواهد بود که حدّها در همان جِنس قرار داشته باشند [...] استوارشدهها نمیتوانند از یک جنس به جنسِ دیگر [ـِ استدلال] گذر کنند. در این زمینه، کانت است که در سنجشِ خردِ ناب این اصطلاح را دقیقاً به همین شکل که آدورنو یادداشت کرده، به کار میبرد: μετάβασις είς αλλο γένος یعنی گذر به جنسِ (یا حیطهی) دیگرِ استدلال. میتوان آن را به «مغالطهی مَقسَمی» یا «مغالطهی مَقولی» ترجمه کرد؛ به این معنا که مثلاً در قضیهی «جمعِ دو عددِ ۳ و ۵ آبی است»، مَقسَم واحد لحاظ نشدهاست. ۳ و ۵ در مقولهی «اعداد» میگنجند، درحاليکه مقولهی آبی «رنگ» است، و این دو مقوله اساساً ناهمسنجشپذیر (encommonsurable) هستند، و نمیتوانند افادهی حملِ عرَض بر وضعِ ذات کنند. خودِ ارسطو چنین مینویسد: «برای نمونه نمیتوان گزارهی هندسی را بهوسیلهی حساب استوار کرد» (75a 39).
آدورنو معتقد است که اطلاقِ سبکِ متأخّر به آثارِ بتهوون اشتباهي از این نوع است. آثارِ متأخّرِ بتهوون برای آدورنو مفهومي خاص دارد.
آدورنو بر آن است که مقولهی «آثارِ متأخّر» ازاساس اشتباهاً ذیلِ آثارِ «فردِ هنرمند (سوژه)» طبقهبندی میشود، درصورتيکه این آثار اولاًوبالذات نه ذیلِ سوبژکتیویتهی هنرمندِ شوریدهحال، بلکه ذیلِ مقولهی خودِ تاریخ قرار دارند. او در فرازهای ابتداییِ متنِ «سبکِ متأخّرِ بتهوون» مینویسد که «آثارِ متأخّر نه نشانگرِ بالندگیِ سبکیِ هنرمند، که نشانگرِ ردِّپاهای تاریخ هستند». او میکوشد در سبکِ متأخّر نشان بدهد که تنها و تنها خودِ اثر است که میتواند حقیقتِ خود را آشکار کند، و با گلایه از بررسیهای روانشناختیِ سوژهی هنرمند میگوید: «رسالت این است که قانونِ فرمالِ حاکم بر آثار را باید کالبدشکافی کرد، اگر نخواهیم به ورطهی مستنداتِ روزنامهنگارانه فرو بلغزیم». آدورنو نکتهاي بدیع را پیش میگذارد؛ او نشان میدهد که بتهوون چگونه در آنچه «سبکِ متأخّر»ش میخوانند، موسیقی را از تمایلاتِ سوبژکتیوِ خود خالی میکند و چگونه موسیقی بودنِ موسیقی را در فرآیندي سلبی نخست از آن ستانده و سپس به آن بازپس میدهد. سبکِ متأخّرِ بتهوون، برای آدورنو، تجسّد و تحقّقِ وساطتیافتهی این سخنِ حافظ است که «تو خود حجابِ خودی، حافظ از میان برخیز». آدورنو آشکارگرِ این واقعیّت است که بتهوون چگونه سوژگیِ خود را - که همچون حجابي بر آثارِ موسیقاییاش سایه افکنده - از میان برمیچیند.
درحاليکه امروزه در دیسکورسِ بتهوونشناسی بسیاري از مقالهبنویسان و تحلیلگران نه توانِ نواختنِ یکي از آثارِ بتهوون بهنحوِ درست را دارند، و دانشِ پارتیتورشناسیِ کافی دارند، و نه اصلاً مهمترین نوشتارگانِ این حوزه که باشد «آدورنو» را درست شناختهاند. تنها ویژستارِ برجستۀ این حوزه د. چوا (ِD. Chua) است که میتوان مدعی شد پژوهشاش زیرِ ورنامِ «Beethoven and Freedom» حلورفعِ پروژۀ آدورنو است.
پرُفایل و اطلاعاتِ کلاسهای خصوصی و جمعی 🔍
to Ramtin,
a friend [probably] ———
~
A shattering mirror,
the echo of her storm within his silence
Freedom calls,
yet chains remain,
like shadows of a phoenix in flight,
born again
Her rebellion burns,
leaves embers in his skin,
a dance of scars and sin
A broken mirror,
shattered dreams,
little fragments,
splitting seams
His touch is cold,
her flame has dimmed
They both wander,
lost,
their hearts untrimmed
Is this their fate?
To burn and freeze,
like waves that crash,
then die with ease
He watches,
eyes like winter's breath,
her soul a fire,
alive in death
Together,
yet alone they stand,
the weight of worlds in every hand
And when they break,
the stars will fall,
no more to rise,
no more to call
A blue sun flickers on their skin,
a final breath before the end begins
He’s ice,
she’s flame,
but both will burn,
their souls a pyre,
never to return
In silence now,
the storm is gone,
but echoes linger,
ever strong
…Perhaps it will strike but once like a mutlled bell that rings into our life and gradually dies away…
"اگر چنان باشد که یکي از ما به اشتباهي دچار آید (چراکه کُلُّ ابْنِ آدَمَ خَطَّاءٌ)، توقع است که با محبت و نرمیِ مسیحی، به اصلاحِ یکدیگر بپردازیم، [ص. 8] نهآنکه با طعن و تسخر و تهمت و افترا همسایهاي را خوار سازیم و خود را به کبر برکشیم؛ و خوشا به حالِ صلحسازان و صلحورزان، که از صمیمِ جان و از بنِ دندان، برای بدن و روحِ همگان، چنانشان آرزومندم. لذا، این بندۀ حقیر، بهقدرِ توان و بضاعتاش، در خدمت به دوستانِ بسبسیار بزرگ و ارجمندش در دنیای موسیقی، خود را وامدار میداند."
{ترجمهٔ وِرسهای آخر را یکبار به نثر و یکبار به نظم [صرفاً جهتِ تتبعِ شخصي و با اندکي تغییر چون قافیه تنگ میآمد] درآوردم:}
آندراس ورکمایستر، خطاب به مُموس
نگر مُموس دنبالام، چه باک از کیناش و دژنام؟
که یارِ من مرا موسای و دستِ حق مرا آرام
حسودان از ستیز و کین بهخاطر دشمنام دارند
ولیک از بخت دور افتند و خود در راهِ بیفرجام
مرا رشکيست، لیک این رشک، بجز نامي ندارد هیچ
حسادت چون غباري شد که خود در باد شد گمنام
بداندیشان خشم آرند، به نیرنگ و فریب و لیک
خدای حافظام حق است و دشمن را کند ناکام ____________ عبارتِ عربی به گواهِ ترمذی از محمدِ پیامبر است که من آن را در دهانِ وِرکمایستِر گذاشتم: ترمذی، سنن، کتاب قیامت، بابِ ۴۹: ۲۴۹۹ مُموس (Μῶμος) در دستگاهِ اساطیریِ یونان هماناناند که طعن و تسخر میکنند و صورتِ انسانگونه از ساتیر و تسخر دارند.
موسای (Μοῦσαι) صورتِ جمع است و یعنی موساها یا Muses که خدایانِ الهامبخشِ یونان بودند و در گوشِ هرکه خود به تسخیر میآوردند سرودههای متعالی زمزمه میکردند.
برگهٔ آخرِ «پیشگفتار» از ترجمهٔ انگلیسیِ عالیجناب دیتریش بارتِل از کُتَیبَهٔ آندراس وِرکمایستِر، واپسین همهچیزدانِ بارُکِ آلمان، زیرِنامِ Paradoxologicam Musicam (گفتارِ نقیضنمای موسیقایی) ______________ هماو که باخ das Volltemperierte Klavier را به او پیشکِش کرد، و بِلا تار فیلمي برپایۀ نظریاتِ او ساخت.
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 7 months, 1 week ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 9 months, 3 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 5 months, 3 weeks ago