داستان کوتاه

Description
سعی میکنیم روزانه
داستان های کوتاه و آموزنده

حکایات

و بریده هایی از کتاب ها

و سخنان ناب و ارزشمند را


برای شما عزیزان ارسال کنیم



.
Advertising
We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 4 months ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 3 days, 2 hours ago

3 weeks, 5 days ago

درخت آرزوها

💎 خانم مسلمی معلمِ جوانِ دبستان مدتی‌ بود که مدام در فکر این پسر بود.
کمال دانش آموز پایه‌‌ی پنجم که با قدی کوتاه، صورتی زیبا ولی آفتاب سوخته، چشمانی سبز و اندامی لاغر و نحیف در ردیف اول نیمکت‌ها و در سمت چپ کلاس می‌نشست اغلب خسته و خواب‌آلود بود و لباس‌های کهنه و رنگ و رفته‌ای داشت و خانم مسلمی علت‌ همه‌ی اینها را به خوبی می‌دانست و از قصه‌ی تلخ زندگی این پسر و خانواده‌اش که در همسایگی آنها سکونت داشتند به خوبی آگاه بود.
پدر کمال بر اثر سانحه‌ی تصادف از کار افتاده شده بود و خانم مسلمی می‌‌دانست که کمال مجبور شده برای کمک به مخارج خانواده‌اش بعد از مدرسه مشغول کار شود و اتفاقا شغل را هم خودِ او برایش پیدا کرده بود و کمال در چاپخانه‌‌ی شوهر خواهرش تیمور، مشغول به کار شده بود.
خانم مسلمی خیلی دلش می‌خواست برای کمال کاری بکند اما مگر حقوق معلمی چقدر بود و به سختی کفاف هزینه‌های زندگی خودش را می‌داد اما خیلی دوست داشت با پس‌انداز اندکی که داشت حداقل با خرید یک هدیه، کمال را اندکی خوشحال کند.
اما نمی‌دانست برایش چه بخرد و نمی‌توانست حدس بزند چه کادویی ممکن است او را بیشتر خوشحال کند و دلش هم نمی‌خواست مستقیم از او بپرسد تا کمال دچار حس ترحم یا خجالت نشود.
بلاخره یک روز که بچه‌ها زنگ ورزش در حیاط بزرگ مدرسه بودند خانم مسلمی به سراغ آنها رفت و آنها را گرد هم آورد و بعد از صحبت‌های مقدماتی گفت:
" خب بچه‌ها فکر کنید اون درخت گوشه‌ی حیاط مثلا درخت آرزوها هست و حالا هر کدومتون یه آرزو و خواسته‌ رو تو یه کاغذ بنویسه و با نخ به شاخه‌‌ی درخت آویزون کنه. مثلا هر وسیله‌ یا اسباب بازی یا خلاصه هرچیزی که دوست دارید داشته باشید رو تو کاغذ بنویسید و خدا رو چه دیدید شاید آرزوتون یه روزی برآورده شد"
بعد از این صحبت‌ها خانم مسلمی تمام حواسش معطوف به کمال بود و او را با دقت تمام رصد می‌کرد که کاغذ آرزویش را به کجا و کدام قسمت درخت آویزان می‌کند و زمانی که کمال مشغول بستنِ نخ به درخت بود، درست و با فاصله‌ی کم پشت سرش ایستاد و کاملا دید که کمال کاغذ آرزویش را به کجا آویزان کرد.
دقایقی بعد خانم مسلمی بچه‌ها را به کلاس فرستاد و خود در حیاط مشغول قدم زدن شد و به دنبال فرصت مناسبی بود که بتواند داخل کاغذ کمال را بخواند.
یکبار که کاملا به درخت نزدیک شده بود و آماده بود تا کاغذ آرزوی کمال را بردارد ناگهان از پشت سر صدایی او را به خود آورد
" خانم ترانه مسلمی عزیز، بچه‌ها کلاس‌رو روی سرشون گذاشتن بعد شما اینجا تشریف آوردید سیزده به در!؟"
صدای خانم گلمکانی ناظم مدرسه بود و او مجبور شد که کار را نیمه کاره رها کند و به سر کلاس برود اما تمام هوش و حواسش به داخل حیاط و درخت بود.
خوب می‌دانست که با به صدا درآمدنِ زنگ آخر و رفتن دانش‌آموزان با حیاط به احتمال زیاد کاغذ آرزوها توسط بچه‌ها برداشته می‌شود و تمام نقشه‌هایش نقش بر آب می‌گردد.
بلاخره فکری به ذهنش خطور کرد و به دفتر رفت و به خانم گلمکانی گفت:
"خانمِ گلمکانی جونم قربون دستت یه چند دقیقه حواست به کلاس من باشه من یه تماس فوری دارم بزم تو حیاط یه زنگ بزنم و زود برگردم."
خانم مسلمی با این ترفند به حیاط رفت و در حالی که وانمود می‌کرد که با تلفن مشغول صحبت هست آرام آرام به سمتِ درختِ گوشه‌ی حیاط رفت و دید که بر اثر وزش باد چند تکه کاغذ آرزو روی زمین افتاده و همانطور که مشغول برداشتن و خواندن آنها بود نگاهی به جایی که کاغذ آرزوی کمال آویزان بود انداخت و دید که خوشبختانه آن سرجایش هست.
خانم مسلمی سریع مشغول خواندن آن چند کاغذ شد تا به کاغذ کمال برسد.
پی اس فور
پیراهن بارسلونا
آیفون ۱۴ پرومکس
بلاخره خانم مسلمی به کاغذ آرزوی کمال رسید و همونطور که دور و برش را می‌پایید با یک‌حرکت سریع نخ آن را از شاخه کند و به سرعت کاغذ را باز کرد و مشغول خواندن شد
" خدایا این تیموره عوضی رو بکش که مدام منو اذیت میکنه و بهم دست درازی میکنه‌‌‌..."

پایان

نوشته‌ی: #شاهین_بهرامی
#book  #story
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹

1 month ago

زنی که الگا را دیوانه‌وار دوست می‌دارد و چنانچه دخترش را در حال خفه کردن کسی ببیند نه تنها اعتراض نمی‌کند بلکه او را در پشت دامن خود از انظار نهان می‌سازد؛ خطوط سیمای الگا نیز ریز و سبعانه و در همان حال گویاتر و گستاخ تر از خطوط چهره مادر است این دیگر نه قیافه خز که پوزه جانوری درشت‌تر و درنده‌تر است، خود نیکلای‌یوگرافیچ در این عکس سخت ساده‌لوح و هالو و دست و پا چلفتی می‌نماید، تبسم خیرخواهانه یک طلبه مدرسه علوم دينی روی سیمایش پخش است و پیداست که از سر ساده‌دلی چنین می‌پندارد که این سه جانور درنده - درندگانی که دکتر جوان بر سبیل اتفاق و به حکم تقدیر گرفتارشان شده بود - شعر و نیکبختی را و تمام آرزوهای دوران جوانی خود را که در ترانه‌ای خلاصه شده بود که در آن ایام زیر لب زمزمه می‌کرد:
«دوست نداشتن به منزله تباه کردن زندگی است در جوانی ...» برای او فراهم خواهند
آورد.
و باز شگفت زده از خود می‌پرسید: «من که یک کشیش زاده روستایی‌ام و مثل طلاب تربیت شده‌ام، من که مردی خشن و راستگو و راست کردارم چرا می‌باید با درماندگی تسلیم این آدم مبتذل و دروغ پرداز و پست و حقیر که طبعش هم با طبع من یکسره مغایر است می‌شدم؟»
ساعت یازده صبح هنگامی که مشغول پوشیدن کت بود تا به بیمارستان برود مستخدمه وارد اتاق کارش شد. دکتر پرسید: چه می‌خواهید؟_خانم بیدار شده‌اند و مرا خدمت شما فرستاده‌اند تا بیست و پنج روبلی را که دیشب به ایشان قول داده بودید از شما بگیرم.

نوشته‌ی: آنتوان چخوف
#book  #story
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹

1 month ago

الگا گریه کنان و با لحن کسی که به حال خود دلسوزی کند اعتراف کرد که ریس را دوست می‌دارد و بارها با او در حومه شهر گردش و تفریح کرده است و معمولاً به اتاق او در هتل محل اقامتش می‌رفته است و اکنون سخت راغب است که به خارج از کشور مسافرت کند و در پایان اعترافهایش آهی کشید و گفت:
_ همان طوری که می‌بینی چیزی را از تو پنهان نمی‌کنم و به قول معروف دل را پیش تو سفره کردم باز هم التماست می‌کنم که برای من گذرنامه بگیری
_من هم تکرار می‌کنم تو آزاد هستی...
الگا از جای خود برخاست و روی مبل دیگری که به دکتر نزدیک تر بود نشست تا بتواند حالات چهره او را بهتر ببیند. او به نیکلای یوگرافیچ اعتماد نمی‌کرد و اکنون می‌خواست تمام افکار نهانی وی را بخواند. الگا در همه حال به هیچ کس اعتماد نمیکرد و همیشه چنین می‌پنداشت که همه آدم ها - حتی آدمهای خوش قلب و خیر خواه - خودخواه‌اند و مقاصد پلید و مبتذل دارند، در تمام مدتی که نگاه کنجکاو و پویای خود را به سیمای شوهر دوخته بود به نظر نیکلای یوگرافیچ چنین می‌آمد که در چشم‌های او مانند چشم‌های گربه شراره‌ای سبز رنگ می‌درخشید.
الگا به آرامی پرسید:
_گذرنامه‌ام را کی می‌گیری؟
در یک آن دلش می‌خواست جواب بدهد: «هرگز! اما خودداری کرد و گفت:
_هر وقت دلت بخواهد.
_من فقط برای مدت یک ماه می روم نه بیشتر.
_ تو برای همیشه پیش ریس خواهی رفت طلاقت می‌دهم، همه تقصیرها را گردن می‌گیرم و به این ترتیب ریس امکان خواهد یافت با تو ازدواج کند.
الگا قیافه شگفت زده‌ای به خود گرفت و بی‌معطلی گفت:
_من که طلاق نمی‌خواهم کی از تو طلاق خواسته بودم؟ فقط گذرنامه می‌خواهم و بس
دکتر که رفته رفته دچار خشم می‌شد پرسید:
_ آخر چرا نباید طلاق بخواهی؟ زن عجیبی هستی، واقعاً عجیب!
اگر به‌طور جدی به ریس دل باخته‌ای و او هم دوستت دارد چرا زنش نمی‌شوی؟ در چنین وضعی بهترین چاره کارتان ازدواج است. من نمی‌فهمم که چطور ممکن است بین انتخاب زناشویی و زنا کاری دو دل و مردد شوی؟!
زن در حالی که نشانه خشم و کینه بر چهره‌اش نقش خورده بود و از دکتر فاصله می‌گرفت گفت:
_من منظور شما را می‌فهمم خوب هم می‌فهمم شما از من سیر شده‌اید.
می‌خواهید طلاق را به من تحمیل کنید و از شرم خلاص شوید. خیلی هم ممنون ولی بر خلاف تصورتان آن قدرها هم که فکر میکنید بی‌شعور نیستم. من طلاق نمی‌گیرم از اینجا هم نمی‌روم نمی‌روم نمی‌روم
کرد سپس با چنان شتابی که گفتی بیم آن داشت مانع سخن گفتنش شوند اضافه
اولاً قصد ندارم موقعیت اجتماعی‌ام را از دست بدهم، ثانیاً من ۲۷ ساله هستم حال آنکه ریس بیشتر از ۲۳ سال ندارد. او در مدتی کمتر از یک سال از من سیر و خسته می‌شود و ترکم می‌کند. ثالثاً به هیچ وجه مطمئن نیستم که عشقم به ریس خیلی دوام داشته باشد... بفرمایید این هم جواب شما باز هم تکرار می‌کنم من از اینجا نمی‌روم
دکتر از فرط خشم پا به زمین کوبید و بانگ زد:
_از این خانه می‌اندازمت بیرون زنکه پست و نفرت‌آور، بیرونت می‌کنم، اما الگا همچنان که از اتاق شوهر بیرون می رفت گفت:
_می بینیم!
هوا از ساعتی پیش روشن شده بود اما دکتر کماکان پشت میز کارش نشسته بود مدادش را روی کاغذ حرکت می‌داد و بی‌اراده می‌نوشت: «حضرت آقا...پای کوچک... گاه نیز بر می‌خاست و در اتاق پذیرایی در برابر عکسی که هفت سال پیش اندکی بعد از ازدواجش گرفته شده بود می‌ایستاد و مدتی به آن خیره می‌شد. این یک عکس دسته جمعی بود پدرزن مادرزن، الگای بیست ساله و خود او در نقش شوهری جوان و خوشبخت پدرزنش کارمند عالی رتبه دولت مبتلا به مرض استقاء، فربه، پول پرست، گونه ها پاکتراش؛ مادر زنش با خطوط ریز و درنده گون چهره که انسان را به یاد پوزه خر می اندازد

4 months, 2 weeks ago

?انسان‌ها شبیه هم عمر نمی‌کنند، یکی زندگی می‌کند، یکی تحمل.
انسان‌ها شبیه هم تحمل نمی‌کنند، یکی تاب می‌آورد، یکی می‌شکند.
انسان‌ها شبیه هم نمی‌شکنند، یکی از وسط دو نیم می‌شود، دیگری تکه‌تکه می‌شود.
تکه‌ها شبیه هم نیستند، تکه‌ای یک‌قرن عمر می‌کند، تکه‌ای یک‌روز...

#رسول‌یونان
#book #story
#داستان_کوتاه
? @dastan_kootah ?

4 months, 2 weeks ago

#اهریمن_درون

?همیشه کسانی هستند که دفاع از خدا را وظیفۀ خود می‌دانند، انگار که [خدا] چیزی ضعیف و بی‌دفاع است. این آدم‌ها از کنار بیوه‌ای که بر اثر جذام از شکل افتاده و چند سکه گدایی می‌کند رد می‌شوند، از کنار کودکان ژنده‌پوشی که در خیابان زندگی می‌کنند رد می‌شوند... اما اگر کمترین چیزی برعلیه خدا ببینند... چهره‌هاشان سرخ می‌شود، سینه‌هاشان را جلو می‌دهند و کلمات خشم‌آلودی به زبان می‌آورند. میزان خشم‌شان حیرت‌انگیز است. نحوۀ برخوردشان هراس‌آور است.
این آدم‌ها نمی‌فهمند که باید در درون از خدا دفاع کرد، نه در بیرون. آن‌ها باید خشم‌شان را متوجه خودشان کنند، زیرا اهریمنِ بیرون چیزی نیست جز اهریمنِ درون که بیرون آمده‌است. در نبرد بر سر نیکی، میدانِ جدالِ اصلی نه در صحنۀ عمومیِ بیرون، بلکه در فضایِ کوچکِ دلِ هر کس است.

#یان_مارتل ? #زندگی_پی #بریده_کتاب
#book #story
#داستان_کوتاه
? @dastan_kootah ?

4 months, 3 weeks ago

?ما در ساده‌ترین امور، مثلاً در خریدنِ کفش، می‌دانیم که باید آن را از متخصص این امر یعنی کفاش بخریم، ولی عجیب است که در سیاست معتقدیم هر کس توانست آرائی به‌دست بیاورد، قادر است بر مملکتی حکومت کند!
هم‌چنین اگر ناخوش شدیم، سراغ طبیبی می‌رویم که حاذق و ماهر باشد و اجازه‌نامۀ او ضامنِ دانش و صلاحیتِ حرفه‌ای او باشد، و مسلماً دنبالِ زیباترین و خوش‌سخن‌ترینِ آن‌‌ها نمی‌رویم؛ حال اگر جامعه‌ای بیمار باشد، آیا نباید برای راهنمایی و هدایتِ آن به‌دنبالِ خردمندترینِ مردم برویم؟

#ویل_دورانت
? #تاریخ_فلسفه
#book #story
#داستان_کوتاه
? @dastan_kootah ?

6 months, 2 weeks ago

?" هیجان "

?- آقای دکتر، عذر میخوام مستقیم به خودتون زنگ زدم، آخه فرموده بودید علائمم شدید شد بهتون اطلاع بدم، الانم قفسه ی سینه و پشتم خیلی درد میکنه...

+خواهش میکنم خانم رهایی، بله خودم گفته بودم، الانم در خدمتتون هستم، قبلا هم که چند باری منزل ویزیتتون کردم. از شانس خوبتون به شما نزدیکم.

- فقط آقای دکتر، ما جا به جا شدیم، البته خوشبختانه تو همون منطقه هستیم

+اوکی، من مشغول رانندگی هستم، لطفا آدرس جدید رو برام اس مس کنید. اگرم  کاری ندارید فعلا خدانگهدا.....

دستی از تَرک موتور سیکلت، گوشی را می‌قاپد و از لابه لای ماشین‌ها‌ی در ترافیک مانده فرار می‌کند.

*          *          *          *

-آفرین حسام، تو کارت درسته، این گوشیم مالِ خودت، واقعا نازِ شصت داری پسر

  • چاکرم کامی جون، تو هم دست فرمونت یکِ یکِ

- میگم حسام خوبه که بقول معروف ما بچه مایه دار هستیم و فقط واسه هیجانش این کارو می‌کنیم، ( با خنده ) اگه واقعا کارمون این بود دیگه چیکار می کردیم.

+( با لبخند ) آره کامی راست میگی...
میگم بریم کافی شاپ یه چیزی بخوریم بعد منو جلو در خونه پیاده کن.

ساعتی بعد حسام با کلید وارد منزل می شود و از دیدنِ مادرش که در کف هال افتاده شوکه می‌‌گردد.

*          *          *          *

نیم ساعت بعد تکنسین اورژانس خبر فوت مادرش را به او می دهد...
روز بعد حسام گوشی سرقتی را به قصد پس دادن روشن می کند، اما آدرس منزلشان در یکی از پیامک ها بدجور به او دهن کجی می کند...

#بقلم: #شاهین_بهرامی

7 months ago

داستان مینیمالِ ( تله موش )
نوشته‌ی: شاهين بهرامی

?زن، از شدت گرسنگی، به حال موت افتاده بود...
پنیرِ تله موشی را دید...
دو نجات از مرگ اتفاق افتاد...!
? @dastan_kootah ?

7 months, 1 week ago

?بعضی ها
هر جا که می‌روند باعث خوشحالی‌اند
و بعضی ها
هر وقت که بروند!

#اسکار_وایلد

? @dastan_kootah ?

9 months ago

?یک سری آدم‌ها هستند مدام ناراحت‌اند !
هرکاری هم که کنی ، دوست دارند ناراحت بمانند ...
عجیب نیست !؟
آدم یک‌جاهایی از درد کشیدن لذت می‌برد ...
از زمین خوردن ، عادت می‌کند به کم آوردن ...
همه روزهایی را دارند که فرو ریخته‌اند ، لبخندهای الکی زده‌اند ، کرور کرور اشک دمِ مشکشان گذاشته‌اند ...
حرفی نیست !
حرف آن است که در این روزها نمانی و دست‌وپا نزنی ...
بحث آن‌جاست که چقدر می‌خواهی به بد بودنت ادامه بدهی که هم حالِ خودت به هم بخورد هم اطرافیان ؟!
گاهی باید کَند و رفت از هر آنچه که تکه‌تکه نگه‌ت داشته ...
غصه بخوری که چه ؟!
چندبار زندگی می‌کنیم مگر ، که این هم به دستِ بهانه‌های الکی ! درست شنیدی ، الکی ! خراب شود ؟
هیچ‌کس به اندازه‌ی خودِ آدم ، حالِ آدم را خوب نمی‌کند ...
هیچ‌کس بهتر از خودت نمی‌فهمد که قهوه‌ی داغِ دمِ غروب چطور به روح و روانت می‌چسبد و بوی باران چگونه از خود بی‌خودت می‌کند ...
هیچ‌کس نمی‌داند ...
آدم‌ها ناراحت می‌شوند ، می‌شکنند ، جان‌نداده می‌میرند ، اما یک‌جایی باید این قضیه را تمام کنند ...
بیشتر از این دیگر حال‌به‌هم‌زن است !
از ما گفتن ...

#مریم_قهرمانلو

? @dastan_kootah ?

We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 4 months ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 3 days, 2 hours ago