از طرفی بی‌نهایت از اومدن پاییز خوشحالم
و از طرف دیگه، یه دورس و هودی بخوام بگیرم باید کلیه‌مو بفروشم.

با چشام مردنمو
دارم اینجا می‌بینم
سر نوشتم همینه
من اسیرِ زمینم!

دیگه جهان به انتظار خنده‌ی هیچکی زیبا نیست.

من خود بلای خویشم، ازخود کجا گریزم؟

آقا خوشتیپه که جدیدا اسم‌شونو متوجه شدم
عمو مازیار هستن :))

فرق من و دوستام فقط تو اینه که اونا از این کشور به اون کشور میرن، من از این کافه به اون کافه :)

ندونسته دلمو به غریبه سپردم
اون غریبه رو ساده شمردم
گول چشم سیاه‌شو خوردم
رفت از این شهر که دلم رو به خون بکشونه
جون من رو به لب برسونه
جای دیگه آتیش بسوزونه