?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 6 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 9 months ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 5 months ago
بچه ها بلوبانک قرعه کشی وسپای رنگی گذاشته ????
اگر مثل من وسپا دوست داری بیا شانسمون رو امتحان کنیم
این هدیه بازکردنی است
روی لینک زیر کلیک کرده و اپلیکیشن بلو را نصب کنید.
کد «MIRAZY» را در قسمت کد معرف وارد و فرآیند بازکردن حساب را تکمیل کنید.
https://blubank.com/#footer
بلو؛ بانک، ولی دوست داشتنی
هر هفت رنگ من
۹۲
ما جایی بودیم که دورمون آدم بود. درسته با فاصله بودن، اما بلاخره یکی میشنید. رو به پیمان گفتم
- الان ابرو ریزی میشه بذار من برم.
پیمان کلافه ردا رو بیرون آورد و گفت
- بیاید بیرون حرف بزنیم
ردا و کلاهش رو همونجا انتهای سن گذاشت رو زمین و رفتیم بیرون
مامانش اومد و باباش هم به حیاط که رسیدیم خودش رو به ما رسوند
پیمان دستم رو کشید تا رسیدیم پشت دانشکده. اینجا خلوت بود.
شاکی برگشت سمت مادرش و گفت
- چرا با دختری که دوستش دارم اینجوری حرف میزنی!
مادر پیمان چشم چرخوند و گفت
- چون تو احمقی نمیفهمی این دختر برای چی دورت میپلکه! با نقشه بهت نزدیک شد.
پیمان شاکی گفت
- چی میگی مامان. من بهش پیشنهاد دوستی دارم! چرا میخوای اذیتمون کنی!
پدر پیمان گفت
- بیا بریم مریم. بذار بچه ها راحت باشن
دست مادر پیمان رو گرفت
اما مادرش با حرص دستش رو بیرون کشید. با نفرت نگاهم کرد و گفت
- از چیش خوشت اومد!؟ خوشگله چشم رنگیه احساساتی شدی!؟ من کلی رزیدنت خوشگل تر از این دارم، بهت نشون میدم هر کدوم خواستی بگیر!
دوست داشتم برم و تموم شه عقب رفتم و گفتم
- دستم رو ول کن پیمان
اما پیمان مچ دستم رو محکم تر گرفت و گفت
- من عاشقشم! عاشق رفتار و شخصیتش! تو میگی بری شبیه آریسا برام پیدا کنی!؟ داروهاتو میخوری مامان!؟
مادر پیمان از عصبانیت بر افروخته شده بود و گفت
- من میخورم این تویی که نمیخوری!
پیمان مچ دستم رو ول کرد. اما سریع دستش دور شونه ام حلقه شد و گفت
- من نمیخورم چون خوبم. دلیل حال خوبم آریسا ست! فکر میکردم حال خوبم برات مهم تر از همه چیز باشه!
مادر پیمان دستش رو به سینه زد و گفت
میتونی داروهای رو بخوری تا خوب باشی به جای اینکه یه دختر بی سر و پا رو بیاری تو زندگیت!
به من نگاه کرد و گفت
- پیمان تو رو میخواد!؟ باشه ! بیاد با تو! اما نه دیگه از خونه خبریه! نه ماشین! نه کارت بانکی! ببینم اینجوری هم با پیمان میمونی!
چرخید تا بره...
تا الان ساکت بودم
اما دیگه نتونستم ساکت بمونم و داد زدم
- من بی سر و پام!؟ تو کی هستی که به من توهین میکنی!؟ جراح مملکتی باش! پدر و مادر من درسته اسم و رسم ندارن اما شرافت دارن! با شرافت مارو بزرگ کردن و من چیزی از هیچ کسی کم ندارم. آدم پول و مقام نداشته باشه اما شعور داشته باشه! این مهم تره!
مادر پیمان برگشت سمت من و گفت
- شرافت داری!؟ پس از زندگی بچه من برو بیرون! اگر بمونی پست تر از سگی!
برای خوندن ادامه رمان میتونید عضویت vip تهیه کنید. رمان اونجا ۴۰۰ پارت جلو تره!!! کافیه برنامه رمان خونی باغ استور نصب کنی تا بتونی رمان رو جلو تر بخونی??? لینک نصب اینجاست https://t.me/BaghStore_app/898
داخل این برنامه بیش از ۳۰۰ رمان کامل وجود داره
#هر_هفت_رنگ_من
#۹۱
نمیتونستم افکارم رو منظم کنم. هرچی تو سرم بود رو میگفتم. با بغض مشهود تری گفتم
- بذار جشن تموم شه بعد حرف بزنیم!
پیمان کلافه ردا رو بیرون آورد و گفت
- جشن رو میخوام چکار! بیا بریم ببینم چی شده؟
بازوش رو گرفتم و گفتم
- نه تو رو خدا! من ... من میخوام کنارت با این لباس عکس بگیرم.
پیمان نفسش رو خسته بیرون داد و ردا رو دوباره پوشید و گفت
- باشه... با من بیا بالا پس!
- نه نه همین کنار میمونم برای عکس میام
کلافه سر تکون داد و گفت
- نری ها! جون من آریسا! همینجا بمون!
با تکون سر گفتم باشه و تو سایه پرده سن ایستادم.
پیمان هم رفت روی سن. لوح رو گرفتن. کلاه هارو پرت کردن. عکس کلی گرفتن . نوبت عکس های خانوادگی رسید.
خانواده ها بلند شدن و سالن شلوغ شد. پدر و مادر پیمان رو دیدم که اومدن پیش پیمان عکس بندازن.
چشم پیمان دنبال من بود
خودم رو پشت پرده مخفی کردم
نمیخواستم دیگه با مادر پیمان رو به رو شم.
من دختر خراب نبودم!
درسته سک سال و نیم بود با پیمان تو رابطه بودم.
اما پیمان برام اولین و آخرین بود...
هرچند انگار برای مادر پیمان اینا مهم نبود.
بغضم بیشتر شد و سایه ای افتاد رو من.
نگاه کردم. پیمان بود. لبخند زد و گفت
- بیا عکس بگیریم.
به زور لبخند زدم و باهاش رفتم رو سن. با استند فارغ التحصیلی عکس انداختیم و سعی کردم به سنگینی نگاه مادرش که روم بود توجه نکنم.
به پیمان نگاه کردم و گفتم
- انشالله فارغ التحصیلی دکترای!
خندید و گفت
- انشالله با هم تو آمریکا!
سعی کردم امیدوار لبخند بزنم
اما واقعا نتونستم.
به در خروج نگاه کردم و گفتم
- من دیگه برم ...
پیمان اخم کرد و گفت
- مامانم بهت چی گفت!؟
دستش نشست رو کمرم تا با هم بریم پایین . من اما فقط تا پایین پله ها باهاش هم قدم شدم. مکث کردم و گفت
- بعد بهت میگم. الان من برم بهتره!
پیمان بازوم رو اینبار گرفت
کاملا حس میکردم کلافه شده.
عصبی گفت
- آریسا! کجا میخوای بری!؟ چرا نمیگی مامانم چی گفت!؟
خواستم خودم رو عقب بکشم که صدای مامانش اومد
- گفتم گم شه بره بیرون از زندگی تو!
برای خوندن ادامه رمان میتونید عضویت vip تهیه کنید. رمان اونجا ۴۰۰ پارت جلو تره!!! کافیه برنامه رمان خونی باغ استور نصب کنی تا بتونی رمان رو جلو تر بخونی??? لینک نصب اینجاست https://t.me/BaghStore_app/898
داخل این برنامه بیش از ۳۰۰ رمان کامل وجود داره
سلام دوستان. #فایل_کامل رمان #نغمه_شب برای خرید شما تو اپلیکیشن باغ استور موجود هست . میتونید داخل این برنامه رمان رو خریداری کنید ??
https://t.me/BaghStore_app/898
اگر توان مالی خرید رمان رو ندارید میتونید پارت به پارت رایگان اینجا مطالعه کنید??
https://t.me/banafshz/92195
یا در اینستاگرام نویسنده مطالعه کنید??
Aram.rzvi
ممکنه افراد دیگه اقدام به فروش یا انتشار این رمان کنن که همینجا اعلام میکنیم جای دیگه ای جز این سه مورد بدون رضایت و دزدیه.
و ما به عنوان نویسنده این رمان هرگز چنین اقداماتی رو نمیبخشیم?
مسلما همین چند خط پیام ما برای کسی که بخواد درست زندگی کنه کافیه ? نه شعور رو میشه به کسی تزریق کرد نه انسانیت رو میشه به زور تو آدم ها بیدار کرد ?❤️ ما گفتی ها رو گفتیم ?❤️
#هر_هفت_رنگ_من
#۹۰
حرف مسخره ای زدم...
حرص نخوره!؟
از چی حرص نخوره!؟
از اینکه مامانت همین اول کار قشنگ نشون داد کجای ماجراست!؟
چشم هام رو بستم
چیزی نمیشنیدم
فقط دست من و پیمان تو دست هم بود و من حس میکردم هر نفسی که میکشم اکسیژنش کمتر میشه.
نمیدونم چقدر گذشت که پیمان دستم رو ول کرد تا بره جلو برای گرفتن تندیس فارغ التحصیلی . قرار بود لباس بپوشم بعد تندیس بگیرن و بعد عکس دست جمعی بگیریم.
چشم هام رو به اجبار باز کردم.
پیمان نگاهم کرد
لبخند محوی زد و گفت
- لباس پوشیدم بیا عکس بگیریم.
فقط سر تکون دادم. تلاش کردم لبخند هم بزنم. اما ماهیچه های صورتم تکون نمیخورد.
پیمان دور شد و رفت پشت سن تا لباس فارغ التحصیلی بپوشه.
نگاهم همچنان به مسیری بود که پیمان رفت.
از گوشه چشم متوجه شدم که مادرش چرخید سمت من.
فکر کردم داره منو بر انداز میکنه .
اما گفت
- چرا نشستی!؟ پاشو برو رد کارت دیگه!
یخ شدم. واقعا با من بود!؟
سوالی و شوکه برگشتم سمتش که پدر پیمان گفت
- زشته مریم. آروم باش!
مادر پیمان اما توجه نکرد. تو چشم هام نگاه کرد و گفت
- از رو جنازه من باید رد شی که اسمت بیاد تو شناسنامه پسرم! دختره خراب ! گمشو برو بیرون تا آبروت رو تو دانشگاه نبردم.
پدر پیمان شاکی گفت
- مریم. میخوای حال پیمان بد شه!؟
من نشنیدم مادر پیمان دیگه چی گفت
فقط بلند شدم و به سمت جایی که پیمان رفت قدم برداشتم.
بغض داشت خفه ام میکرد و اشکم میخواست بباره!
اما هر دو عقب دادم!
امروز روز مهمی برای پیمان بود . نمیخواستم خراب شه!
از در کوچک کنار سِن گذشتم. پیمان و بقیه ردای دانشگاه رو پوشیده بودن. با دیدنم متعجب نگاهم کرد و لب زد
- آریسا...
اما حرفش از دیدن صورتم نا تموم موند.
فقط طوری که لرزش صدام مخفی بمونه گفتم
- من ... من باید برم... تو ... بعدا... میبینمت ...
خواستم برم که پیمان بازوم رو گرفت
منو کشید کنار و پشت رگال های نیمه پر دور از دید بقیه ایستادیم
پیمان نگران گفت
- مامانم اذیتت کرد
برای خوندن ادامه رمان میتونید عضویت vip تهیه کنید. رمان اونجا ۴۰۰ پارت جلو تره!!! کافیه برنامه رمان خونی باغ استور نصب کنی تا بتونی رمان رو جلو تر بخونی??? لینک نصب اینجاست https://t.me/BaghStore_app/898
داخل این برنامه بیش از ۳۰۰ رمان کامل وجود داره
انتهاج
۶۹
نمیدونستم چکار کنم! موهام رو نوازش کرد. گردنم رو نفس کشید. تو گوشم نجوا کرد چقدر خوبم. چقدر بیتابمه چقدر منو میخواد.
اما من فقط نفس نفس میزدم.
نفس نفسم از وحشت بود اما بدنم داشت به لمس رهام جواب میداد.
از روم کمی بلند شد، پایین تیشرتم رو گرفت تا از رو تنم بیرون بیاره که نالیدم:
- رهام... نه !
اصلا انگار صدام رو نشنید یا براش مهم نبود. پیراهنم رو بالا کشید.
دستم رو نبردم بالا و نذاشتم از تنم بیرون بیاره. با استرس نالیدم
- نه ... بسه ... باشه!؟
رهام تیشرتم رو تا بالای سینه ام بالا داد و گفت
- ریلکس نیکو ... ریلکس ...
نمیتونستم ریلکس باشم. بهم ریخته بودم. مغزم یه سمت بود. احساسم یه سمت و بدنم سمت دیگه!
به نگاه داغش و بدن نیمه برهنه خودم نگاه کردم و رهام رفت سراغ بقیه لباس هام
دستش رو گرفتم و گفتم
- تورو خدا نه ...
اما بیفایده بود
رهام به کارش ادامه داد. با وجود دست های من که هر بار تلاش میکرد جلو ادامه رو بگیرم، اون ادامه داد، لباس هامون تا دونه آخر از رو تنمون جدا شد و حتی بهم فرصت نداد اولش فقط کمی تو بغلش بخوابم!
بدنم رو بیتاب فتح کرد و با وجود ترس و نخواستن من، تا آخر خط رفت...
جیغ نزدم. ناله نکردم. نه اینکه درد نداشته باشه!
داشت...
برام دردناک بود .
بر خلاف حرف هایی که شنیده بودم ، اولین رابطه بعد از دردش، برام لذت بخش نبود...
فقط پر بود از ترس و نگرانی!
جیغ نزدم چون میترسیدم مامان اینا صدام رو بشنون.
ناله نکردم چون میترسیدم بفهمن چه خبره و من کاری که نباید رو کردم...
هرچند این من نبودم که کاری کردم. این رهام بود که همه کار ها رو کرد و من نتونستم جلوش رو بگیرم...
من نتونستم...
پارت واقعی از رمان واقعی #انتهاج
دندون پزشک ۳۷ ساله ای که بیتاب بیمار ۱۷ ساله اش میشه و ...
برای مطالعه پارت به پارت این رمان اینجا عضو شید???
https://t.me/+Q3QjUs75KEeOmO3H
#هر_هفت_رنگ_من
#۸۸
به پیمان نگاه کردم . به صورتش که کاملا جدی و برافروخته بود.
آروم گفتم
- پیمان... من نمیخوام تو به مادرت بگی ب و به درک! من نمیخوام تو خانواده ات رو از دست بدی!
پیمان چشم هاش رو بست و نفس عمیق و کلافه ای کشید
نشست پشت میز آشپزخونه و گفت
- آریسا ... منم نمیخوام... اما ...
خسته نگاهم کرد و گفت
- من تو رو بیشتر از همه چیز میخوام ...
رو به رو پیمان نشستم و صورتم رو بین دست هام گرفتم
خدای من
چی شد زندگی من رسید به این نقطه که انقدر عاشق این پسر بشم
پیمان مچ دست هام رو گرفت و دستم رو از رو صورتم کنار داد و گفت
- چی شده!؟
اشکم بی اختیار ریخت و خواستم بلند شم. اما پیمان منو سمت خودش کشید
تو بغلش نشستم و سرم رو گذاشتم رو شونه پیمان
آروم اشکم ریخت و زمزمه کردم
میترسم پیمان... میترسم این ارامشمون بهم بخوره ...
دست پیمان دورم قفل شد و کتفم رو بوسید
صورتش رو به شونه من تکیه داد و گفت
- منم میترسم... اما مطمئنم از پسش بر میام!
کمی تو بغل پیمان موندم تا قلبم آروم شه. هرچند انگار یه دنیا با آرامش فاصله داشتم. دلم نمیخواست الان با پدر و مادر پیمان رو به رو شم.
اما با وجود تلاشم ...
موفق نبودم.
شنبه بیشتر وسایلم رو از خونه پیمان برداشتم . فقط چند دست لباس و کتابم اونجا بود که تو کشک پیمان جا ساز کرده بودم!
یکشنبه پدر و مادر پیمان اومدن تهران و دو شنبه رسید...
از قبل با پیمان رفته بودیم خرید و خودش به اصرار برام لباس خریده بود که تو مراسم فارغ التحصیلیش بپوشم.
میگفت مامانش تیپ اینجوری سنگین دوست داره!
و واقعا لباس سنگین و شیکی بود.
اما مشکلی که تو ذهن من بود با لباس حل نمیشد.
من خودم رو کم نمیدیدم! اما میدونستم نگاه مادر پیمان به غلط منو کم میبینه!
برای همین دوست نداشتم باهاش رو به رو بشم.
ظهر دوشنبه بود . پیمان بهم پیام داد
- سلام... به مامانم گفتم امروز تو مراسم فارغ التحصیلی میخوام یه نفر رو بهتون معرفی کنم
دلم از استرس مثل یه مار زخمی پیچید و نوشتم
- مامانت چی گفت
- نگران نباش. استقبال کرد! تازه تو رو ببینه که شک ندارم عاشقت میشه!
برای خوندن ادامه رمان میتونید عضویت vip تهیه کنید. رمان اونجا ۴۰۰ پارت جلو تره!!! کافیه برنامه رمان خونی باغ استور نصب کنی تا بتونی رمان رو جلو تر بخونی??? لینک نصب اینجاست https://t.me/BaghStore_app/898
داخل این برنامه بیش از ۳۰۰ رمان کامل وجود داره
#هر_هفت_رنگ_من
#۸۷
از رو تخت بلند شدم. پیمان تو پذیرایی بود. سریع لباس پوشیدم و رفتم پیشش. رو مبل نشسته بود. دستم رو گرفت من رو نشوند رو پاش و در حالی که با تلفن حرفش رو ادامه میداد کمرم رو نوازش کرد.
آروم لب زدم
- من نمیام!
پیمان اخم کرد. منم بهش اخم کردم که بلاخره مکالمه اش تموم شد. گوشی رو قطع کرد و گفت
- آریسا... از چی فرار میکنی!؟ مگه تهش نباید آشنا شیم!؟
- الان زمان مناسبی نیست پیمان. بذار هر دو شاغل بشیم بعد.
پیمان اخم کرد و گفت
- میشه صادق باشی!؟
از رو پای پیمان بلند شدم. رفتم سمت آشپزخونه و گفتم
- صادقم! میخوام به یه درجه اجتماعی برسم بعد خودم رو به مادرت معرفی کنم. آبان آمادگی این کار رو ندارم.
پیمان پشت سرم اومد و گفت
- چون مامانم جراحه، این فکر رو میکنی که تو رو کوچیک ببینه!
آهی کشیدم و چایی ساز رو،روشن کردم. برگشتم سمت پیمان و گفتم
- بله! نگو که اینجوری نیست چون دیگه تا حدودی مامانت رو شناختم .
پیمان پوزخند زد. سر تکون داد و گفت
- بله متاسفانه حق با توئه! اما رفتار و طرز فکر اون اشتباهه ما نباید بهش اهمیت بدیم
چشم هام رو دست کشیدم و گفتم
- مجبوریم اهمیت بدیم. منو الان به مادرت معرفی کنی، شغل پدر و مادرم رو میپرسه و با خودش و پدرت مقایسه میکنه! به نظرت چه برخوردی داره!؟ تو که بیشتر مادرت رو میشناسی! ؟
پیمان لبخند زد.
یه لبخند شیطون و گفت
- من تو رو معرفی می کنم تا بفهمه دلیل حال خوب این مدت من تویی، شک ندارم ازت استقبال میکنه آریسا. شک نکن تو رو روی س خودش میذاره
تو سکوت به پیماندنگاه کردم و گفتم
- با تمام وجود دوست دارم حرف تو درست باشه . اما یه درصد فکر کن منو طرد کنه... بعدش چی میشه!
صورت پیمان بر افروخته شد. دستش رو به کمر زد و شاکی گفت
- اگر چنین کاری کنه بعدش بهش میگم برو به درک ! همین !
برای خوندن ادامه رمان میتونید عضویت vip تهیه کنید. رمان اونجا ۳۰۰ پارت جلو تره!!! کافیه برنامه رمان خونی باغ استور نصب کنی تا بتونی رمان رو جلو تر بخونی??? لینک نصب اینجاست https://t.me/BaghStore_app/898
داخل این برنامه بیش از ۳۰۰ رمان کامل وجود داره
#هر_هفت_رنگ_من
#۸۶
سریع گفتم
- نه سختمه! نمیام.
پیمان منو چرخوند سمت خودش و اومد روم. اخم کرد و گفت
- آریسا... میخوام معرفیت کنم. دیگه فکر کنم وقتشه یکم رسمی تر بشیم
تو این یک سال و نیم پیمان چند بار پیشنهاد داد منو معرفی کنه یا قرار بذاره با هم بریم که با خانواده اش آشنا بشم.
اما من هر بار عقب کشیدم
نه اینکه نخوام...
بلکه بخاطر تفاوت ها...
از مادر پیمان یه جورایی میترسیدم. چند بار که صحبتش رو شنیده بودم و دورادور رفتارش رو دیده بودم کاملا متوجه نگاه از بالا به پایینش شده بودم.
به نظر زن مغروری و پر رنگی می اومد. برعکس پدر پیمان که انگار یه شبح بود. کسی که دنباله رو مادر پیمانه ...
چرخیدم تا از بغل پیمان ب م بیرون و گفتم
- زوده! ما که الان شرایط ازدواج نداریم آخه!
پیمان بازوم رو گرفت. منو مجدد کشید رو تخت و گفت
- چرا نداریم؟ ۴ ماه دیگه من لیسانسم رو گرفتم میرم سر کار، خونه هم که داریم! همینجا!
خواستم بگم کو کار! بعد هزینه ها! بعد این خونه که نمیشه! اما پیمان لبم رو بوسید و بهم فرصت نداد حرف بزنم.
بوسه ها و نوازش هاش منو باز برد رو ابرها! من عملا مثل زن پیمان بودم. همش تو خونه اش بودم. با این تفاوت کا ما هنوز شبیه دو نفر که تازه به هم رسیدن در برابر بدن هم حریص بودیم.
و این حریص بودن دلیلش پیمان بود.
پیمان که با من طوری رفتار میکرد انگار یه الماس بی نظیرم...
حسی که باعث میشد مدام عاشق تر بشم.
تو بغل هم آروم شدیم و مجدد خوابیدیم.
با صدای پیمان بیدار شدم
داشت با تلفن حرف میزد
ساعت و روز جشن فارغ التحصیلی رو بلاخره تعیین کرده بودن! پیمان به شخص پشت گوشی گفت
- خوبه همین دوشنبه مامانم اینا میتونن بیان. پس من ۳ تا مهمون دارم. پدر و مادرم و آریسا
برای خوندن ادامه رمان میتونید عضویت vip تهیه کنید. رمان اونجا ۳۰۰ پارت جلو تره!!! کافیه برنامه رمان خونی باغ استور نصب کنی تا بتونی رمان رو جلو تر بخونی??? لینک نصب اینجاست https://t.me/BaghStore_app/898
داخل این برنامه بیش از ۳۰۰ رمان کامل وجود داره
#هر_هفت_رنگ_من
#۶۹
طبق برنامه ما سوم پیمان و پور و مادرش اومدن ویلا!
بخاطر اصرار پیمان اومده بودن.
این مدت که چت میکردیم کاملا واضح بود پیمان با پدر و مادرش مشکل داره!
همش از بحث کردن ها مینالید و مدام کلافه و عصبی بود!
درسته سوم اومدن اما قبول نکردن پیمان بمونه و گفتن همه با هم ۶ فروردین برگردن!
چاره ای نبود باید تو همین مدت همو میدیدیم!
پیمان ماشین پدرش رو گرفت و گفت میره دوستاش رو ببینه!
منم به بابا اینا گفتم میرم دوستای دبیرستانم رو تو کافه ببینم.
۴ فروردین هر دو ساعت ۴ تو کافه لب دریا با هم قرار گذاشتیم!
یه جایی خارج از شهر و نزدیک ویلا پیمان اینا!
انقدر دلتنگ پیمان بودم که وقتی وارد شدم و پیمان رو از دور دیدم، تقریبا پرواز کردم به سمتش...
پیمان هم بلند شد و بدون توچه به اطرافیان، بغلم کرد. دستم دور گردنش قفل شد و عطرش رو نفس کشیدم.
اونم کمرم رو نوازش کرد و گفت
- آریسا داشتم از دلتنگیت میمردم دختر...
آروم از هم جدا شدیم. چشم هام رو دست کشیدم تا اشکم رو قبل اومدن پاک کنم و پیمان آروم خندید. هر دو نشستیم پیمان دستم رو تو دستش گرفت. انگشت هامون قفل شد و گفت
- بابام راضی شده من چند روز بمونم، اما مامانم کلید کرده بریم!
لبخند بی جونی زدم و گفتم
- یه هفته بیشتر نمونده! من به بابا اینا گفتم از ۱۱ ام باید برگردم.
چشم های پیمان برق زد و گفت
- جدا! ایول! این دفعه رفتیم تهران دیگه نمیذارم هیچ شبی خوابگاه بخوابی آریسا ! باید پیش من بمونی!
برای خوندن ادامه رمان میتونید عضویت vip تهیه کنید. رمان اونجا ۳۰۰ پارت جلو تره!!! کافیه برنامه رمان خونی باغ استور نصب کنی تا بتونی رمان رو جلو تر بخونی??? لینک نصب اینجاست https://t.me/BaghStore_app/898
داخل این برنامه بیش از ۳۰۰ رمان کامل وجود داره
Telegram
رمان و داستان کوتاه - اپلیکیشن باغ استور
جدیدترین نسخه اپلیکیشن باغ استور سیستم عامل : اندروید (Android) تاریخ انتشار : 05 مهر 1402 مختص موبایل های سامسونگ،شیائومی،هوآوی و ... * توجه کنید که سوابق کتابخانه شما محفوظ است و با پاک شدن برنامه یا حتی صدمه به موبایل شما، اتفاقی برای رمان های خریداری…
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 6 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 9 months ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 5 months ago