?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 2 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 4 months, 4 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 4 weeks ago
آسانی است در پس هر سختی
مدتی است گلی جان موعودی، نگران سلامتی دُردانهاش است. نوشتههایش بوی غصهای غریب میدهد. من اما امید و توکل را در پس واژههایش نظارهگرم.
چه خوش است چشم به آیندهای رخشان دوختن و سپردن اوضاع به دادار کائنات.
چند روز پیش چشمانم روی پیامی در گروه همکاران گشوده ماند. خانم بهداد، شریک زندگیاش را ناباورانه از دست داده و این در حالی است که خود دلمشغول است با آن میهمان ناخواندهای که، کلبهی سلامتش را در زده است.
میدانم آن میهمان پررو همیشگی نیست. همکارم، پذیرشش میکند به نیکی و زان پس بدرقهاش میکند با آرامش و صبوری تا برود آن ناخوانده میهمان و پشت سرش را هم نگاه نکند.
شاید عشق و همپیمان زندگیاش، تحمل از کف داده در برابر غصهی پذیرش اجباری میهمانی دعوت نشده بر سلامت زندگی همسرش.
یحتمل پروازیدن آسمان را به قدم زدن بر زمین سنگلاخ روزگار ترجیح داده است.
باورمان شود بعد از هر سختی آسانی است و پس از هر فرازی، فرودی و پشت گدازههای داغ هر قلهی کوه آتشفشانی، آذرینسنگهای صبور سرد و گرم چشیدهی دامنه و کوهپایه و در پس هر درهی سخت عبوری، چشمهی آبی زلال.
چشمانمان در انتظار زلالیت چشمه، صبور میماند.
۱۴۰۳/۱۰/۲۵
@Maryam_jelvani
پدر، آن واژهی سه حرفی
پدر، آن واژهی سه حرفی است که در نبودش نیز، هوایمان را دارد.
اولین حرف این واژه، پرندهای را برایم تداعی میکند که طومار مُهروموم شدهی آینده را به پاهای ظریفش بستهاند. بازش میکنم. نوشته است:
«هوایت را دارم.»
دومین حرف واژهی پدر، دل غصه سرریز است، همان دلی که غم نان دارد برای اهل و عیال. دل را کف دست مینهد. قطرات دل خونش روی سنگفرش خاطرهها مینویسد:
«هوایت را دارم.»
سومین حرف واژهی پدر، راه را نشانم میدهد از چاه. دستان کوچکم را در دستان زمختش قفل میکنم. انگشتانم را میفشارد. چشمانش را به صورتم برمیگرداند و آرام مژه بر هم میزند، یعنی:
«هوایت را دارم.»
چه اندازه این هوایت را دارمهایش بوی امید میپاشد به کویر دنیای خشک و بیآبوعلفم.
در دستانش بذر آیندهنگری است. میکارد در باغچهی حالم. گذشتههای بیمایهام را هَرَس میکند و زیر لب میگوید:
«هوایت را دارم.»
باران اشکم، نمد کهنهی دلتنگیهایم را خیس میکند. بوی نموکش به عمق جانم میخلد. دست بر شانهام میگذارد. انگشتانش پشت کتفم مینویسند:
«هوایت را دارم.»
نقاب کهنهی نامرادیها را از چهرهام برمیدارد.
با انگشتان پینهبستهاش، اشک روی گونهام را میزداید. سرانگشت سبابهاش روی گونهام مینویسد:
«هوایت را دارم.»
قاب عکسش روی طاقچه در امتداد پنجرهی دیروز، بر لب باغچهی شبو قبراق ایستاده است. چشمانش به رویم میخندد. لبهایش در قاب عکس تکان میخورد. بیصدا زمزمه میکند:
«هوایت را دارم.»
هوایم را داشته باش پدر.
از دعاهایت ولو در دل آسمان ابدیت بینصیبم مگذار.
روزت مبارک پدر آسمانیام.
روزت مبارک همسرم.
روزتان مبارک تک تک پدران و مردان نیک روزگار.
۱۴۰۳/۱۰/۲۴
@Maryam_jelvani
#مناسبتی
#پدر
جنتمکان به یک طرف و بازماندگان به هزار طرف
جنتمکان: شهره بینام
همسر متوفی در مقابل دیدگان عزاداران:
[در حالی که خمیده راه میرود و با دست راستش آرام به فرق سرش میکوبد با صدای بغضآلودی میگوید:]
-وای خدا، من حالا چی کار کنم؟ من بدون شهره میمیرم. خدایا کاش منو برده بودی. این رسمش نبود. من از اون ده سال بزرگتر بودم. این منصفانه نیست. شهره بچههامونو تنها گذاشتی و رفتی. من با غم بیمادری اونا چیکار کنم؟
شهره جونم، تو خیلی مهربون بودی. تو که میگفتی هوای منو داری همیشه. پس چرا من و بچههاتو گذاشتی و رفتی.
همسر متوفی در خلوت خودش:
-خوب شد رفت. خسته شدم از بس هر روز یه مرگیش بود. حیف پول که پای اون ریختم. طوری نیست، آبا که از آسیاب افتاد میرم یه زن جوونتر و سالم و روپا میگیرم. فقط حیف که حقوق بیمهشو بهم نمیدن. این چه قانون مزخرفیه. حالا اگه من مرده بودم اون دو تا مستمری از بیمه میگرفت. این انصافه؟ خودمونیم خوبه اون زودتر رفت. از دست غُر زدناش هم راحت شدم. ولی بچهها رو چیکار کنم. کی براشون غذا درست کنه؟ کی تر و خشکشون کنه؟ کی دنبال درس و مدرسهشون بره؟ ولش کن. بعداً بهش فکر میکنم. اصل حالاس که اون مرده و من باید به فکر یه زن خوشبرو روتر و خوشگلتر از اون باشم.
دختر متوفی در مقابل دید عزاداران و در خلوت خویش:
[در حالی که جیغ میکشد و اشک میریزد و به سروصورتش میزند میگوید:]
-مامان خوبم، چیکار کنم با این غم، الهی بمیرم واسه دردای دلت، کاش مرده بودم و مرگت رو نمیدیدم. من حالا تو این دنیای غریب چیکار کنم. بمیرم که چقدر درد کشیدی. من دیگه ظهرها به چه امیدی از مدرسه بیام خونه؟ با کی درددل کنم؟ حرفامو به کی بزنم؟ تو که فقط مامانم نبودی. تو دوست و رفیقم بودی. تو عشقم بودی.
مادر شوهر متوفی مقابل دیدگان عزاداران:
[در حالی که بغض دارد سرش را تکان میدهد و اشاره به پسر زنمردهاش میکند و میگوید:]
-الهی مادرت برات بمیره که شانس نداشتی و چوپون بیمزد شدی. الهی من بمیرم که کام زندگیتو ندیدی و زنت تنهات گذاشت و رفت. الهی مادر من نباشم که گریهی تو رو ببینم. مادر نکن با خودت همچین. قلبت درد میگیرهها. مادر حالا اون ناکام که رفت تو باید خودتو نگهداری واسه بچههات. اگه خودتم بکشی که دیگه اون زنده نمیشه. الهی واسه بدبختیا پسرم بمیرم. کاش مرده بودم و ناراحتی پسرمو نمیدیدم.
مادر شوهر متوفی در خلوت خودش:
-بمیرم واسه پسرم که اینقدر خرج این زن کرد و فایده نداشت. بیخود از همون اول پولای بیزبون رو به پای مریضی این زن فکسنی ریخت. از همون روزی که پا گذاشت توی خونهی پسرم، همهاش خرج تراشید واسش. خرج قرواطوارش یه طرف، خرج دوا و دکترش هم که دیگه نگو و نپرس. حالا بچههاشو نکنه میخواد بیاره تنگ من بذاره؟ منکه دیگه جون ندارم. نه میرم دختر برادر خودمو واسش میگیرم. چراغی که به خونه رواس، به مسجد حرومه. از همون اولش هم اشتباه کرد اومد این زن لاجونی و بیخود و مریض رو گرفت.
مادر متوفی مقابل دیدگان عزاداران:
[در حالی که بر سر و صورت خود میکوبد و از بس جیغ کشیده صدایش درنمیآید میگوید:]
-مادر، من باید میرفتم چرا تو رفتی؟ مادر الهی برات بمیرم که کام از زندگیت ندیدی. من کور شم و این روزها رو نبینم. مادر الهی برای جوونی و آرزوهات بمیرم. من نباشم که یتیمی بچههاتو ببینم. من قربون صبوریهات برم. من فدای مهربونیهات بشم. الهی بمیرم که چقدر غریب بودی. الهی بمیرم که کسی حواسش بهت نبود. اگه این قدر مجبور نبودی برای امورات زندگیت کار کنی بدنت ضعیف نمیشد. من برات بمیرم که کسی قدر تو رو ندونست.
مادر متوفی در خلوت خودش:
-من پدری از این شوهر پدرسوختهات دربیارم که ندونه از کدوم سمت فرار کنه. الهی واسه نداریات و دندون سرجیگرگذاشتنهات بمیرم. خاک بر سر شوهر قدرنشناست بکنن. پدرسوخته فکر کرده بعد از دخترم میذارم آب خوش از گلوش پایین بره. بیچارهاش میکنم. من پدر پدرسوختهی این نمکنشناس رو درمیارم. لعنتی اگه یه ذره فکر دخترم بود که به این روز و حال نمیافتاد. تنش مریض نمیشد. از دست این مرد و ننهی غرغروش مریض شد بچهام. خدایا دختر دسته گلم را سپردم دست یه گله گرگ. خدایا خودت انتقام دخترمو بگیر از این قوم ظالم. مادر برات بمیره شهره جونم.
۱۴۰۳/۱۰/۲۳
@Maryam_jelvani
صفحهی دوم
می خندد و اشاره به حسین پسرعمویم میکند.
حسین که در خانهی شکراله جا مانده از ماشین مهدی پیاده میشود.
عموعلی و زنعمو اشرف از خنده ریسه میروند. حسین سوار ماشین عمو میشود. ما به خانه میرسیم و با خنده از یکدیگر خداحافظی میکنیم.
و من میاندیشم چقدر آن سالها ساده میگرفتیم و بیتجمل میزیستیم. سهل میخندیدیم و به غایت لذت میبردیم.
کاش میشد اندکی شادیهای واقعی و خندههای از ته دل آن روزهایمان را برای این روزها گِرو میگرفتیم. اینک همه در تدارک مسافرت ایام تعطیلات نوروزند چون حوصلهی مهمانداری و این خانه سلام و آن خانه سلام را ندارند. دلها از یکدیگر دور شده و تنهایی را به دورهمی ترجیح میدهند. فامیلها کوچکتر شده و کسی دیگر حوصلهی کسی را ندارد.
۱۴۰۳/۱۰/۲۲
@Maryam_jelvani
صفحهی اول
خاطرات کوچهی سعدی، پلاک ۳۴
بخش ۱۴
دلخوشیها و سادهزیستیهای دههی ۶۰
دفتر خاطرات سال ۶۶ را ورق میزنم.
عصرجمعه هفتمین روز نوروز، خانوادههای ما و عمه ایران و عمو علی برای ناهار منزل عموعباس وعده داریم. میهمانیهای عید دورهای است. ابتدا بابا که بزرگ خاندان است میهمانی میدهد و بعد هم سایر عموها و عمهها. دستپخت خوشمزهی زنعمو عذرا را میخوریم. چلومرغ و خوراک بادمجان است. امروز دوباره از آن روزهایی است که دستهجمعی به عید دیدنی میرویم. بعد از صرف چای و شیرینی و میوهی پس از ناهار، خواهران و برادران متاهلم به جز اسماعیل میروند. این برادرم داماد عموعلی است. همه به اتفاق راهی منزل زنآقا میشویم. زنآقا، همسر پدربزرگ مرحومم است. همان که مادرم را پس از سه سالگی و فوت مادرش، به زیر بالوپرش گرفته. بانوی باصفا و مهربانی است. با دایی علیرضا و زندایی ملوک و بچههایشان همخانهاند. حبیب، پسرعمهام با ژست جنتلمنی، پیپش را درمیآورد. توتون در آن میریزد و کام میگیرد. در میهمانیهای عید به جای سیگار که بویش آزاردهنده است، پیپ میکشد. بوی توتون پیپ بهتر از سیگار است ولی من هیچ کدامشان را نمیپسندم.
بابا و داداشها و شوهر خواهرها هیچکدام سیگار نمیکشند. سری هم به خانهی دخترخاله اشرفم میزنیم. با زنآقا همسایهاند. همه با هم در چهار ماشین جا میگیریم.
منزل منصوروارها، پسرعمههای پدر در نوبت عیددیدنی قرار میگیرند. عموعلی دارند خانهشان را عوض میکنند. هنوز اثاثکشی نکردهاند. دستهجمعی با دعوت عمو میرویم خانهی جدیدشان را ببینیم. خانهای که هنوز خالی است. تلفن خانه اما وصل است. حبیب زنگ میزند خانهی عمهفاطی. میخواهد مطلع شود از سفر بازگشتهاند یا نه. بله برگشتهاند. دیدوبازدید فوجی ادامه دارد. اینبار چهار تا ماشین حامل میهمانان راهی منزل محمد، پسرداییام میشوند. لقبش پهلوان است. این پسردایی بین تمام فرزندان دایی از نظر زیبایی و خوشهیکلی زبانزد فامیل است. عزیز، پسرعمهام زنگ در خانه را میزند. در خانه کسی نیست. شاید آنها هم عیددیدنی رفتهاند. عزیز شوخطبعیاش گل میکند. حباب چراغ سردر خانه را باز میکند و میگذارد توی صندوقعقب ماشینش. نظرش این است باید نشانهای باشد که ما آمدهایم دیدنشان و آنها نبودهاند.
خیل میهمانانِ دنبال میزبان، سر ماشینها را کج میکنند به سمت منزل فضلاله پسرعموی مادرم. از بدشانسی کسی در آن خانه نیست که در را به روی میهمانان باز کند. چراغ سردر خانه ندارند. عزیز، حفاظ فلزی پشت پنجرهی هواکش مستراح حیاطشان را که رو به کوچه است از جا میکَنَد. آن را هم به عنوان نشانهی آمدن میهمانان پشت در بستهی میزبان، توی صندوق عقب ماشینش کنار آن یکی نشانه میاندازد. از خنده داریم منفجر میشویم. عمه ایران از دست شیطنتهای پسر جوانش حرص میخورد. عزیز مطمئنش میکند نشانههای کنده شده از خانهی میزبانان را باب مزاح امانت میبرد و برمیگرداند بهشان.
شکراله پسرعمهی بزرگم، همه را دعوت میکند به شبنشینی در خانهشان. میزبان داوطلب به همراه میهمانانی که بدون برنامهریزی قبلی دعوت کرده وارد خانهیشان میشوند. شهلا خانم عروس دوستداشتنی عمه ایران در تدارک شام است. همه پیشنهاد اشکنه میدهند. نظرشان این است این غذا دورهمی خوردنش دلچسب است. بر سر سفرهی شام همه میگویند و میخندند. حبیب رو به اسماعیل برادرم میکند و در حالی که کفگیر را به زیر نانهای تیلیت ظرف اشکنه میکند میپرسد:
«عزیزم برنج زعفرانی برایت بکشم یا شوید باقالا؟»
سهیلا زن داداشم میگوید: «بیچاره شهلا خانم آمده برنجها را آبکش کند وارفته است.»
اسماعیل میگوید: «بخورید ولی بدانید نانی که در این اشکنهها ریختهاند را از مرغدانیشان آوردهاند. نانها را برای مرغ و خروسها آب زده بودند، آن پرندههای بیزبان نخوردند از بس تیلیت بود و کلی رویش راه رفتند و نوک به آنها زدند و از لای نوکشان بیرون ریختند و شما دارید با اشتها میخورید.»
سهیلا که ترشی فلفل را دارد به دنبال اشکنههای خوشمزه در دهان میگذارد، خندهاش میگیرد. غذا میپرد بیخ گلویش و به سرفه میافتد. از خنده و سرفهی همزمان اشک از چشمانش روان است.
شام خوشمزهای دور هم میخوریم. خوش میگذرد. به اتفاق اسماعیل و خانوادهی عموعلی به سمت خانه برمیگردیم. صدای بوق ماشینی توجهمان را جلب میکند. مهدی پسرعمهام است. خود را به ماشین عموعلی میرساند و از پنجرهی ماشینش رو به عمو میگوید:
«بچهی زیادی این عیب را هم دارد. آدم در خانهی میزبان، جایشان میگذارد.»
خاطرات کوچهی سعدی، پلاک ۳۴
بخش ۱۳
عید دیدنی آستین پوستین باخاجه
پدر و مادر هر دو فامیلدار بودند. نوروز که میشد به قول زندهیاد ناصر عبدالهی «خونهی ما همیشه منتظر یه مهمون» بود.
صبح اول عید خواهر و برادران متاهلم برای ناهار دستهجمعی به خانهی پدری میآمدند. عصر روز اول و تمام روز دوم نوروز عموها و دایی و خالهها و عمهها با اهل و عیالشان برای عرض تبریک سال نو میهمانمان بودند. البته عمو عباس و زن عمو عذرا هر سال صبح روز اول عید بعد از داداش مرتضی و زری میآمدند.
همهی فامیل میدانستند که مامان و بابا سه روز اول عید در خانه میمانند تا کوچکترها بیایند عیددیدنی. از روز سوم عید مهمانی رفتنهای ما شروع میشد. ته فامیل را باید درمیآوردیم. به قولی آستین پوستین باخاجه هم نباید از قلم میافتاد. رسممان این بود همه دسته جمعی سر یکی خراب میشدیم. صاحبخانه بندهی خدا کوپ میکرد. آن روزها تلفن همراه وارد بازار نشده بود. بیشتر منازل تلفن ثابت هم نداشتند. این بود که سرزده عیددیدنی میرفتیم. اگر هم صاحبخانه در منزل نبود، بر روی برگهی کوچکی مینوشتیم:
« ما برای عرض تبریک خدمت رسیدیم تشریف نداشتید. خانوادهی...»
برگه را لای در خانه میگذاشتیم و راهی منزل بعدی میشدیم. عمه محترم، پیرزنی بود محترم عین نامش. عمهی پدرم بود. چند پسر داشت. پسر بزرگش حاج نصراله بود و همسرش ملوک خانم. عید دیدنی خانهی عمه محترم واجب بود. هر عروس و داماد جدیدی هم که به جمع خانواده اضافه میشد، عیددیدنی عمه محترم را باید تجربه میکرد.
یادم میآید اواخر دههی شصت وقتی برای عیددیدنی منزل عمه محترم رفتیم، کل خانوادهی عمهایران و عموعلی هم قبل از ما آمده بودند. اتاق پذیراییشان جای سوزن انداختن نبود. دورتادور اتاق پتوهای ملحفهکرده و مخته گذاشته بودند و تا توی ایوان مهمان نشسته بود. دخترها و عروسهای عمه محترم تا آمدند به خود بجنبند و آخرین بشقاب سربهکوه میوه و آجیل پذیرایی را به سبک اصفهانیها مقابل هر میهمان مجزا بگذارند، رسیدگان میزبان پاشدند خداحافظی کنند. مادر و عمه ایران و زن عمو اشرف حرص میخوردند که درست نیست اینقدرعجله کنید. بالاخره میزبان زحمت پذیرایی کشیدهاند. جوانترها عجله داشتند زود دید و بازدیدها را تمام کنند. به اصطلاح چوبخط زدن و انجام وظیفهکردن بود. تعداد خانوادههای فامیل زیاد بود و این چند روز نوروز تهشان در نمیآمد. این عیددیدنیهای دستهجمعی میزبان را بیچاره میکرد ولی به ما بچهها و نوجوانها خیلی میچسبید. بساط خنده وشوخی و مسخرهبازی به راه بود.
آن روزها با حالا خیلی توفیر داشت. ما بچهها دلمان لک میزد برای آمدن نوروز و عیددیدنی و مهمانی رفتن ولو اینکه این مهمانی در خانهی آستین پوستین باخاجه باشد که ما هیچ صنمی با او نداشتیم. حالا بچهها زورشان میآید خانهی عمو و عمه و خاله و دایی خود بیایند. بعضی خواهر برادرها هم چشم دیدن همدیگر را ندارند. نمیدانم ما مردم چه مرگیمان شده که این حد سرد و بیمحبت شدهایم؟
۱۴۰۳/۱۰/۲۱
@Maryam_jelvani
#خاطره_نوجوانی_سعدی
کلوخکلوخ، میدانی چیست؟
مادرم گوید خشتپارهای است خشک.
کلوخ میترسد از باران
و هم از برف
مادر میگوید:
بارون بیاد، وای به کلوخ
برف بیاد، وای به کلوخ
بیسرپناهباران تند شد
عابران به دنبال سرپناه و سقف
کودک گل فروش اما بیسرپناه
گلهای قرمز
در دستان کوچکش خیس شد
پژمرد
وکسی نخرید شاخه گلی
رهگذر به زیر سقف بازارچه
گل فروش را نشاند به روی سکو
زیر لب گفت:
بارون بیاد وای به کلوخ
برف بیاد وای به کلوخ
کارگر سلامتی روح و تنش را
هر روز لقمه نانی کرد
بر سر سفرهی خالی
جنگ شد، تحریم شد
بیات شد لقمهی نیمجویده
سفره خالیتر ماند
خالیتر از پیش
پیرمرد بازنشسته
نجوا کرد
بارون بیاد وای به کلوخ
برف بیاد وای به کلوخ
۱۴۰۳/۸/۸
@Maryam_jelvani
خانم کیانی با عصبانیتی وصفناپذیر در آستانهی در حیاط خلوت ظاهر شد و چادرش را محکم زیر بغلش مچالهکرد. با دست چانهی مقنعهاش را بالا کشید، طوریکه قرص صورتش در بین مقنعهی سیاه فشرده گردید. دستش را به حالت غضبآلود در هوا تکان داد و فریاد کشید: «دخترهای لندههور، عین گوریل خودشان را آویزان بارفیکس کردهاند. خجالت نمیکشید؟ هر کدامتان دو نمره از انضباتتان کم خواهد شد. این سبکسریها تکرار شود پروندهیتان را میگذارم زیر بغلتان، هر گوری میخواهید بروید. مدرسه جای میمون نیست.»
این شد که فردا روز آمدند و تنها وسیلهای که باعث سرگرمی دختران اول دبیرستانی میشد کندند و بردند تا ما هم از دنیای گوریلها فاصله بگیریم و آدم شویم.
۱۴۰۳/۸/۷
@Maryam_jelvani
از لابهلای خاطرات دبیرستانروز چهارشنبه هفتم آبان ماه ۱۳۶۵ ساعت ۱۳/۴۵
در کلاس سولدونی و نمور حیاط خلوت دبیرستان قدیمی پروین اعتصامی نشستهایم. کنار پنجرههای رو به کوچهی مجاور. پنجرههایی که تا نیمهاش را با آجر گرفتهاند تا مبادا رهگذران و پسران سربههوای دبیرستانهای مجاور به دختران متلکی بیندازند و هواییشان کنند. نیمچه دیوار آجری نور پنجرهها را غارت کرده که اگر لامپ مهتابی کلاس خاموش شود، چشم، چشم را نمیبیند. ورودی کلاس نوشته است:
« اول تجربی الف».
دخترهای چهارده، پانزده سالهی سرشار از انرژی از سروکول هم بالا میروند. روی نیمکت آهنی یخکرده نشستهام. دقیقاً وسط نیمکت. همیشه جایم وسط بوده. ماهه سر نیمکت نشسته. دارد آزمایشهای شیمی را مینویسد. سهیلا زارعی دارد آدامس میجود. همزمان دفتر آزمایش شیمی را میچپاند در کیفش. صدایش را بچگانه میکند و لوس لوسی میگوید:
«ناش، ناش، ناش، اوو، مامان..»
مژگان شفیعی همین چند لحظه پیش آمد و در نیمکت کنارم جای گرفت. نشسته ته نیمکت، کنار همان پنجرههایی که بود و نبودشان یکی است. پنجرههای آجر گرفته که جدا میکنند دختران دبیرستانی را از ازدحام بیرون.
ماهه میگوید:
«زنگ کلاس هنوز نخورده؟»
همینطور که مینویسم جواب میدهم: «نه هنوز.»
راضیه حسینی رفته پای تابلوی کلاس و دارد چرندوپرندهایی با گچ مینویسد. الهام حسینی، زهرا حبیبی، فاطمه جعفری و فاطمه زمانی، جلوی کلاس برای خودشان جلسه گرفتهاند. حرف میزنند و بیدغدغه میخندند. مریم جعفری و عزت افیونی با همدیگر پچپچ میکنند. رویا اعتمادی و زهرا سعادت در حال مزهپرانیاند. دیوانهوار میخندند. راضیه حسینی به اکرم رفعتیپور که میخواهد تابلو را با اسفنج پاک کند نهیب میزند:
«نه، خیلی لوسی.»
ماهه هنوز دارد مینویسد. هنوز بند آزمایشهای شیمی است. همین حالا زهرا رجبسرباز و مهری دواتساز با سروصدای زیاد وارد کلاس شدند.مهناز اولیایینژاد هم مشغول نوشتن آزمایشهای شیمی است. فرانک شاوردی، خندهکنان تهمینه دینپناه را میزند. دارند شوخی میکنند. زهرا رجبسرباز با آن مقنعهی بلند چانهدارش نمایندهی کلاس است. داد میزند:
«کی غایب است؟ جمدی غایب است؟»
راضیه حسینی نوشتههایِ از رویِ سرخوشیِ تابلو را پاک میکند. ماهه نگاهی به دفتر خاطراتم میاندازد و با خنده میگوید:
«مریم، من چیزی نمیگویم تا چیزی برایم ننویسی.» من مینویسم. مگر میشود چیزی برای نوشتن نباشد. من قول میدهم حرفهای بیان نشدهی او را هم بنویسم.
غرق میشوم در روزهای پُرتنش آن روزها. سالهای جنگ. بمباران شهرها از جمله اصفهان. اینها همهاش قبل از شروع بمباران شهرهای مرکزی در دفترم نقش بسته. همه سرخوش بودیم. الکی خوش. نمیدانم شاید هم خودمان را به آن راه میزدیم. چند وقت یکبار یکی از همکلاسیها نمیآمد دبیرستان. فردایش خبر میآمد برادرش شهید شده. فاطمه جوانبخت هم از همانها بود. دیگرعادی شده بود. جنگ بود دیگر. مگر جنگ بدون تلفات میسر است؟
سال ۶۵ و ۶۶ وحشتناک بود. حملههای هواپیماها و موشکهای عراقی به شهرهای اصفهان و تهران در این دو سال شدت یافت. مدارس مدتی تعطیل شد. بعضی از همکلاسیها ترک تحصیل کردند. از جمله: نرگس جندقیان، فاطمه رجبی، زهرا روانبخش، تهمینه دینپناه، زهره اسماعیلزاده، اکرم رفعتیپور، نورالسادات سجادی ، نفیسه سترکی و زهرا رجبسرباز، همانی که قرار بود تا پایان سال نمایندهی کلاسمان باشد. او رفت و اعظم جهرمی شد نمایندهی کلاس. باورتان میشود سال اول دبیرستان ما ابتدای سال ۵۲ نفر در یک کلاس بودیم. سه ردیف نیمکت و در هر ردیف ۶ نیمکت و در هر نیمکت سه نفری تنگ هم میچپیدیم. اواسط سال ۹ نفر از دخترها ترک تحصیل کردند و شدیم۴۳ نفر. نیمکتهای اضافی را از کلاس بیرون بردند. همان نیمکتهایی که دانشآموزانی که رویشان مینشستند در سن ۱۵ سالگی تن به ازدواجی سنتی دادند و یا پس از بمبارانها و تعطیلی مدارس دیگر نتوانستند خودشان را به کلاس برسانند و به کل قید درس و مدرسه را زدند.
مدیر دبیرستان برای خودش یَلی بود. خانم کیانی با آن مقنعهی چانهدار بلند و چادر مشکی کشدار که صورت سبزهاش را خشنتر نشان میداد. دبیر بینش اسلامیمان هم بود. جذبهای داشت که نگو و نپرس. قدی بلند و اخلاقی تند. دخترها مثل بید میلرزیدند تا قدوبالای خانم کیانی در ورودی حیاط خلوت نموک پدیدار میشد.
میلهی بارفیکسی که به دهانهی کلاس بسته شده بود و زنگهای تفریح دخترها چونان گوریل از میلهی بارفیکس بالا میرفتند و تاب میخوردند. عنوان گوریل را هم، همین خانم کیانی رویمان گذاشت. آن روز که زنگ تفریح سری به حیاط خلوت دبیرستان و بیغولهی کلاس اولیها زد. جمعی از دختران شاد و شنگول از دور خیز میگرفتند و به حالت دو خود را به میلهی بارفیکس میرساندند و از آن آویزان میشدند و خوش خوشک تاب میخوردند.
صفحهی ۲
-دخترم من گذاشتم تو تمام تلاشتو بکنی برای خرید خونه. پسانداز کردن رو یاد بگیری و اینکه بفهمی همیشه اوضاع بر وفق مرادت نیست. ممکنه مجبور بشی روزی فرش دستباف جهیزیهات را بفروشی و به جاش روی موکت یا گلیم زندگی کنی. یاد بگیری چطوری میشه حمایتگر باشی. از خونوادهات پشتیبانی کنی و همسرت رو تنها نذاری.
منم به وقتش واست حامی میشم. خدا دست آدمای خیرخواه رو میگیره. تو خیر همسر و بچهات رو خواستی و تلاش کردی. از تفریحت، از خریدهای جورواجورت زدی و حقوقت رو واسه خرید یه آلونک پسانداز کردی. این کارها واسه یه زن ارزشه. همسرت هم زحمت داره میکشه. دست به دست هم بدید و زندگیتونو بسازید. خونه و زندگی که با تلاش به دست میاد خیلی ارزش داره واستون. مواظبش هستید که به بادش ندید. همیشه بادآورده رو باد هم میبره. خرج عَطِینا میشه. پول زحمتکشی برکت داره. اوضاع و احوال آدم قاراشمیش میشه، ریسمون زندگی آدم به مو میرسه ولی پاره نمیشه.
[مریم دستش را گردن پدر میاندازد و صورت پدر را غرق بوسه میکند و بعد هم خم میشود دست پدرش را ببوسد که پدر دستش را عقب میکشد و او هم صورت دختر را میبوسد. مریم میگوید:]
-بابا یه دنیا تشکر بابت حمایتگری به موقعتون و اعتمادی که به من و همسرم دارید. ممنون بابت حرفای خوب و زندگیسازتون. امیدوارم سایهتون تا صد و بیست سال با سلامتی بالای سرمون باشه.
[پدر و دختر قولنامه به دست از بنگاهدار خداحافظی کرده و از دفتر مشاور املاک خارج میشوند.]
۱۴۰۳/۸/۱
@Maryam_jelvani
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 2 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 4 months, 4 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 4 weeks ago