𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 19 hours ago
کلوخکلوخ، میدانی چیست؟
مادرم گوید خشتپارهای است خشک.
کلوخ میترسد از باران
و هم از برف
مادر میگوید:
بارون بیاد، وای به کلوخ
برف بیاد، وای به کلوخ
بیسرپناهباران تند شد
عابران به دنبال سرپناه و سقف
کودک گل فروش اما بیسرپناه
گلهای قرمز
در دستان کوچکش خیس شد
پژمرد
وکسی نخرید شاخه گلی
رهگذر به زیر سقف بازارچه
گل فروش را نشاند به روی سکو
زیر لب گفت:
بارون بیاد وای به کلوخ
برف بیاد وای به کلوخ
کارگر سلامتی روح و تنش را
هر روز لقمه نانی کرد
بر سر سفرهی خالی
جنگ شد، تحریم شد
بیات شد لقمهی نیمجویده
سفره خالیتر ماند
خالیتر از پیش
پیرمرد بازنشسته
نجوا کرد
بارون بیاد وای به کلوخ
برف بیاد وای به کلوخ
۱۴۰۳/۸/۸
@Maryam_jelvani
خانم کیانی با عصبانیتی وصفناپذیر در آستانهی در حیاط خلوت ظاهر شد و چادرش را محکم زیر بغلش مچالهکرد. با دست چانهی مقنعهاش را بالا کشید، طوریکه قرص صورتش در بین مقنعهی سیاه فشرده گردید. دستش را به حالت غضبآلود در هوا تکان داد و فریاد کشید: «دخترهای لندههور، عین گوریل خودشان را آویزان بارفیکس کردهاند. خجالت نمیکشید؟ هر کدامتان دو نمره از انضباتتان کم خواهد شد. این سبکسریها تکرار شود پروندهیتان را میگذارم زیر بغلتان، هر گوری میخواهید بروید. مدرسه جای میمون نیست.»
این شد که فردا روز آمدند و تنها وسیلهای که باعث سرگرمی دختران اول دبیرستانی میشد کندند و بردند تا ما هم از دنیای گوریلها فاصله بگیریم و آدم شویم.
۱۴۰۳/۸/۷
@Maryam_jelvani
از لابهلای خاطرات دبیرستانروز چهارشنبه هفتم آبان ماه ۱۳۶۵ ساعت ۱۳/۴۵
در کلاس سولدونی و نمور حیاط خلوت دبیرستان قدیمی پروین اعتصامی نشستهایم. کنار پنجرههای رو به کوچهی مجاور. پنجرههایی که تا نیمهاش را با آجر گرفتهاند تا مبادا رهگذران و پسران سربههوای دبیرستانهای مجاور به دختران متلکی بیندازند و هواییشان کنند. نیمچه دیوار آجری نور پنجرهها را غارت کرده که اگر لامپ مهتابی کلاس خاموش شود، چشم، چشم را نمیبیند. ورودی کلاس نوشته است:
« اول تجربی الف».
دخترهای چهارده، پانزده سالهی سرشار از انرژی از سروکول هم بالا میروند. روی نیمکت آهنی یخکرده نشستهام. دقیقاً وسط نیمکت. همیشه جایم وسط بوده. ماهه سر نیمکت نشسته. دارد آزمایشهای شیمی را مینویسد. سهیلا زارعی دارد آدامس میجود. همزمان دفتر آزمایش شیمی را میچپاند در کیفش. صدایش را بچگانه میکند و لوس لوسی میگوید:
«ناش، ناش، ناش، اوو، مامان..»
مژگان شفیعی همین چند لحظه پیش آمد و در نیمکت کنارم جای گرفت. نشسته ته نیمکت، کنار همان پنجرههایی که بود و نبودشان یکی است. پنجرههای آجر گرفته که جدا میکنند دختران دبیرستانی را از ازدحام بیرون.
ماهه میگوید:
«زنگ کلاس هنوز نخورده؟»
همینطور که مینویسم جواب میدهم: «نه هنوز.»
راضیه حسینی رفته پای تابلوی کلاس و دارد چرندوپرندهایی با گچ مینویسد. الهام حسینی، زهرا حبیبی، فاطمه جعفری و فاطمه زمانی، جلوی کلاس برای خودشان جلسه گرفتهاند. حرف میزنند و بیدغدغه میخندند. مریم جعفری و عزت افیونی با همدیگر پچپچ میکنند. رویا اعتمادی و زهرا سعادت در حال مزهپرانیاند. دیوانهوار میخندند. راضیه حسینی به اکرم رفعتیپور که میخواهد تابلو را با اسفنج پاک کند نهیب میزند:
«نه، خیلی لوسی.»
ماهه هنوز دارد مینویسد. هنوز بند آزمایشهای شیمی است. همین حالا زهرا رجبسرباز و مهری دواتساز با سروصدای زیاد وارد کلاس شدند.مهناز اولیایینژاد هم مشغول نوشتن آزمایشهای شیمی است. فرانک شاوردی، خندهکنان تهمینه دینپناه را میزند. دارند شوخی میکنند. زهرا رجبسرباز با آن مقنعهی بلند چانهدارش نمایندهی کلاس است. داد میزند:
«کی غایب است؟ جمدی غایب است؟»
راضیه حسینی نوشتههایِ از رویِ سرخوشیِ تابلو را پاک میکند. ماهه نگاهی به دفتر خاطراتم میاندازد و با خنده میگوید:
«مریم، من چیزی نمیگویم تا چیزی برایم ننویسی.» من مینویسم. مگر میشود چیزی برای نوشتن نباشد. من قول میدهم حرفهای بیان نشدهی او را هم بنویسم.
غرق میشوم در روزهای پُرتنش آن روزها. سالهای جنگ. بمباران شهرها از جمله اصفهان. اینها همهاش قبل از شروع بمباران شهرهای مرکزی در دفترم نقش بسته. همه سرخوش بودیم. الکی خوش. نمیدانم شاید هم خودمان را به آن راه میزدیم. چند وقت یکبار یکی از همکلاسیها نمیآمد دبیرستان. فردایش خبر میآمد برادرش شهید شده. فاطمه جوانبخت هم از همانها بود. دیگرعادی شده بود. جنگ بود دیگر. مگر جنگ بدون تلفات میسر است؟
سال ۶۵ و ۶۶ وحشتناک بود. حملههای هواپیماها و موشکهای عراقی به شهرهای اصفهان و تهران در این دو سال شدت یافت. مدارس مدتی تعطیل شد. بعضی از همکلاسیها ترک تحصیل کردند. از جمله: نرگس جندقیان، فاطمه رجبی، زهرا روانبخش، تهمینه دینپناه، زهره اسماعیلزاده، اکرم رفعتیپور، نورالسادات سجادی ، نفیسه سترکی و زهرا رجبسرباز، همانی که قرار بود تا پایان سال نمایندهی کلاسمان باشد. او رفت و اعظم جهرمی شد نمایندهی کلاس. باورتان میشود سال اول دبیرستان ما ابتدای سال ۵۲ نفر در یک کلاس بودیم. سه ردیف نیمکت و در هر ردیف ۶ نیمکت و در هر نیمکت سه نفری تنگ هم میچپیدیم. اواسط سال ۹ نفر از دخترها ترک تحصیل کردند و شدیم۴۳ نفر. نیمکتهای اضافی را از کلاس بیرون بردند. همان نیمکتهایی که دانشآموزانی که رویشان مینشستند در سن ۱۵ سالگی تن به ازدواجی سنتی دادند و یا پس از بمبارانها و تعطیلی مدارس دیگر نتوانستند خودشان را به کلاس برسانند و به کل قید درس و مدرسه را زدند.
مدیر دبیرستان برای خودش یَلی بود. خانم کیانی با آن مقنعهی چانهدار بلند و چادر مشکی کشدار که صورت سبزهاش را خشنتر نشان میداد. دبیر بینش اسلامیمان هم بود. جذبهای داشت که نگو و نپرس. قدی بلند و اخلاقی تند. دخترها مثل بید میلرزیدند تا قدوبالای خانم کیانی در ورودی حیاط خلوت نموک پدیدار میشد.
میلهی بارفیکسی که به دهانهی کلاس بسته شده بود و زنگهای تفریح دخترها چونان گوریل از میلهی بارفیکس بالا میرفتند و تاب میخوردند. عنوان گوریل را هم، همین خانم کیانی رویمان گذاشت. آن روز که زنگ تفریح سری به حیاط خلوت دبیرستان و بیغولهی کلاس اولیها زد. جمعی از دختران شاد و شنگول از دور خیز میگرفتند و به حالت دو خود را به میلهی بارفیکس میرساندند و از آن آویزان میشدند و خوش خوشک تاب میخوردند.
صفحهی ۲
-دخترم من گذاشتم تو تمام تلاشتو بکنی برای خرید خونه. پسانداز کردن رو یاد بگیری و اینکه بفهمی همیشه اوضاع بر وفق مرادت نیست. ممکنه مجبور بشی روزی فرش دستباف جهیزیهات را بفروشی و به جاش روی موکت یا گلیم زندگی کنی. یاد بگیری چطوری میشه حمایتگر باشی. از خونوادهات پشتیبانی کنی و همسرت رو تنها نذاری.
منم به وقتش واست حامی میشم. خدا دست آدمای خیرخواه رو میگیره. تو خیر همسر و بچهات رو خواستی و تلاش کردی. از تفریحت، از خریدهای جورواجورت زدی و حقوقت رو واسه خرید یه آلونک پسانداز کردی. این کارها واسه یه زن ارزشه. همسرت هم زحمت داره میکشه. دست به دست هم بدید و زندگیتونو بسازید. خونه و زندگی که با تلاش به دست میاد خیلی ارزش داره واستون. مواظبش هستید که به بادش ندید. همیشه بادآورده رو باد هم میبره. خرج عَطِینا میشه. پول زحمتکشی برکت داره. اوضاع و احوال آدم قاراشمیش میشه، ریسمون زندگی آدم به مو میرسه ولی پاره نمیشه.
[مریم دستش را گردن پدر میاندازد و صورت پدر را غرق بوسه میکند و بعد هم خم میشود دست پدرش را ببوسد که پدر دستش را عقب میکشد و او هم صورت دختر را میبوسد. مریم میگوید:]
-بابا یه دنیا تشکر بابت حمایتگری به موقعتون و اعتمادی که به من و همسرم دارید. ممنون بابت حرفای خوب و زندگیسازتون. امیدوارم سایهتون تا صد و بیست سال با سلامتی بالای سرمون باشه.
[پدر و دختر قولنامه به دست از بنگاهدار خداحافظی کرده و از دفتر مشاور املاک خارج میشوند.]
۱۴۰۳/۸/۱
@Maryam_jelvani
**حمایتگر
صفحهی ۱
شخصیت ۱: پدر، مردی است بازاری، حدود ۷۰ ساله با قدی متوسط و هیکل توپر به هم پیچیده، تهریش جوگندمی، سری کم مو که موهایش در شقیقهها به سفیدی گراییده، کتوشلواری به رنگ دودی پوشیده، پیراهن مردانهی سفیدی زیر آن به تن دارد که دگمههایش را تا انتها بسته است.
شخصیت۲: مریم، زن جوانی است کارمند، حدود ۲۸ ساله، بلندقد، باچهرهای مهتابی وچشمان قهوهای تیره و ابروان مشکی. مانتوشلواری سبزرنگ با مقنعهی مشکی پوشیدهاست.
شخصیت۳: مشاور املاک، بنگاهدار، مردی است میانسال حدود پنجاه ساله با قدی متوسط و اندامی به نسبت متناسب، سبزه چهره با موهای مشکی پرپشت. کت و شلواری سرمهای با پیراهن مردانهی آبی کمرنگ پوشیده است.
شخصیت۴: فروشندهی آپارتمان، مردی است میانسال حدود ۶۰ ساله با هیکلی درشت و صورتی سرخ و سفید، کت و شلوار قهوهای با پیراهن کرمی رنگ پوشیده است.
صحنه: دفتر مشاور املاک**، اتاقی است حدود ۱۲ متر، میز و چند صندلی چرمی اداری در آن قرار دارد. گلدان بزرگی از گل پتوس روی میز وسط دفتر گذاشتهاند. بنگاهدار پشت میزش نشسته و مشغول صحبت با تلفن است. فروشندهی آپارتمان روی اولین صندلی مجاور میز بنگاهدار نشسته و مشغول هورت کشیدن لیوان چای است.
[پدر در حالی که وسط دفتر مشاور املاک قدم میزند و با خودش حساب و کتاب میکند، به مریم که روی سومین صندلی کنار دیوار بنگاه مشاور املاک نشسته نزدیک میشود و آهسته به او میگوید:]
-چه قدری پول توی حسابت داری؟ همسرت چه قدری میخواد هزینه کنه؟
[مریم از روی صندلی بلند میشود. آهسته تنگ گوش پدر میگوید:]
-سه میلیون توی بانک مسکن پسانداز دارم. قراره پنج میلیون هم وام مسکن بگیرم. یک میلیون هم کمی وسایل تزئینی خونه و طلاهایی رو که داشتم فروختم.
-خب، این تا حالا شد ۹ میلیون تومان، آپارتمان رو این بندهی خدا روی ۱۳/۵ میخواد معامله کنه. یعنی ۴/۵ میلیون دیگه کم داری.
-بابا، دیگه خودمو حسابی تکوندم. هیچی دیگه ندارم.
-وقتی هنوز پول خرید خونه نداری واسه چی منو گفتی بیام بنگاه.
-خب گفتم شما بیایید چونه بزنید. شاید دل این صاحبخونه به رحم بیاد ارزونتر بده خونه رو.
-آخه دختر خوب، چونه که بخوای بزنی روی نهایت پونصد هزارتومان باید چونه بزنی. کل آپارتمان رو میگه سیزده و نیم تو میخوای چهار و نیم میلیون چونه بزنی؟
-نمیدونم چی کار کنم. فقط میدونم از اجارهنشینی خسته شدم. میخوام یه آلونک هم که هست، مال خودم باشه. حوصلهی صاحبخونه و غرغر شنیدن ندارم. پسرم شیطونه، یه کم بخواد توی خونه بازی و سروصدا کنه، صاحبخونه مُوَدی میشه.
[پدر به سمت صاحب بنگاه و مرد فروشندهی آپارتمان میرود. با هم آرام صحبت میکنند. مریم حالش خوب نیست. آمده توی پیادهروی خیابان دارد مقابل مشاور املاک قدم میزند. پدر میآید دَمِ در بنگاه و مریم را صدا میزند:]
-بابا، مریم بیا تو، بیا پای قولنومه رو امضا کن.
[مریم با تعجب پدر را نگاه میکند. میخواهد حرفی بزند. پدر انگشتش را به علامت سکوت روی دهانش قرار میدهد و میگوید:]
-پس چرا معطلی؟ بیا امضا کن. آقا رو منتظر نگذار. کار و کاسبی دارن مردُم.
[مریم با تردید جلو میرود. به مقابل میز بنگاهدار که میرسد، آهسته در گوش پدر نجوا میکند:]
-بابا، کسری پولم چی میشه. من کاری نمیتونم واسه جور شدنش بکنم.
-تو نگران نباش. با همدیگه یه کاریش میکنیم. من بهت قرض میدم.
- از کجا؟ شما هم که الان پول نقد ندارید. اجناسی هم که خریدید، تنگتون مونده، فروش نرفته. از کجا آخه؟
-خدا بزرگه، میگن اسباب ازدواج و خونه خریدنو خودش جور میکنه. ما باید فقط قدم پیش بذاریم. مریم من بهت قرض میدم. ازقرضالحسنه یه وامی به اسمم دراومده. هر ماه باید صدوپنجاههزارتومان بهم قسط بدی.
-وای بابا، چهقدر شما مهربونید. این لطف شمارو هیچ وقت فراموش نمیکنم.
-نه بابا جون. لطفی نیست. پدر و مادر خوشی اولادشون رو میخوان. من میخوام سهمی توی خونهدار شدن تو داشته باشم. اما همین طور که گفتم قرض دارم بهت میدم. عین همون قسط وام بانک مسکن، قسط وام منو هم ماه به ماه باید پرداخت کنی. بابتش از تو چک میگیرم. چک پیشم امانت میمونه تا زمانی که بدهکاریت تسویه بشه.
-باشه بابا جون، به روی چشم.
[مریم با خوشحالی به طرف میز بنگاهدار میرود و قولنامهی آپارتمانی ۷۵ متری را امضا میکند. پدر مریم را در آغوش میگیرد و میگوید:]
-مبارک باشه بابا، امیدوارم برات خیر و برکت داشته باشه. انشالله چند وقت دیگه بزرگترش رو بخری.
-ممنون بابا جونم. این لطف شما رو هیچ وقت یادم نمیره. نگران قسطها هم نباشید آخر هر ماه سر موعد پرداخت میشه.
مروری بر داستان کوتاه پایاننامهاستاد کلانتری در یکی از وبینارهای دورهی نویسندگی خلاق، نامی از کتاب پایاننامه بردند. بحث بر سر کلیشهای بودن برخی موضوعات داستانها بود. از جمله قصهی کلیشهای عشق بین دانشجو و استاد.
نویسنده به خوبی توانسته موضوعی کلیشهای را طوری تعریف کند که برای هر خوانندهای تازگی داشته باشد.
داستان پایاننامه نوشتهی حسین رسول زاده و از انتشارات هونار است. کتابی است در ۹۱ صفحه.
آذر دانشجویی است که عاشق استادش، سیامک میشود. مردی که ۱۵ سال از او بزرگتر و تجربهی ازدواجی ناموفق دارد.
آذر یکپارچه شور و اشتیاق است و سیامک شاید ازدواج را پایان عشق میداند. شاید از ابتدا به کل عاشق نبوده است.
آذر نظرش این است که وقتی دو نفر یکدیگر را دوست دارند، باید همواره کنار یکدیگر باشند و راهحل همیشه در جوار کسی بودن، ازدواج است.
سیامک اما چنین نیست. سرد و بیروح است. غرق کار و تدریس و کتابهایش است. آذر در تنهایی خود در حال پوسیدن است. همچون گلی که به حال خود رهایش کنی و از عشق سیرابش نکنی. گل نیز پژمرده میشود در گذار سهلانگاری.
ورق برمیگردد. سیامک، آن مرد بیاحساس که عشق وافر آذر را به هیچ انگاشته، دچار فراموشی میشود. این از یاد رفتن، بیتفاوتی او را هدف قرار میدهد. معجزهای رخ میدهد. انگار زندگی نو با زنی جدید را آغازیده. آذر در دید سیامک تبدیل به آذی میشود و چه فرحبخش است برای آذر عاشق پیشه این فراموشی همسر بیاحساس.
آذر شور دلدادگی سیامک را در بیماری روحیاش شخم میزند و آن را هویدا میسازد. آذر گاهی در دلش احساس گناه میکند، آخر او از بهبودی سیاوش میهراسد. شاید درد عشق سیامک هم بهبود یابد و آذی مجدد برایش همان آذر شود.
سیامک پس از مدتی بهبود مییابد و چیزی از گذشته و آذی که در زمان فراموشی دیوانهوار عاشقش شده، به یاد نمیآورد. غم است که بر سر آذر هوار میشود. او سیامک عاشق پیشهی بیمار را ترجیج میدهد به سیامک بیاحساس عاری از بیماری.
داستان پایاننامه حکایت زندگی بسیاری از زوجینی است که زیر سقفی مشترک زندگی میکنند اما بدون عشق. شاید هر کدامشان اگر گذشتههایشان را به باد فراموشی بسپارند، دیوانهوار شیدای یکدیگر شوند. ما آدمها عادت کردهایم لطف مکرر دیگران را وظیفه بپنداریم نه محبت.
عشق همسرمان دچار روزمرگی شود برایمان و جلایش را از دست بدهد. اندکی به خود بیاییم. والگی را مرور کنیم و عشق را میهمان سفرهی احساسمان نماییم.
فایل الکترونیکی داستان پایاننامه در طاقچه قابل دسترسی است. پیشنهاد میدهم بخوانیدش.
۱۴۰۳/۷/۳۰
@Maryam_jelvani
وفاداری به مانند چیست؟درختان را در زمستان دیدهاید چگونه به خواب میروند. همچون آدمهای فرتوت کرک و پشم ریخته، بیبرگ و عور میشوند. سبزی و طراوت جوانی را به باد فنا میدهند. شاخههای لُخت انگار دست به آسمان برده و شکوه از سرمای جانسوز میکنند. شکایت از بیبرگ و باری و جوانی جا گذاشته شده در هایوهوی طوفانهای بیدادگر شتا.
ریشه اما وفادارتر از این نقلهاست. به پشتیبانی ساقه و شاخهها تقلا میکند. آب را از قعر خاک به تشنگی درخت هدیه میکند. حس میکنی ریشه با این همتش تنگ گوش تنه و شاخهها میگوید:
«باک نداشته باشید. من هستم. رهایتان نمیکنم در این بیمهری استخوان سوز زمستان. آسوده بخوابید. هوایتان را دارم. خیانت در واژه دانِ منِ ریشه نمیگنجد.»
وفاداری انسانها به یکدیگر به مثابهی وفای ریشهی درخت است به تنه و شاخههایش. آدم ریشهدار، بیوفا نمیشود.
هرآنچه دغلبازی است از آن مردمان بیریشه است. وفا واژهای است مقدس. وفای به عهد، وفای به همسر، وفاداری نسبت به دوست. در پیچ و خم زمانه اگر تنها شویم و عهدشکنی ببینیم، خود را میبازیم. سرخورده میشویم از اطرافیان. چونان گیاه بیریشه پژمرده میشویم. چنانچه دوست یا همراه و همسری متعهد در کنارمان باشد، در سوز و سرمای بیمهری و تألم، با گرمی وفایش، تاب میآوریم. ریشه تابآوری تنه و ساقه و شاخهها را بالا میبرد. وفاداری حس پایایی میدهد به ما آدمها. آستانهی تحملمان را بالا میبرد. میخمان را در کشتگاه مروت محکم به زمین میکوبد. وفاست که ریشههای عاطفه به پروپای عُزلتمان میپیچد و تنهاییمان را بغل میکند.
وفادار باشیم اگر ریشهای داریم در خاک جوانمردی.
۱۴۰۳/۷/۲۴
@Maryam_jelvani
**مادر صبور
شخصیت۱: مریمزنی است میانسال، کارمندی که به تازگی بازنشسته شده.
شخصیت۲: مادر**زنی است سالمند، خانهدار، او مادر مریم است.
[مادر بر روی برانکارد خوابیده، پشت درب اتاق الکتروکاردیوگرافی (نوار قلب). پایش به شدت درد دارد. پزشک ارتوپد دستور جراحی فوری داده، اکنون مقدمات پیش از جراحی در حال انجام است.
مریم کنار برانکارد ایستاده، دست مادر را در دست گرفته و با دست دیگرش پیشانی مادر را نوازش میکند. صورتش را به گونهی مادر میچسباند و در گوشش نجوا میکند:]
-مامان جونم، الهی من قربونتون برم. میدونم درد دارید. یه کم دیگه تحمل کنید، همه چی درست میشه.
-مریم، دیگه نمیتونم. دارم از درد میمیرم.
-میدونم دردتون زیاده مامانم به پرستار گفتم بیاد بهتون مسکن تزریق کنه.
-بهش بگو یه مسکن قوی بزنه من دردو نفهمم. بگو منو بیهوشم کنن. دیگه نمیتونم.
-باشه مامان جونم، میگم بهش. دکتر گفته اول باید اکوی قلب بشید، نوار قلبتونو بگیرن تا مطمئن بشن قلبتون مشکلی نداره تا بعد ببرنتون اتاق عمل.
-مریم، مامان الهی هیچ وقت ندونی من چه دردی دارم میکشم. تو رو خدا راضی بشین به رضای خدا تا من راحت بشم.
[مریم چشمانش پر از اشک میشود. همانطور که مادر روی برانکارد خوابیده دستانش را دور گردن مادر حلقه میکند. گونههای مادر را میبوسد. دست نوازشی روی موهای سپید مادر میکشد و با بغض میگوید:]
-مامان میشه از این حرفا نزنید؟ به خدا دکتر گفت جراحی سختی نیس. شما خوب میشید. سر استخون رون پاتون که درست بشه دیگه دردتون هم تموم میشه. این درده به خاطر تَرَکی هست که استخون برداشته.
-میدونم ولی من دیگه تحمل درد ندارم.
-مامان جونم شما که همیشه صبرتون زیاد بوده، این چند ساعت دیگه رو هم صبوری کنید. بگید من چی کار کنم حالتون بهتر بشه؟ کاش میشد توی این جور مواقع، درد رو هم تقسیم کرد تا تحملش راحتتر بشه.
-نه، مریمم، نگو. این حرفرو نزن. الهی مادر، اونی هم که گرگ بیابونه دردی رو که من امروز دارم میکشم، نکشه.
[مادر از شدت درد رنگ و رویش پریده. چشمانش به گودی افتاده و انگار نوری ندارد. پایش را به آرامی بلند میکند و زانویش را به نردهی تخت برانکارد تکیه میدهد. مریم ملحفه را جمع میکند و زیر زانوی مادر میگذارد. عرق پیشانی مادر را با دستمال پاک میکند و نجواکنان در گوش مادر میگوید:]
-من فدای مامان مظلومم بشم. یک هفته داشتید درد میکشیدید و تحمل میکردید. من از دست این بیزبونی و مظلومیت شما چی کار کنم. به خواست خدا همه چی درست میشه. پاتون رو هم جراحی میکنن و دوباره میتونید راه برید.
-مریم، مامان، حواست باشه اگه برنامهای پیش اومد و خدا خواست منو راحتم کنه بیتابی نکنید. مرگ حقه. راضی باشین به رضای خدا.
-مامان دوباره دارید پرت و پلا میگیدا. این جوری حرف نزنید. منو ناراحت میکنید.
[مریم اشکهایش را به خورد چشمانش میدهد و دوباره گونهاش را به صورت مادر میچسباند. پیشانیاش را میبوسد. مادر با صدایی که از ته گلویش خارج میشود با ناله میگوید:]
-لباسهای من توی یه کیف زیپ دار توی زیرزمینه. روی صندوق چوبی قدیمی. همون کیف برزنتی که مال مصطفی، بچهام بود. همون که لباسها و لوازمش رو گذاشتن توش و از جبهه برگردوندن. کیفی که بدون بچهام به دستم رسید. از همون موقع لباسهای آخرتم رو با چادر احرامی که از مکه آوردم، گذاشتم توی کیف مصطفی. خواستم بوی اونو بگیره و بعد به بدنم بپیچند. هیچی که از پسرم برگردونده نشد. خودش رو هم بهم برنگردوندند. همون یه کیف بود که توش یه حوله بود. دست کم این طوری بوی بچهام آرامشم میده.
[مریم آرام اشک میریزد و فقط صورت مادر را نوازش میکند. دوباره صورتش را به صورت مادر نزدیک میکند. دست لرزان مادر را در دست میگیرد و میگوید:]
-مامانی، قرار نشد خودتونو لوس کنیدا. این حرفهارو دوست ندارم بشنوم. الان دیگه نوبت نوار قلب شماست.
[ درب اتاق الکتروکاردیوگرافی باز میشود. پرستار نام مادر را صدا میزند و مریم و مادر برای گرفتن اکو و نوار قلب وارد اتاق میشوند.]
۱۴۰۳/۷/۲۳
@Maryam_jelvani
باغ جلالآباد (صفحه ۲)
مامان حرص میخورد و با عتاب میگفت:
«مریم دوباره رفتی سراغ این گل سگیها، اینها پوستت را زخم میکند.»
و مریم چه میدانست گل سگی چیست؟ همین که خوشگل بودند کافی بود. حکایت این روزهای بعضی از ما که فریب ظواهر را میخوریم. شاید این رنگ و لعابهای نمادین مصداق همان گل سگیها باشند که زخمیمان کنند و داغ خوشگلیشان را بر دل ریشمان بگذارند.
۱۴۰۳/۷/۲۲
@Maryam_jelvani
امروز چگونه میتوانم بیشتر بنویسم؟
استاد شاهین کلانتری در کانال مدرسهی نویسندگی جملاتی ناب و دست اول آورده.
«یا باید مست شوی تا بنویسی یا آنقدر بنویسی تا مست شوی.»
و شاهین دومی را پسندیده. من نیز همواره بر آن بودهام که مست نوشتن شوم.
اینکه امروز چگونه میتوانم بیشتر بنویسم، شاید پاسخش این باشد که من تا وقتی زندهام و نفس میکشم و هنوز هوشیارم، میتوانم بنویسم.
از ذره ذرهی وجودم، مکنویات قلبیام، آنچه غمگینم کرده، هر آنچه شادی را چاشنی لحظاتم نموده.
از باغچهی کوچک حیاطمان، از فروشندهی دورهگرد سبزه میدان،
از دوستی که مدتهاست سراغی از من نگرفته، از مربی جوان ورزشم که سه روز در هفته میبینمش و با خندههایش بمب انرژی میشوم.
من از حرفهای مردم کوچه بازار مینویسم. از آن مجنون ژندهپوش خیابان فیض، از کلاغهای پیر تکیهی بابارکنالدین، از سنگفرشکوچهپسکوچههای تخت فولاد اصفهان که پس از بارانی پاییزی رنگهای فریبای صورت خیسخوردهیشان هویدا میشود. از شهرت آرمیدگان سالهای پیشین، از زندگی غریب آدمهای امروز.
از ابهت کوه صفه، از فریبندگی میدان نقشجهان، از زخم زبانهای مانده بر دل، از خاطرات شیرین بنبست کیخسرو.
من هر روز پای سفرهی نوشتار دوستان مدرسهی نویسندگی مینشینم. پرسه میزنم در دشت نوشتههایشان، با خواندن برخی مشعوف میشوم و با نگاه به صفحهی دیگری محزون.
ایده میگیرم در این تفحص.
من از گپ زدنهای مادر و دختری مینویسم. از کلکلهای زن و شوهری. از کافهگردی با پسرم، از آرزوهای به بار ننشسته، از فراق برادر، از عشق وصفناپذیر مادر، از معنویت پدر، از حرفهای ناگفته و کلمات ماسیده بر حنجره، از کتابهایی که با شخصیتهایشان عمری زندگی کردهام.
من از زبان پینهی دستان کارگر مینویسم. از آب باریکهای که حقوق آخر برجش خوانند. از برکت سفرهی خانهی پدری. من شاید روزی زبان آن پیرزن تنهای سرای سالمندان شوم. قلمم شاید روزی از آمال زنان و دختران سرزمینم بنویسد. شاید قصهی غصههای پسران و دختران تحصیلکردهی بیکار شهرم را بنویسم. من مینویسم تا از بادهی سبوی واژهها مست شوم.
۱۴۰۳/۷/۱۸
@Maryam_jelvani
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 19 hours ago