🖤دهکده رمان🤍

Description
‏—••﷽••—

رمان های جذاب وخواندنی به همراه عکس و ویدیو مربوط به داستان🙌


داستانی های:انگیزه شی💚
،اسلامی🤍،عاشقانه❤،طنز😃مهیج و چالشی💜





با سپاس!
Advertising
We recommend to visit

ترید شاهین 💸 | 🕋𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓
آموزش صفر تا 100 کریپتو 📊
❗️معرفی خفن ترین پروژه ها‌ در بازار های مالی به صورت رایگان🐳
سیگنال فیوچرز و اسپات (هولد) رایگان🔥
با ما باشی💯 قدم جلویی رفیق🥂
𝐈𝐍𝐒𝐓𝐀𝐆𝐑𝐀𝐌 :
www.instagram.com/trade_shahin

Last updated 23 hours ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 2 months, 1 week ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

Ads : @IR_proxi_sale

Last updated 1 month, 3 weeks ago

1 Monat, 2 Wochen her

#قسمت_35 #رمان_انتهای_خوشبختی #نویسنده_طاهره_کاکر آرین چهره اش برافراشته شد و آهسته لب زد: +تشکر آیه:معلومه شما هم خیلی نارحتن چون خبری از او آرین شوخ و سر زنده نین. آرین:غم از دست دادن صمیمی ترین رفیق آدم آسان نیه😔 آیه:خیر باشه زنده گی ادامه داره آدم…

1 Monat, 3 Wochen her

#قسمت_35
#رمان_انتهای_خوشبختی
#نویسنده_طاهره_کاکر

آرین چهره اش برافراشته شد و آهسته لب زد:
+تشکر

آیه:معلومه شما هم خیلی نارحتن چون خبری از او آرین شوخ و سر زنده نین.

آرین:غم از دست دادن صمیمی ترین رفیق آدم آسان نیه😔

آیه:خیر باشه زنده گی ادامه داره
آدم مجبوره با غم ها و مشکلات کنار بیایه
ای روزام میگذره و فراموش میکنن🤍
خداوند بهشت فردوس نصیب شان کنه🤲

آرین:ها درسته
تشکر آمین🙂

بعد از چند لحظه سکوت آرین گفت:

آرین:حرفها شما دلگرم کننده بود🥰

آیه لبخند محوی کرد

آرین:پیش دوست خو تبسم خانم بودن؟
آیه:ها.

رسیدند خانه مادر بزرگ پدری آرین.
آرین در ماشین را برای آیه باز کرد و تعارف کرد وارد خانه شوند.
آیه پیش خود گفت(چقدر جنتلمن🫤)

آرین با کلید دروازه را باز کرد
آیه با دو دلی وارد خانه شد.

یک خانه🏡 کوچک و دنج بود.
حیاط کوچک و سرسبزی داشت
و خانه تقریبا قدیمی اما با صفا
آنجا حس خوبی به آیه میداد🥰

همینکه وارد دهلیز شدند
آرین رفت و دستان مادر بزرگ مهربانش را بوسید

عاطفه(مادر بزرگ آرین:خوش آمدی نوه گل مه😍
آرین:خوش باشی بی بی جان حال تو خوبه؟ چیزی که نیاز نداری؟

با صدای لرزانش گفت:
+خوبم شکر میگذره
تور که دیدم بهتر شدم
خود تو خوبی؟خانواده رفیق خدابیامرز تو تو چی حال دارن؟

آرین:سعی میکنم خوب باشم.
ولی خانواده رفیق مه هنوز داغدار و ناراحتن.
عاطفه:هعی خدا صبر بده برینا.

مادر بزرگ سرش را بالا آورد و متوجه حضور دختر جوان و زیبای دم در شد.

عاطفه:ای دختر مقبول کینه؟
عروس آوردی بریمه؟😍🥰
ببینم چری مه خبر ندارم؟🧐
بازم پدر تو بی خبر از مه کاری کرد؟

آرین خنده اش گرفت😁

آرین:نه بی بی جان مگه میشه بی اجازه شما زن بگیرم

بلند شد و گفت:
+اینا هم صنفی پوهنتون مه هستن
امشب مهمان شمانن

آیه:سلام بی بی جان

عاطفه:علیکم دختر گلمه خوش آمدی😚
بفرما بیا داخل

همان لحظه خاله نسترن آمد
و بعد از احوال پرسی
آرین به او گفت اتاق مهمان را برای آیه آماده کند
و آیه هم به دنبال خاله نسترن رفت تا هم خسته گی رفع کند هم وسایلش را جا به جا کند.

در طی این مدت هم آرین به مادر بزرگش توضیح داد که چه اتفاقاتی برای آیه افتاده.

عاطفه:دل جمع باش بچه مه اینجه نمی‌گذارم آب ته دلی تکان بخوره.
آرین: میفهمم که دل بزرگی دارنو درک میکنن به همین خاطر
اور اینجه آوردم.

آیه آمد و کنار مادر بزرگ نشست
کمی با هم صحبت و بگو بخند کردن
گویا آیه سالهاست این زن را می‌شناسد
از لطافت قلب مادر بزرگ خیلی خوشش آمد.
و در دل خدا را سپاس گفت که آنجاست و در خیابان نمانده.

آرین دست خاله نسترن پول داد تا خوراکی و لوازم نیاز را بخرد

بعد از کمی صحبت با مادر بزرگش
و گفتن اینکه (اگر چیزی نیاز داشتن حتما بمه خبر بدن)
از آنها خداحافظی کرد و رفت.

آیه خطاب به مادر بزرگ:چری شما جدا از خانواده و فرزندا خو زنده گی میکنن؟
عاطفه:هعی دختر جان چی بگم از دست ای بچه ها و عروس ها حالی.
همه گی بم دنبال مال دنیا و پولن.
همه اولاد ها و عروس ها مه به فکر خود خو و زنده گی خونن
هیچکس مر یاد نمیکنه که کلون یینا یوم
حاجی هم که فوت کرده تک و تنها موندم🥺

آیه:خیلی ناراحت شدم بی بی جان
خیر باشه مهم نیه
باز خوبه نوه شما به فکر شمانن

عاطفه:ها بی بی جو خدارا شکر که آرین استه و دیدن مه میایه
و خرج مه میده
جوان کاکه و مقبولی هم است
خده مزاقایی ساعت مه تیر میشه
خدا اور حفظ 🤗
@Eein_Shin_Qaf

1 Monat, 3 Wochen her

#رمان_انتهای_خوشبختی #قسمت_33 آرین بی تفاوت ایستاده بود و هیچ حرکتی نمیکرد. سجاد از او جدا شد و او را تا نشستن سرجایش همراهی کرد. دوستانش سعی بر دلداری دادن او داشتند؛اما آرین ساکت بود و گاهی فقط سری تکان میداد. خبری از آن آرین شوخ و مزاقی نبود، خیلی…

4 Monate, 2 Wochen her

#رمان_انتهای_خوشبختی
#قسمت_33

آرین بی تفاوت ایستاده بود و هیچ حرکتی نمیکرد.

سجاد از او جدا شد و او را تا نشستن سرجایش همراهی کرد.
دوستانش سعی بر دلداری دادن او داشتند؛اما آرین ساکت بود و گاهی فقط سری تکان میداد.
خبری از آن آرین شوخ و مزاقی نبود،
خیلی زیاد ناراحت بود چون دوست صمیمی اش را از دست داده بود?

استاد آمد و کم کم همه به صحبت های استاد در مورد درس گوش میدادن.

........

یسرا:به چی فکر میکنی آیه؟

آیه:صبر از سرک تیر شیم.

با احتیاط از این طرف جاده به آن طرف رفتند و منتظر آمدن اتوبوس شدند.

آیه:به ای فکر میکردم که فردا باید برم سر کار جدید.
یسرا:چی کار؟پیشنهاد استاد عطایی بود؟
آیه:ها،برینا گفتم که دنبال کار میکردم اونام کار ته شفاخانه پیشنهاد دادن.
یسرا:بخش چی؟
آیه:گفتن بخش پذیرش نیاز به کارمند دارن.
یسرا:خوبه خوشحال شدم?

آیه:تشکرر؛مه هم خیلی خوشحالم ?

...........

عصر بود و آیه و یسرا در حال درس خواندن بود.

در آن هنگام صدای در شد.

یسرا:مه میرم پایین پیش مادرم و ببینم کی آمده.
آیه:صحیح تو برو.

بعد از رفتن یسرا؛آیه کمی دیگر مشغول در خواندن شد.
سپس تصمیم گرفت برود پایین و به در آشپزی به یسرا و مادرش کمک کند.
او آشپزی را خیلی دوست داشت.

وقتی از زینه ها پایین می آمد صدای پدر یسرا شنید که میگفت:

-ای دختر تا کی اینجه میمونه؟از خو خونه و زنده گی نداره؟?

آیه متوقف شد تا بشنود در موردش چه میگویند؟

یسرا:پدر آهسته لطفا حالی میشنوه.

مادر یسرا:گفتم مرد؛خوده پدر خو دعوت کرده پدریو هم اور از خونه بیرون کرده.

پدر یسرا:ای چی رقم دختره؟معلوم نیه چیکار کرده که پدریو اور از خونه بیرون کرده.
بالی دختر ما هم تاثیر میگذاره!
هر چی زودتر باید بره خونه خو نمایم دختر مردم خونه ما باشه.

یسرا:ولی پدر....

پدر یسرا:چوپ باش صدا تو نشنوم..دگه بدون اجازه مه ازی کارا نکنی.
مه می میشناسم دختر مردمه؛معلوم نیه.....

دیگر آیه تحمل شنید این حرف ها را نداشت با دلی شکسته رفت و وسایلش را برداشت و بی خبر آنجا را ترک کرد.

..........

در پارک نشسته بود و به حال خودش افسوس میخورد؛اکنون چه کند کجا برود.

باز خوب بود وظیفه یی گرفته و میتواند پولی پس انداز کند تا اتاقی برای خودش اجاره کند.

نزدیک اذان شب شده بود و آیه تصمیم گرفت برود خانه خاله اش؛حداقل از ماندن در کوچه بهتر بود.

هنگامیکه میخواست تاکسی بگیر،ماشین آشنایی روبرویش دید که از حرکت ایستاده است؛

آن شخص شیشه ماشین را پایین کشید و آیه منتظر ماند ببیند کیست؟

#Eein_shin_qaf

4 Monate, 2 Wochen her

اوکی پس ادامه رمان بزودی پست میشه?

4 Monate, 3 Wochen her

#رمان_انتهای_خوشبختی #نویسنده_طاهره_کاکر #قسمت_32 پس از کمی صحبت،یسرا خواست که به آشپزخانه برود و به مادرش کمک کند. آن شب آیه احساس عجیبی داشت،احساس غریبی در آن خانه،احساس نارحتی و غم برای اتفاقات تلخ اخیر که برایش رخ داده بود،احساس دلتنگی برای مادر و…

11 Monate, 4 Wochen her

https://t.me/HarfinoBot?start=aaaa1bf1ddcd4df هر حرفی،انتقاد یا نظر درمورد رمان؟??

We recommend to visit

ترید شاهین 💸 | 🕋𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓
آموزش صفر تا 100 کریپتو 📊
❗️معرفی خفن ترین پروژه ها‌ در بازار های مالی به صورت رایگان🐳
سیگنال فیوچرز و اسپات (هولد) رایگان🔥
با ما باشی💯 قدم جلویی رفیق🥂
𝐈𝐍𝐒𝐓𝐀𝐆𝐑𝐀𝐌 :
www.instagram.com/trade_shahin

Last updated 23 hours ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 2 months, 1 week ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

Ads : @IR_proxi_sale

Last updated 1 month, 3 weeks ago