?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 3 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 6 months ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months ago
سخنرانی هشتم اکتبر ۱۹۷۸
پرسش سوم:
اشو! نفْس مرا بکُش، مرا بکُش! من یک سنگ شدهام، نمیتوانم کاملاً ذوب شوم. ناراحتم. چه باید بکنم؟
پاسخ
:
سودیر! لطفاً این جملهی گوراک را درک کن:
“بمیر، ای یوگی؛ بمیر! بمیر، مردن شیرین است. آن مرگ را که گوراک Gorakh مُرد و دید را بمیر.”
هیچکسِ دیگر نمیتواند نفس تو را بکشد، غیرممکن است. کسی میتواند بدن تو را بکُشد، ولی هیچکس نمیتواند نفْسِ تو را بکشد.توفقط خودت قادر به اینکار هستی. حتی خدا هم نمیتواند نفس تو را بکشد؛ وگرنه آن را کشته بود.
شما میگویید خدا بر همه کاری قادر است، توانا و قادر مطلق است. ولی حتی او هم قدرتش محدود است ـــ نمیتواند نفْس شما را بکشد. البته اگر نفْس تو وجود میداشت، خداوند میتوانست آن را بکشد. اما نفْس وجود ندارد، فقط یک توهم است. و آن توهم مال تو است. بنابراین فقط تو میتوانی توهم خودت را رها کنی، من چگونه میتوانم توهم تو را از تو بگیرم؟
تو اصرار داری که دو باضافهی دو میشود پنج! پس هر چقدر هم که من اصرار کنم که دو باضافهی دو میشود چهار، چه خواهد شد؟ ـــ تا وقتی که تو باور داری که دو باضافهی دو میشود پنج! اگر تو لجاجت داشته باشی که دو باضافهی دو میشود پنج، تو حاصلجمع دو و دو را پنج خواهی دانست.
* «شنیدهام که مردی این فکر جنونآمیز را پیدا کرد که او مُرده است.**او کاملاً زنده بود ولی این فکر که او مرده است در او ایجاد شده بود. او نزد مردم میرفت و میگفت: “برادر، من مردهام، آیا خبر داشتی یا نه؟”
مردم میگفتند: “برادر، این خیلی جدید است! هیچ مُردهای تاکنون خبر مرگش را اعلام نکرده است. تو فقط صحنهسازی میکنی. در واقع تو سالم و قوی هستی، همه چیز درست است.”
در ابتدا مردم فکر میکردند که او فقط شوخی میکند، ولی آهستهآهسته این یک موضوع جدّی شد. مشتریان به مغازهاش میرفتند و چیزهایی از او سوال میکردند. او میگفت: “من مُردهام. کدام مغازه؟ چی؟”
زنش از او سوال میکرد: “آیا سبزی خریدی؟” او می گفت: “آیا مردگان سبزی میخرند. من مردهام. آیا تو نشنیدهای؟!”
نگرانیها بیشتر شدند. این شوخی دیگر شوخی بهنظر نمیرسید، یک موضوع جدّی شده بود. مردم چند روزی با آن کنار آمدند ولی عاقبت فکر کردند که او نیاز به درمان دارد؛ پس “مرد مُرده” را نزد یک روانکاو بردند. روانکاو او را معاینه کرد و او هم تعجب کرده بود. او انواع بیماران را دیده بود. این اولین بیمار او بود که میگفت مُرده است! روانکاو حقهای به نظرش رسید و به او گفت: “به من بگو: اگر من دست یک مرده را با تیغ زخمی کنم، آیا خون بیرون میزند یا نه؟”
مرد پاسخ داد: “آیا مردگان خونریزی میکنند؟ وقتی کسی بمیرد، خون بیرون نمیآید؛ خون فقط از بدن انسان زنده بیرون میآید.”
روانکاو خوشحال شد و گفت: “حالا خواهیم دید. با من بیا و روبروی آن آینه بایست. سپس چاقوی کوچکی را برداشت و یک زخم بسیار کوچک روی دست آن مرد ایجاد کرد. مقداری خون بیرون زد ــ هرچه باشد او زنده بود! روانکاو سپس گفت: “حالا بگو!”
مرد گفت: “آن جملهی اول من غلط بود. این ثابت میکند که اگر یک مرده زخمی شود خون بیرون میزند!”»
حالا چه باید کرد؟ او تصمیم گرفته که دو بعلاوهی دو میشود پنج! راهی نیست! او میگوید که جملهی اولش غلط بوده، عذرخواهی میکند و میگوید که اشتباه کرده. روانکاو فکر کرده بود که حالا او باور میکند که زنده است، ولی در عوض، حالا او باور دارد که مردگان هم خونریزی میکنند.
نه، سودیر؛ من نمیتوانم نفْس تو را از بین ببرم. هیچکس نمیتواند.
نفسِ تو توهمِ تو است. فقط وقتی میشکند که تو بیدار شوی. نمیتوان آن را از بیرون شکست.
و هیچ چراغ بیرونی نمیتواند درون تو را روشن کند. آری، من میتوانم روش آن را به تو بگویم، که چگونه چراغ درون را روشن کنی. ولی نمیتوانم چراغ تو را روشن کنم. تو باید آن را روشن کنی.
به این دلیل است که بودا گفته:
یک بودا فقط راه را نشان میدهد؛ اما این تو هستی که باید در آن راه گام بزنی. هیچ بودا نمیتواند برای تو راه برود و به مقصد برسد؛ و حتی اگر برسد، اوست که به هدف رسیده؛ تو در همانجا که هستی باقی خواهی ماند. حقیقت را نمیتوان قرض گرفت.
#اشو
📚 «مرگ مقدس است»
تفسیر اشو از کتاب هندی “بمیر، ای یوگی! بمیر”
سخنان اشو از اول تا دهم اکتبر ۱۹۷۸
مترجم: م.خاتمی / خردادماه ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
تو نیاز به روندهایی داری که در آنها تو به خودِ اصیلِ خودت آورده شوی تا این زندگی دوگانه ترک شود، تا بتوانی برای نخستین بار ببینی که کی هستی.
اخلاقیات شما، به اصطلاح مذاهب شما، همگی به شما نوعی از دوگانگی را آموزش میدهند، همگی شما را موجوداتی تقلبی میسازند. آنها در مورد حقیقت حرف میزنند، ولی فقط حرفزدنِ محض است. آنان شما را واقعی نمیسازند، شما را واکس میزنند، بهاصطلاح باادب و بااخلاق میسازند. به شما آموزش میدهند چطور بصورت تشریفاتی خوب باشید! آنان یک ظاهر زیبا به شما میدهند و هیچ علاقه و توجهی به وجود درونی شما ـــ چیزی که خود واقعی شماست ـــ ندارند.و البته تمایل انسان این است که خود واقعیاش را فراموش کند.
اشراق یعنی دیدن خودِ واقعی خودت. و تو به خودِ غیرواقعیات بسیار عادت کرده و وابسته شدهای. تو باید به واقعیت خودت بازگردی!
من روشهای پویا و پرتحرکی ابداع کردهام، فقط برای اینکه بار دیگر لمحهای از کودکیِ پاک شما را به خودتان نشان بدهم ـــ آن جا که هنوز توسط جامعه آلوده، مسموم، شرطیشده و ناپاک نشدهای؛ زمانی که همانطوری بودی که متولد شدهای، وقتی که طبیعی بودی.
جامعه تو را در الگوهای خاصی شکل میدهد. آزادیِ تو را نابود میکند. جامعه تمام راههای جایگزین را از تو میگیرد؛ یک راه حل خاص را بر تو تحمیل میکند. جامعه به راههای ظریف بسیاری به تو فشار میآورد که انتخابهای خاصی داشته باشی. البته، این فکر را هم به تو میدهد که تو خودت انتخاب میکنی!
* شنیدهام، وقتی فورد شروع کرد به تولید اتوموبیلهایش، فقط یک رنگ تولید کرده بود: سیاه. او این اتوموبیلها را به مشتریان نشان میداد و میگفت: “هر رنگی را که دوست دارید انتخاب کنید، به شرطی که سیاه باشد!”
این کاری است که مردم با فرزندانشان میکنند: تو میتوانی هر که بخواهی باشی، بهشرطی که یک هندو یا یک مسیحی یا یک محمدی باشی! به شرطی که چنین رفتار کنی، آزاد هستی، کاملاً آزاد هستی!
آنان همواره ظاهری از آزادی را درست میکنند و همزمان یک بردگی عمیق را خلق میکنند.
شما نیاز دارید که به واقعیت خودتان بازگردید... روزی که بتوانی این دوگانگیها را در جامعه و در خودت مشاهده کنی، این شروع کار تو است به سمت یک تحول عمیق درونی؛ حرکت بسوی خودِ واقعیات.
من تاحد ممکن [در مسیر خودشناسی] سخت کار میکردم، ولی روزی که شناختم کی هستم یک طلوع بزرگ بود. هرگز در مورد آن فکر نکرده بودم که چنین خواهد بود. خداوند هرگز از دست نرفته بود، فقط من آن زبان را فراموش کرده بودم. خداوند پیشاپیش حضور داشت، همیشه وجود داشته؛ خداوند درونیترین ذات و طبیعت ما است. روزی که این را تشخیص دادم شروع کردم به خندیدن. آن روز دانستم که زندگی یک شوخی بزرگ است ـــ خداوند یک شوخی بزرگ را بازی میکند، یک بازی بزرگ قایمباشک؛ ولی درهرصورت یک بازی است.
بنابراین، این بازی را سخت و جدی نگیر. اشراق را جدی نگیر. بازیگوشانه آن را بگیر. هرچه نرم و بازیگوشتر باشی، به آن نزدیکتر خواهی بود.
#اشو
📚«دامّا پادا / طریق حق»
جلد ۷
مترجم: م.خاتمی / اَمرداد ماه ۱۴۰۱
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
ادامه این مطلب در پست بعد
جامعهی مذهبی، یک ذهن سرکوبگر خلق کرده است، ذهنی که نگرشی منفی به زندگی دارد، ذهنیتِ ضدِشادمانی. این نوع جامعه بسیار با طبیعی زندگیکردن مخالف است، با سکس مخالف است. و چرا این جامعه اینهمه با سکس مخالف است؟ زیرا اگر به مردم اجازه دهید که از سکس لذت ببرند،…
فرد احمق بسته خواهد ماند.او پویا نیست و راکد است.
احمق در دنیای خودش زندگی میکند؛ او نسبت به واقعیت بسته است. او در توهمات و رویاهای خودش زندگی میکند.
احمق فقط آن کسی نیست که جاهل باشد. احمق میتواند بسیار دانشآلوده باشد؛ بیشترِ اوقات چنین است.
او میتواند یک پاندیت (روحانی برهمایی)، یک کشیش و حتی یک پروفسور باشد. و آنوقت خطرناکتر است زیرا حرفهایش به نظر بامعنی میرسد؛ ولی در عمق وجودش جاهل است.
و بهیاد داشته باش: یک احمق شاید شخصیت خاصی داشته باشد. برای احمق کار آسانی است که یک شخصیت مشخص خلق کند زیرا او لجباز است.
حماقت همیشه لجباز است.
و این لجاجت به خیلی از احمقها کمک میکند که مورد احترام قرار بگیرند! آنان میتوانند شخصیتهای بزرگی از خود خلق کنند، میتوانند اخلاقگرایان و زاهدان بزرگی باشند که شما را تحتتاثیر قرار دهند.
بهیاد بسپار: شخصیت ارزش زیادی ندارد. آنچه ارزشمند است معرفت و آگاهی است ــ نه وجدان، بلکه آگاهی.
وجدان توسط جامعه خلق شده.
هرچه احمقتر باشی، جامعه بیشتر قادر است تا یک وجدان در تو خلق کند. این به تو مفهومی میدهد که زندگیات را چگونه باید زندگی کنی. تو را به روشی بسیار ظریف دستکاری میکند.
**وجدان تو را هیپنوتیزم کرده و شرطی میسازد. و این شرطیشدگی چنان طولانی بوده که تو کاملاً فراموش کردهای که اینها مفاهیم خودت نیستند.
برای نمونه: اگر در یک خانوادهی گیاهخوار به دنیا آمده باشی، گیاهخوار خواهی بود. و تو فکر میکنی که کاملاً گوشتخواری و غیره را ترک کردهای؛ فکر میکنی که خیلی برتر از گوشتخواران هستی: “من یک گیاهخوار هستم!”
ولی اگر در یک خانوادهی گوشتخوار بهدنیا آمده بودی، غیرگیاهخوار خواهی بود. بنابراین بستگی به شرطیشدگیات دارد؛ و تو اینها را آگاهانه انتخاب نکردهای.** تو به دیگران اجازه میدهی که بر تو مسلط باشند و برایت تصمیم بگیرند.
انسان هوشمند عصیانگر است. او اجازه نمیدهد دیگران برایش تصمیم بگیرند؛ او این حق را برای خودش محفوظ نگه میدارد.
بنابراین، احمقها به آسانی قدیس میشوند زیرا اجازه میدهند تا جامعه آنان را شرطی کند. دستکم در آن جامعه آنان بسیار مورد احترام هستند. برای دیگران شاید آنان دیوانه باشند، ولی برای آن جامعهی خاص که آنان را شرطی ساخته، قدیسان بزرگی خواهند بود.
چند روز پیش در بمبئی، یک قدیس برهنهی جین Jaina آمده بود. او کاملاً برهنه زندگی میکند. او بهنظر پیروان فرقهی جین یک قدیس بزرگ است: اما برای دیگران بهنظر قدری دیوانه و خُل است. و اگر به صورت او نگاه کنی، بهنظر ابله میآید، با اینکه در مورد کتابهای مذهبی بزرگ صحبت میکند. ولی صورت او فقط حماقت را نشان میدهد، هیچ نوری در آن نیست. بدنش [در اثر روزهگرفتنهای طولانی] بهنظر زشت میآید. اگر یک مسابقه باشد که در آن افراد در زشتی بدنها با هم رقابت کنند، شاید او برنده شود! ولی برای پیروانش او بسیار بزرگ بهنظر میرسد ــ که به ورای بدنش رفته است. ولی هرآنچه که او میکند فقط شکنجهدادن بدنش است.
اگر بدن را شکنجه کنی، زشت میشود. بدن هدیهی جهانِ هستی است ــ آن را زیبا کن. بدن خانهی تو است؛ باید در آن زندگی کنی ــ آن را زیبا کن.ولی وقتی در یک نوع خاص از شرطیشدگی قرار داری، این [شکنجهدادنِ بدن] تمام دنیای توست. طوری فکر میکنی که دیگران به تو گفتهاند. تا وقتیکه بطور اتفاقی با مفاهیم تازهای برخورد کنی….
* سارا پیردختری بود با چندین میلیون دلار دارایی و یک ماده گربهی شجرهنامهدار، و مفاهیم بسیار ویکتوریایی در مورد سکس! درواقع، احساسات او در مورد سکس چنان بود که به مدت پنج سال به گربهاش اجازه نداده بود از ترس “آلودهشدن” از خانه بیرون برود! سارا تصمیم میگیرد که برای تعطیلات به هاوایی برود و به مستخدم خود چنین سفارش کرد: “مطمئن باش که گربه تحت هیچ شرایطی از خانه بیرون نرود.”
یک هفته پس از سفر سارا، مستخدم خانه تلگرافی از او دریافت میکند: “اوقات بسیار خوبی دارم. با بهترین مرد جوان در اینجا ملاقات کردم. بگذار گربه بیرون برود!”
مردم در حوضچههای کوچک ایدئولوژیهای خودشان زندگی میکنند و بسیار نادر است که با چیزی تازه برخورد کنند که از لایههای ضخیم شرطیشدگیهایشان بیرون بزند و آنان را آگاه کند که با خودشان چه میکردهاند. اینها کسانی هستند که شما قرنهاست آنان را پرستیده و حرمت نهادهاید. و به سبب همین احترام و پرستش تمامی بشریت به فروترین درجه از هوشمندی افسار شده است.
انسان میتواند به اِوِرِستِ هوشمندی برسد، میتواند به قلههای آگاهی پرواز کرده و به ورای ذهنِ جمعی عروج کند.
#اشو
?«دامّا پادا / راه حق»
تفسیر سخنان بودا
جلد نهم
مترجم: م.خاتمی / بهار ۱۴۰۰
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
جامعهی مذهبی، یک ذهن سرکوبگر خلق کرده است، ذهنی که نگرشی منفی به زندگی دارد، ذهنیتِ ضدِشادمانی.این نوعجامعه بسیار با طبیعی زندگیکردن مخالف است، با سکس مخالف است. و چرا این جامعه اینهمه با سکس مخالف است؟ زیرا اگر به مردم اجازه دهید که از سکس لذت ببرند، نمیتوانید آنان را به بردگان تبدیل کنید. غیرممکن است ـــ انسان شادمان را نمیتوان به بردگی کشاند.
حقّه در همین است. فقط افراد غمگین را میتوان به بردگی وادار کرد. انسان شاد، فردی آزاده است؛ او نوعی استقلال از خودش دارد.
نمیتوانی مردمان شادمان را برای ارتش و جنگ بهکار بگیری. غیرممکن است. چرا باید به جنگ بروی؟ولی یک فرد مذهبی که قوای جنسی خودش را سرکوب کرده باشد آماده است به جنگ برود، مشتاق رفتن به جنگ است، زیرا او از آفرینندگی و خلاقیت ناتوان است. اینک فقط یک کار میتواند بکند ـــ میتواند بکُشد، نابود کند. زیرا تمام انرژیهایش مسموم و ویرانگر شده است. بنابراین او آماده است به جنگ برود ـــ نه تنها آماده است، بلکه شوق آن را هم دارد. او مشتاق کشتن است، میخواهد نابود کند.
در واقع، وقتی او انسانهای دیگر را میکُشد، لذتی نیابتی از عمل دخول را پیدا میکند. این دخول میتوانست در یک رابطهی عاشقانه باشد و زیبا میبود؛ وقتی در عشق وارد بدن یک زن میشوی، این یک نکته است؛ امری روحانی و معنوی است.
ولی وقتی وضعیت عوض میشود و تو با یک شمشیر، با یک نیزه وارد بدن دیگری میشوی: این زشت است، خشن است، نابود کننده است. ولی تو به دنبال یک جایگزین برای دخول هستی.
اگر جامعه به افراد آزادی کامل برای شادمانی بدهد، هیچکس ویرانگر نخواهد بود. مردمی که بتوانند به زیبایی عشق بورزند هرگز ویرانگر نیستند.
#اشو
?«الماسهای بودا»
سخنان اشو از ۲۱ تا ۳۱ دسامبر ۱۹۷۷
مترجم: م.خاتمی / شهریور ۱۴۰۱
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
سخنرانی ۱۴ اکتبر ۱۹۷۷
پرسش نخست:
اشوی محبوب! من از خانوادهای میآیم که در طرف مادری چهار خودکشی داشته، شامل مادربزرگم. این چگونه اتفاق میافتد؟ و چه چیزی کمک میکند تا از این مرگ که در خانواده شایع شده جلوگیری شود؟
خلاصهای از
پاسخ
:
جین! پدیدهی مرگ یکی از پیچیدهترین اسرار است و همچنین پدیدهی خودکشی. در سطح تصمیم نگیر که خودکشی چیست. میتواند خیلی چیزها باشد. ادراک خود من این است که افرادی که خودکشی میکنند حساسترین مردم در دنیا هستند، بسیار هوشمند هستند. به سبب همین حساسیت، به سبب هوشمندی، تعامل با این دنیای روانپریش را دشوار مییابند.
جامعه عصبی و روانپریش است. بر اساس عصبیت بنا شده است. تمام تاریخ جوامع تاریخی بوده از جنون، از خشونت، جنگ و ویرانگری. و این جنون و عصبیت تا خودِ خون و استخوان مردم نفوذ کرده و مردم بسیار بسیار خنگ و غیرحساس شدهاند.
شما در تعامل با این دنیای گُنگِ اطراف خود غیرحسّاس شدهاید؛ وگرنه از تنظیم خارج خواهید شد. اگر از تنظیم با جامعه خارج شوید؛ جامعه شما را دیوانه اعلام میکند. پس یا باید دیوانه شوی و یا راهی پیدا کنی که از جامعه بیرون بزنی؛ خودکشی همین است. زندگی غیرقابل تحمل میشود. کنارآمدن با این مردمان اطراف بهنظر غیرممکن میرسد ـــ و این مردم همگی دیوانه هستند. اگر به داخل یک تیمارستان پرتاب شوی چه خواهی کرد؟
در این دنیای بیمار؛ اگر عاقل، حساس و هوشمند باشی، یا باید دیوانه شوی یا باید خودکشی کنی ـــ یا اینکه باید یک سالک بشوی. چه انتخاب دیگری وجود دارد؟
و جامعه یک دنیای هوشمند را تامین نمیکند ــ پس چه باید کرد؟ فقط بیجهت عذاب بکشی؟! سپس فرد شروع میکند به فکر کردن: “چرا کلا رهایش نکنم؟ چرا تمامش نکنم؟ چرا بلیط را به خدا پس ندهم؟!”
و بهیاد بسپار: که من نمیگویم تو باید بروی و مرتکب خودکشی بشوی. من میگویم زندگی تو، اینگونه که هست، تو را به سمت خودکشی هدایت میکند. تغییرش بده.
مردم به این دلیل خودکشی میکنند که احساس میکنند در تله افتاده و راکد شدهاند و هیچ راهی برای خروج از این وضعیت ندارند. آنان به یک نقطهی آخر رسیدهاند. و هرچه هوشمندتر باشی، زودتر به این نتیجهگیری نهایی و به این تنگنا میرسی. و آنوقت چه باید بکنی؟ جامعه هیچ راه حل جایگزینی به تو نمیدهد، اما سلوک [خودشناسی] یک جایگزین است.
سلوک و خودکشی دو انتخاب هستند. تجربهی من چنین است: تو فقط وقتی میتوانی یک سالک بشوی که به نقطهای رسیده باشی که اگر سلوک نباشد، خودکشی خواهی کرد.
سلوک یعنی: “من سعی خواهم کرد تا زنده هستم یک فرد باشم! من به راه خودم زندگی خواهم کرد. کسی به من دیکته نمیکند و بر من سلطه ندارد. من مانند یک مکانیسم، یک آدمآهنی زندگی نخواهم کرد. من در لحظه زندگی خواهم کرد و بر لبهی تیز لحظه زندگی خواهم کرد. من خودانگیخته خواهم بود و همهچیز را برای آن به مخاطره میاندازم.”
جین! مایلم چیزی به تو بگویم: من به چشمان تو نگاه کردهام؛ امکان خودکشی هم وجود دارد. ولی فکر نمیکنم که مجبور باشی خودکشی کنی ـــ سلوک کفایت میکند! تو از آن چهار عضو خانواده که خودکشی کردند خوشاقبالتر هستی. درواقع، افرد بسیار هوشمند ظرفیت خودکشی دارند، فقط ابلهان هستند که هرگز خودکشی نمیکنند.
آیا هرگز شنیدهاید که یک ابله خودکشی کند؟ او به زندگی اهمیتی نمیدهد؛ چرا باید خودکشی کند؟ فقط یک انسان هوشمند و کمیاب است که احساس میکند نیاز دارد تا کاری بکند، زیرا زندگی اینگونه که جریان دارد، ارزش زندگیکردن را ندارد. پس یا کاری بکن و زندگیات را تغییر بده ـــ شکلی تازه به آن بده، جهتی جدید و بُعدی تازه به آن ببخش ـــ یا اینکه چرا باید این بارِ کابوسگونه را روز و شب با خودت حمل کنی؟
هوشمندی یعنی دیدن عمیق به درون پدیدهها. آیا زندگی تو هیچ فایدهای یا نکتهای داشته؟ آیا در زندگی هیچ خوشی وجود دارد؟ آیا شعری در زندگیات وجود دارد؟ آیا هیچ خلاقیتی در زندگیات وجود دارد؟ آیا از بودن در اینجا شکرگزار هستی؟ آیا از اینکه بهدنیا آمدهای شکرگزار هستی؟ آیا میتوانی از خدایت تشکر کنی؟ آیا میتوانی با تمام قلبت بگویی که زندگیات یک برکت بوده؟ اگر نتوانی، پس چرا به زندگیکردن ادامه بدهی؟ یا از زندگیات یک برکت بساز…. یا چرا این زمین را گرانبار میکنی؟ ناپدید شو! فرد دیگری میتواند فضای تو را اشغال کند و بهتر کار کند!.. چنین فکرهایی بطور طبیعی به ذهن فرد هوشمند میآیند. وقتی که هوشمند باشی این افکار بسیار بسیار طبیعی هستند. مردم هوشمند دست به خودکشی میزنند. و کسانی که هوشمندتر هستند؛ آنان سلوک را انتخاب میکنند. آنان شروع میکنند به خلق معنایی در زندگی، آنان اهمیتی را خلق میکنند و شروع میکنند به زندگی کردن. چرا این فرصت را از دست بدهی؟
#اشو
?«سوترای دل» ♡
مترجم: م.خاتمی / تابستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
سخنرانی ۱۶ فوریه ۱۹۸۰
پرسش نخست:
مرشد عزیز! من ذهنم را رد میکنم و به آگاهی میچسبم.
بخش اول
پاسخ
:
ذهن نباید ابداً رد شود؛ اگر آن را مردود کنی، باقی خواهد ماند. مردود کردن یعنی سرکوب.هر چیزی که رد شود هرگز تو را ترک نمیکند؛ فقط از خودآگاه به ناخودآگاه حرکت میکند، از بخش روشنِ وجودت به لایههای تاریک، که نمیتوانی با آن روبهرو شوی، منتقل میشود. آن را از یاد میبری، ولی وجود دارد؛ زندهتر از همیشه.
بهتر است با دشمن روبهرو باشی تا اینکه دشمن را در پشت سرت نگه داری، این بسیار خطرناکتر است.
و من به شما نگفتهام که ذهن را رد کنید. ذهن یک مکانیسم زیباست، یکی از معجزات هستی است. ما هنوز قادر نبودهایم که چیزی را که قابل رقابت با ذهن باشد بسازیم. حتی پیچیدهترین کامپیوترها قابل رقابت با ذهن نیستند. فقط یک ذهن انسان میتواند تمام کتابخانههای دنیا را در خودش جا بدهد؛ ظرفیتهای ذهن تقریباً نامحدود هستند.
ولی ذهن یک ماشین است، تو نیستی. هویتگرفتن با ذهن اشتباه است، آن را ارباب خودت ساختن خطا است، هدایتشدن توسط آن اشتباه است. ولی وقتی تو ارباب و راهنمای ذهن باشی، کاملاً درست است. ذهن بعنوان یک «خادم» ارزش عظیمی دارد؛ پس آن را رد نکن. مردود کردنِ ذهن تو را فقیر خواهد ساخت، غنی نخواهی بود.
من با ذهن مخالف نیستم؛ من با رفتن به ورای آن موافق هستم. و اگر ذهن را رد کنی نمیتوانی به ورای آن بروی. از آن بعنوان یک تختهپرش استفاده کن.
و تمامش بستگی به خودت دارد: اگر شروع کنی به اینکه ذهن را باید رد کرد، انکار کرد و نابود کرد؛ میتوانی از آن یک مانع بسازی؛ یا اینکه اگر آن را بپذیری و سعی کنی آن را درک کنی، میتوانی از آن یک تختهپرش بسازی. همان تلاش برای درک ذهن، سبب رفتن به ورای آن میشود. به فراسوی ذهن میروی؛ یک «شاهد» میشوی.
و نکتهی دوم:
میگویی: “… به آگاهی میچسبم.”
بله این باید که رخ بدهد. اگر ذهن را رد کنی شروع خواهی کرد به چسبیدن به آگاهی. و «چسبیدن» چیزی نیست جز عملکرد ذهن از درِ عقب! چسبیدن، یک روند ذهنی است. و این برای کسانی که رد میکنند و سرکوب میکنند باید اتفاق بیفتد.
موضوع، دگرگون شدن است.
از ذهن باید به درستی استفاده شود؛ آنگاه دیگر چسبیدن به آگاهی وجود ندارد. وگرنه، با هراس از ذهن که شاید بازگردد، به آگاهی خواهی چسبید! و در همین چسبیدن است که ذهن پیشاپیش بازگشته و وجود دارد.
«چسبیدن» همان ذهن است در عمل؛ و نچسبیدن، کیفیت ذاتی آگاهی است. نمیتوانی به آگاهی بچسبی؛ اگر بچسبی،
این تنها یک پدیدهی ذهنی است. آن آگاهیات نیز یک آگاهی کاذب است که توسط ذهن خلق شده، زیرا که درخواست زیادی از آن داشتهای.
اگر مجبور هستی که به آگاهی بچسبی، آن آگاهی کاذب است، کاملاً دروغین است.
آگاهی واقعی با تو میماند؛ نیازی نداری که به آن بچسبی. چه کسی به آن خواهد چسبید؟ تو خودت آگاهی هستی. پس چه کسی به چه کسی میچسبد؟!
در آگاهی دو چیز وجود ندارد ــ کسی که میچسبد و موضوعی که به آن میچسبد ــ در آگاهی تو یکی هستی. فقط یک آگاهی وجود دارد و نه هیچ چیز دیگر. کسی نمیتواند به آگاهی بچسبد. ولی اگر تو ذهن را مردود کنی، این باید که رخ بدهد؛ همان نخستین گام به اشتباه برداشته شده.
ذهن را رد نکن؛ آن را درک کن.
واژهی «درک» بسیار با اهمیت است. وقتی چیزی را درک میکنی، در زیر تو ایستاده است. تو ورای آن هستی؛ آن چیز در زیر تو است.
#اشو
?«دامّا پادا / راه حق»
تفسیر سخنان بودا
جلد نهم
مترجم: م.خاتمی / بهار ۱۴۰۰
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
ادامه بودا نخستین فیزیکدان کوانتومی است. آلبرت اینشتن پس از بیستوپنج قرن او را دنبال کرد، ولی هر دو به یک زبان سخن میگویند. و من باز هم میگویم که بودا یک دانشمند است؛ زبان او همان زبان فیزیک معاصر است؛ او بیستوپنج قرن جلوتر از زمان خودش آمد. وقتی شخصی…
یک بودا، یک انسانِ بیدار عشق مطلق است. او عاشق جهانِ هستی است و جهان هستی عاشق اوست. سامادی یعنی همین: وقتی در یک ارتباط انزالگونه با «تمامیت» هستی.
او انزال کامل را شناخته است ـــ انزالی که جسمانی نیست و ذهنی هم نیست. او این شعف والا را شناخته است. اینک نیازی نیست که از هیچکس درخواست توجه داشته باشد
چند شب پیش به یک داستان بسیار زیبا از یک بودا بنام سنت فرانسیس، برخورد کردم:
'سنت فرانسیس آسیسی' در بستر مرگ مشغول ترانهخوانی بود. او چنان با صدای بلند میخواند که تمام همسایگان صدای او را میشنیدندبرادر الیاس، یک عضو برجسته از فرقهی سنت فرانسیس نزدیک او رفت و گفت: “پدر، مردم در خیابان زیر پنجره جمع شدهاند…”
مردمان زیادی آمده بودند، کسانی که ترسیده بودند که آخرین لحظات عمر سنت فرانسیس فرارسیده، کسانی عاشق او بودند و اطراف منزل او جمع شده بودند
برادرالیاس گفت: “پدر، ما هرکاری بکنیم نمیتوانیم مانع شنیدن مردم بشویم. عدم خودداری در چنین ساعتِ بسیار مهمی شاید سبب شرمندگی برای فرقهی ما بشود. شاید این سبب تخفیف منزلت ما باشد که خودِ شما بخوبی آن را برپا داشتهاید. شاید در این لحظات حساس شما بینش خود را در مورد کسانی که برای دیدار شما بعنوان یک قدیس آمدهاند از دست دادهاید. آیا از دیدگاه تهذیب اخلاقی برای آنان بهتر این نیست که شما با شرافت مسیحیِ بیشتری از دنیا بروید؟ زیرا ترانهخوانی در شأن یک قدیس نیست
سنت فرانسیس گفت: “برادر، لطفاً مرا معذور بدار، من در قلبم چنان شعفی احساس میکنم که واقعاً نمیتوانم از خواندن دست بردارم. باید بخوانم!”
فوقالعادهبودن یک بودا عادیبودن اوست.
«عادیبودن» فوقالعادهترین چیز در دنیاست
و او در حال ترانهخواندن از دنیا رفت. در تمام تاریخ مسیحیت او تنها کسی است که در حال آوازخواندن مرده است. بسیاری از مردمان اهلِ ذن در حال آوازخوانی از دنیا رفتهاند، ولی آنان به مسیحیت تعلق نداشتهاند. در میان قدیسان مسیحی او تنها مرشد ذن است! او هیچ اهمیتی به شرافت مسیحی نداد
الیاس سعی دارد به مردم ثابت کند که سنت فرانسیس یک قدیس است. حالا او میترسد که مردم فکر نکنند که او یک قدیس نبوده؛ شاید فکر کنند که او دیوانه یا چیزی بوده است. طبق تعریف آنان، یک قدیس باید غمگین و محزون باشد.
مسیحیان فقط قدیسان غمگین را باور دارند. آنان نمیتوانند باور کنند که مسیح هرگز خندیده باشد، میتوانید این را در چهرهی تندیسهایی که از مسیح ساختهاند ببینید. این فروتر از شرافت مسیحیت است. خنده؟ ـــ خیلی انسانی، خیلی معمولی؟ آنان فقط یک چیز میدانند: گذاشتن مسیح در بالای انسانیت ـــ ولی آنوقت تمام آنچه که انسانی است باید از او گرفته شود. آنگاه او فقط یک چیز مرده میشودو برادرالیاس نگران سنت فرانسیس نیست، او نگران خودش و فرقهاش است: “این بعدها برای ما بسیار خجالتآور خواهد بود. ما چگونه به مردم جواب بدهیم؟ در آخرین لحظات او چه اتفاقی افتاد؟”
پس او نگران خودش است. اگر مرشد دیوانه باشد آنوقت مریدش چه؟
و او میخواهد اثبات کند که مرشد او بزرگترین مرشد است، بزرگترین قدیسان است، و او تنها یک راه برای اثبات آن میشناسد ـــ که مرشدش باید جدّی باشد، که او نباید بخندد و آواز بخواند، نباید برقصد. این چیزها بسیار انسانی است، بسیار معمولی هستند.
ولی سنت فرانسیس بینش دیگری دارد ـــ او فقط معمولی است. میگوید “برادر، لطفاً مرا معذور بدار، من در قلبم چنان شعفی احساس میکنم که واقعاً نمیتوانم از خواندن دست بردارم. باید بخوانم!”
درواقع، چنین نیست که فرانسیس آواز میخواند، فرانسیس ترانه شده است. اگر ترانه رخ میدهد، رخ میدهد؛ قابل کنترل نیست، زیرا آن کنترلکننده از بین رفته است. آن خود، آن نفْس دیگر وجود ندارد. سنت فرانسیس بعنوان یک فرد وجود ندارد. در درونش سکوت مطلق وجود دارد. آن ترانه از آن سکوت برخاسته است.
فرانسیس چه میتواند بکند؟ برای همین است که میگوید، “نمیتوانم از خواندن دست بردارم. باید بخوانم!”
و او در حال آواز خواندن مُرد. و هیچ مرگی بهتر از این نمیتواند وجود داشته باشد. اگر بتوانی در حال آواز خواندن بمیری، این ثابت میکند که تو در زندگیات آواز خواندهای، که زندگیات یک خوشی بوده و مرگ تو اوج و نهایت آن زندگی شده است.
سنت فرانسیس یک بودا است. ویژگی یک بودا این است که او فردی معمولی است، که او هیچ فکری در مورد خودش و اینکه چگونه باید مورد قبول مردم باشد ندارد، که او فقط خودانگیخته است، که هر اتفاقی بیفتد، افتاده است. او مانند یک کودک در لحظه زندگی میکند؛ اصالت او چنین است.
معمولیبودن او، فوقالعادهبودنش است؛
هیچکس بودن او، کسی بودنِ اوست؛
غیبت، حضور اوست؛
مرگ، زندگی اوست.
#اشو
?«الماسهای بودا»
سخنان اشو از ۲۱ تا ۳۱ دسامبر ۱۹۷۷
مترجم: م.خاتمی / مهرماه ۱۴۰۱
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 3 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 6 months ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months ago