?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 8 months ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 10 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 6 months, 2 weeks ago
📚
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ برای ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻏﺬﺍ می ره به ﺳﻠﻒ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ. ﻭﻟﯽ اشتباها می ره ﺳﺮ ﻣﯿﺰ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ، ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ می نشینه ﻭ ﺷﺮﻭﻉ می کنه ﺑﻪ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺭﺩﻥ. ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﻭ می بینه ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ می شه ﻭ می گه: ﮔﺎﻭﻫﺎ ﺑﺎ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺟﺎ ﻏﺬﺍ نمی خوﺭﻥ. ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩ می گه: ﺑﻠﻪ، ﺩﺭﺳﺘﻪ. پس من ﭘﺮﻭﺍﺯ می کنم ﻭ می رم ﯾﻪ ﺟﺎی ﺩﯾﮕﻪ می نشینم! ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯼ ﺣﺎﺿﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ می شه، ﺗﺼﻤﯿﻢ می گیرﻩ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ تلافی کنه! بعد از ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ، بعد از این که ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻭﺭﻗﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺭﻭ ﺗﺼﺤﯿﺢ می کنه، ﻣﺘﻮﺟﻪ می شه ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ می تونه ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ درس رو ﭘﺎﺱ ﮐﻨﻪ. به همین دلیل به دانشجو می گه: ﯾﻪ ﺳﻮﺍﻝ می پرسم، اگر ﺟﻮﺍﺏ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺑﺪهی ﻧﻤﺮﻩ ﺗﻮ رو می دهم. ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﺍﯾﻨﻪ: ﺗﻮی ﯾﻪ ﮐﯿﺴﻪ ﭘﻮﻝ ﻭ ﺗﻮی ﯾﻪ ﮐﯿﺴﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺷﻌﻮﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ، ﺗﻮ ﮐﺪﻭم رو ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ می کنی؟ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ: ﮐﯿﺴﻪ ﭘﺮ از ﭘﻮﻝ رو! ﺍﺳﺘﺎﺩ: ﻭﻟﯽ اگر من بودم، ﻋﻘﻞ ﻭ ﺷﻌﻮﺭ رﻭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ می کرﺩﻡ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ مهم تر از ﭘﻮﻟﻪ. ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ: ﺑﻠﻪ ﺩﻗﯿﻘﺎ! ﭼﻮﻥ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﭼﯿﺰی رو برمی دﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ!
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺧﻮﻧﺶ ﺑﻪ ﺟﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﭘﺎﯼ ﺑﺮﮔﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ می نویسه: "ﮔﺎﻭ" ﻭ ﺑﺮﮔﻪ ﺭﻭ می ده ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ. ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺑﺪﻭﻥ این که ﺑﻪ ﺑﺮﮔﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ ﺍﺯ ﮐﻼﺱ می ره ﺑﯿﺮﻭﻥ. ﻭﻟﯽ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻌﺪ بر می گرده ﻣﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ می گه: ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ، ﺷﻤﺎ ﭘﺎﯼ ﺑﺮﮔﻪ ﻣﻦ ﺍﻣﻀﺎﺗﻮن رو ﺯﺩید ﻭﻟﯽ ﻧﻤﺮﻩ من رو ﯾﺎﺩﺗﻮﻥ ﺭﻓﺖ ﺑﻨﻮیسید!
❦⇝ @bookforyou5 ⇜❦
📚
📚
روزی مردی پسر کوچکش را به بازار فرستاد تا کلهی پختهی گوسفند بخرد و به خانه بیاورد. کودک کله را خرید اما بوی خوش آن برای کودک گرسنه قابل تحمل نبود، پس به گوشهای رفت و گوشت و مغز و چشم و زبان آن را خورد و بعد استخوانهای آن را در نان پیچید و با خود به خانه آورد. وقتی پدر نان را گشود و با استخوانهای سر گوسفند رو به رو شد به پسر گفت:
چشمهای او کجاست؟
کودک گفت: این گوسفند کور بوده است!
زبان او کجاست؟
این گوسفند لال بوده است!
ـ هرچه میگویی قبول، اما مغز او کجاست؟
ـ این گوسفند مغزش را در آموزش به گوسفندهای دیگر از دست داده است.
پدر در حالی که استخوانها را دوباره در نان میپیچید به پسر گفت: برخیز،برخیز و به دکان کلهپز برو، و بگو که من این کله را نمیخواهم. کودک گفت: او این کله را از من پس نخواهد گرفت، زیرا آن را با تمام عیبهایش به من فروخته است!
❦⇝ @bookforyou5 ⇜❦
📚
?
A Little Boy s Temper
There once was a little boy who had a bad temper. His father gave him a bag of nails and told him that every time he lost his temper, he must hammer a nail into the back of the fence.
The first day, the boy had driven 37 nails into the fence. Over the next few weeks, as he learned to control his anger, the number of nails hammered daily gradually dwindled down.
He discovered it was easier to hold his temper than to drive those nails into the fence.
Finally the day came when the boy didn’t lose his temper at all. He told his father about it and the father suggested that the boy now pull out one nail for each day that he was able to hold his temper. The days passed and the boy was finally able to tell his father that all the nails were gone.
The father took his son by the hand and led him to the fence. He said, “You have done well, my son, but look at the holes in the fence. The fence will never be the same. When you say things in anger, they leave a scar just like this one.
You can put a knife in a man and draw it out. It won’t matter how many times you say I’m sorry the wound is still there. A verbal wound is as bad as a physical one.”
خلق و خوی یک پسرکوچک
زمانی ،پسربچه ای بود که رفتار بدی داشت.پدرش به او کیفی پر از میخ داد و گفت هرگاه رفتار بدی انجام داد،باید میخی را به دیوار فروکند.
روز اول پسربچه،37 میخ وارد دیوارکرد.در طول هفته های بعد،وقتی یادگرفت بر رفتارش کنترل کند،تعداد میخ هایی که به دیوار میکوبید به تدریج کمتر شد.
او فهمید که کنترل رفتار، از کوبیدن میخ به دیوار آسانتر است.
سرانجام روزی رسید که پسر رفتارش را به کلی کنترل کرد. این موضوع را به پدرش گفت و پدر پیشنهاد کرد اکنون هر روزی که رفتارش را کنترل کند، میخی را بیرون بکشد.روزها گذشت و پسرک سرانجام به پدرش گفت که تمام میخ ها را بیرون کشیده.پدر دست پسرش را گرفت و سمت دیوار برد.پدر گفت: تو خوب شده ای اما به این سوراخهای دیوار نگاه کن.دیوار شبیه اولش نیست.وقتی چیزی را با عصبانیت بیان می کنی،آنها سوراخی مثل این ایجاد می کنند. تو میتوانی فردی را چاقو بزنی و آنرا دربیاوری . مهم نیست که چقدر از این کار ،اظهار تاسف کنی.آن جراحت همچنان باقی می ماند.ایجاد یک زخم بیانی(رفتار بد)،به بدی یک زخم و جراحت فیزیکی است.
❦⇝ @bookforyou5 ⇜❦
?
?
احترام به شایستگان
خواجه نصیر الدین توسی در ابتدای وزارت خویش بود ، که تعدادی از نزدیکان بدو گفتند ایران مدیری همچون شما نداشته و تاریخ همچون شما کمتر به یاد دارد .
یکی از آنها گفت : نام همشهری شما خواجه نظام الملک توسی هم به اندازه نام شما بلند نبود . خواجه نصیر سر به زیر افکنده و گفت : خواجه نظام الملک باعث فخر و شکوه ایران بود آموخته های من برآیند تلاشهای انسانهای والا مقامی همچون اوست. حرف خواجه به جماعت فهماند که او اهل مبالغه و پذیرش حرف بی پایه و اساس نیست.
ارد بزرگ اندیشمند فرزانه کشورمان می گوید : “شایستگان بالندگی و رشد خود را در نابودی چهره دیگران نمی بینند.”
شاید اگر خواجه نصیر الدین طوسی هم به آن سخنان اعتنا می نمود هیچگاه نمی توانست گامهای بلندی در جهت استقلال و رشد میهنمان بردارد.
❦⇝ @bookforyou5 ⇜❦
?
https://t.me/notpixel/app?startapp=f5777755471
سلام
بازی جدید ربات نات هست
با لینک من وارد بازی بشید
?
منطق چیست؟
معلم کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد - پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !معلم گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدرآن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند ؟حالا پسرها می گویند : تمیزه !معلم جواب داد : ....نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.وباز پرسید :خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !
معلم دوباره گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !معلم بار دیگر توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم.تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است.معلم در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق!
و از دیدگاه هر کس متفاوت است
❦⇝ @bookforyou5 ⇜❦
?
?
راز زندگی
روزي پسرك هشت سالهاي به مرد سالخوردهاي نزديك شد كه مقابل چاه آرزويي ايستاده بود، مستقيم به چشمان او نگريست و گفت: «ميدانم كه شما خيلي عاقل و فرزانه هستيد. ميخواهم راز زندگي را از شما بپرسم».
مرد سالخورده نگاهي به پسرك انداخت و گفت: «من در طول زندگيام، چيزهاي زيادي ياد گرفتهام و ميدانم كه راز زندگي در چهار كلمه خلاصه ميشود. اولين كلمه، انديشيدن است. يعني خوب درباره ارزشها و معيارهايي بينديش كه ميخواهي مطابق با آنها زندگي كني.
دومين كلمه، باور كردن و ايمان داشتن است. يعني خودت را مطابق با انديشههايي كه براساس معيارها و ارزشهاي زندگيات صورت دادهاي، باور كن.
سومين كلمه، آرزو كردن است. يعني آرزوي چيزهايي را در سر بپروران كه براساس باورت به خود و ارزشها و معيارهاي زندگيات ميتواني به آنها برسي.
چهارمين كلمه، جرأت داشتن است. يعني به خود جرأت بده تا آرزوهايت كه براساس باورت به خود و ارزشهايت در زندگي در سر پروراندهاي، به واقعيت تبديل كني».
❦⇝ @bookforyou5 ⇜❦
?
?
سلطان محمود از تلخک پرسید:
فکر میکنی جنگ و نزاع چگونه بین مردم آغاز می شود؟
تلخک گفت: ای پدر سوخته،
سلطان گفت: توهین میکنی، سر از بدنت جدا خواهم کرد،
تلخک خندید و گفت:
جنگ اینگونه آغاز میشود،
کسی غلطی میکند و
کسی به غلط جواب میدهد.
عبید زاکانی
❦⇝ @bookforyou5 ⇜❦
?
?
چه کشکی چه پشمی؟
چوپانی گله را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختی در گرفت. خواست فرود آید، ترسید. باد شاخهای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف میبرد. دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند. مستاصل شد و صوتش را رو به بالا کرد و گفت: «ای خدا گلهام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم.»
قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قویتری دست زد و جای پایی پیدا كرد و خود را محكم گرفت. گفت: «ای خدا راضی نمیشوی كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو میدهم و نصفی هم برای خودم.»
قدری پایینتر آمد. وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت: «ای خدا نصف گله را چطور نگهداری میكنی؟ آنها را خودم نگهداری میكنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو میدهم.»
وقتی كمی پایینتر آمد گفت: «بالاخره چوپان هم كه بیمزد نمیشود. كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.»
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت: «چه كشكی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یك غلطی كردیم. غلط زیادی كه جریمه ندارد.»
در زندگی شما چند بار این حکایت پیش آمده است؟!
❦⇝ @bookforyou5 ⇜❦
?
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 8 months ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 10 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 6 months, 2 weeks ago