رمان دامینیک 😍

Description
پارت گذاری هر روز سر ساعت ۱۰😍( به جز جمعه ها )
Advertising
We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 3 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 4 days, 19 hours ago

2 years, 8 months ago

آهی کشیدم، پُل دماغمو مالوندم و وارد آشپزخونه شدم و گفتم:

«می‌دونم توضیح می‌خوای، اما الان نمی‌تونم حرف بزنم، فقط می‌خوام...»

وقتی به میز آشپزخونه نگاه کردم و دامینیک رو، با فنجانی چای توی دستش پشتش نشسته دیدم، دست از حرف زدن و تقریبا نفس کشیدن برداشتم.

این. حرومزاده. داشت. سر به سرم. می‌ذاشت؟

نفسِ عمیقِ واقعا طولانی کشیدم بعد بیرونش دادم و نگاهمو توی نگاه اون عوضیِ لعنتی قفل کردم و گفتم:

«بهتره از خونه‌ی من گم شی بیرون!»

برانا با عصبانیت داد زد:

«برونا!»

و دامینیک هم‌زمان باهاش صدای تمسخرآمیزی از خودش درآورد و گفت:

«وگرنه چی می‌شه، خوشگله؟»

هیچ‌کس فرصتِ حرکتی نداشت چون چرخیدم، فنجونی که روی کانتر بود رو برداشتم، برگشتم و با تمام قدرت به سمت دامینیک پرتش کردم. مستقیم به سرش برخورد کرد، و اون به عنوانِ یک پسر هجده ساله غرشِ خیلی مردونه‌ای کرد، از جا پرید و با دست پیشونیشو گرفت. فنجونِ بیچاره روی زمین چند تیکه شده بود، اما اهمیتی ندادم. توی هدفگیری با دستِ ضعیفترم کاملا موفق عمل کرده بودم.

البته هنوز کارم تموم نشده بود. چرخیدم، بشقابی که روی کانتر قرار داشت و توش بیسکوئیت بود رو برداشتم و به سمتش پرتش کردم. اما این بار از دستش استفاده کرد و جلوی ضربه رو گرفت. با این حال حتما درد داشت، چون بشقاب به محض برخورد باهاش خُرد شد.

«ولم کن!»

#227

2 years, 8 months ago

فصل چهاردهم

«کجایی؟ من یه پیام از رایدر دریافت کردم، دامینیک گفته از مدرسه فرار کردی. حالت خوبه؟»

وقتی پیامِ خواهرمو خوندم آهی کشیدم و جواب دادم.

«الان دیگه نزدیک خونه‌ام؛ نصف روز رو در حالِ یه پیاده روی طولانی بودم. چند دقیقه دیگه باهات حرف می‌زنم، کتری رو بذار روی گاز.»

با ناله‌ای گوشیمو توی جیبم گذاشتم، پیام دادن با دست آسیب دیده‌ام سخت‌تر از اون چیزی بود که فکر می‌کردم. کیفمو روی شونه بالا کشیدم و همونطور که مسیر آشنای همیشگی رو به سمت در باغمون طی می‌کردم، نگاهی به اطراف انداختم.

جیپِ خانوادگیِ رایدر رو توی باغمون دیدم، و ناله‌ای کردم. عالیه، درست چیزی که نیاز داشتم، حضور برادر اون عوضی کنارم.

وقتی وارد خونمون شدم، داد زدم:

«من اومدم.»

درو پشت سرم بستم و ادامه دادم:

«ولی می‌رم توی تختم...»

برانا بلندتر از من داد زد:

«اول بیا توی آشپزخونه، عزیزم.»

#226

2 years, 8 months ago

قبل از اینکه بچرخم و به سرعت راهرو رو به سمتِ در مدرسه پایین برم، غریدم:

«نکن! حتی سعی نکن با حرف زدن خودتو تبرئه کنی!»

همونطور که پشت سرم می‌دوید، داد زد:

«برونا! اونطور که به نظر می‌رسید نبود، قسم می‌خورم!»

خندیدم.

آره، جون عمه‌ات.

می‌خواست ببوسدش، و هردومون اینو خوب می‌دونستیم.

بی‌نهایت عصبانی بودم، اون عوضی تمام تلاششو برای نابود کردنِ زندگی من کرد تا راضیم کنه باهاش برم بیرون و وقتی قبول کردم، کمتر از ده ساعت بعد از دوستیمون، سعی داشت با پارتنرِ سکسِ سابقش_ یا تا جایی که می‌دونستم فعلیش_ بهم خیانت کنه؟

به سرعت از بین جمعیتِ دانش‌آموزها گذشتم و غریدن‌های دامینیک به مردم رو، برای اینکه از سر راهش کنار برن، نشنیده گرفتم. وقتی از مدرسه خارج شدم شروع به دویدن کردم، و تا وقتی وسط یک منطقه‌ی آروم بودم و مطمئن شدم دامینیک پشت سرم نیست، دویدم.

و تازه اون موقع بود که متوجه شدم دستم از شدت درد داره نبض می‌زنه، قفسه سینه‌ام درد می‌کرد و اشک‌هام از گونه‌هام پایین می‌ریختند.

مطمئن نبودم دارم به خاطر کدوم درد گریه می‌کنم؛ هردوشون خیلی بد بودند.

#225

2 years, 8 months ago

«فقط فراموشش کن و بخواب، شب افتضاحی داشتی.»

به عنوان شب‌بخیر سرمو بوسید و اتاقو ترک کرد؛ تقریبا بلافاصله خوابم برد، اما چیزی شبیه به چند دقیقه بعد از دردِ نبض مانندِ توی دستم بیدار شدم. توی خواب تکونش داده بودم و درد می‌کرد، برای همین بلند شدم، رفتم طبقه پایین و مسکنی رو که برانا قبل از برگشتن به خونه از داروخانه‌ی شبانه‌روزیِ بیمارستان برام گرفته بود، خوردم.

بیرون تاریک نبود؛ یه جورایی روشن بود، برای همین ساعتمو چک کردم و دیدم یه ربع به هشته. می‌دونستم مجبور نیستم برم مدرسه اما تصمیم گرفتم برم. بهتر از این بود که تمام روز توی خونه دراز بکشم و هیچ کاری نکنم.

لباس پوشیدم و با احتیاط از برخورد با دستم اجتناب کردم. موهای حالت‌دارِ آشفته‌مو باز گذاشتم، چون نمی‌تونستم ببندم یا ببافمشون، و صورتمو بدون آرایش رها کردم چون اونقد برام مهم نبود که به خودم زحمت بدم.

کیفمو برداشتم، و سرمو توی اتاق برانا بردم که فهمیدم رفته. همونطور که خونه رو ترک می‌کردم و پیاده به سمت مدرسه می‌رفتم با خودم فکر کردم حتما صبح زود توی بیمارستان شیفت داشته.

وقتی رسیدم، همه چیز مثل همیشه بود، من یک روح بودم و داشتم از آرامش و سکوتِ نادیده گرفته شدنم لذت می‌بردم تا اینکه وارد کلاس ثبت و برنامه‌ریزیم شدم، و به خاطر چیزی که دیدم خشکم زد.

با صدای بلندی گفتم:

«حتما داری شوخی می‌کنی!»

دامینیک نگاهشو از اون گرفت و به سرعت سرشو به سمت من چرخوند. به آرومی ایستاد، دِستِنی رو دور زد و در حالی‌که دست‌هاشو به حالت تسلیم بالا گرفته بود به آهستگی به سمتم قدم برداشت. گامی عقب رفتم و سرمو براش تکون دادم.

#224

2 years, 8 months ago

دامینیک جواب داد:

«هشت تا.»

و چشم‌هاشو به سمت برانا چرخوند.

برانا دست‌هاشو بالا گرفت:

«ازت معذرت‌خواهی نمی‌کنم؛ خواهرم امشب به خاطر تو از چند جهت آسیب دیده!»

سرخ شدم:

«برانا، دیگه تموم شده، پس فراموشش کن.»

به نظر می‌رسید دلش می‌خواد بحث کنه، اما فقط سرشو یک بار برام تکون داد و گفت:

«راه بیفت، با ماشین خودم می‌برمت خونه. رایدر و دامینیک هم با ماشین خودشون می‌رن.»

دست دامینیک به سمت کمرم رفت و می‌دونستم دلش می‌خواد خودش منو ببره خونه، اما حوصله‌ی یک بحث دیگه رو نداشتم، بنابراین نگاهی بهش انداختم. زمزمه کردم:

«فردا باهات حرف می‌زنم، باشه؟»

فکش روی هم فشرده شد اما با این‌حال در تائید سری تکون داد.

چون برانا و رایدر جلومون بودند، و نمی‌دونستند که ما الان با همیم، نبوسیدمش. می‌خواستم یه مدت صبر کنم بعد به بقیه بگیم.

با برانا رفتم خونه و وقتی برام یک بسته یخ و حوله آورد، تا همونطور که توی تخت دراز کشیدم، روی دستم بذارم، ازش تشکر کردم. تمام اتفاق‌هایی که قبل از رفتن به بیمارستان، بین من و گوین و دامینیک افتاده بود رو براش گفتم اما بدیهیه که مسائل خصوصیِ بین خودم و دامینیک رو حذف کردم.

برانا غرید:

«لعنتی، این بچه دست برنمی‌داره.»

سرمو به تائید تکون دادم:

«سِمجه، اینو قبول دارم.»

#223

2 years, 8 months ago

بعد دستشو کشیدم از روی تخت بلندش کردم، و همونطور که از کنارِ پرستار رد می‌شدیم لبخند مصنوعی بهش زدم.

دامینیک ازش تشکر کرد و پرستار خنده‌ی ریزی کرد.

همونطور که راه می‌رفتیم دست‌هاشو از پشت سر دورم حلقه کرد، که احتمالا به خاطر اختلاف قد خیلی زیادمون باعث شده بود خنده دار به نظر برسیم، و پرسید:

«تو الان واقعا حسودیت شده؟»

«به اون و تمام کسایی که اینجا دارن با چشم‌هاشون می‌کُنَنِت؟ نُچ، اصلا حسودیم نشده.»

زیر خنده زد و گونه‌امو بوسید:

«با چشم‌ می‌کُنَن؟ جالبه، خوشم اومد.»

اخم کردم:

«البته که خوشت میاد.»

همونطور که وارد سالنِ اورژانس می‌شدیم آروم خندید، بعد خواهرم و رایدر رو دیدیم که باعث شد حلقه‌ی دست‌هاشو از دورم باز کنه و کنارم بایسته.

برانا از جا پرید، به سرعت به سمتم اومد و پرسید:

«شکسته؟»

وقتی به دامینیک حمله کرد حراست بیمارستان مجبورش کرده بود اتاق معاینه رو ترک کنه؛ و زمانی که اون هرزه داشت با دامینیک لاس می‌زد/ازش سوال می‌پرسید، یک افسر پلیس مرد از برانا بازجویی کرد.

توضیح دادم:

«نه، فقط پیچ خورده. باید چند هفته بهش استراحت بدم. اگه عضلاتش تا دو هفته دیگه تقویت نشن باید دوباره بیام، اما تا اون موقع مشکلی ندارم.»

بعد از حرف من رایدر به دامینیک نگاه کرد، سرشو برای قفسه‌ی سینه‌ی برهنه‌اش تکون داد و روی چشمش تمرکز کرد، پرسید:

«چند تا بخیه؟»

#222

2 years, 8 months ago

تنها چیزِ خوبی که از هجومِ برانا به اتاقِ معاینه و حمله به دامینیک_ مثل یک حیوون وحشی_ نصیبمون شد این بود که من و دامینیک رو به اولِ لیستِ ملاقات با دکتر آوردن. بعد از اینکه برانا رو ازش جدا کردند معلوم شد به بخیه نیاز داره، اما مدتِ انتظارمون رو نود درصد کاهش داد که به خاطرش خوشحال بودم.

بعد از اینکه آوردنم اولِ صف، از دستم عکس گرفتند و بالاخره فهمیدند که نشکسته. فقط پیچ خورده بود، که به خاطر این هم خوشحال بودم، چون مجبور نبودم به مدت شش هفته گچ بپوشم، در عوض فقط یک بانداژ محکم دورش بستند تا وقتی که عضله‌اش بهبود پیدا کنه.

ساعتمو چک کردم و نالیدم:

«دوازده و نیمه، معمولا این موقع دو ساعته که من خوابم!»

دامینیک شروع به خندیدن کرد که باعث شد بهش اخم کنم.

پرسیدم:

«چیه؟»

همونطور که آروم می‌خندید، پرسید:

«ساعت ده و نیم می‌خوابی؟»

پوفی کشیدم:

«دست خودم نیست، یا اون موقع باید برم توی تختم یا هرجایی که باشم خوابم می‌بره. در عوض زود بیدار می‌شم، پس خفه شو.»

فقط بهم لبخند زد و منو برای یه بغل دیگه به سمت خودش کشوند. وقتی شنیدم یه نفر گلوشو صاف می‌کنه، ازش فاصله گرفتم.

«شما مرخصید آقای اِسلِیتر، می‌تونید برید.»

به پرستار، که به‌ خاطر رفتنِ دامینیک ناراحت به نظر می‌رسید، نگاهی کردم و چشم‌هامو توی کاسه چرخوندم.

به دامینیک غریدم:

«بیا قبل از اینکه نظرش عوض شه و توی اتاقِ تجهیزات حبست کنه بریم.»

#221

We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 3 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 4 days, 19 hours ago