جهت هفتم

Description
«گر شش جهت ات بسته شود باک مدار» مولوی

گاهی اینجا می نویسم
نرگس فتحعلیان

@NarsiF
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 10 months, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 year ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 9 months ago

8 months, 1 week ago

باتلاق کلمات

کتاب داستانی را در دست گرفته ام و برای نوازش خیالم به آرامی ورق می زنم، قدری جلوتر با جمله ای میخکوب می شوم و در باتلاق کلمات گیر می افتم. جایی که نویسنده نوشته است "او زیباتر از آن بود که بتواند زندگی کند"... چشم هام روی پسوندِ "تر" گیر می کند و نمی توانم پیش بروم. یادم می آید که به جای "زیبا" می توان کلمات بسیار دیگری گذاشت و همچنان این عبارت صادق است. همه ی آن "تر"های نابود و لعنتی... مثلن "مهربان تر"، "حساس تر"، "عمیق تر"... هر خرگوشی که از کلاه ماکسولی و زنگوله ی آن توزیع نرمال بیرون بزند محکوم به فناست. یادم می افتد باز که چطور همه چیز مناسب متوسط ها و نرمال هاست و چگونه جریان عمومی امور به هر چیزی فراتر از توزیع نرمال خیانت می کند و از آن "تر"ها انتقام می گیرد، همین طور توی باتلاق این جمله فرو می روم...

8 months, 2 weeks ago
9 months ago

"من دوست تان دارم، پس با شما می جنگم"

کریستین بوبن جایی در "فراتر از بودن" تعریف می کند که وقتی کلمانس چهار ساله را بعد از مرگ مادرش برای گردش می بَرَد باعشق متفاوت او به مادرش روبرو می شود. کلمانس تلفن عمومی را بر می دارد تا با مادرش تماس بگیرد، از نظر او که هنوز با دنیای آدم بزرگ ها بیگانه است، مردن، کسی را آن قدر دور نمی کند که نتوان به او زنگ زد. اما اوج عشق کلمانس را زمانی می توان دید، که می گوید دوست دارد روی سنگ قبر مادرش چه بنویسند. کلمانس که با ریاکاری دنیای آدم بزرگ ها و جوامع انسانی هنوز بیگانه است جمله ای می گوید که عشق واقعی اش را بی پرده عیان می کند "به مادرم که اغلب مرا حرص می داد". این پاسخ پر از خرَدی کودکانه است که کریستین بزرگ سال را شگفت زده می کند. می گوید این سنگ نوشت عاشقانه ای است که "زیر و بم" دارد، درست آن چیزی که برای بیان عشق به آن نیاز است، ولی حیف که حال آدم بزرگ ها را به هم می زند و سنگ تراش هرگز چنین سفارشی را نمی پذیرد. من فکر می کنم این جمله یک عشق واقعی است که حال رمانتیک های خام را به هم می زند، با این حال اگر یک چنین سنگ نوشتی در قبرستان دیده شود، بی درنگ تمامی دیگر سنگ نوشته های ریاکارانه و دروغین و غیرواقعی بی رونق می شوند. چون خلوص این جمله، ریاکاری باقی را آشکار می کند. گمان می کنم عشق واقعی هرگز خالی از نفرت نیست. هرچند این جمله رمانتیک های خام را عصبانی کند، اما ما همچنان که از جنبه های بسیاری فردی را دوست داریم از جنبه های دیگری نیز از او بیزاریم. و این از نظر من درباره تمامی روابط انسانی صدق می کند. کاش پذیرش این خلوص پاک کودکانه می توانست ما را از بزرگسالی ریاکارانه نجات دهد.

10 months, 2 weeks ago

جنون برگی پاییزی

دوستم در ویدیو کال با شور و شعف از برگ خشکی حرف می زند که دیروز زیر پایش خرد شده و شکنندگی و فناپذیری جهان را به یادش آورده. موقع وصف آن برگ خشک چشمانش چنان برقی می زنند که  بعید می دانم ارزشمندترین اشیا هم می توانست چنان برقی به چشمانش بیاورد. برق چشمانش برایم دریچه ای به جهانی دیگر باز می کند. پرتم می کند به جهان ونگوک، وقتی که واقعیت اش در شرف واپاشی ست و او فارغ از آن در جهان خودساخته اش زندگی می کند، خوش و خرم. غرق شعف چشمانش می شوم و شور کودکانه ای که جهان را بارها و بارها از نو کشف می کند بی آنکه هرگز از بازکشف آن خسته شود یا برایش تکراری شود. حین شنیدن داستان برگ خشکش ذهنم از صفحه ویدیوکال خارج می شود و با خودش فکر می کند این دیالوگ در چنین آشفته بازاری که داریم چه جنون آمیز به نظر می رسدها! جنون، تنها چیزی که با آن می توان دیوانگی واقعیت را تاب آورد. آن "خلاف آمد عادت" که حجاب روزمره و رنج دوران را می درد و دست هایت را می کشد و مثل کارگردانی خبره می برد به پشت صحنه ی واقعیت. دوستم به لمحه ای شیوه کارگردانی بازی زندگی را یادم می آورَد، دوستم که به یادم می آورد ما چنین دیوانگانی هستیم.

10 months, 4 weeks ago

از نوشته جات

برایم نوشته:

"نمی فهمم، نیچه رو نمی فهمم، به خصوص وقتی میگه سرنوشت خودت رو دوست داشته باش! یه آدم معلول مثلن، چرا باید سرنوشت خودشو دوس داشته باشه!"

برایش می نویسم:
من اینو این طوری می فهممش: چون اون سرنوشت خاص، هرچقدرم سخت و تلخ باشه قصه شخصی اون آدمه، تنها چیزیه که اون آدم رو اون آدم میکنه و از بقیه جدا، یعنی تنها چیزی که باعث میشه تکرار دیگری نباشه و خودش باشه. ولی قبول دارم که پذیرشش خیلی سخت و دردناکه. شاید خیلی آدما بگن اگه انتخاب ما بود ترجیح می دادیم کپی هرکسی باشیم تا اصل خودمون. چرا یه کپی شاد و خوشبخت، موفق و سلامت بهتر از یه اصل معلول، غمگین، شکست خورده، یا بیمار نباشه. سخته پذیرشش. پذیرش اینکه "اصل" بودن بهتر از کپی بودنه، حتا یه اصل داغون. ولی شاید وقتی این پذیرش اتفاق بیفته فرد بتونه با سرنوشت/سرگذشت/تاریخ شخصی خودش ارتباط درستی برقرار کنه. فک کن همه آدمایی که تو این جهان هستن قراره همه ی حالت های ممکنِ زیستن رو محقق کنن، فک کن هدف جهان این باشه: تجربه و تحققِ همه ی حالات امکان پذیر حیات. این جوری شااید شااید یه بدبختی خاص ترجیح داشته باشه به یه خوشبختی عمومی! چون باعث میشه نگاهی که "به" و درکی که "از" جهان داری یکتا باشه. در واقع اونجوری حیات داره از دریچه ی جدیدی به خودش نگاه می کنه، تکراری بودنِ اون دریچه فاقد اصالت و ارزشش میکنه. الان این جوری فکر می کنم:)

11 months ago
1 year, 1 month ago

*"انسان آزادی که در میان جاهلان زندگی می کند تا آنجا که بتواند به سختی می کوشد تا از عنایات آنان به دور باشد.

انسان آزاد با صداقت و درستکاری عمل می کند نه فریبکاری.

فقط انسان های آزاد حقیقتن برای هم مفید هستند و می توانند دوستی های حقیقی بیافرینند."*

اسپینوزا

1 year, 1 month ago

آرامش

انسان غریبه ای ست که دائم حس نامتجانس بودن با محیط دارد، دایم به خودش می گوید نه نه اینجا جایی نیست که باید باشم لابد باید آنجا باشم و این باعث می شود دایم در حال دویدن از اینجا به آنجا باشد، در کل عمرش، تا وقتی که از پا در بیاید.
ولی اگر شانس یارش شود، در لحظات خاصی، در آنات کوتاه سیمین دوبرواری ای، برای زمان کوتاهی از جنس ابدیت ویتگنشتاینی، در دلش می گوید آخیش! چقدر اینجا دقیقن همان جایی ست که اکنون باید باشم! به این می گویم آرامش.

1 year, 1 month ago

"انسانی بسیار انسانی" یا گریِ بسیار عصبانی*!

برای کاری راهی اداره ای شده ام. خطای سیستماتیکی رخ داده و کارمندی باید آنرا برایم اصلاح کند. خانمی حدود بیست و پنج ساله. با ملایمت و احترام ازش می خواهم که سیستمش را مجدد چک کند. با بی تفاوتی و عصبانیت و پرخاش پاسخ می دهد. ازش فاصله می گیرم تا شاید تجدیدنظر کند و روی صندلی ای منتظر می نشینم. به هر حال کارم گیر اوست و مجبورم. ولی توی دلم از رفتارش دلخور می شوم و از خودم می پرسم چرا این طوری برخورد کرد! چند دقیقه بعد توی راهرو در حال مکالمه تلفنی هستم که او را هم در حال مکالمه تلفنی آن طرف راهرو می بینم. کلمات "شیمی درمانی" را با صدای مضطرب اش می شنوم. حالا ذهنم می داند "چرا". این بار که به اتاقش می روم با ملایمت ازش عذرخواهی می کنم اگر درخواست من اذیتش کرده است. چهره اش منقلب می شود و با صدای آرام و آهسته می گوید که "نه من می خواهم کار شما راه بیفتد". به ذهنم یادآوری می کنم که آدم ها همین قدر انسان اند، ضعیف، شکننده، قابل بخشش و دلسوزی.

*در قسمتی از باب اسفنجی، گری حلزونِ باب بی دلیل عصبانی است و همه را گاز می گیرد! آخرش معلوم می شود دلیل این بی دلیلی تکه چوبی است که در بدنش فرو رفته.

1 year, 2 months ago

«حس می‌کرد خدا او را ترک گفته‌است»

«کافکا نوشتن را همچون نماز می‌دانست. هرگاه از نوشتن ناتوان می‌شد، حس می‌کرد خدا او را ترک گفته‌است. نوشتن برای او تنها راه رابطه با خدا و انسان بود.» نامه‌های کافکا به فلیسه، ص ۱۶.
«حس می‌کرد خدا او را ترک گفته‌است». این جمله در ذهنم می‌مانَد. این جمله برایم مرموز است. این جمله با روحم بازی می کند. این جمله منقلب‌ام می‌کند. وقتی می‌نویسم‌اش شاید حس دست‌های فردی مذهبیِ قشری را دارم که خطوط الهامی مقدس یا ضریح ذوات برگزیده‌ (به قول رنه گنون) را لمس می‌کند. موقع نوشتن‌اش انگشت‌هام هر حرف این جمله را لمس می‌کنند و روی هر حرف‌اش و هر کلمه‌اش مکث می‌کنند. گویی با این مکث با این لمس قرار است راه به درون‌اش ببرند. همان اشتباهی که همیشه مرتکب می‌شویم. همان خطای ذهنی که فکر می‌کنیم با لمس، یا دیدن یا داشتن، یا به دست آوردن می‌توانیم آن چیز را به درون ببریم، ببلعیمش، این تمنای سرگردان و نابالغ برای بلعیدن که همیشه با سرخوردگی و خماریِ پس از آن همراه است. مانند نوزادی که همه چیز را به دهان می‌بَرَد و می‌خواهد ببلعد. می‌خواهد جهان بیرون را با لمس به درون بکشد. پس از عبورِ بی‌حاصل از این تمنای بچگانه برای لمس کلمات، تازه راه بالغانه‌تر را بر می‌گزینم. به کلمات خیره می‌شوم و می‌گذارم جانم در پرتو آنچه در آن‌ها یافته نفس بکشد...
«حس می‌کرد خدا او را ترک گفته‌است»  نه اینکه خودش خدا را ترک کرده باشد. سعی می‌کنم در پرتو نوری که از فهمم‌ از برخی برداشت‌های نوین درباره حقیقت و خدا به درون این جمله می‌تابد دوباره جمله را بنگرم. و بفهمم چرا گذر کردن از این جمله برایم این‌قدر دشوار است. اگر از آن مفهوم کلاسیک و بدَوی خدا فاصله بگیریم «خدا او را ترک گفته‌است» به چه معنا ست؟ یعنی حقیقت درون‌اش از خودش دور است؟ یعنی خودش در خودش گم شده‌است؟ یعنی خودش را در خویش نمی‌یابد؟ یعنی با خویش، حس غریبگی می‌کند؟ یعنی به خانه خویش در می‌زند: «تق! تق!» و کسی دری نمی‌گشاید؟
نوشتن برایش خانه‌ی خداست. کعبه‌اش است. در نوشتن خدا را یافته است. در نوشتن خلاقیتِ خالقِ خلاق را یافته‌است. در نوشتن حقیقت خویش را یافته است. و وقتی نوشتن او را ترک می‌گوید، وقتی خلق و خلاقیتی در خویش نمی‌یابد خدایی هم در خویش نمی‌یابد. پس در خویش می‌گردد و از خویشتنِ خلاق‌اش اثری نمی‌یابد. پس حس می‌کند «خدا او را ترک گفته‌است».

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 10 months, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 year ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 9 months ago