𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 3 days, 2 hours ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 2 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months ago
بعضیوقتا فکر میکنم دارم برای خودم آپ میکنم، خندهداره.
یک قدم به سمتم اومد. "یه چیزی برات آوردم." لعنت به ترس! لعنت به هر چیزی که باعث بشه ازش دور بمونم. قدمهای باقیمونده رو برداشتم و محکم بغلش کردم. نفس عمیقی کشیدم تا همه وجودم از عطرش پر بشه. خدای من، چقدر دلتنگش بودم! کاش از من دور نشه، کاش هیچوقت عطرش رو…
نامههای باز نشده رو یکییکی بیرون آوردم و داخل سطل آهنی انداختم. تمام کارهایی که باهام کرده بود از جلوی چشمهام رد میشد. حتی وقتی پرده اشک دیدم رو تار کرد از کارم دست نکشیدم. کبریت رو آتیش زدم و روی نامهها انداختم. صورتش که در بین شعلههای آتیش میسوخت تویِ ذهنم نقش بست.
مامان دستم رو گرفت. "دیگه اون هری ساکت رو نمیتونم تحمل کنم. من پسر خودم رو میخوام، میشه بهم برش گردونی؟"
بدنم رو از کنار سطل رد کردم و محکم بغلش کردم که صدای نالهی آرومش بلند شد.
- من همسرم رو صحیح و سالم میخوام هری!
حلقه دستهامو شل کردم. "امر دیگهای ندارین استایلز بزرگ؟"
سرش رو تکون داد و عینکش رو از روی چشمهاش برداشت. "بوی خیلی خوبی از اون طرف میاد، میشه ببینی چخبره؟"
میخواستم بلند بشم اما مامان مانعم شد. "وقتی بالا بودی سه تا پنکیک خورد، برای امروز کافیه." با لبخند به بابا نگاه کرد. "وقتی تو رو باردار بودم، یبار پدرت سعی کرد برام پنکیک بلوبری درست کنه."
- واقعا؟
بابا سرش رو تکون داد. "زیاد خوب پیش نرفت."
- چرا براش تعریف نمیکنی؟
بابا با لبخند خاطرات گذشته رو تعریف میکرد. خنده من هر لحظه بلندتر میشد. غبار اتفاقات تلخ گذشته کمتر شده بود، اما هیچوقت کاملا ناپدید نمیشد.
ریاکت بدید ببینم چند نفرتون ایف یو رو میخونید.
آنا دست از آرایش صورتش برداشت و به عقب چرخید. لویی شونههاش رو به معنای نمیدونم بالا انداخت.
- همیشهی خدا اینجا بهمریختهست.
- چیشده هری؟
با حرص تکخندهای کرد و تارهای موی جلوی صورتش رو عقب زد. "چیزی نشده، فقط دارم آماده میشم." موهاش رو با گیرهی آنا بالای سرش جمع کرد.
- باشه، اگه کمک خواستی بگو.
- واقعاً خیلی جالبه، دوستپسرم میخواد بهم کمک کنه تا از نظر دخترا خوب بنظر برسم!
آنا مشغول آب خوردن بود که با شنیدن این حرف، آب توی گلوش پرید و شروع به سرفه زدن کرد. هری به سمتش رفت و درحالیکه از حرف چند ثانیه قبلش خجالت میکشید، دستش رو پشت کمرش کشید تا سرفههای متعددش متوقف بشن.
"خوبم هری، کافیه." بدون اینکه به صورت هری و لویی نگاه کنه، وسایل آرایشی و لباسش رو برداشت و در اتاق رو باز کرد. "من تو اتاق آناستازیا آماده میشم." بیرون رفت و درو پشتسرش محکم بست.
- نزدیک بود باعث خفه شدن دختره بیچاره بشی.
- و این تقصیر کیه؟
چشمهاش رو از گرامافون آشنایی که روی میز بود گرفت. "از اونجایی که قیافهی حق به جانب به خودت گرفتی، خب حدس میزنم تقصیر من باشه."
هری با یک قدم روبهروش ایستاد. "کاملا درست حدس زدی."
چرخید که به سمت دیگهای بره اما لویی مچ دستش رو گرفت و کنار خودش، روی تخت انداختش. دستهاش رو دو طرف بدن هری گذاشت و روی صورتش خم شد. "خودت تنها این نقشه رو کشیدی؟"
آب دهنش رو قورت داد و پرسید: "کدوم نقشه، داری از چی حرف میزنی؟" بعد از چند ثانیه چشمهاش رو ریز کرد. "اوه لو، تو عوضیترین آدمی هستی که تا حالا دیدم!"
انگشت اشارهشو روی اجزای صورت هری کشید و با لحن آرومی گفت: "خب تو تنها کسی نیستی که بلده نقش بازی کنه." دستش رو بین موهاش فرو برد. "چرا فقط ازم نمیخوای که همراهت بیام؟"
- اگه ازت بپرسم چی جواب میدی؟
سرش رو جلو برد و بینیش رو به بینی هری کشید. "اگه منفعتی برام داشته باشه، میگم چرا که نه!"
تقهای به در خورد و بلافاصله صدای آنا اومد. "هی پسرا میتونم بیام داخل؟"
لویی خودش رو کنار کشید و هری بعد از اینکه روی تخت نشست و بلوزش رو مرتب کرد گفت: "اره، بیا تو."
آنا در رو آرومآروم باز کرد، انگار نگران بود با چیزی که نمیخواست ببینه روبهرو بشه. تو چارچوب در ایستاد و با نگرانی پرسید: "چطور شدم؟"
هری با دهن نیمهباز از روی تخت پایین رفت و سرتاپایِ آنا رو چندبار از نظر گذروند. "اوه مسیح! دختر تو فوقالعاده شدی!" گونهش رو محکم بوسید و کوتاه بغلش کرد. "خیلی خوشگل شدی پرنسس کوچولو."
آنا به سمت لویی که با ابروی بالارفته نگاهش میکرد، چرخید. "ام... نظر تو چیه؟ قرمز بهم میاد؟"
- اره، بد نیست.
هری کنار گوشِ آنا زمزمه کرد: "این یعنی خیلی خوب شدی."
آنا خندید. "ممنون لویی."
دهنم رو برای اعتراض باز کردم اما لویی اجازهی حرف زدن بهم نداد و بوسهای محکم و کوتاه روی لبهام گذاشت. فاصلهی کمی گرفت. "بوسیدمت با سیگار؟" زمزمهی دیروزم رو شنیده بود. لبخند عمیقی زد و درحالیکه برای بوسیدنم جلو میاومد. "خیلی احمقی" رو زمزمه کرد.
⁎⁎⁎
خسته از مرورِ دوباره لیست مهمانها به سمت تراس رفت، اما با صدای زنگ در راهش رو کج کرد. در بین راه پاش به کیسه خرید گیر کرد و نزدیک بود زمین بخوره، زیر لب غر زد: "خدای من، اینجا خونهست یا میدونِ جنگ!" با فکر اینکه شخص پشتِ در آناستازیاست بدون پرسیدن، در رو باز کرد. با دیدن شخص روبهروش تعجب کرد. اما بعد یاد ظاهر و موهای نامرتبش افتاد، خجالتزده پیراهنش رو صاف کرد و دستی به موهاش کشید.
نایل جعبه بزرگِ داخل دستش رو جابهجا کرد و با لبخند گفت: "فکر کنم از دیدنم خوشحال نشدی، میتونم برگردم!" با چشمهاش به جعبه اشاره کرد و ادامه داد: "اما قبلش این رو ازم بگیر؛ خیلی سنگینه."
آنا نگاهش رو از نایل به سمت جعبه سوق داد. "فقط تعجب کردم اینجا دیدمت. این چیه؟"
نایل دستهاش رو جلو برد و با ابرو به آنا فهموند، که داخل جعبه رو نگاه کنه.
آنا با کمی تعلل دستش رو دراز کرد و درِ جعبه رو برداشت. "گرامافون!" بعد از چند ثانیه با چیزی که به ذهنش رسید، چینی به پیشونیش داد و درِ جعبه رو روش گذاشت. "این امکان نداره نایل، خودتم میدونی."
"فقط کافیه ازم بگیریش، کارِ سختی بنظر میاد؟" وقتی نگاه مردد آنا رو دید، جعبه رو با یک دستش نگه داشت و دستِ آزادش رو جلویِ آنا دراز کرد. "از نظر تو شروع دوستی ما خوب نبوده، همینطوره، نه؟ خب بیا از اول شروع کنیم، کی میگه که امکانش وجود نداره؟ من نایل هورانم و از آشنایی با شما خوشحالم."
آنا سعی کرد لبخندش رو مخفی نگه داره و جدی بنظر برسه. دست نایل رو گرفت و گفت: "آنابلا جونز. ولی همچنان نمیتونم این رو ازت قبول کنم."
"باشه، اما میتونی یه مدت قرض بگیریش، منم توی دومین دیدارمون کتابت رو قرض گرفتم." سرجاش جابهجا شد و جعبه رو به سمت آنا گرفت.
آنا سرش رو تکون داد. "نمیخوام چند ساعت اینجا باشم، پس..." جعبه رو گرفت و با لبخند زمزمه کرد: "فکر کنم یه جای خالی روی میز مطالعهم باشه."
⁎⁎⁎
لویی لباسهای انباشته شده روی تخت رو کنار زد و دستهاشو تکیهگاه بدنش کرد. وضعیت اتاق آنا مشابه اتاق خودش بود، با این تفاوت که وسایل بیشتری اتاق آنا رو پر کرده بود. روی در کمدِ قدی از عکس پوشیده شده بود؛ عکسهای خانوادگی، چند عکس قدیمی از هری و آنا و بقیهی دوستهاش و کسایی که لویی نمیشناخت. یک عکس توجهش رو جلب کرد؛ هری و آنا یازده یا دوازده ساله بنظر میرسیدن و با فاصلهای که هری هروقت نزدیک دریا بود رعایت میکرد، تویِ ساحل نشسته بودن و با لبخند به همدیگه نگاه میکردن. این عکس باعث شد لویی به این فکر کنه که هری از چند سالگی از دریا میترسه و چرا؟
با شنیدن صدای هری و آنا که از طبقهی پایین برگشته بودن، از فکر بیرون اومد.
"خب داشتی میگفتی خانوادهی داوسون هم برای عروسی میان، قبلاً رابطهی نزدیکی با دخترش داشتم، بنظرت هنوز منو میشناسه؟" زیر چشمی به لویی که آرنجهاشو روی تخت گذاشته و به سقف خیره بود، نگاه کرد و بعد چشمک نامحسوسی به آنا زد.
آنا سرش رو به معنای فهمیدن تکون داد و با لحن خاصی گفت: "اوه معلومه که میشناسه، هیچکس نمیتونه تو رو فراموش کنه استایلز، مطمئن باش." کاور لباسی که قرار بود امروز عصر بپوشه رو روی جالباسی آویزون کرد و روبهروی آینه ایستاد.
هری نیمنگاهی به لویی انداخت، حالت صورتش عوض نشده بود. با حرص نفسش رو بیرون فرستاد و به کمد تکیه داد. "فکر کنم امشب آدمهای جذاب زیادی تو مهمونی حضور داشته باشن."
لویی بالآخره نگاهش رو از سقف گرفت و با لحن عادی گفت: "پس باید حسابی به ظاهرتون برسین." بعد نگاهش رو به سمت هری سوق داد و سرتاپاش رو از نظر گذروند. "به نظرم چندتا دکمهی اول پیراهنت رو باز بذار، میدونی دخترا از اینجور پسرا بیشتر خوششون میاد."
حالت چهرهی هری اول متعجب، بعد کمکم عصبانی شد. لویی با لذت زبونش رو به گوشه لبش کشید و چشمهاشو روی هری که اخمهاش رو درهم کشیده بود و به زمین نگاه میکرد، ثابت نگه داشت. از صبح در نقش فرو رفته بود تا حسادت لویی رو تحریک کنه و مجبورش کنه که به جشن عروسی بیاد. از جلوی تخت رد شد و در بین راه پایِ لویی رو لگد کرد.
- هی پام رو لگد کردی!
هری با حالت مسخرهای لبهاش رو به بالا متمایل کرد و دستهاشو به کمرش زد. "اره متوجه شدم، و در ضمن کاملاً عمدی بود." کتابی که روی صندلی بود رو برداشت و داخل قفسه گذاشت. "آنا تو همیشه نامنظمی، چی میشه یبار همهچیز رو سرجاش بذاری؟"
•| لیستی از فنفیکشن های واندایرکشن که تو تلگرام آپ میشن |•
•| دسترسی راحتتر به محتوا و نویسنده، داستانها بی شک لایق حمایت شما هستن این حمایت رو ازشون دریغ نکنید |•
•| اسم هر فنفیکشن رو لمس کنید تا اطلاعات و خلاصه اون براتون نمایش داده بشه✨ |•
??????????: ?????? ?????
????: ???? ?????, ????? ?????????
????: @AboutALPHA25
??????????: ????? ??? ???
????: ???? ?????, ????? ?????????
????: @AboutALPHA25
??????????: ?????
????: ???? ?????
????: @deseoff
??????????: ?????? ?? ??
????: ???? ?????
????: @dependonit25
??????????: ?????
????: ????? ?????????
????: @Ma_Inure
??????????: ????? ???
????: ???? ?????
????: @blackseair
??????????: ??? ? ?????? ???? ?? ??
????: ????? ?????????
????: @putalittleloveonme28
??????????: ?? ??? ???? ?? ??
????: ????? ?????????
????: @mybook_1d
??????????: ???? ?????????
????: ????? ?????????
????: @BlueDimensionIsHere
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 3 days, 2 hours ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 2 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months ago